"ادبیات معاصر افغانستان"

طنزهای از احسان الله سلام

Image Description

احسان الله سلام


 

 

                                                                                                                                                                  مرز عاشقی

 

 

 

بزرگان گفته بودند:«هرکه به امید همسایه نشست،گرسنه خوابید.»

بدون شک این متل از دماغ کسانی بیرون ریخته است که،یا ازحقوق بین الدول،دموکراسی و حقوق بشر، خبرنداشتندویادرزمانه های شان ،بانک آسیایی و بانک جهانی موجود نبودند،تا به مردم قرضه میدادند.

به هرحال،دردنیای امروز،خدایک لحظه،سایۀ همسایه را ازسرما کم نکند.ازخیرات سرهمین همسایه های چپ وراست وبالاوپایین است که،دنیابه دست ماآب می ریزدوهزاردایۀ مهربان ریش وبروت مان رامی نوازند.

اگرشمادوردنیارابگردید،مثل ماکشورهمسایه پرورنمی یابید.الحمدالله تمام همسایه گان مان رادوست داریم؛اماگپ بین خودمان

باشد،همسایه های پایینی راتامرزعشق وعاشقی دوست داریم.چارۀ دیگرنداریم؛موقیعت جیوپولیتیک مان به اندازۀ حساس ومهم است که مجبوریم تمام دنیارادوست داشته باشیم؛به ویژه همسایۀ پایینی پایینی را!

مهم نیست که این همسایۀ نازدانه ودردانه،مارادوست داشته باشد.عشق می تواندیک جانبه باشد،حتاعشق های جیوپولیتیکی.

مانمی گوییم،شمابگویید،کسی که رشتۀعشقش دوهزارکیلومتردراز باشد،می تواند بایک دشنام خاردارویایک نفرین مین دار،آن راپاره کند؟!حافظ هم ازجورهمسایۀ جنوبیش چنین فریاد زده بود:

«اگردشنام فرمایی،وگرنفرین دعاگویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخار»

ازاین سخن هاکه بگذریم « به لق لق سگ دریامردارنمیشه.» یک انفلاقی نه،که هزارانفلاقی؛یک شلاقی نه،که هزار شلاقی اگرخاک ما رابه شاخی بادکنند،باز هم این مرزعاشقی راخارنمی کاریم.

گوش همه بازباشدکه،اظهارات خارجویانه واقدامات مین پرستانۀ مقامات خاردارچرکستانی درسکلاندن این رشته،آب به ریسمان بستن است.

دنیامی داندکه ما،مردمان بی خارهستیم.یگانه آرزوی مان این است که،این مرزدوهزارکیلومتری را«گل گلاب»بکاریم تابرادران دو طرف سرحدهرروزگل بخورند،گل بپوشندوگل...«گلاب به روی تان.»

حالاجهان قریـــــــۀ کوچک است وقریه دارش هم زورآور.مرزچه معنی دارد!بس است که چپ وراست و بالاوپایین مان پوشانده شده است.پایین پایین مان همیش باید بازباشد.

ازشماچه پنهان،وقتی گپ ازسی ودودندان برآمد به سی دودندان می غلطد.هنگامی که اظهارات استخوان دارمقام های بی خاررادیگران شنیدند،نرمی گوش های شان به پرش افتادند.

یکی ازصاحبنظران کیبل شناس دراین رابطه گفت:«گلاب به حرف مقامات؛حالاماآن قدرگلاب نداریم که زیرقدم های دلداده گان جداشده فرش کنیم.کشورهالندهم حاضرنیست برای ماگلاب صادرکند.بهتراست درامتداداین مرزکیبل خیزمین ضدتانک بکاریم وسیم بی خاربپاشیم»

ازوی پرسیدند:«توهم می خواهی به عاشقان دوطرف جفاکنی؟»

صاحبنظرلرزیدوگفت:«خدا نکند،بااین تدبیرهم لعل به کف آیدوهم یارنرنجد.چون عاشقان دوطرف کمتر ازتانک وزن دارند،می توانند«بی خار»این طرف وآن طرف بدوندوحتادنده کلک هم بکنند.

یکی ازمنتقدان بی سرحددرحالی که ازخارخارسودای وطن پس گردنش رامی خارید،گفت:«مانبایدسرحدعاشقی رامسخره کنیم.اگرمین وسیم خاردارمخالف دموکراسی وحقوق بشراست،بهتراست درامتداداین مرز

پرگهرگل میخک بکاریم که هم نیش باشدوهم نوش.»

