"ادبیات معاصر افغانستان"

طنز های از عبدالواحد نظری

Image Description

عبدالواحد نظری


                                                                                                 

 


 

 

                                                                                                                                                قصاب

 

 

همي که داخل دکان شدم، دکان برش نمي گويم، چراکه او دکان خوده سوپر مارکيت نام مانده بود. اي راه خدا نيست که او دکان خوده، مارکيت ني، بلکه سوپر مارکيت بگويدو من برش دکان بگويم.

 

همي که چشمش به مه افتاد مثل فنر از جايش بلندشد، اخبارخوده قات کرد چشما نش درخشيد .

 

ــ او هو چشمايم روشن شما و اينجا.....

 

 مرا دربغل خود گرفت، چند بار روي مره ماچ کرد، ميخواست که دستهاي مره ماچ کند، مگر مه موقع برش ندادم.دستي چوکي ره برم کش کرد و به يک لهجه غليظ ايراني صدا کرد :

 

ــ به آقاى داکترچايي بيار.

 

روي به طرف مه کرد: خو داکتر صاحب ايقدر وخت کجا بوديد، هيچ معلوم تان نبود، ها ديگه کارهاي شما کم نيست، سفر هاي شما زياد بوده،خيلی  مصروف هستيد ..

 

شاگردش پياله چاي ره آ ورد. او بد بد طرفش ديد :

 

ــ تو مثلي که آقاي پرو فيسور را نشناختي؟ نقل برش بيار، نقل افغاني.....

 

 شاگرد پشت نقل رفت، واو يک اه سرد کشيد :

 

ــ چقدر زمانه بي قدر شده. روي به طرف مه کرد اي جوانان اي زمانه، شمشير زن و... تيزن ره از هم فرق کرده نميتوانند، حتي آدمها بزرک مثل شما.....

 

شاگردش نقل اورد، دست به سينه ماند .خواست که پس بره، او از استينش گرفت :

 

ــ اي همو پروفيسوراست که مه برت گفته بودم.اي قسم انسانها در چند قرن يک بار به دنيا ميايند ، دستانش طلائي است. عملياتهاي که او انجام ميته، هيچ کس در دنيا نميتواند، از تمام دنيا مردم پيشش مي يايند...

 

سر مه ديگه چطور عرق آ مده ميره. از يک طرف تاثير گپهاي او و از طرف ديگر چاي سياه داغ ...

 

اي هنوز هم آخر نکرده، که شاگرد ديگرش که با دستهاي چرب پشت وترين گوشت استاده بود و چهار چشمه بطرف مه ديد....مخاطب قرار داد:

 

ـــ عمليات زن برادر مره هم همي کرده، اگر او نميبود حالي وخت زير خاک بود، اي چراغ وطن ما است، اي اخند هاي لعنتي وطن ماره خراب کرد، و ايتو مردمها ره از وطن آواره ساختند...رويشه طرف من کرد در حاليکه تون صدايش انقلابي ميشد، ادامه داد :

 

... قدرشما سر اي ملت است، قدر شما سر بشريت است... ديگه چيزي خو از دستم سا خته نيست، در خدمت تان هستم، نوکرم، چاکر تان هم هستم ....

 

 احساسات هيجاني او به من هم سرا يت کرده بود مه هم احساساتي شدم، گفتم :

 

 مه چه هستم، من يک خدمتکار شما هستم ...

 

چاي خوده شپ کردم، او ميخواست که يک پياله چاي ديگه برم پرته، ولي مه کي بار منتش بر شانه هايم گرنکي ميکرد، از جايم خيسته ازيش عذ ر خواستم :

 

ــ اگر اجازه بتين خوش ميشم، که يک کمي سودا بگيرم ...که کار دارم.

 

او به بسيار محبت برم گفت:

 

ــ چرا ني، هزار دفعه  وسر قصاب بچه صدا کرد :

 

او بچه گوشت تازه ره از داخل برش بيار.

