از غربتی به غربتی دیگر

لیکوال:: حسین فخری
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
از غربتی به غربت دیگر
سفرنامۀ حج
صبح تا شام حاضری دادن و پشت میز نشستن و مجلس بازی حوصلهام را سر برده. با کسالت و گرفتگی خاطر، روزگار میگذرانم. در چهار دیوار حرفه خود محبوسم. برای گریز از رنجها و مشقتها، خیالهای خامی در سر میپرورانم و در دنیای اوهام و رؤیاهای تهی به سر میبرم.
از این زندگی دشوار و نامطبوع که در آن باید فقط برای سد جوع اینهمه ذلت کشید، کاسۀ صبرم لبریز شده است. گاهی به خود میگویم: «فرار کن». اما کجا و چطور؟ من از عهدۀ دربهدری و غربت برنمیآیم. نمیتوانم در این سنوسال در کوچههای بیخاطره آواره بگردم و با زبان بیزبانی خواستههای خود را بیان کنم. نمیتوانم با قوانین سواحل آرام بسازم. در کابل هرچند محرومیت است، بازهم وطن هست. جادهها و ساکنانش آشنا هستند. خوبی و خرابیاش با من پیوند دارد. در اینجا نه جای کسی را تنگ کردهام، نه چشمم به جیب کسی است. برای خود آدمی هستم، یا خیال میکنم که هستم.
روزهای کوتاه زمستان بهسرعت عجیبی میان کارهای شاق دفتر و خانه میگذرد. از صبح تا شام الزام بیمعنایی مرا به کارهای بیهوده و نامفهوم میکشاند. در ساعات فراغت هیچچیز نمییابم که بتواند سرگرمم کند. زمستان هم قصد تمام شدن ندارد. شب و روز سرماست. سرمایی خشک، سرمایی بیبرف و بیبرکت.
من سالها با این وسوسه کشمکش داشتم که یک روز خودم را به بیتالعتیق برسانم ولی با وجود علاقۀ پرواز بهسوی او نمیشد که نمیشد. چند سالی سفسطه نمیگذاشت و پای استدلالیان چوبین نبود. زمانی میترسیدم. میترسیدم که همچون مهمان ناخواندهای مرا راه ندهد و «که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟» گاهی در عالم خواب صدایی میشنیدم که میگفت «تو به سراغ من خواهی آمد. به جستجوی من خواهی آمد. به همین زودیها میآیی. اگر کسی دیگر میبودی، نمیآمدی. اما تو خواهی آمد؛» تا شور و حالی پدید آمد و یک روز با خودم گفتم محبوب را به نظر محب باید نگریستن و لیلی را با چشمان مجنون باید دیدن و برویم و ببینم تا خدا چه خواهد. ممکن است آنجا راحت باشم، ممکن است نباشم.
چند روزی است که شوروشوق پرواز یکدم رهایم نمیکند. نمیدانم چرا اینقدر نفوذ اسرارآمیزی دارد. اضطراب خاصی آزارم میدهد و اکنون دیگر نمیتوانم روز سفر را به عقب اندازم.
روز موعود فرامیرسد. 23 جدی 1381 خورشیدی. گویی که خواب میبینم. پروانه اشکهایش سرازیر میشود و این دست خودش نیست. سر و روی فرزندان را میبوسم، به داخل هواپیما پا میگذارم. دقایق بعد موتورها چرخیدن میگیرند و غرشی که نپرس. سکون و سستی عظیمی کمکم مرا میبلعد. در آن حالت میخواهم بدانم به کجا میروم؟ به کدام راه؟ به کدام منزل؟ توقعم یک سلام است و دیدار خانهای. بیت عتیق، خانۀ آزاد، خانۀ خدا، خانۀ مردم. عمل، عمل دل است و خدمت، خدمت دل، اینجا عقل حجاب است و دل نه...
ساعت سه عصر پرواز میکنیم. هواپیمای ما دوصدوچند مسافر دارد. قطارهای دوروبر ما کابلی و جلالآبادی و لغمانی و کنری. چند لوگری و غزنیچی و چهاریکاری. ده بیست زن و کودک؛ چند تا هم ملأ و مولوی و آخوند. چندتایی هم عمله و فعله دولت و چند تا هم از شرکت آریانا.
آفتاب از کلکین کوچک هواپیما به درون میتابد. پنجره کوچک هواپیما چهرۀ متغیر و متنوع کابل را با جادهها و محلههای رنگارنگش به من نشان میدهد. زندگی با تصاویر خود گسترش مییابد. از فراز چند کوه میگذریم. زمین گاهی مزدحم میشود و گاهی خلوت. گاهی خیابان است و زمانی بیابان. مدتی هم جنگل و سبزسبز و یگانجا تا چشم کار میکند برف است. قلبم خالی میشود و در رؤیایی شیرینی فرو میروم. جایم نرم و گرم است و چه کیفی دارد. یکلحظه خوابم میبرد و باز به خود میآیم. پلکهایم باز میشوند. زیر پایم دشتی از ابرهای سفید است. روشن و سبک و پاکیزه. ابرها خیل بزرگ کبوتران سفید هستند که به هر سو روانند، رشته آب تاریکی در خلوت درهای به پیچ وتاب است. قلبم پرنده کوچکی است که میتپد. از فراز یک سلسله کوه پربرف که میگذریم، زمستان در گوشم آواز میخواند و بدنم شروع میکند به لرزیدن. میخواهم باکسی گپ بزنم. کمکم کوهها و شهرها را خوب نمیشناسم. آسمان تاریک میشود و شب سکوت سیاهش را میگستراند. هیچ صدایی بهجز غرش هواپیما شنیده نمیشود. سیاهی و وسعت شب دامنه پیدا میکند و چراغهای داخل هواپیما روشن میگردند. مسافران پهلویم بروتها و سرها را تراشیدهاند. سر تا پا سفیدپوشاند و مدام زمزمه میکنند: لبیک الهم لبیک... و تسبیح پشت تسبیح. نمیدانم به کجا رسیدهایم که یکی از آسمانوریسمان گز میکند و رویش را به سوی من گشتانده میگوید «از قلعه قاضی هستم. از حاصل زمین آمدهام؛ از پیسۀ حق و حلال». وقتی خودم را معرفی میکنم، آغاز میکند به قصههای دوران مأموریتش در اندر غزنی و کارنامههای روشندل خان وردک والی آنوقت غزنی. به خلیج که میرسیم غذای شب را میآورند. پلو و گوشت مرغ و سبزی. تکه نانی و آبمیوه و یکدانه سیب و از شیر مادر حلالتر.