یک آوازخوان سرحدشناس وقتی این بگومگوهاراشنید،چرخی زدوباآوازرساچنین خواند:

«نیم مرزه گل بکارید،نیم مرزه زعفران دامن غربـــه بگیریدکه بیاره تلـخان»

حاضران حیرت زده پرسیدند:«گل،زعفران وتلخان برای چه؟»

خواننده گیتارش رابر زمین زدوگفت:«برگ کدوپم پم،خاک به سرآدم نافهم.حاجت پرسان نیست.دلباخته گان دوطرف هنگام عاشق نوازی ازکشتزارگل می گذرند،برای همدیگر گل می چینندوبه وقت ملاقات تلخان غربی می خورند.

انتحارپیشه گان شلاقی،که ازگل وبلبل بیزارند،با عبورازکردهای زعفران،مثل آدم های زردی گرفته،نقطۀنیرنگی می شوندوبه دست نیروهای عاشق کش امنیتی می افتند

همۀ ناظران به ابتکاربی مین وبی خاراین خواننده آفرین گفتندو ازوی خواستندتاپیشنهادش رابه ملل متحیرتقدیم کند.

 

 

                                                                                                                                                          درد دل قلم 



دیشب اتاق خوابم بیش تر از هر شبی دیگر تاریک و آرام بود. تلاش می‌کردم تا زودتر به خواب بروم، ولی خواب از نزدم چار نعل می‌گریخت و من سوار بر یابوی تخیل، سیر آفاق و انفس می‌کردم.

دراین گیرودار خواب و بیداری، ناگهان دورازه اتاقم نیمه باز گردید و موجود ناشناس و غیر قابل تشخیص وارد و به سویم نزدیک شد. مثل پوقانه بادرفته چملک شدم و صدای به هم خوردن دندان هایم چون جرقه‌های ذغال سنگ، شنیده می‌شد. در یک لحظه کوتاه خود را در چیلک مرگ یافتم. آن هم مرگ ننگین زیر لحاف! اما هر چی بود تسلیم نشدم و تمام غیرت افغانیی که داشتم درتونل تنگ و تاریک حنجره‌ام متمرکز ساختم و بالایش فریاد زدم:

ـ شور نخو! انس هستی، جن هستی، چکاره هستی؟!

ـ هیچ کارۀ همه کاره هستم!

ـ نام ونشان داری یا نی ؟

ـ نام دارم اما، بی نشانم!

ـ لج بازی نکو، بگو کیستی و چی می‌خواهی ؟

ـ آدم خاکی ! نترس نه اجلم و نه دزد. نام من«قلم»است. آبا و اجدادِ ما را«نی»می‌گفتند که داستان عشقش را خوانده باشی! بازمانده‌گان ناخلفِ ما را که از فرمانبرداری دست کشیدند، «خود کار»می نامند و دیگرش را که به پختگی نارسیده شوق چرخک زدن پیدا کرد، «پنسل» نام نهادند. شجره نامۀ ما دراز است....

با شنیدن حرف‌هایش، گوش‌هایم از تعجب باز ماندند و برایش گفتم:

ـ عجب زمانه‌یی، قلم پای کشیده و زبانش پره آسیا!

ـ چرا نی؟ قریب است شاخ بکشم، پای چه مشکل داره؟

ـ خوب، بگو، در این نیمه شب از من چه می‌خواهی و مرا به این اندیشه چرانی‌ها چه حاجت؟

ـ کمی شکم درد هستم، نزدت آمدم تا بادش را بنشانم.

ـ اشنباه کردی، من داکتر نیستم تا باد شکمت را بنشانم.

ـ می دانم، اما، خبرشدم که نویسنده هستی و سر و کارت با ماست. آمدم تا درد و بادش را با تو قسمت کنم!

گرچه شکم خود ما نیز بی درد و باد نبود، اما، متوجه شدم که نوک دماغ او از من بلندتر است. ناچار برایش گفتم:

ـ بگو، چار گوش منتظر شنیدن درد و برآمدن بادت استم.

