طنز های از دستگیر نایل

دستگیر نایل
بی خا نگی
قر با ن ملک های پیشرفته وتر قی یا فته که ا دم هیچ چیزی که ندا شته با شد، ا قلا بیمه، خا نه و سر پنا ه که دا رد.قدوس ، ا ز هما ن روز تو لد ش تا ا ین د م که پا یش به لب گور رسیده بود همیشه درخانه کرا یی زنده گی میکر د. پد رش که ما مور دو لت بود وقد وس هم که پسا ن ها ما مور دو لت شد ، هیچگاه قا د ر نشد ند که خا نه ء شخصی بخر ند.
سا لهای جنگ و بکش بکشِ آد مها وسو ختا ند ن خا نه ها ومکتب ها که مرگ د ر صد قد می مردم حضور یا فته بود ، قدوس مجبور به تر ک ولا یت خود شده به کا بل که نسبتا جا ی ا من بود، نقل مکا ن نمود وبرا ی خود کا ر و وظیفه ا ی د ست وپا کرد.
درکا بل که خا نه وسر پنا ه ندا شته با شی، زنده گی خیلی سخت و مشکل می گذرد. مخصوصا که دارای یک درجن کودک قد و نیم قد ونا ن خوروآب خور و مکتب رو ، زن بد گذاره داشته باشی و ما مور پا یین رتبهء دو لت هم با شی.
قدوس، به هر خا نه ای که میخواست کوچ وبار خود راببرد ، نخستین سو ال صا حب خا نه ا ین بود که : « چند او لاد دا ری؟ معا ش وعوا ید ت چند ا ست؟ و...» خلا صه ا ینکه طی دو سه سا ل دربسا منا طق شهر کا بل، ا ز خیر خا نه گرفته تا وزیرآبا د،کو ته سنگی، دهبوری قلعه فتح ا لله ، کا ر ته پروا ن و... کوچ کشی کرد. ا ما د یگدا نش به هیچ جا یی سیاه نشد. چون صا حب خا نه وقتی کرا یه نشین منا سب و بی جنجا ل پیدا میکرد، یا کرا یه خا نه را بالا می برد ویا قدو س را کوچ می دا د. یگا ن وقت که خلق زن قدو س به تنگ می آمد، د ر حق کا بلی ها دعا ی بد می کرد ومیگفت:
« خدا آن روز را خواهد رسا ند که این کابلی ها هم مثل ما بی خا نه و آوا ره شوند و کسی برای شان خا نه وسر پنا ه ندهد؟!» ا ما ماما قد و س که آد م رنج د یده و د رد ا وا ره گی و بی خا نگی را لمس کرده بود ، می گفت:
_ « زن! هیچ وقت د ر حق مردم نیت بد ندا شته با ش . خدا ادم بد نیت را د و ست ندا رد. خدا، زهرِ جنگ واواره گی را به کا م هیچکس نریزا ند!!»
قدوس، بارها به شهردا ی و د یگر مقا ما ت مسوول عر یضه دا د که صا حب خا نه شود ا ما کسی به صدای او گوش ندا د و میگفتند : « رفیق! مستحق ، معلو لین و وارثا ن شهدا ی جنگ ا ست. تو چی را ا ز د ست دا ده ا ی؟ » اما قدوس به چشم سرمی د ید که هزارا ن فرزند شهید و معیوب در بدر واوا ره وبی خا نه وبی سر پنا ه در شهر کا بل سر گر دا ن ا ند. یک شب در ا خبا رهشت بجه ای را دیو وتلویزیون شنید که رفیق د یرینه ودو را ن تحصیل او ، شهردار کا بل شده ا ست.
ا ز شنید ن این خبر، زیاد خو شحال شد. فکر میکرد که با ل کشیده ا ست و همین حا لا بد فتر شهرد ار پروا ز میکند. فکر میکرد که همه در بدری وخا نه بدوشی ها یش خا تمه یا فته ا ست .
آخر شهرد ار نو، همصنفی، همشهری ورفیق دورا ن تحصیلش بود و میدا نست که زما ن هم زما ن وا سطه ها و رابطه ها است ، زما ن شنا خت ها ودو ستی ها ست وکسی به قصه مملکت وملت نیست. ا گر چنین فکر واند یشهء به کلهء د ولت مدا را ن میبود، چنین حا لتی نمی آمد. شهردار، رفیق روزهای رزم وسنگرش بود، رفیق روز های زنده با د ومرده باد گفتن ها؛ رفیق به خیا با ن برا مدن ها وشعا ر های تند وتیز ضد غرب وا مپر یا لیزم ا مریکا گفتن ها بود. رفیقی که درمیتنگ ها قدو س را به شا نه های خود با لا میکرد و میگفت: « بگو شعا ر ها یت را !»
