طنز های از بلقیس بسمل
بلقیس بسمل
گرگهای آدمخوار و یا آدمهایی گرگخوار ؟
آوردهاند ، اندر قرن بیست و یکم روزی گرگانی ز گرگستانی کاندر یورپ زمین به سر بردندی ، به یکباره گی کله هاشان چنان چپه فیر نمودندی که قصد خوردن ادمیزاده گان کردندی.
شبانگاهان ، گرگها لانه ها را ترک نمودندی و به استقامت شهر به راه افتادندی. در مسیر راه با ادمیزاده یی سر خوردندی ، که ز کار طاقت فرسا و کمپرداخت و همچنان ز خیرات های ناچیز بلدیه، اندامش ، زیور استخوانها را فقط با جوهر پوست اراسته بداشتی و ز گوشت اثری وجود نداشتی .
کلان گرگان نعره یی بکشیدی : های آدمیزاد کمبخت ! بخت تو مگر با تو چه پدرکشته گی داشت که ترا با ما روبرو کرد ؟
ادمیزاد با چشمهای خسته به گرگ کلان همی نگریستی و پاسخ همی دادی: جناب رهبر گرگان! بنده ی حقیر از هفت پشت ، شکار همنوعان دو پای تان -که «سرمایه داران» نیز بنامیدندشان-بودهایم .آنان الی سال تقاعد از شاهرگ مان دست بردار نبودند . لطفاً مرا بدرید تا از یک سو از این عذاب رها شوم و از جانب دیگر در ردیف آنهایی قرار گیرم که پس از مرگ مشهور میشوند ؛ زیرا هیچ شبکه ی خبر رسانی نخواهد منتشر کرد : «آدم غریبی بمرد». و اما، این را حتماً منتشر سازند :« مردی را گرگها بدریدند ! »
اگر چنین کنید ، خدا میداند، چقدر تصاویر زنده و مرده ی من از پرده ی تلویزیونها منتشر خواهند شد و مردمان بی مضمون همه روزه چی گلهایی بالای محلِ حادثه و گورم بیاورند...
بعد گردنش را پیش پوز کلانِ گرگان نهادی و گفتی : بفرمایید ! اشتهای خوب .
کلانِ گرگان که عادتِ بی اِشتهایی اندر مقابل طعمه ی کم خون و بیجان را ، ز اجدادش به اِرث همی بردی ، بدونِ نطقی عاجلانه راه افتادی.
در راه همین گونه که میرفتی با دیگران مشورت همی کردی که دیگر وقت گرانبها را بدینسان نمیباید ضایع کردی و فقط بالای طعمه های چرب هجوم برندی.
هی میدان و طی میدان به مجالسِ کابینه ی آن دیار هجوم ها بردندی و همگان بدریدی .
القصه ز ملک جرمن و مجار، الی فرانس و بلغار هیچکسی ز بارانِ تاراجِ انان زیر چتریی امن به سر نبردندی . گاوِ میدیا هم بزاییدی و هر رسانه یی با آب و تابی، و مرچ و مصاله یی منحصر به خودش از آن گزارشها بدادندی .
پولیسهای بینالمللی کمربند کار را به کمر بستندی و فوتو های کاپی شده و سیه و سپید شان را زینت افزای درها و دیوار همی کردندی . از سیه سرها تا سپیدسرها و از زردسرها تا سرخ سرها مطالبه ی امداد شدندی .
کلانِ گرگان همراهانش را به حریمش بخواستی و ز انان صلاحِ کار بجستی. هر یکی مشورتی بدادی ، تا بالاخر، بدین نتیجه رسیدندی که فرار را بر قرار ترجیح بدادندی و از آن قاره به به هزاران فرسخ دور روندی .
القصه خیلِ گرگان به قاره ی آسیا رسیدندی و به ملکی که قاعده و قانونی نداشتی و اِجازه نامه یی از برای دخول و خروج در کار نبودی . آری ، افغانستان نامیدی آن ملک را .
خیلِ گرگان در سرِ خاک ها که هی رفتندی و هی گشتندی ، ندانستندی که زیر پاهای شان سرکی استی ویا مخزن خاکی.اندر جستو جوی لقمه ی چرب ، حوصله ها به سر آمدندی و نادم همی شدندی از سفر . اشتهاها شان در حال سوختن همی بودی که یکی یکباره بویی لقمه ی چرب آدمیزادی مشام شانر ا نوازش بدادی.