ـ جان دلم! ما از زمان پیدایش خودمان بر روی زمین که خلافت آن را به شما دادند، غم و شادی زیاد کشیده‌ایم. روزگاری سر ما با فلسفه و منطق گرم بود؛ زمانی با ما سِر عشق و مستی می نوشتند و دورانی بود که روز و شب مصروف مدح آروق شاهان بودیم. یکی با ما فرمان نوشت و دیگری پیمان بست. کسی آمد با سَرنوک ما، سرنوشت مردم را گره زد و دیگری بالای آن چلیپا کشید. عده‌یی آمدند و سَر ما را تیزکردند تا شکم حقایق را بشگافند و جمع دیگری سررسیدند تا چهره اکاذیت را بپوشانند. یکی دست ما را گرفته به فلک برد ودیگری پوز ما را ته‌کشیده به خاک مالید!

ـ قلم جان، چه را می‌خواهی ثابت کنی؟ وقت خوابم است، کوتاه کن!...

ـ ببخشید نویسنده جان، ما کوتاه می‌کنیم، دیگران ما را دراز می‌کنند!

آن‌چه بر سر ما در چار گوشه دنیا گذشت و می‌گذرد، وقت بیانش نیست. اما، آن‌چه در کشور شما بر سر ما آوردند، درد آن برای هفت پُشت مان بسنده است.

روزگاری بود که در کشو مرد خیز شما، شکم ما را رنگ آبی و سیاه پُرکردند، در قلمدانی های زرین خوابانیدند؛ و ما هم نمک خورده، شب و روز مشغول تعریف گل آغا و توصیف قندآغا شدیم. بدون اجازه لالای کلان، سر ما را کسی نمی پوشاند. به کوری پای ترقیده استخوان علی و یخن دریده دادگل فکر نمی‌کردیم و آن را دادِ خدا می‌نوشتیم. درد چشم گل آغا، درد همۀ ملت بود. شب و روز به خاطر خوشی کنج دل نفس گل و شاه پیری، داد و فریاد می‌زدیم و مادر فاطمه را با یک درجن صغیر پای لُچش به صبر و توکل دعوت می‌کردیم. گذشته از این، گاهی هم به خاطر بالا کشیدن گردن فهم اولاد های وطن، به فرق ما می زدند که بنویسید:

«آقا چاق بود،

نان قاق بود،

کاکا، خرکار را زد،

خرکار، خر دارد.»

اگر راستش را بپرسی تا به حال نمی‌دانم که بین چاقی آقا و قاقی نان، چی ارتباطی بود و چرا کاکا خر کار را می زد؟!از قضا کاروان سرچپه شد. شترِ آخر، در سر قطار آمد و هر چه چپ و چپراسیِ بود، از راه دُهل وارد میدان شدند. این بار هم پیش از همه به جان ما افتیدند. نیمی از خویش و تبارمان که حس ششم شان قوی بود، نوک های شان را گرفته، برآمدند. اول تر از همه شکم ما را در تصفیه خانه‌های کارگری شستند و پُر از رنگ سرخ کردند. سپس سرود انترناسیونال را در گوش مان خوانند و گفتند، بنویس:« بعد از این نوبت خرکار است که کاکا را بزند.» اما راستش، از سرنوشت خر چیزی نگفتند.

به داد گل دهقان، استخوان علی چوپان، خدای نظر گادی وان و حاتم بیگ پهلوان، جدا جدا نوشتند که کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست!

روزها می‌گذشت و ما هم آن قدر دروصف داس و چکش نوحه سرمی دادیم که بیل و کلند از خاطره ها رفتند.

پسان‌ترها در نیم صفحه سرنوشت مردم اضافه کردیم که، ریشه همه بدبختی ها در ریش هاست. ریش‌ها را ریشه کن سازید. مگراهل و تبار ما از آن سوی مرزها به ما طعنه دادند که ، ریشه همه بدبختی ها در بی ریشی هاست! چون در کشورمان شامپوی سه کله شهرت داشت، ما هم در تمام دوره، به خاطر شگوفان سازی کشور بی کله مان، از توصیف سه کله بی کار نشدیم و آن قدر در بزرگداشت کشور کبیر شورا ها نوشتیم که دهن ما را برفک زد و هر چه «کبیر نامی» که در وطن بود، تذکره‌اش را تغییرداد. بعد ها با نوک گنهکار خودمان دیدیم که چوپان بی رمه شد و دهقان بی مزرعه. خدای نظر و حاتم بیگ تا به خانه فرود آمدند، ترق وتروق سقف ماتریالیزم بلند شد. آنان هم ترسیدند و گریختند.

خر کار که نان و نمک کاکا را خورده بود، دستش در هوا خشکید. در این گیر ودار، اگر گاهی از نوک ما کدام حقیقتی می چکید، در هفت پوست استعاره و کنایه چنان لوله می‌شد که عقل جن هم به آن نمی‌رسید.