درجایی یکی از مولویهای وزارت حج و اوقاف بلند میشود و از پشت بلندگو صدا میزند «احرام خویش را بپوشید. حال به جده میرسیم». مثل اینکه به خانه زنبور دستزده باشد. چند نفر بلند میشود و میگویند: «چرا در اول نگفتی». سروصدا و اعتراض که شدت میگیرد، مولوی پشت گردنش را میخارد و میرود. چند زن و مرد، مولوی را تا نزدیک دهلیز با نگاههایشان بدرقه میکنند و دوباره دعا و تکبیر و لبیک الهم لبیک. هواپیما تبدیلشده به یک مسجد. به یک خانقاه. به یک کانون مذهبی و هرکس در پی کار خویش است. چندتایی نشسته نماز میخوانند. یکی اشکهایش سرازیر گشته، دیگری زمین و زمان را فراموش کرده و سیر آفاق دارد.
رساله مناسک حج را میگیرم و آن را یکنفس و در عرض یک ساعت میخوانم. آنگاه به علت دلچسپی حیرتانگیزی که تا آنوقت برایم ناشناس بوده است یکبار دیگر این کتابک مختصر و بهدردبخور را میخوانم. دساتیرش از همان نخستین صفحات جدی و خشک است. زبانش کهنه و نامطبوع و پنجاه شصت فیصد مخلوط با عربی است. لبیک الهم لبیک را باربار میخوانم. شب است. بسیاری از مسافران خوابیدهاند. سکوت عمق بیشتری یافته. اما از جاهایی هنوز سروصدا شنیده میشود. بعضیها آرام و بدون صدا از جاهایشان برمیخیزند. از دهلیز باریک میگذرند و رو میکنند بهسوی تشناب هواپیما. در آنجا چند نفر صفکشیدهاند. چند کودک روی زانوان مادران شان به خوابرفتهاند. میل به خواندن و مطالعه مرا میخورد. سرانجام به نور نئون هواپیما رو میآورم و مطالعه روزنامه انیس را از سر میگیرم. کار آسانی است. دلم میخواهد هرچه زودتر تمامش کنم. من خواندن به صدای بلند را خوش ندارم. زیرا خودم نمیفهمم چه میخوانم. بیرون تاریکی حکم فرماست. در چوکی عقبی یک کودک میگرید و گریهاش تمامی ندارد. وقتی خوب خسته میشوم، مدتی به خواب میروم.
هواپیما که به فضای جده میرسد و پایم زمین جده را لمس میکند، چون مرغان سلیمان لبیک الهم لبیک... را زمزمه میکنم. حاجی جلالآبادی وقتی زرقوبرق فرودگاه جده را میبیند میگوید«دی ته میدان وایی.»
فرودگاه پر است از حجاج و ما تا تحت نظارت کمنظیر در سالن به سر میبریم. غرش هواپیماها یکلحظه قطع نمیشود. یکی پشت دیگر میرسد و سخن یکدیگر را کمتر میشنویم. پولیس و مأموران گمرک عربستان چه تکبر و نخوتی دارند و با حجاج افغانی رفتاری میکنند که دل آدم را به درد میآورد. دو ساعت تمام میگذرد تا اسناد ما مهر و تاپه میشود. گوشه و کنار فرودگاه جای پا ماندن نیست. گروهی خوابیدهاند. جماعتی نماز میخوانند. چندتایی غذا میخورند. حجاج ایرانی قطارشان تمامی ندارد.
شب سوار چند موتر به سوی مدینه حرکت میکنیم. راننده لندکروزر سفیدرنگ ما گلآقاست. راه رفتوآمد جدا. صراطالمستقیم. روشن و فراخ و تا میتوانی بدوان. تا چشم کار میکند دشت است و ریگ و خارها و بتههای صحرایی. جاده سخت و سیاه دشتهای وسیع را به هم میدوزد و بهدلخواه برجستگیها و فرورفتگیها بالا میرود و بعد سرازیر میشود. چند جایی دشت مواج میشود. چندان مواج که حتی اگر سر خویش را بلند هم میکردیم و اطراف را مینگریستیم، نمیتوانستیم موتر دیگری را ببینیم. چه جادههای بیپایان و ریگ و ریگزار. پر از خارهای مغیلان. همسفران همه خواب و موتری که مهار و فرمانش به دست گلآقاست و در فواصل معیّن توقف و دوباره حرکت و حرکت و نمیتوانی بهدلخواه خود او را نگهداری و هیچچیزش به سیر و گلگشت نمیماند. در فاصله چهارصدوچند کیلومتر راه جده تا مدینه فقط چند جا بازار و غذاخوری کوچک و محلی به نظر میرسد و از آب و آبادانی کمتر خبری هست. عربستان از خود موتری ندارد یا ما ندیدیم، اما تا دلت بخواهد موترهای فورد و تویوتا و بنز چکر میزنند. بیشتر امریکایی، جاپانی و انگلیسی و چه موتری. شیوخ هم عجیب بادی در گلو دارند. همهساله مدل آن را عوض میکنند و چرا نکنند. آخر همانقدر که بالای زمین ندارند در زیرزمین دارند. در جایی میخواهم که با گلآقا صحبت کنم ولی میبینم که صدایم را نمیشنود و چیزی از عقب مرا محکم به جلو میراند. چه گپ شده، چرا اینقدر سرعت. موتر با سرعت دیوانهواری دشت را میپیماید. جای تیره و مهآلودی است. به سرعت از پستیها و بلندیها میگذریم. لوحههای ترافیکی شتابزده در حال فرارند. راننده وقت سبقت چراغهای موترش را گل و روشن میکند و قلب مرا میلرزاند. قاری و دولتخان با چشمان پفکرده و سرخرنگ چرت میزنند. سرعت که به صدوچهل و پنجاه میرسد، گلآقا را وادار میسازیم. که از سرعت موتر بکاهد و همین کار را میکند. وسط راه در محلی میایستیم و پلو و ماهی میخوریم. چه ماهیهایی که یکی آن برای دو سه نفر کفایت میکند. کوکاکولا و فانتا ورسره. اما غذا کمنمک است و باب طبع من نیست. بیشتر راه را نیمهخواب و نیمهبیدار هستم. روشنیها را میبینم. صداها را میشنوم اما جای دیگری هستم. جایی که پر از منارهها و گلدستههاست. آرامآرام افکاری از گوشههای مجهول چرخزنان میآیند و میروند و باری نامرئی از روی شانههایم میافتد.