از دور بدیدند آدمیزادِ چهار شانه و چهارپهلویی که ز چاقی پوستش به ترکیدن نزدیک بودی و چشمها در روی چاقش
ز سنگینی بارِ پشت دیگر طاقتِ بالا نگریستن را نداشتی و هی از شانه الی پنجه همی یکسان آباد بودی و از کمر اصلاً خبری نبودی، آمدی. خیلِ گرگان همه سوی آن مرد دویدندی ، لیک آن مرد با دو محافظ جانش اندر موترِ دارنده ی شیشههای ضدِ مرمی سوار شدی و همچو مرمی اندر میانِ گرد و خاک زانجا ناپدید شدی .
خیلِ گرگان رد پای او بگرفتی و این رد پا آنها را الی نزدیک عمارتی که آن را ارگ نامیدندی، رساندی و لیک دیگر رد پای او از دست بدادی . گرگان خسته ، ولی نادم کار شان نبودی ، چون بوی لذیذ آن محیط آنها را قوت و امید بسیار ، ارزانی کردی . از قضا دو مرد استخوانی نمایان شدندی .
گرگ کلان داد زدی : ای مردان بی ذایقه ! ز کجا آمدید ؟ مردان با یک صدا : ز شهر عدالت .
ـ چی آوردید؟
ـ حکمِ وکالت .
ـ از طرفِ کی ؟
ـ از طرف مردم گوسفندی افغانستان .
ـ برای کی ؟
ـ برای هر کسی که بهتر درّد ، بهتر خورّد و بهتر بلعد .
گرگ کلان دهان همی باز کردی تا جواب این تمسخـر به آنان دهی ، که اندرین میان ژولیده یی آمدی و بگفتی: جنابا ! معذور بدارید که اینان مجنون اند.
نگاه کنید آن ور را ! آنجاست شورای ملی ما. قرار همین بود که اینان در آنجا نماینده ی ما ژولیده ها بشوند ؛ ولی دریغ که پول خریداری آرا را نداشتند . بدین منوال اینان به جمعِ نود فیصد افغان پیوستند- نود فیصدی که اندر دماغ خللی دارندی.
گرگ کلان نگاهی بینداختی به سمت پارلمان و با خرسندی رو به گرگان دیگر بکردی و بگفتی : بدیدید کان همه رنج سفر مان بیهوده نبود ! بعد با هم کله به کله و پوز به پوز شدندی و پلانی برای تمامیی عمر طرح ریزی بکردندی .
همه شان راه افتادندی ، تا به مقر پارلمان که شورایش هم نامیدندی ، رسیدندی . هجوم بردندی به دروازه ی ورود ، و هر کی- ز پیاده تا پاسبان و ز مامور تا چوکیدار- کاندر سر راه شان سبز شدی ، به دریدن گرفتندی و بعد یورش بردندی به تالار پارلمان ،که ز قضا چوکیی بدون چوکی نشینی وجود نداشتی و اندرین روز رییس با تمام نماینده گان حضوریاب بودندی .
نیروهایی دریایی بینالمللی ، بدون آببازی برسیدندی -کاملا همچو پولیس ها اندر فلم های هندی . آری ، دیگر داستان فلم خاتمه یافته بودی .
خیل گرگان گرسنه اندران محوطه بدون رد پا لادرک شدندی و اثری زانها نماندی.
آیا سرنوشت شان چی گونه رقم خوردی ؟
فردا روز اندر آن تالار طبق معمول مجلسی برگزار شدی و بعد مجلس ،طبق معمول ضیافتی . اهلِ مجلس ز ضیافت ، لذتها بردندی و با دست هایشان شکمها را نوازشها بداندی و بعد عاروق های پیهم و صداداری بزدندی .
ز لابلای عاروق های شان نعره هایی بلند شدی : ا وووووو !!! ا وووووو!!! ا وووووو!!!
.....
یک اعلانِ ده جان زدن
آیا از پوکی استخوان رنج میبرید ؟
آیا کمي موی ، حس اعتماد به نفس را از شما گرفته ؟
آیا از شحم های اضافی بدن رنج میبرید ؟
آیا از کمبود ویتامین و کمی وزن درعذابید ؟
آیا صبحها با کسالت از خواب برمیخزید ؟
آیا احساس افسرده گی دارید ؟
آیا روزانه میلِ کار کردن را نه دارید ؟
پس دیگر ضرورت نه دارید تا از ادویه ها و وسایلِ گرانبها ، خریده و اقتصاد تان را ضربه بزنید .
آری ،دیگر انتظار ها به پایان رسیده ،چون کمربند های جادویی ساخت کشور دوست و برادر !!! پاکستان به بازار عرضه گردیده است .