یک شب دیگر در قملدانی رنگ رفته خویش خوابیده بودم و بر نوک برباد رفته ام می‌اندیشیدم که قلم‌تراش، رنگ پریده داخل شد و گفت:« به بیرون نگاه کن !؟» دیدم که جمعی از بغل راست ما، از را سُرنی، وارد شهر شدند، تا خود را تکان دادیم، دهن مان را هفت مرتبه وضو دادند و شکم مان را با رنگ سبز پُر کردند. از یک طرف اهل و تبار آزرده خاطر، کتره پرانی را آغاز کردند و ازسوی دیگر راکت انداز بالای ما غُر زد که وقت عشوه و ناز تان نیست، بروید و با کلاشینکوف داخل موضع شوید! ما هم با ماشیندار ثقیل داخل موضع شدیم تا چارآسیا را زیر ضربه بگیریم. خودکارِ نامراد که از من رنجیده بود، به چار آسیا گریخت. پنسل روسیاه هم در پغمان و افشار سنگرگرفت. چند دفعه نی را در خواب دیدم که به من هشدار داد:« اصلیت خود را فراموش کردی، قسم‌ات چی شد؟ ... چنین و چنان ...» اما باری در جوابش گفتم:« تو را هنوز شوق نیستان رها نکرده و عمرت در شکایت و حکایت گذشت. بگذار که در آخر عمر گنهکار خود از ثواب جهاد بی نصیب نمانیم.» چه درد سرت بدهم، از خواب ماندی. همان بود که نتیجه سرکشی را دیدیم. گاهی نوک مان را تیز می‌کردند و به جای جوالدوز استفاده می کردند و زمانی سرپوش مان را می‌گذاشتند و برای کشیدن بند تنبان در شاهراه نیفه سرگردان بودیم. دیگر روی قلمدانی را ندیدیم و جای ما غمدانی بود.

این دفعه باز هم برخی از اهل و عیال ما بی سر و سرپوش شاهراه نیفه را ترک گفتند، پا به فرار نهادند و بی نام و نشان شدند. آن‌هایی که در گذشته به سبب نوک سرخ ما دل شان جوش می‌زد و قبل از ما مزه رنگ سبز را چشیده بودند، حالا نمی‌دانستند که چه بنویسند؟ بسیارشان نوک‌های شان را شستند و در قلمدانی‌ها خوابیدند. عده‌یی هم به خط کشی و رنگ بازی مشغول شدند. ما هم رفته رفته حقیقت نویسی را یاد گرفتیم. یادم هست که جاده میوند سه شبانه روز مثل آدم تیل داغ شده می‌سوخت. در آخرکار، راکت انداز یخن ما را گرفت و گفت بنویس:«الحمد الله خیر و خیریت است... یک سو تفاهم بود.»

هنوز در راه کمایی ثواب و اجر عظیم بودیم که یکی از شب های بی‌ستاره، لشکر دیگری به سرو و روی مان ریختند. تا تکان خوردیم سر تا پای مان را در حوض ۴ در ۴ شست و شو دادند و با نعره‌های الله اکبر رنگ سپید را در حلق مان ریختند. چند روز بعد، خودکار ناراضی و پنسل فریب خورده هم پَت و پریشان به ما پیوستند. ما را به اداره بگیر و بزن بردند و شب اول شاعر دبل خیالی از در درآمد و سرم را محکم گرفت و پشم نامه‌یی بر تخته سیاه با مطلع زیر نوشت:«بی پشم آشکار نگردد، وقار مرد / ریش سیه بود، تلک اعتبار مرد.»

شب دوم، عالم دیگری داخل اتاق شد و به جان خود کار رفت و گفت:«تا فردا که می‌آیم، تاریخ و ادب شلاقیه را نوشته و تمام کنی!»

شب سوم قلم شناسی سر رسید و مرا خطاب‌کرد:« اگر خبر شدم که یک کلمه راجع به علوم و فنون بی ریش نوشته بودی، نوکت را می‌بُرم!»

یک روز از سوراخ دروازه دیدم که هنر را سر به تالاق ایستاده کرده‌اند و کف پایی می‌زنند. روز دیگر، داد و فغان فرهنگ بلند شد و معلوم گردید که سرش راخشک کل کرده و برای «موضع کنی»برده اند.