قدوس، یکی دوروز د یگر هم حو صله کرد وگذا شت که شهرد ار به چو کی گرم بیا ید. روز د یگر که نزد شهردا ر می رفت، عریضه طولا نی وطوما ر ما نند هم نو شته با خود برد. چون روز های ا ول کا رشهردار بود، مرا جعین را زود می پذیرفت. شهردا ر وقتی قدو س را د ید، گفت:
_ کجا ستی رفیق قد یمی ؟ وطندا ر گل ! دیر شده که ند ید مت.» قدو س گفت: هستم رفیق ، ده همین شهر کا بل هستم. خوب شد به ا ین پست مهم مقرر شدی که خیرت به مردم ومستحقین وبی خا نه ها بر سد. » شهر دا ر محیلا نه ا ز زیر چشم به قدو س نگا ه کرد وبا یک خنده سا ختگی ، ا ورا غر ق شادی وا مید های نا تما مش سا خت. قدو س گفت: رفیق ... می دا نی ، بسیا ر رنج بی خا نگی واوا ره گی را کشیده ام وا گر به حا لم تو جه نکنی ، غر ق میشوم. آخر من .... شهردار نگذا شت که قدو س سخنا نش را تما م کند واز گذشته ها سخن بگوید . با دلدا ری گفت:
_ یک عر یضه نو شته کن که برایت زمین بد هم تا خا نه بسا زی.»
قدو س گفت: « رفیق شهردا ر! زمین ؟ مگر پول ا ز کجا کنم که خا نه بسا زم، خا نه سا ختن که کا ر ا سا ن نیست .»
شهردا ر، چند دقیقه خود را مصروف کا ر های د یگر کرد وبعد گفت: خوب، یگا ن ا پار تمانی که صا حبش نبا شد وملکیت دو لت شده با شد ، پیدا کن که برا یت بد هم. »
قد وس نخوا ست بگوید که ا ین کا ر ما مورین شهر دا ری ا ست. اوا ز کجا میدا ند که خانه بی صا حب د ر کجا ست.
قدوس، با تشکر و ا ظهارسپا سگزاری ا ز د فتر شهرداربرا مد. ما ه ها گذ شت. و قدوس هی بد نبا ل چنین خا نه میگشت.
ازجستجو وپرس وپا ل زیاد خسته ودر مانده شده بود. فکر می کرد که شهر دا ر ا ورا به د نبا ل نخود سیا ه فر ستاده ا ست. ا تفاقا یکی ا ز دوستا ن قدوس روزی ادرس یک اپارتما ن را برا یش دا د و گفت: قدوس جان ! صا حب ا ین اپا رتما ن به غرب رفته و خانه ملکیت دو لت شده ا گر شهردار را ست میگوید، ا نرا برا یت بد هد.»
حا لا که پیاز شهردا ر بیخ گرفته بود ، پیدا کردن و ملا قا ت کردن با او مشکل شده بود. روز ها وهفته ها حتی ما هها باید انتظا ر می کشید ی تا شهر دار را ببینی.
قدوس، با بسیا ر وا سطه وشله گی خود را به د فتر شهر دا ر رسانید وعر یضه خود را برا یش تقد یم کرد.
شهر دار، د ر ذیل عر یضه قد و س نو شت: « ریا ست حفظ ومرا قبت مکرو ریا نها! ا پا ر تما ن نمبر ... واقع در مکرو یا ن اول شهر کا بل ، بدو ن د ر نظر دا شت کمیسیون بطور فوق العا ده به د سترس رفیق قدوس گذاشته شود!»
قدوس، با تشکر وسپا سگزاری هر چه بیشتر ا ز ا و ، ا ز دفتر بر آمد. هیچ باورش نمی آمد که به ا ین زودی صا حب خا نه میشود. عر یضه را گرفته بریا ست حفظ ومرا قبت مکرو ریا نها رفت. بد فتر رییس، یک دوست قدوس هم نشسته بود. ان شخص ، با د یدن قدوس پر سید:
_ «ا ینجا ها چطور ا مدی قد وس جا ن، نه که خا نه میگیری ؟ » قدوس پا سخ دا د:
«- بلی ! شهردار صا حب یک امر فوق ا لعا ده برا یم داده که صا حب خا نه شوم! » دو ستش گفت:
_ میتوا نم آ ان را ببینم ؟ » قدوس گفت: « چرا نه » وعریضه را داد. دو ستش با د یدن حکم شهردار با تر دید سری تکان داد وگفت: « با ورم نمی ا ید! من شک دا رم به چنین حکم ها !»