 

مه نه رفته بودم که گوشت بخرم، تف خوده قرت کردم، نا چار به طرف قصاب روان شدم،

 

قصا ب باز وخت نيم گوسپنده از يخچال کشيده بود....

 

 او از پشتم صدا کرد  اقای دا کتر  چاي از يا دت نره که بسيار چاي سبز خوب آورديم، خدا کنه که ما نده با شه . نقل افغاني هم تا زه است همين حالي که نوش جان کردين، مزه دار است، ني ؟ و سر شا گرد ديگيش صداگرد، هوش کني که نان ديروزه ره برش نتي، همو دو نان روغني که بر خودم نگاه کرديم همو ره هم بتش .

 

آهسته ازقصاب بچه پر سيدم :

 

کيلو به چنده ؟

 

 قصاب بچه به عجله ازم پر سيد: از کجا يش برتان ببرم، ران... ني، ني خورا ک شما پشت کمر است، مه مي فهمم، ديگا خو خر استند، گوشت رانه خوش مي کنند. گوشت ران کی مزه داره.

 

و فو راً به بريدن گوشت شروع کرد... من باز باصدای  آهسته ازش پر سيدم : کيلويش چند است ؟

 

 او همتو خود ما ني برم گفت :

 

ــ چي فرق ميکند دا کترصا حب بر ديگرا ن قيمت اش سي است بر شما باز کمتر حساب مي کنيم ....

 

 حيرا ن ما ندم که حالي چي کنم، چرت برديم، از دهانم هم بر ش نمي برآ مد که نيم کيلو برم تول کو. يک کمي سر صدای خود فشار اوردم، گفتم:

 

ـــ مثليکه گوشت دخانه داريم.سبا بازتازه ميگيرم، حالي با شه....

 

قصاب بچه ره چندان مزه نداد ونه هم صا حب دکا نه که ظا هراً  اخبار مي خواند و از زير چشم تعقيبم مي کرد.

 

 از و گذشتم، نان وا لا باز چهار نان گر م در پيش رو يم گذا شته بود. دو نان را گر فتم، پرسان نقله نکردم چون مي فهميدم که قيمت است، تير خوده آورده، گفتم :

 

 ــ بايد احتياط خوده کنم، اي لعنتي نقل هم عجب خوش مزه است، ولي شکرم بسيار بلند رفته، بهتر است که د خانه نبا شه....وخندهء احمقانه اي کردم .

 

اي طرف واوطرف ديده رفتم که اگرکدام چيزي ديکه ارزان گيرم بيايد، به نظرم نخورد نا چار با دو نان ويک دسته گشنيز ويک اخبار روز در مقا بل يار قديم و قدردان قد را ست کردم. او يک کمي عينک ها يش را دیگر هم به طرف نوک بينيش پايان کرد، چند تکمه دخل را پچق کرده رفت...

 

ـــ داکتر صاحب ميوه تا زه هم رسيده، انگور بسيار خوب آورديم...

 

هنوز هم نا اميد نشده بود ولي وقتيکه با چهراي سرد من موا جه شد گپ شه قرت کرد... انگوره ديده بودم ،خوب قيمت بود...

 

ــ داکتر صا حب فرق نه ميکنه پيسه نتين....

 

 مه که خوده در مقابل محبت اي مرد منت دار احساس مي کردم فوراً جواب دادم :

 

ــ ني ني خانه تان آباد، فرق چطور نداره شما بسيار مهربان هستين . شما هم سرش پيسه دا دين مفت خو نه آوردين.... وپنج مار کي را که تيار در دستم بود بر ش ماندم، به خا طر که به روي دخل ديده بودم، سه مارک وهفتاد وپنج شده بود، ولي هر چه انتطار کشيدم، پول سياه را برم نداد. مه هم چيز ي نه گفتم، همي که به همي پيسه هم خلا ص شدم، خوش بودم. دست برش دادم . او تري تري طرفم ميديد، از جايش شورهم نخورد، ولي من خجالت زده از سو پر مارکيت برآ مدم.