ما که جان داشتیم و ذخیره وطن پرستی هم تمام شده بود، ناچار دست و پای قاچاقبر را بوسیدیم تا مارا بعد از گذشتاندن خم و پیچ جنگل‌های اروپا، به غرب برساند. خوش بودیم که در این جا کسی ما را به کج گویی و کج نویسی مجبور نمی‌کند و می‌توانیم آهسته آهسته به اصل خویش باز گردیم.

چه خیال باطلی! ندانستیم که این جا سلاخی عقده هاست. در این غربِ شرق سوز، آدم‌ها یک طرف، حتا به گیاهان و اشیاء هم چیزی گفته نمی‌توانی. تا بگویی «سیب، به کُرمی که داخل آن پناه‌گزین است، بر می‌خورد.»* اهل و تبار ما در این جا، نیمی به راه دُهل روانند و نیمی به راه سُرنی. عده‌یی بیراهی را ترجیج داده‌اند. در این سرزمین دموکراسی، هیچ کس از نوک کل ما دست بردار نیست. حالا شکم ما هفت رنگه شده. یک شاعر بلند فریاد، مرا به طرف خود می‌کشاند که رباعیات صلح را بر وزن انا لله و انا الیه راجعون بنویسم. دیگری از یخن خودکار گرفته که در وصف آرامش و امنیت قبرستان، قصیده اش را تکمیل کند. با از بین رفتن مکتب ادبی دادایزم در اروپا، حالا مکتب جدید «یاوه سراییزم» حرف چرانی می‌کند و ما را مجبور می‌سازند تا چوپانی کنیم. خانواده ما حالا در بین مطبوعات پشمی و بی پشم سرگردانند. نیمی ازما درذات خودشان «قایم بالپشم» و نیمی دیگر «قایم بالقوم»اند. در این‌جا حتا قلم شناسانی را دیدم که به جان قافیه های زنگ زده و ردیف های نم کشیده افتاده اند تا «بیت‌الکسل غزل نفاق» را بسرایند، که ما را هم کسل کرده اند. هر چه قلم‌تراشی که بودند به دشمن‌تراش بدل شده‌اند. حالا میرزا بنویس، بیش تر از خواننده است. هر کی را ببینی، به جان ما می‌دود؛ تا بپرسی بادار چه کاره هستی؟ به فرقت کوبیده می‌گوید: «کوری!؟ نویسنده ام. به خاطر روشن شدن زوایای تاریک کوچه‌ها و پس کوچه‌های کشورم، می نویسم.» همین است که الحمدالله تعداد آثار ماندگار خیلی زیاد شده‌اند و سال‌های در کنج الماری کتاب فروشان می‌مانند وکسی ورقش نمی‌زند. اگرهر قدر خوب هم باشند، بازهم به«سی. دی»شراب جان گلاب جان نمی رسند.

چقدر پُرگویی کنم! دیروز یک پروفیسور دانشگاه که علوم و فنون قرن بیستم را ختم کرده و به قرن بیست ویکم پای مانده بود، گردنم را محکم گرفته و نوشت که، صلح و امنیت در افغانستان بدون تاثیر آب چلم، خس چهار راه، تومار هفت پوشه، احترام به شلوار گشاد و لنگی پَر زاغ ممکن نیست.

از تو چی پنهان که در وقت نوشتن، دلم پیچ زد و شلوارش را بی‌نماز کردم.

اگر شکایت و حکایت نی مانند را یک طرف بگذارم، بودند و هستند کسانی که حرمت نون والقلم را می‌دانند و ما را رنج نمی‌دهند. اما، روزگار شان حالا از همه بهتراست. شلغم فروش اند، یا غصه فروش و یا غم‌کشی می‌کنند. بعضی شان هم با دل گریان و چشم بریان به قلمدانی‌های شکسته می‌نگرند.

چون داد و فریاد قلم بدین جا رسید، چشمانم از بی خوابی پُف کرده بودند و قریب بود که از نویسنده‌گی پشیمان شوم، همان بود که به سرش صدا زدم:

حالا درد دلت تمام شد یا نی، بگذار بخوابم! ـ

ـ برای تنگی خاطرت، کم و بیش گفتم، اما باز به جانت می‌آیم. حالا بگو که تکلیف ما چی خواهد شد؟

با چشمان نیم باز و گردن پَت برایش گفتم:

ـ امشب یخن مرا رها کن، فردا درد دلت را به اهل قلم می‌رسانم!

 

 

پایان