گپ های دوستش به دل قدوس چندان خوش نخورد . فکر کرد که ا زصاحب خانه شدن او دو ستش حسد می برد وا ین سخنا ن ازروی بغض و حسد است. بعد، عر یضه را بدست رییس حفظ ومرا قبت مکرو ریا نها داد. ر ییس، با مهربا نی ومحبت با قدوس پیش امد نمود. فورا برا یش چای وقند خواست وضمن ا ینکه خم وچم میکرد، گفت:
_ تبریک میگویم جناب ! فردا دو قطعه عکس خودرا هم با خود بیا ورید. تا انوقت د یگر کا رها را ما تما م میکنیم.»
قدوس، با عجله به خانه رفت وفردا دو قطعه عکس خودرا هم با خود ا ورد. اما ا ین بار رییس، اورا د یر تربدفتر خود پذیرفت. وقتی قدوس دا خل دفتر هم شد، رییس، بی ا عتنا و سرد وخنک با او سخن گفت. قدوس ، با تعجب به رییس نگاه میکرد وخا موش رو ی چو کی مقا بلش نشست. رییس ، پس ا ز چند دقیقه زیر ورو کردن ورق ها گفت:
_ « متا سفم که شما مستحق خا نه شده نمی توا نید. بهتر ا ست که عریضه واورا ق شما را به کمیسیون شهرداری ارسا ل کنیم . ا گر کمیسیون لازم دید ا ز ا ین چه بهتر!! »
ا ز خشم نزد یک بود که ا ز نکتا یی رییس بگیرد وحقش را کف د ستش بد هد. اما حوصله کرده پر سید : « جنا ب! شما دیروز بمن چه وعده دادید ا ما امروز حرفها تغییر کرده . من با ید د لیلش را بدا نم.»
رییس ، خندید وگفت : « شما عصبا نی نشوید . من نمی توا نم حقیقت مسا له را بگویم . میدا نم که زیا د رنج بی خانگی را کشیده اید، ا د مها یی هم هست که سا لها منتظر بوده بهتر ا ست منتظر فیصله کمیسیون با شید. » قدوس که زیا د نگرا ن و حیرت زده شده بود ، ا صرا ر کرد:
_ «نه، من با ید حقیقت مسا له را بدا نم . شما چرا مطا بق حکم شهردا ر عمل نمیکنید وکا را به کمیسیون میکشانید؟
رییس که حا لت هیجا نی و خشم قدو س را درک کرده بود، ا هسته بگو ش ا و گفت:
_«رفیق ! امضا ی شهردا ر در ذیل عر یضه ء شما ا صلی نیست! ا و خوا سته شما را با ا ین کار خورسند بسا زد.»
قد و س منگ ما ند وبد ل گفت: « عجب ا ست ! ا گر د لش نمی خوا ست چرا با چنین کا ری مرا فریب دا د ؟ ا ین هم شد دو ستی و رفا قت؟ ا ین هم شد مد یریت وکا را دا نی ؟!»
مدتها گذشت واز کمیسیون وخا نه خبری نبود. وقدوس هم امید خودراازخانه ورفا قت ها بریده بود. یک روز سکرترشهردار را که زما نی در ا داره ای همکار بود ند ، د ر یک مجلس فا تحه خوا نی دید، قدوس ا ز ا و پر سید :
_ ا ز کمیسیون توزیع ا پا ر تما نها خبری هست ، سکر تر صا حب؟ » سکرتر گفت:
_ ها را ستی ، هفتۀگذشته کمیسیون بود واپارتما نی را که با ید به تو می دا دند، به یکی ازدو ستان شهردار صاحب توزیع نمودند. من با این کا ر خیلی متا ثر شدم . خوب، کا ر د نیا همینطور ا ست. آزرده نشوید قدو س جا ن !! »
پایان
....
نقش واسطه
پسر کوچکم را که تازه میخواستم به مکتب شامل نمایم، ضرورت افتاد که برایش تذکرۀ تابعیت بگیرم.با همین بهانه،به ریاست ثبت احوال نفوس رفتم.درخواستی ای نوشتم وپس از گرفتن تصدیق اداره،ناحیه،وکیل گذر وشصت ومهر چند تن از اهالی، پسرم را با خود به دفتر ثبت احوال نفوس بردم.آن روز، هوا نهایت گرم وسوزان بود.
دفتری که کار توزیع تذکره اجرا می شد، از گرمی وبوی تف آلود هوا وعرق مراجعین، به حمام مانند بود. مرد وزن، خورد وبزرگ؛ به ترتیبی که زور آورها وعظیم الجثه ها نزدیکتر به میز امر دفتر؛ وسیاه سر ها ومرد های پیر وسالمند، در وسط دفتر ودهن دروازه صف بسته بودند.عرق وبوی گرما، فضا را پر کرده بود. واز دور، چرک دور گردن ویخن قاق آمر صاحب دفتر بل می زد.