در حاشیه شهر مدینه چند پولیس ترافیک موتر را توقف میدهند و از گلآقا سؤال و جواب و تحقیقات. گلآقا پاسپورتها را میبرد و دیر میکند. ده دقیقه، پانزده دقیقه و بیست دقیقه میگذرد و درکش معلوم نیست. وقتی برمیگردد عاصی و کفری است و با لهجه شیرین قندهاری میگوید: «جریمه کردند. سر هیچ و پوچ. چتی. چرا سواری داری. هرقدر گفتم دوستان من است، قبول نکردند. پنج صد ریال جریمه شدم. عربستانیها بخیل هستند. ظالم هستند. چیزی را هم نمیفهمند. نمیفهمند که پاسپورت من پاکستانی است و اقامتم افغانی. گپ مهم را نمیفهمند اما مسأله خرد و ریزه را محکم میگیرند. تا ده سال اینجا نباشید، اینها را نمیشناسید.»
کنار یک عمارت هفت هشت طبقهای در محله شارع قربان مدینه پیاده میشویم. عمارتی است نوساخت. روپوشش همه از سنگ مرمر سیاهوسفید و اندرونش سراسر گچکاری و آیینهبندان. چند دهلیز هم فرش قالینی و یکی به گور میماند. اتاق ما در منزل پنجم و نخودی رنگ است. قندیلهای بلورین و چهار پنج تختخواب دارد. تمیز و راحت به نظر میرسد. یخچال کوچکش پر از آبمعدنی و نوشابهها و سیب و مالته است و از پنجره دوردستها دیده میشود. همه خستهایم و دراز میافتیم. تپش قلب دولت خان و نفسهای سبک قاری را میشنوم. دو حاجی پسپس میکنند. مولوی خرخر میکند و گاهی در عالم خواب گپ میزند. من سکوت زنده شبها را دوست دارم. شب اول را نمیتوانم راحت بخوابم.
هنوز چشمانم گرم نشده و استراحت نکردهام که قاری نهیب میزند: «بخیزید که وقت نماز است بروید وضو بگیرید که به مسجد نبوی میرویم». پتو را کنار میزنم. از رختخواب بیرون میپرم، چپلک را به پا میکنم و با پیراهن و تنبان به سمت راهرو و تشناب به راه میافتم. قاری دستور میدهد هرچه زودتر وضو بگیرم. موهایم ژولیده است و هنوز شانه نزدهام و چند دگمه پیراهنم را نبستهام. تشناب و نظافت آن بد نیست و آب گرم و سرد دارد ولی کجا هجوم مردم و امرونهی قاری فرصت میدهد استحمامی بکنیم. وضو که تمام میشود، قاری همه ما را به یک تویوتای غراضه میاندازد و حرکت میکنیم به سوی مسجدالنبی. آخر به حج آمدهایم و حج محل برپایی نماز و توبه و استغفار است و باید نماز پنجگانه را در صف جماعت مسجدالنبی بهجا بیاوریم. چشمانم که به مسجدالنبی و منارهها و گلدستههای آن میافتند خیال میکنم خواب میبینم. قدمهایم سرعت میگیرند. شوریده و آشفته بهسوی گنبد خضرا و در برنجین و زرین نزدیک میشوم.
نور تراویده هزاران هزار چراغ، مسجد را روشن و روشنتر میکند. نمای بیرونی مسجد خیلی زیبا و گیراست. منارهها و گلدستهها یکپارچه هنرند و به دل مینشینند. دروازههای بیحدوحساب؛ از آن جمله چند دروازه برنجین. شاید هم جا جایش زر باشد. صحن وسیع مسجد همه از سنگ مرمر صیقلخورده و رخام رنگارنگ است. حجاج دستهدسته روانند و داخل و خارج مسجد صف میبندند من و قاری و دولتخان میدویم که به نماز جماعت برسیم و نماز فوت نشود. چند دقیقه بعد آواز مؤذن میپیچد. مؤذن صدایی دارد بهغایت روحنواز. زیروبم و کوتاه و بلند که گهگاهی موج برمیدارد. میلرزد و طنین آن رفتهرفته بالا و بالاتر میرود. حاجیان از هر سو به سمت مسجد میدوند. پچپچ زنها، دعا و تکبیر مردان با ناله مؤذن در یک زمزمه مبهم به هم میآمیزند و جذبه خاصی میبخشند. اللهاکبر، اللهاکبر، اللهاکبر اللهاکبر، خدا بزرگ است. خدا بزرگ است. تنها خداست که بزرگ است اذان از دوران کودکی در گوشهایم طنین افکنده. در ذهنم هنوز خاطرۀ گنگی از اولین اذانی که در گوش راستم گفته شده هست. با شنیدن صدای مؤذن تمام اذانهایی که قبل از آن شنیدهام در وجودم تکرار میشود. وقتی صدای مؤذن فرو مینشیند، آرامشی بر مسجد پهن میشود. رفتهرفته همهجا را میپوشاند و ناگهان به سکوت رودخانه آرامی بر دشتی شباهت مییابد. خلوص و صفای عجیبی دامن میگسترد. گاه اذان چنان شدت میگیرد که همه مسجد را تکان میدهد. پردههای گوشم به لرزه درمیآیند. گاه مثل بخار سبکی در هوا میپرد و ملایم و ملایمتر میشود. مؤذن گویی با دهان بسته زمزمه میکند. تا آنجا که قادر به تشخیص کلمات نیستم، گاه حین اللهاکبر گفتن مکث میکند و آه میکشد و مینالد. من همیشه وقتی آواز مؤذن میپیچد، درجایی مینشینم و تا آخر به آن گوش میسپارم.
روی سجاده نشستهام و به پیرامونم مینگرم. گنبد خضرا و منارهها و گلدستهها آیتی از هماهنگی و زیبایی هستند. اغلب اتفاق میافتد که در میان اذان و نماز و دعاها به افکار دور و درازی فرو روم. در آن زمان روحم از تولی مالامال است و سرمای سپیدهدم را روی گونههایم احساس نمیکنم. میبینم که پیرامون پیامبر از هر فرقه و گروهی که هستند به امامت واحدی نماز میگزارند و امت واحدی را تشکیل دادهاند. نماز ستون دینی است و از ایزد تبارک تعالی میخواهیم تا حاجات ما را روا گرداند.
مسجدی به عظمت و شکوهمندی مسجدالنبی ندیدهام. ستون پایهها و رواقها و ساعتها از شمار بیرونند و تا چشم کار میکند زائران و زائران و همه مشغول دعا و نماز و قرائت قرآن. قندیلهای همهجا را نورانی ساختهاند. هر سو مینگرم گنجینهای از خطاطی و تذهیبکاری. شرطهها همهجا را میپایند تا اسائه ادبی صورت نگیرد.