اگر شما همین اکنون یکی از این کمربندهای جادویی را که فقط با یک فشار ، بالا را از پایین تنه و پایین را از بالای تنه جدا ساخته و تمام مشکلات تان را حل میسازد ، سفارش دهید ، دو عدد واسکت جادویی انتحاری برای پسر و برادر کوچک تان و همچنان سه فیر از راکت های هوایی کور را کشور دوست و برادر ،به طور کاملن مجانی ، برای عزیزان تان میفرستد .
پس عجله نمایید و از این اجناس غیرحیاتی خود و دوستان تان را مستفید سازید .
قیمت استثنایی فروش : صرف یک « وجدانِ غیرافغانی»
آدرسِ سفارش : آی اس آی ، شماره تلیفون : 39
اهدای یک چادری به انګیلا جان میرکل
دوست عزیز محترمه آنگیلا جان میرکل، صدراعظمه ی جمهوری اتحادی آلمان !
سلام ،امیدوارم با اولاد ها و پدراولادها خوب باشید .
شما شاید با من مقابل نشده باشید؛ اما من با شما هر روز و حتی ناوقت های شب مقابل میشوم- حایل میان شما و من فقط پرده نازک تلویزیون است. فکر میکنم که بسیاری ها شما را همین گونه میشناسند . به هر حال اینجانب اصلاً تبعه ی افغانستان استم. تقریباً بیست سال قبل از ترس پوشیدن چادری از کشور زیبای خود افغانستان با شجاعتِ زنانه ام فرار نموده و به این لحاظ فعلاً « تبعه ی فرزندی!» کشور آلمان شده ام. اینجانب چند هفته قبل برای هواخوری به پایتخت کشورم -به شهر زیبای کابل- سفر نمودم .اما در شهر زیبای کابل هوا اصلاً از خوردن نبود و برای تنفس هم چیزی به جز از گرد و دود وجود نداشت. شاید ببه همین علت حتی طیاره ها هم از ترس گلو دردی و نفس تنگی از پیاده روی اجتناب نموده و همه مایل به پرواز بودند.
پس من هم ناگزیر برای آن که سر و صورتم و همچنان دهان و بینی ام یک کمی از گرد و دود در امان بمانند به چادری رجوع کردم . اولاً به دیزاینر آن ،درود فرستادم ، دوماً «چشمکی» آن را بر چشمانم مالیدم و سوماً « تالاقی » اش را بوسیده و بعدآن را بر تالاقم گذاشتم .
در تمام سفرم چادری با روبند پاینش بر سرم بود و در تمام مدت شما زیر نظرم میگشتید . فکر کردم از این که تا به حال هیچ زن افغان به شما تحفه یی نداده است بد نه خواهد بود اگر من به نماینده گی از زنان افغان یک سوب چادری ، به شما اهدا نمایم . سوو تفاهم نشود میدانم که در آلمان به چادری چی که به چادر هم ضرورت نیست. شما هر وقتی که هوای ، هوا خوری کابل جان بر سر تان زد میتوانید عاجل چادری را بر سر گذاشته و پَندَک تان را گرفته راه بیفتید.
خوبی اولش این که با پوشیدن این چادری شما نه تنها از نفس تنگی و گلودردی ناشی از گرد و خاک در امان میمانید ، بل در قسمت داشتن بادیگارد هم صرفه جویی میکنید، چون هیچکسی نمیتواند حتا بو هم ببرد که در زیر چادری کی میخرامد ؟
خوبی دومش این که خانه خرابها ،ساعتِ تاریخِ افغانستان را طوری کوک و عیار کردهاند که دیریست به عقب روان است. هان سٌتایلِ دو صد سال قبل که یک وقتی شادگل با پوشیدن آن نمیتوانست به «سیمنا» برود ، فعلاً سران دولتی ما آن را پوشیده به جلسه ی کابینه ، وزارت و حتی به ارگ میروند.
حوصله داشته باشید و نه گویید این را به شما چی - افغانستان یک کشور مستقل است. خوب گپ روی این مساله نیست. مساله در این است که وقتی شما از طیاره با چادری به پایین بخرامید و یکی از سران دولتی ما با پیراهن و تنبان به پیشواز شما بیاید و شما را بدرقه نماید... یک صحنه ی بسیار هارمونیک میان «پارتنر» و «پارتماده» به وجود خواهد آمد.
هان راستی ، قبل از پوشیدن چادری یک چیزی را نباید فراموش کنید... «زِرِه» مخصوصِ حفاظت در مقابلِ « چُندُک» ها را .
پایان