در خواستی خود را که شعبه تحریرات هدایت داده بود، با هزار تمبه وتیله به روی میز امر دفتر گذاشتم.آمر بدون انکه ورق مرا بخواند، ازجایش بلند شد وکله مرد ریش سفیدی را که زیر حلقش جا گرفته بود، تیله کرد وگفت:
_ « پس شوین گفتم! کمی پستر.از برای خدا! زیر الاشیم درامدین! بابه، تره گفتم که صبا بیا...»
مرد ریش سفید در حالیکه عرق از دور گردن چرک سوخته اش فرو میبارید، با قهر گفت:
_ « برای چی صبا؟ ده روز اس که از ولایت خود آمدیم.گشنه وتشنه ده ملک مسافری.وتومیگویی که صبا، بیا.»
امر، با انگشت سبابه اش عرق پیشانی خود را به زمین افشاند و غرید:
_« چتیات نگو! بمن چی که ده روز شده آمده ای؟ برو از ولایت خود تذکره بگیر نمیشود بابه قانون نیست برو» مرد ریش سفید تقریبن با گریه جواب داد:
_«اگه دفتر ودیوان ومکتب هاره مجاهدین خدانا ترس در نمیدادن وبه اتش نمی کشیدن،پیش تو چی بد میکدم؟»
شخص دیگری که نزدیکش ایستاده بود، از شانه ء مرد ریش سفید گرفت وگفت:
«- برو بابه کار تو نمیشه آمر صاحب گفت نمیشه، که نمیشه دگه»
یک زن میانه سال که دست یک کودک چهار پنجساله را گرفته وطفل چند ماهه ای را هم در بغل داشت، ورق در خواستی وفورمه های دست داشته ء خود را روی میز امر زد و گفت:
«- آمر صاحب! فورمه ها خو خانه پری شده، پس چرا کار مره خلاص نمی کنی؟»
آمر دفتر از زیر چشم به زن نگاه کرد وبا بی اعتنایی در حالیکه با همکار دفتر خود گپ می زد گفت:
«- خاله ! کور خو نیستی.میبینی که دستم بند است.چقدر پر گفتی.»
نزدیک به یکساعت انتظار کشیدم.که آمر اقلن در خواستی مرا بخواند؛ که نخواند.شخص دیگری که در پهلویش بود چون مرا آدم فیشنی و متشخص دید، در خواستی مرا برداشت و سراپا مرور کرد.بنظر می رسید که معنی برخی واژه ها هم برایش گنگ و غیر قابل فهم بود.پس گردن خود را خارید و از زیر چشم به من نگاهی کرد.و از انجا که محل کار من برایش بسیار مهم بود، قدراست ایستاده شد و عاجزانه گفت:
_ « جناب! ببخشید که منتظر ماندید.ارجمندی تان کجاست؟»
گفتم: « شما ملامت نیستید کار های تان زیاد است و از مراجعین تان ماشاء الله که نگویید.»
فورمه هایی را از میز کار خود بیرون کرده خانه پری نمود وروی میز آمر دفتر گذاشت.وگفت:
_ « آمر صاحب، کار این جناب را زود تر خلاص کنید که دیر منتظر ماندند.»
اما آمر، انقدر مشغول پس شو پیش شو گفتن ها وبلی و نه گفتن ها بود که اصلن متوجه سخنان همکار خود هم نشد.لحظه های دیگر هم منتظر ماندم.اما بی فا یده بود.زیرا امر انقدر مشغول ورق گردانی اوراق و جواب دادن به سوالات مردم بود که گپ هیچکسی را نمی شنید.رییس اداره ثبت احوال نفوس را می شناختم که یکبار به دفتر وزیر امده ومرا دیده بود .به دفتر رییس رفتم و جریانی را که پیش امد بود،تعریف کردم. رییس،ضمن خوش امدید گفتن وتعارف یک گیلاس چای گرم،آمردفتر را نزد خودخواست.وپس ازانکه برخورد خوب با مراجعین را برایش توصیه کرد، هدایت داد که طی نیم ساعت، تذکره پسرم را آماده ساخته برایم بسپارد.
پس ازان آمر دفتر ودیگر مامورین بودند که پا به پای شان نمی رسید.تمام اوراق و درخواستی های دیگران را در روک میز گذاشتند ، تذ کرهء پسرم را آماده کرده و به دستم دادند.این اولین بار بود که قدرت چوکی و لذت واسطه داشتن را می چشیدم.
پایان