دو طرف راهروها ترموزهای بزرگ گذاشتهاند و سیل زائران آب مینوشتند. گیلاس آبی مینوشم. عجب کیفی میبخشد. مسجدالنبی پس از هجرت تاریخی پیامبر به مدینه به دست مبارک آن حضرت و با یاری مهاجران و انصار پس از مسجد قبا ساخته شد. این مسجد فراز و فرودهای تاریخی بسیار را پشتسر گذرانده و امروز پس از خانه کعبه و شهر مکه مهمترین کانون توجه مسلمانان است. در اهمیت این مسجد همین بس که پیامبر ثواب خواندن یکرکعت نماز در آن را بیشتر از ثواب یکهزار رکعت نماز دانسته. ازاینرو، تلاش میکنیم که نمازهای پنجگانه را در مسجدالنبی بهجای آوریم. از نظر نور، تهویه، زینههای برقی، سقفهای سیار، پارکینگهای مجهّز، زیرزمینی و تسطیح و سنگفرش، مسجدالنبی همتایی ندارد. در اینجا زمان به دهها لحن زیروبم و در صدای صدها ساعت کوچک و بزرگ و رنگارنگ سخن میگوید. برخیها شمردهشمرده و موقر و بعضیها تند و ناشمرده سخن میگویند. گاهی در آهنگ بغرنجی صدا میدهند و با تیکتاک خود لحظات را بدرقه میکنند. سپس صدای امامی، شیخی یا تلاوت آیاتی این اصوات را تحتالشعاع قرار میدهد و همه را بهسوی خود میکشاند. آیات بلند و بلندتر میشود. بسان امواج دریا بالا میآید و مسجد را پر میکند. سایههای بلند تکان میخورند. گاهی چنان نورافکنها که هیچیک از ما سایه نداریم و شدهایم و خشورگونه.
چشمانم که به ضریح مبارک پیامبر میافتد اشکهایم یکی پی دیگری میریزند و سراپا هیجانم و نمیدانم چرا. حرفهایم حتی برای خودم نامفهوم است. حالی دارم که فقط خدا و رسولش میداند. با تقلای زیاد خود را به کنار پنجره زرین میرسانم. شرطهای سعی میکند جلوم را بگیرد. تیلهاش میکنم. پولیس متحیر از رفتار عجیب من، دستور میدهد که هرچه زودتر حرکت کنم. در همانجا که ایستادهام با حرکت سر سلام میدهم و در دلم میگویم: ای مصطفی چرا از من روی میگردانی به خدمت تو آمدهام به نیاز. هنوز پاسخ نشنیدهام که شرطه دوباره میرسد و همان عتاب و خطاب. سخنانش زهر است. زهر هلاهل. چشمانم را میبندم و دعایی و نیایشی. دوباره سیل حجاج مرا حرکت میدهد. یک افغانی دروازه مسجد را میخواهد ببوسد، شرطه سعودی نمیگذارد و میگوید: «هذا شرک» شخص اعتراض میکند و میگوید: «شرک چیست؟ معنای شرک را میدانی. اجاره کردهای.» عجیب است. همهچیز عجیب است و از همهچیز عجیبتر رفتار شرطه است که نمیماند کسی در و دیوار مسجدالنبی را ببوسد. دهنم از تعجب باز مانده است. کمکم به خود میآیم. چشمانم نرمکنرمک باز میشوند. ناله میشنوم و زاری. دیگر مرا قوت و قدرت نمانده؛ هم دلم شکسته و هم تنم.
صحن مسجد پر است از سیاهوسفید و زرد و از هر نژاد و ملتی. شاخصتر از همه ترکهایند با آن دریشیهای کریمی رنگشان. اندونزیاییها اغلب کلاه سوکارنویی به سردارند و چند زن و مردشان ماسک به دهنبستهاند. آرام و متواضعاند و پس از ختم هر نماز دستی میدهند و سلام و علیکی. سر قالین دراز کشیدهام و سرگرم تماشا و کشف. چند زائر سودانی لنگ زدهاند. و نوعی آمادگی برای احرام بستن. چهار پنج نفر خوابیدهاند. یکی میآید و با تحکم میگوید: «پاهایتان را سوی قبله نگیرید». همه پاهایشان را جمع میکنند. پایینتر از ما چند زائر افغانی لمدادهاند. از لنگیهای سیاه پیچاپیچ و چشمان سرمه کشیدهشان معلوم میشود که قندهاری یا ارزگانیاند و چندتایی سر بر زانوی یکدیگر گذاشتهاند. آنسوتر هراتیها اختلاط دارند. نزدیک زینه گروهی از حجاج نشستهاند. همه چرک و ژنده و بد رقم لاغر. یکی دندانهایش ریخته. چشمهایش اشکآلود است. سر و گردن و دستانش میلرزند. تصور میکنم که درست نمیبیند و نمیشنود. فکر میکنم ولایتی هستند و به نظر فقیرترین حجاج عالم میرسند.
رهنمای ما آدمی است سخت متشرع. صاحبعنوان و مقام مذهبی. شب و روز امرونهی که چنین کنید و چنان نکنید. همهجا با ماست و بدون اجازۀ او حتی یکقدم هم برداشته نمیتوانیم. در هر کاری از او تقلید میکنیم و هر کاری قاعده و قانون دارد. گهگاهی حوصلهام سر میرود و نزدیک است دست از پا خطا کنم که لاحول میگویم و دم برنمیآورم. رهنما نه مرد وجد است. نه حال و نه قال و مراقبه و همه را به تاراج برده. میترسیم که پراکنده شویم و از قاری دور بمانیم. همراه دیگر ما درویش عزیز و زندهدلی هست. گهگاهی دعوای صوفی و صفا کند و گپ و سخنش بیشتر درباره بزرگان طریقت و مقامات کشفالمحجوب و نفحاتالانس و تذکرةالاولیا و جوشوخروشی و سوزوگدازی و آبدیده رفتی؛ «نمیدانم چه محفل بود شب جایی که من بودم. محمد شمع محفل بود شب جایی که من بودم.» صدایش هم بدک نیست. صوفی نفس شیرین دارد و از هوشیاری چه بگویم والله اعلم.
همیانی به کمربستهام و در بین آن همه داروندار سفرم را گذاشتهام. تسمه آن سبب آزارم شده و هنوز با آن خو نکردهام. یک کلاهسفید تاری هم خریدهام. قاری یک چتری هم پیداکرده. وقتی چتری را میگشاید و با خود میگرداند چه ابهتی پیدا میکند.
***
عصر روز دیگر به بقیع میرویم. بقیع همجوار مسجدالنبی است و دیوارش شبیه دیوار زندان پلچرخی. از زینه و دروازه که میگذرم با صحرایی برابر میشوم. عجیب برهنه و عور. یعنی بدون سبزه و درخت و عمارت و سایهبانی؛ و نه یک جمله و کلمه. کتیبه و لوح به جایش باشد. حتی گوری و سنگقبری دیده نمیشود؛ خالی خالی. من چیزی را از خودم شاخ و برگ نمیدهم. اگر باور ندارید بروید و با چشم سر ببینید. عجیب است. گورستان خلفا و امامان و اهلبیت پیغمبر و شهدای صدر اسلام نامش است و نشانش نه و اگر چیزی هم مانده کسی حق ندارد به آن نزدیک شود و دست بزند. گیج و حیران و اندوهگین ایستادهام و حیرانم چه کنم. شیخ نوچهای نزدیک میشود و به اشاره میفهماند که برو...
حج آمیزهای از مذاهب و فرق گوناگون اسلامی است. بدینسبب مهم است که در ایام حج پیروان همۀ مذاهب با فشردگی جامع دینی پا پیش نهند تا مانع چنددستگی در ایام حج گردند...
پنج شش پولیس با بروتهای تابیده و کلاههای سبز بیپیک به دندههای چوبیشان تکیه داده و خیرهخیره زائران را میپایند. یکی دست بلند میکند و دعایی میخواند. شیخ میانهسالی خود را میرساند و با فارسی شکستهبسته میگوید: «حاجی صاحب صلوات عمومی بفرست و برو». شیخ دیگری سرگرم امر بهمعروف و نهی از منکر است و با دهن کفکرده به اردو چیزهایی میگوید که معنایش این است: «ما دشمن اینها نیستیم اما نمیخواهیم خلاف شریعت کار شود».
آفتاب در حال غروب است. چند قدم پیشتر پاهایم در خاک و ریگ فرو میرود. زن سیاهپوشی هر آن میایستد و عینکش را از چشمانش میکشد و چهرهاش را که روی آن قطرههای شفاف اشک میدرخشد، میسترد. فکر میکنم خداوند از آنانی که بقیع را به چنین روز و حالی رسانده، راضی نیست. غم گنگی در دلم میجوشد. از گورستان بقیع نهتنها خوب مواظبت نمیشود، بلکه شاید دستههایی مجهز با بیل و کلنگ و تبر سال چندبار به سوی آن راه میافتند و خاک و سنگ باقیمانده را هم پاشان و ویران میسازند. وقتی اخطار و تهدید شیوخ و شرطه را به یاد میآورم، روحم آتش میگیرد. میخواهم کاری کنم اما خوب که فکر میکنم نیروی این کار را در خود نمییابم. اشخاصی هستند که مرا دیوانه یا در شرف دیوانه شدن میپندارند. اعتراف میکنم که خودم هم گهگاهی این عقیده را میپذیرم و بعضاً چنان رفتاری و پیشآمدی از من سر میزند که گاهی با خود میگویم: «دیوانگی مگر شاخ و دم دارد». میل زیادی به گریستن و سبک ساختن اندوهم دارم. غم قلبم را میفشرد. اما از ضعف خویش خجل هستم و نمیتوانم. گاهی در من این میل به وجود میآید که گستاخی پیشه کنم و عناد و رزم و به شیخ و شرطه آنچه را که نباید و نشاید به پرخاش بگویم...
میخواهم دانههای گندم را به کبوتران بریزم. شیخ فربهی مانع میشود و میگوید: «الحاج نه». فرمانش چنان صریح و قاطع است که دستم میخشکد و خریطه کوچک پلاستیکی از دستم رها میشود و بر زمین میافتد. آنچه کارم را خراب و جرمم را ثابت میسازد، ندانستن زبان و نفهمیدن حرفهاست. هیچ ضربهای کاریتر از کلمهها نیست. دهان من بسته است و پیروزی شیخ و شرطه به خاطرم احاطهشان بر الفاظ است. به خود میگویم باید صبور و پرحوصله باشم و با تواضعی دردناک، خشم و غضبم را فرو میبلعم و چند قدم حرکت میکنم. خاموش و نامرئی و پر از زخمهای درونی، پر از ترسولرز و پریشانی. سکوت و تسلیم و رضا. خیل کبوتران بالا و پایین میپرند. میچرخند، معلق میزنند و بقبقو دارند.
به قبر امام حسن که میرسم، قضایا روشنتر میشود. خشمی تلافیجویانه و ننگ و خفتی که آتش خشمم را تیزتر میکند در جانم میدود. نام و نشان حضرت امام را محو کردهاند.
آرامشم پاک بههم خورده است. اگر کاری از دستم پوره باشد قسم به خدا دریغ نمیکنم. آخر چرا یکتن از این امرا و سلاطین و شاهان و شهنشاهان و پیشوایان دینی نیامده و ندیده که قبر امامان و خلفا و اهلبیت در چه حالاند. همه در فکر محکمکاری و جهانگشایی و زراندوزی... در گوشهای مینشینم و سر را پایین میاندازم. همهچیز درهمریخته است. بر روی زمین که آرامگاه اهلبیت و اجدادم هست، رهگذران میروند و میآیند و شرطهها و شیوخ وهابی میغرند و تهدید میکنند. کدام مسلمانی فکر میکند همچو چیزی پیش خواهد آمد. قبرستان، زمین مقدس، خاک مصون از تعرض، هیچچیز جلو خشونت مذهب حاکم را نمیگیرد. خاموشم و خاک و ریگ تفتیده بقیع را مینگرم و در دلم طوفانی برپا گشته. شیخ عبوسی خود را میرساند و میگوید: «چرا نشستهای. این کار نه در قرآن آمده، نه پیغمبر دستور داده. فایده نمیکند. به صورت عام دعا کنید و بروید.» در پیشامد اینها هیچ نشانی از اعتدال و خویشتنداری نیست. زبان معمولی و دقیق و بیپیرایه شیوخ تعجب نامطبوعی را در من برمیانگیزند. کلمات و جملات مختصر و قاطع و تهدیدکننده. عبارتهایی که با استحکام ساخته شده و به سهولت ادا میشوند و جای شک و شبههای را نمیگذارند که وهابیت به هر تقدیر، یگانه مذهب حاکم در عربستان است و میخواهند آن را بر جهان اسلام هم تحمیل کنند.
چند قدم جلوتر بقیع مبدل می شود به بیتالاحزان. حتی بدتر از آن. چون در اینجا نه سنگی است که بر آن تکیه زنم، نه درختی که در سایهاش بیاسایم، نه فاطمه کبرایی در پی دادخواهی است نه فاطمه صغرایی به روایتگری و روشنگری مشغول است. همه دردمند و خسته و مأیوس هستیم و پای در گل فرومانده.
زائر دیگری از فرط خشم دستانش میلرزند و در حالی که هقهق میکند، مخفیانه مشغول دعاست. وقتی پولیس را میبیند دعایش را نیمه میگذارد و راهش را میگیرد و میرود. در بقیع پولیسها و شیخهایی دیده میشوند که به طرز فوقالعادهای رُک و راست و صریح هستند. آنچه را میگویند و میکنند واقعی است. به درستی میشود فهمید که وظیفه را به حسن صورت و صددرصد اجرا میکنند و باید به همهشان نشان صداقت داد؟
فکر میکنم که تحقیر شدهام، خوار شدهام. هم به خشمی دیوانهوار و هم به یأسی دهشتبار دچارم. نزدیک است خون هاشمی به جوش آید. روحیهای که اگر میدان و مجالی بیابد به کمترین بهانه، آشوبی برپا میکند و از هیچ چیز ابا ندارد. قاری رگ گردنش بیرون جسته و کومهها و لالههای گوشهایش به قوغ میماند. قاری آهی از دل بر میکشد و میگوید: «هر کاری که دلشان خواست میکنند و هر گپی که دلشان خواست میگویند؛ عجیب است. خود را اختیاردار کل مسلمانها ساختهاند». و مجال بیشتر نمیدهد و دست مرا میگیرد و با خود به سوی دروازه میکشاند و میگوید: «برویم».
با افکار ضد و نقیضم میجنگم. فکر حمایت از این ویرانه وسوسهام میکند. میخواهم دست به کاری بزنم که برایم سخت است، ولی میترسم و تحمل عواقب آن را ندارم. عاقلتر از آنم که دل به دریا بزنم، حوصله دردسر هم ندارم. باید از میان این کسانی که خود را مالکان دین میپندارند یکی پا پیش نهد و مسأله بقیع را حل کند... به خود میآیم. بیشتر از این باید نمانم. باید بروم. لبفروبسته و خاموش از بقیع میبرایم. در سینهام دل نیست. کوره است، کورۀ پر از کینه. کینهای که نمیشناسمش.
***
کنار جاده، زن چاق و چلهای با گونههای تیغ زده نشسته است، سیاهتر از زغال کرکر. بقچه بزرگش پر از پیراهن و چادر و تسبیح. قاری میگوید: «از چوب انجیر است و ثواب زیاد دارد» و مرا وا میدارد که یک بسته تسبیح بخرم. دکانها پر است از ظرفها و ترموزهای چینی و جاپانی. شالهای کوریایی. خرمای عربستانی، چپلک و بوت و سجاده و چتریهای رنگارنگ. تسبیح و تسبیح. چندتا هم صرافی. اسکناسها را پشت شیشه چسپاندهاند. نوتهایی که یا تصویر ملکه انگلیس را دارند یا از جورج واشنگتن را و یا از صدامحسین و گاندی و محمدعلی جناح را. یک جا نوت هزار افغانی را هم چسپانده و عجب مایه دلخوشی است. در عوالم خودم غرق هستم که قاری صدا میزند: «کجا میروی، گم میشوی. بیا اینجا». گیجم و با خودم چرت میزنم. یک عمر استادی و چنین و چنان بودن و قلمزنی و روسیاه کردن خود و ورقپارهها و حالا یکی مانند همه و بازیچهای در دست ملایی... کم است بترکم.
پس از نماز با قاری که عضو هیأت اداری است به عمارتی میروم. چند حاجی پیرامون ما حلقه میزنند و یکی زبان به شکوه میگشاید: «از ما در میدان هوایی کسی استقبال نمیکند. اینجا کسی احوال ما را نمیگیرد. در اتاق سر یکدیگر افتادهایم، نه نان داریم، نه پول، نه معلم. حجاج افغانی بیشترشان سواد ندارند. نمیدانند مناسک حج را چطور ادا کنند. ایرانیها و ترکها را ببینید. چه نظم و نسقی دارند. پاکستانیها دیروز همهشان پول گرفتند. چرا ما را نمیدهند؟» قاری سادهدلانه آغاز میکند به وعظ و خطابه: «شکر که امسال با پاسپورت افغانستان آمدید و افغانستان، افغانستان شد. حضرت نبی اکرم سیزده روز در تابستان منزل زد تا از مدینه منوره به مکه مکرمه رسید و فرایض حج را ادا کرد. شما سوار طیاره به چند ساعت از کابل به عربستان رسیدید و هنوز شکر نمیکنید. حضرت پیغمبر با دستان مبارکشان گل و لخ را جمع کرد و مسجد نبوی را اعمار کرد. شما امروز مسجد نبوی را ببینید. در ایام حج هر قدر مشکلات بیشتر ببینید، همانقدر ثواب بیشتر کمایی میکنید.» میگوید و میگوید تا همه را افسون میکند. در دلم میگویم ده کجا و درختان کجا!
در دهلیز حاجی ازبیکتباری دم راه ما را میگیرد. اشکهایش قطرهقطره به گونههایش میدود و میگوید: «کمربندو کیسهام را زدند. زدند صاحب. از کوتهام زدند. یک هزار دالر در بینش بود. دربدر شدم. حال نه گور دارم نه کفن.» مرد با قیافه استخوانی و گونههای برآمده و چشمان تنگ خود که قطرهای اشک در آن میغلتد به یک مجسمه چوبی میماند. من به او نزدیک میشوم و میخواهم دلداریاش بدهم اما سودی نمیبخشد و با صدای خفه و بغضآلودی زمزمه میکند: «صاحب زدند. مصرف مدینه و خرج خانه خدا را زدند. برای صدقه و خیرات و قربانی بود. برای بچهها و نواسهها و عروس و دامادم باید چیزی میخریدم. از برای خدا یک چاره کنید. برای تجارت که نیاورده بودم.» پیرمرد جز اینکه بر سر و سینه خود بزند و زار زار بگرید، کاری از دستش ساخته نیست و همین کار را هم میکند. از ما فقط دلجویی مختصری و آب از دست ما نمیچکد و برآوردن مراد نامرادان از توان ما دور است.
کلنیک صحی در طبقه دوم عمارت است. اتاقی کوچک و بیرنگ و رو. چند کارتن دوا در گوشهای دهن گشوده. دو داکتر و چند نرس وقت سرخاریدن ندارند و پیش از ما سیوچند نفر را معاینه کردهاند. بیماران اغلب اسهال و پیچش و سرمازدگی.
در جایی یک مرد ریزه اندام اندونیزیایی سر صحبت را به زبان انگلیسی میگشاید و میپرسد: از کجا هستید؟
به انگلسی شکسته ریخته میگویم:
- از افغانستان.
- در افغانستان جنگ نیست؟
- کم شده.
- ما در اخبار و روزنامهها همهروزه خبر جنگ را میخوانیم.
- هست، بعضیها هنوز میجنگند.
- ما در حق شما و فلسطینیها همیشه دعا میکنیم.
- تشکر.
- راستی افغانستان چقدر نفوس دارد؟
- بیست، بیست و پنج میلیون.
- چقدر کم. تنها جاکارتای ما بیست میلیون نفوس دارد.
زیارت حج ما را به این دنیای شگفتانگیز آورده. اینجا یکدیگر را میبینیم. با هم دوست و آشنا میشویم و لحظهای کوتاه یا دراز با هم قدمی میزنیم. سپس همدیگر را از دست میدهیم و ناگهان با همان شتابی که آمده بودیم، میرویم. زندگی چه گذرا و چه اندوهگین است.
***
امروز بخت به ما رو میآورد و با موتر تویوتای یکی از دوستان به احد میرویم. احد نام کوهی است در چهارکیلومتری شمال مدینه و محل همان غزوه مشهور احد در سال سوم هجری. قبرستان شهدای صدر اسلام دیوارش همه سنگ و کانکریت. قبر حمزه قهرمان احد همینجاست. کسی که در میان اقرانش به جوانمردی و شجاعت شهرت داشته و پیامبر بارها او را ستوده بود. گویند تا وقتی حمزه بود کفار مکه و مدینه زهره نداشتند، به پیامبر گزندی برسانند. حمزه یلی بوده بیبدیل. صلابتی داشته همچون کوه احد و کارهایی کرده کارستان. علی در آن هنگام جوان بوده و سیطره چندانی نداشته. قبرستان در زیر گرمای بیجان و خفقانآور متروک مینماید و ذرهذره خاک این بیابان منصور و بایزید است. فکر میکنم حضرت حمزه و هفتادوچهار تن از شهدای صدراسلام همه زندانیاند و زجر میکشند و یک روز با شمشیرهای آختهشان خروج خواهند کرد و حق اینها را کف دستشان خواهند گذاشت.
صخرهها و بیابان لمیزرع احد که حال در آن حضور دارم، هیچ چیز جز اندیشههای مرگبار در ذهن و جان من پدید نمیآورد. اندیشههایی که از انزوا و افسردگی و یأسی بیکران حکایت داشتند. با پیشروی در آن مسیر غمزده، نمیدانم چطور میشود که به غزوه احد پرتاب میشوم. گرماگرم نبرد است. حمزه به گرمای هوا عادت دارد و کمتر احساس خستگی میکند. میکوشد تا رشادت و کارآزمودگی خود را در پیکار با کفار قریش به نمایش بگذارد. حمزه سپر عظیم خود را که روی آن اللهاکبر نقش بسته است، در بازوی چپ گرفته و شمشیر بلند و درخشان خود را در دست راست نگاه داشته، تاخت زنان به داخل صفوف دشمن هجوم میبرد. شکافهایی در آرایش نظامی آن ایجاد میکند و گاه ضربات مرگباری وارد میکند. گرد و خاک غلیظی از زیرپای سم ستوران به هوا بلند است و لاشه دهها جنگجو در گوشه و کنار بر زمین افتاده است، بسیاری از آنها به شدت مجروح شده و دقایق آخر حیاتشان را سپری میکند. اما برخی هنوز نفس میکشند و در نهایت درد و رنج درخواست یاری میکنند و یا با صدای بلند میگریند. هند زن ابوسفیان با دستهای از زنان با دف و دایره کفار قریش را به خونریزی و کینه جویی دعوت میکنند «ما دختران طارقیم. روی فرشهای گرانبها راه میرویم. اگر رو به دشمن کنید با شما همبستر میشویم و اگر پشت به دشمن نمائید و فرار کنید، از شماها جدا میشویم». ناگهان در مییابم که اتفاق شوم در شرف وقوع است. با صدای بلندی فریاد میکشم. اما نعره جنگجویان و چکاچک شمشیرها و سپرها و سنانها و ستایش و تشویق زنان و آه و ناله و زاری مجروحان بسیار قویتر از هیاهو و فریاد من است. میبینم که وحشی غلام جبیر مطعم از بین گردوخاک صحنۀ نبرد بیرون میآید. خود را به حمزه نزدیک میکند. به فاصله معینی زوبین خود را پس از حرکت مخصوص به سوی حمزه میافکند. حربه به تهیگاه حمزه مینشیند و از میان پاهایش میبراید. وحشی به سرعت و شبح گونه در میان گردوخاک صحنه نبرد گم و غیب میشود. ناگهان هیکل پرصلابت حمزه میشکند. سراسر بدنش میلرزد و به رعشه در میافتد. کمرش را به دست میگیرد و در حالی که خون شدید از بدنش بیرون میجهد با پاهای لرزان آهسته چند قدم عقب نشینی میکند. سرانجام بر زمین تفتیده میافتد و همه لباسها و پاهای او گلگون میگردد... لختی بعد وحشی دوباره از مخفیگاه میبراید. جگرگاه حمزه را میشکافد و به دست هند زوجه ابوسفیان میدهد... حضرت پیغمبر وقتی حضرت حمزه را با سراپای خونین و جگرگاه شکافته میبیند، میگرید. و میفرماید «به خدا سوگند که هرگز در مکانی نا ایستادهام که بیشتر مرا به خشم آورد از این مقام.» سپس آن حضرت ردای بُرد یمنیاش را بر روی حمزه میاندازد و امر میکنند که شهدا را جمع کنند و نماز کنند برایشان...