 

 او ره مثل که برق گر فته با شد بر يک لحظه هموتو چپ ماند. شا گردا نش که ظا هرا خوده مصروف نشان ميدادند، ولي خليفه شا نرا زير چشم دا شتند . چشما ن خليفه به طرف آسمان لغزيد، لبها يش به حر کت درآمد :

 

ــ صدقه قدرتها يت شوم خدا، چي ادمهای ره پيدا کردي، دا کتر. دا کتر چي، حيف نام داکترا که به ايتو قصابا خطاب شود، داکتر هاي دروغي، بيطار. حيف مصرف که سر شان شده...خدا ميداند که چي قدر انسا نهاي بيچاره ره قصابي کرده.... قا تلان حر فوي.....  

 

 

پایان

 



                                                                                                                                                             گره

 

گره ها در زندگی آدمی زاد هر روز گره ميخورد و همی که يک گره ره باز کنی، ديگه گره،گره ميخورد، ولی معمولاً اين گره ها چون اجزایی اززندگی آدمی است  باز کردنش  انقدر هم دشوارنميباشد، گاهی با دست،  وگاهی  هم با دندان.... ولی گاه گاهی يگان گره آنقدرسخت گره خورده ميباشدکه باز کردنش به دست ودندان ممکن نمی باشدو آدم مجبور ميشود که از نزديکان خود کمک طلب کند تا در باز کردنش سهم بگيرند.

گرهی را که از آن بر تان ميخواهم قصه کنم نيز از همين گره ها بود که خودم نتوانستم آ نرا باز کنم، نه تنها که باز نتانستم بلکه زنم در حاليکه دو و دشنام نثارم ميکرد وهای های ميگريست از خانيم برآ مد....

قصه از اين قرار بود که روز جمعه بود. مه رخصت بودم در خانه قرار لم داده بودم وکالای خامک دوزي کندهاری  مه که خشوی مهربانم برم فرمايشي سا خته بود  پوشيده بودم، که وا رخطا زنم سرم صدا کرد  بخی که آ مدند، پرسيدم که آمد؟

 يک خواهر خوانده ايتالويم است کت  شويش ميايد،  گفتم: برو ايتالويها ما واری نيستند  که  هر وخت که دلشان شوه بيا يند، يکه هفته پيش تليفون مي کنند، وقت ميگيرند. زنم قهر شد،گفتم بخی حالي  دعوا نکو که  ميايند، در راه هستند...  گفتم که ميايند بيايند  ديگه چي گپ است. گفت زود کالايته بکش، پرسيدم  چرا کالای مه بکشم، باز شو... زنم به جای ازيکه خنده کنه ديگه هم قهر شد:

زودبرو دريشي ته بپوش، گفتم چرا صفا ستره گند افغانيست، چي عيب داره،سرم  چيغ زد: تو هيچ نمی فهمي  نه مي خوايم که د ای کالا بيبينيت،زود شو. چون عادتش برم معلوم بود قهر که ميشه مرگي ميگيريش. ناچار  رفتم که کالای مه بکشم. همی که ميخوا ستم ايزار بند خوده باز کنم  چون سالها شده بود که از ايزار بند استفاده نکرده بودم از وا رخطايي  به جای ازيکه   شنگ چپ شه کش کنم  شنگ راست شه کش کردم، ای لعنتی ايزار بند به جای از يکه باز شود  يک گره ديگه هم خورد و دو گره شد، بفکر ازی که باز کردنش کارآسان است کش وگير کردم، گره ديگه هم سخت شده رفت. شايد هم باز کردنش انقدر هم مشکل نبود ولی چون سبيلی ناخنهای مه از بيخ گرفته بودم  هر چه که کردم  گره باز نشد. ميخواستم که با کارد از شرش خوده خلاص کنم، ولی از شما چه پنهان ايزاربندم  ايزار بند عادی نبود، از همو ايزار بند هایی بود که با دست بافته شده بود و پوپک های رنگارنگش آنرا  جز ارزش های هنری ساخته بود....

