"ادبیات معاصر افغانستان"

طنز منظومی از غلام نبی عشقری

Image Description

صوفی غلام نبی عشقری


 

فسق دنیا را به عشق دین معما کرده ای

گنج قارون را بحرص آز پیدا کرده ای

 

موم را در پنبۀ دل سنگ خارا کرده ای

خویش را ازین سرمۀ خردا اعما کرده ای

 

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

از چه روی ای غافل نسل آدم اینقدر تو ساده ای

بر سرنیک و بد عالم دهن بکشاده ای

 

بر خلاف نفس و شیطان یکقدم ننهاده ای

بر سریک جوز پوچک تا بفرق استاده ای

 

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

 

از چه خرد را می شماری زاهد اهل زمان

دست و پایت نیست فارغ یکدم از کار جهان

 

میروی از روی تاری از پی یک نیم نان

هر کجا اهل دلی بود آمد از دستت بجان

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

خویشرا سید تراشیدی بچشم مرد و زن

یکسر موئی نشرمیدی زحئ ذو المنن

 

قبر خود را کنده ای حقا بدست خویشتن

بی چپن شد زنده از دست تو مرده بی کفن

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

هر نفس بر روی عیب خویش پادر می کشی

قد عالم را به شان خود سبکتر می کشی

 

بر سر خوان خسیسان چون پشک سر می کشی

بار دنیا از مرکب هم فزونتر می کشی

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

از دورنگی همرۀ هر کس که الفت می کنی

بی سبب از دست او هر جا شکایت می کنی

 

 

گر خطا آید ز تو اورا ملامت می کنی

گر رسد دستت بنا موسش خیانت می کنی

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

گردشی داری که مثلث گردش افلاک نیست

برق هم در تیز زبانی همچو تو چالاک نیست

 

حرف تو گر گوش باشد خالی از پراک نیست

کیسۀ نبود که از کیسۀ بریت چاک نیست

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

گه نظر می افگنی سوی نشیب وگه فراز

میگذاری بی خشوع و بی خضوع هر دم نماز

 

گاه کوتا می شوی در قر وقامت گه دراز

زیر سجاده نشاندی غولک از راز و نیاز

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

از چه روباز التفات همرای عشقری می کنی

بزم عیشم را چرا صحرای محشر می کنی

 

خواندی فسانۀ افسون خود سر میکنی

نان خشکت را میان خون ما تر می کنی

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

 

از چه رو باز التفات همرای عشقر می کنی

بزم عیشم را چرا صحرای محشر می کنی

 

خوانده ام فسانۀ خود سرمی کنی

نان خشکت را میان خون ما تر می کنی

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای