سه طنز منظوم از فیض محمد عاطفی

فیض محمد عاطفی
غرور ملی
ما قوم که مرد روز جنگیم
در صحنهء رزم چون پلنگیم
در کوه بلند چون عقا بیم
در بادیه همسر شهابیم
در همت خود رقیب نداریم
در غیرت خود حریف نداریم
مایم دلاوران آزاد
منصوب به دولت خداد داد
در پنجه ء پشه ء اسیریم
از نیش خسک به صد نفیریم
با کیک فگنده طرح الفت
داده به شبش همیشه خلعت
ما مملکت مگس فروشیم
هم خانه ء عنکبوت وموشیم
دلدادهء فال ورمل وجادو
آشفته ء سینما وسارو
شوق همه با گدی پران است
ذوق همه با گدی پران است
یکدانه خروسک کلنگی
یک بودنه ء اصیل جنگی
در ملک ما وطنپرستان
بهتر ز هزار ها دبستان
پیکار
گربه ای بود در لب جو یی
که کند تازه دست و هم رو یی
مو شکی دید در ته دیوار
پشت روزی برامده از غار
گربه چون دید مو ش سر گردان
دور از غار سوی لقمه روان
حرصش افزون شدو قدم بر داشت
پشت موش شد دوان وضو بگذاشت
موش از ترس گربه کرد فرار
گشت پنهان به غار تیره و تار
دهن غار تنگ و محکم بود
گربه را سر بزرگ و تن هم بود
سا عتی پشت غار حیران شد
هم به تزویر و هم به ارمان شد
گفت باید که چارهای سازم
بهر موش دام و حیله ای سازم
گربه چون سگ دو سه جفیدن کرد
موش قصد برون خزیدن کرد
گفت آنجا که سگ بباید بود
گربه از ترس او نشاید بود
با برون رفتن از درون غار
گربه چنگی زدو بخوردشزار
پس از آن شکر کرد و لب لیسید
سر حال آمدو بروت تابید
گفت بیشک به وقت صیدو شکار
لغت خارجی بیاید کار
شهزاده و معلم
پادشاه زاده را معلم گفت
که بیا نزد من سبق میخوان
تا شوی مرد فهم و با تدبیر
هم پدر از تو راضی هم یزدان
پادشاهی و مملکت داری
علم نا خوانده کی بود آسان
خسروی را دو شرط میباید
آن یکی علم و دیگرش ایمان
طلب علم فرض قران است
ملک را علم میدهد سامان
شاه اگر عا لم است و با تدبیر
مملکت را دوام باشد و جان
شاه بی علم آفت ملک است
زانکه نی رحم باشدش نه عنان
گفت شهزاده گک معلم را
که برو ای شوی مرا قربان
پدرم سالهاست سلطان است
نه ز علمش خبر نه از ایمان