از روی نا چاری  زن مه صدا کردم. گفتمش تو بيا همی ايزار بند مره خی باز کو، زنم اول  خو نی و نو کرد، سرش پتکه کردم : اين ناخنهای تو ديگه به چه درد ميخوره  همی روزی کارآمدش است نشان بتی... ای بيچاره هم چون مهمانان ايتالويش در راه بود  مصروف شد تا گره را باز کنه. ای گره لعنتی هم از همان گره هایی بود. که با ناخنهای تيز هم به آسانی باز نميشد. زنم که عرقهايش سر کرده بود جدی شده رفت، ميخواست که کرامت ناخنهايشه هر چی زود تر برم نشان بته ، که در همی لحظه بچيم که در اتاقش خو بود سر و کليش پيدا شد. همی که ديد که مادرش به ايزاربند مه چنگو است، پشتش را خارانده پس رفت. اگر چه بچيم خورد است، ولی چون در مکتب درسهایی برش دادند، خدا ميدانه که چه فکر در مغز کوچکش خطور کرد، زود سرش صدا کردم :

   بچيم کدام کپ ديگه نيست ايزار بندم گره خورده و مادرت کمکم ميکنه.....

زنم ديد که کت ناخن نشد، با دندان شروع کرد، بخاطريکه عادتش بود،وقت که با ناخن نميشد فوراً  از دندانش کار ميگرفت، که باز سر و کله بچيم در دروازه اتا ق خواب ظاهر شد. بيچاره به فکر  ازيکه کار خلاص شده. همی که چشمش به مادرش خورد، چشمايشه با دست پوشاند و يک چيغ بلند ازدهانش برآمد وپس دويد.

زنم فوراً کله شه پس کشيد و دوباره با نا خنهايش شروع کرد... ولی ای گره لعنتی از گره هایی نبود که به آسانی باز شود. چون ناخنهای زنم بيش از حد دراز بود، همی که سرش فشار امد، ترق يکش  پريد. ای ناخن شکستن نبود بلا بود. زنم به گريان شروع کرد، گريان هم چه گريانی، يکجا با آن به بد و رد گفتن آغاز کرد :

خاک د سرت کت تنبانت، کته مرده که تمبان که پوشيده نميتانی نپوش، توره که گفته که ايزاربند بسته کو. 

حيران مانده بودم که چی کنم ؟ د خانه خو فضل خدا غير از بچيم که خوده از شرم در زير  چپرکت پت کرده بود، کسی ديگر نبود. ومه  همی عذر کرده ميرم : که عزيزم مه خو نمي  خواستم  که تو اوگار شوي  ونا خنک زيبايت بشکنه. همي کالای سبيل مانده ره هم مادرت برم روان کرده،اگر نی مره چي به ايزار  وايزار بند  بازي...

 همو کالا گگهاي خوا بم کت لا شتيک پرديم بود، چاره نبود، هر دقيقه ممکن بود مهمانان  ايتالوی خانم بر سند. دويده رفتم  از  آشپز خانه  کارده  گرفتم  وايزار بند تا ريخي و هنری  رااز بيخ پرا ندم... تا پس  آمدنم زنم باز از خانه برآمد.ازترس ازيکه هم سا يه ها خبر نشوند،در حاليکه تمبانم را با دست  محکم گر فته بودم  از پشتش دويدم، از سر زينه ها  برش عذر کرده  رفتم :

عزيزم  قسم ميخورم که ديگه ايزارکت ايزاربند نپوشم،اصلاً ايزار نپوشم... اساساً همو کسی که ايزار بنده اختراع کرده، دغضب خدا شود، گناه مه چيست... مادرخودت برم  روان.....

 

 در همی وقت مهمانان ايتالوی هم  رسيدند...

آدم چه بفهمه وقتي که  روزت بگرده  يک ايزار بندک هم  بلای جان آدم ميشه...پناه به خدا.

پایان


 

 

 

 

                                                                                  بابا آب داد !!

 

 

همی که از در وازه درآمدم راساً به طرف اتاق سالون رفتم،  ميخواستم بر دخترم که امروزهشت ساله  شده  بود  سالگریشه تبريک بگويم و تحفه شه برش بتم .

 دخترم تعداد زيادي از همصنفانش را دعوت کرد بود. همی که داخل اتاق شدم  دخترم با خوشی به همصفانش به آلمانی گفت:

 

ـ ای پا پی  مه است.

 همه گيشان نيم نگاهی بطرفم ديدند و پس مصروف شدند. نزديک رفتم تا رويکشه ماچ کنم  وتحفه گگشه برش بتم که دخترم با خوشی گفت :

ـ پاپی مه حساب ياد داره، ضرب زبانی هم ياد داره  وبه خاطری که برخواهرخوانده هايش ثابت کرده باشد پرسيد:

ـ دو و دو چند ميشه ؟

 به جرئت گفتم: چهار

 همگيشان برم چک چک کردند.

 دخترک که چشمان ريزيش از پشت عينک  به درستی ديده نميشد پرسيد:

ـ شش منفی چار چند ميشه؟ فوراً گفتم: دو

باز همه گي برم چک چک کردند و دخترک با گفتن "براوو" ديگه هم مره تشويق کرد.

 دخترم که حتماً درهمين لحظه به وجودم افتخار ميکرد، گفت:

 ـ پدرم ضرب زبانی دو ره هم ياد داره و رويشه طرف من کرده گفت:

 ـ برش بخوان! 

 من هم شروع کردم :

 يک دو دو . دو دو چهار . سه دو شش....

بازهم همه شان چک چک کردند. يک دخترک که دهانش پر چاکليت بود با گفتن شادباش وآفرين يک دانه چاکليت  از سرميز  ورداشت  وبرم داد .....

دخترم  باز با خوشی 

ـ  پدرم ميتانه به افغانی نوشته هم کنه .

باز همه شان متوجه من شدند. دخترم يک ورق سفيد با قلم رنگه  برم داد و گفت:

ـ برشان نوشته کو بابا اب داد ....

من هم دستی قلمه با نوک زبان تر کردم و به روی کاغذ مشقی نوشته کردم: "بابا آب داد"

 اگرچی آنها خوانده هم نميتوانستند ولی بازهم ضرور بود که متيقن شوند، ورق را درمقابل آنها بالا گرفتم  وخوده مثل مانکن ها کتش دور داده رفتم تاهمه ميديدند که درست نوشته کرديم .....

تمام دختران برم باز چک چک کردند .

 دهانم از خوشی پيش نميآمد.

 دخترم باز با خوشی گفت :

ـ پاپی مه هم ميتانه که بيت بخوانه...

 وبرم هدا يت داد!

- پدر برش  بخوان ...

خجالت زده گفتم کدامشه؟

ـ گفت توپکه برش بخوان ...

 يادش بخير به ياد روزهای افتادم وقتيکه ما کلان بوديم و اولاد خورد خوده که چيزی ياد ميداديم  بازدر مقابل  دوستان وادارشان مي کرديم: " بچيم بر کاکايت تا ده ره حساب کو...، کلمه ره برش  بخوان...، کاکای ته بکس کو...و حالی نوبت مه بود تا بریشان ثابت کنم که ميتانم جمع و منفی کنم و حتی ميتوانم بخوانم  وبریشان خواندم .

توپک من خال خاليست

گرد و قشنگ گل گليست

زنم زمين،  مــــــيره بالا

چونکه ميانش خاليـست

 

پایان