قبرستان احد همانند بقیع به خاک برابر و چند جایی کوت خاک و ریگ، دستهای از حجاج نزدیک دروازه فلزی سیاه ایستاده و تا یکی دست پیش میکند به سوی دروازه، شرطه چشمانش را میکشد و همه را با یک چوب میراند. همه سر و ته یک کرباساند. اینها زیارت و بوسیدن را گمراهی و خلاف شرع میدانند و از این بابت زائران را مورد طعن و لعن قرار میدهند و تردیدی نیست که وهابیت رفتهرفته فلسفه اصلی زندگی شده و همواره حق به دست کسی است که غالب و نیرومند باشد. لختی نمیگذرد که یک شیخ قد بلند ملبس به دشداشه (پیراهن دراز عربی)، عقال (چهلتار) و شماغ (دستمال عربی) سراسیمه نزدیک میشود و خیال میکند پاکستانی هستیم و به اردو میگوید: (سلام کرو، دعا کرو، زیارت نهی). مجبورمان میکند که دور شویم. فروشندگان دورهگرد سبحه و خرما و سجاده میفروشند. مرد جوانی خرما تعارف میکند و سبیلسبیل میگوید: چند دانه میگیریم و با تکان دادن سر تشکری. دستهای از ایرانیها اینجا و آنجا نشسته. یکی نوحهای میخواند در دستگاه شور و لحنی دارد شجریان مانند و دل آدم را آب میکند، چندتایی فریاد و واویلا سر داده و بر سر و سینهشان میزنند و گوش کسی به حرامحرام گفتن شیخ و شرطه بدهکار نیست. دورتر از گورستان بازی کودکان با فریادها و هلهلهها ادامه دارد. خورشید نیمروزی ریگها و سنگریزهها را گرم کرده است.
راه باریک و باریکتر میشود. از صخره که میگذرم میترسم که پایم بلغزد و بیفتم. چند زن و مرد پاکستانی و اندونیزیایی از پی ما روانند. ده تا پانزده درخت در ساحه دیده میشود. درختها پوست ضخیمی دارند. شاخههای عریان و سیاه آنها مرده به نظر میرسد. حتی یک آشیانه پرنده هم بر آنها دیده نمیشود. این درختها به علمهای عزا شباهت دارند و غیر از آن نبات دیگری در آن زمین نه روییده است. نزدیک غار چند عکاس ایستادهاند و سنگهای پیرامون غار به زغال میمانند. قاری با قد دولا راه میافتد. دستهایش را پشت سر به هم حلقه زده. پاهایش آهسته از زمین کنده میشود. من و دولتخان به تعقیبش روانیم. دخمه تنگ و تاریک است. چندثانیه مینشینم. چشمهای ما که به تاریکی عادت میکند، میبینم که جای عجیبی است. نصفش روشن و آشنا و نیمۀ دیگرش تاریک و مرموز. فکر میکنم اینجا دنیای دیگری شروع میشود. دنیای اتفاقهای نا مفهوم. غصههای پنهانی. راز و نیاز درونی و گریههای تنهایی. فکر میکنم اینجا کسی نشسته و هالهای از نور او را دربرگرفته، همه اتفاقها را میبیند و همه صداها را میشنود و چشمهایش از گریه سرخ است. آنسوتر چند پری کوچک قشنگ میچرخند.... پسرک سیاه چرده و خندانی در گوشهای ایستاده است و میگوید: «هذا رسولالله، هذا ابوبکرالصدیق، هذا عمرالفاروق». من و دولتخان و قاری به خطا در مسند بزرگان مینشینیم، دعا و نیایش ما هنوز خاتمه نیافته که زائران کلهکشک میکنند که زود برآیید. قاری میگوید: «اینجا سنگر حضرت پیامبر بوده. در همین غزوه دندان مبارک شهید شده» و دعاگویان و اشکریزان از غار میبراید. از خندق نامی است و نشانی نه. قاری رهنمای ماست و درفشانی دارد: «آنجا سنگر نبی اکرم بوده. اینجا از ابوبکر صدیق اینجا هم از حضرت علی.»
مسجد فتح بر یک بلندی واقع شده. به سختی راهمان را میگشاییم. لختی در آن میایستیم و دعا و صلواتی. پیامبر اکرم هنگام نبرد خندق سه روز در این مکان دعا کرده و روز چهارم بین نماز ظهر و عصر خداوند متعال دعای پیامبر را مستجاب کرده و مژده فتح و پیروزی بر فراز این تپه به پیامبر نازل شده. بعدها به یاد آن واقعه تاریخی این مسجد بنا گردیده است. خیلی عجیب است که این معبدهای کهن آن هم در عربستان سعودی هنوز سرپا ایستادهاند، اینها در حقیقت یک هزار و چهارصد سال عمر دارند. بلندترین اینها همین جایی است که اکنون من در آن قرار دارم. بلی بیتردید عجیب است. چندلحظه میایستم و در فکر فرو میروم. آنگاه دوباره به زیارتم ادامه میدهم. چند متر پایینتر نشانه کمی از آن خندق تاریخی مسلمانان هنوز پا برجاست. در دامنه کوه مسجد سلمان فارسی. دیواری و سقفی و محرابکی. گذشت سالها رنگ از رخ مسجد برده. دیوارها به فرسودگی گراییده. از میان خاک و گل درزهایی سرباز کرده، سرطاقها درز برداشته و یک گوشه محراب به کلی ریخته است. مسجد سراپا قدیمی است و خیلی پیش و در صدر اسلام به خاطر نقش سلمان در نبرد خندق این مسجد به نام او اعمار شده. مساجد عمر و ابوبکر و علی که در آنها نماز و ذکر خدا بسیار میشده، همه خراب و ویران شده و شاید به جایشان مسجدی سراسر سنگ و سمنت و کانکریت اعمار گردد؛ جایی که نه رقتی دست دهد نه حالتی. مسجد سلمان صاف و ساده و بیغش، عین خودش، گنجایش دو صف و پانزده بیست نمازگزار را دارد. دو رکعت نماز میخوانم. هنوز سلام نکردهام که حاجیان شروع میکنند به اعتراض: «زود شوید حاجی صاحبان. همه منتظرند». آدم را کجا به خلوت و راز و نیاز میگذارند. بیرون از مسجد گدایی بلند قد با ابروان پرپشتی که بیشتر به بروت میماند، به چوب زیر بغلش. تکیه داده و صدای اشپلاق مانندش طنین میافکند: «حاج، حاج، سبیل». وقتی کسی چیزی نمیدهد، در گوش دیگری چیزی را پسپس میکند.
سپس حرکت میکنیم به سوی مسجد قبلتین. قاری میگوید: «اولین مسجد پیغمبر همین بوده و یک مدت در این مسجد حضرت پیغمبر و صحابه کرام به سوی بیتالمقدس نماز میگزاردند تا وحی رسید که بعد از این قبله مسلمانان خانه کعبه است.» قاری آه میکشد و با چشمان اشکبار و لحن سوزناک میگوید: «تا یکی دو سال بعد همه این مساجد را شهید خواهند کرد». در پیرامون مسجد چند نخل است و اینها مسجد را دستکم تا اندازهای از باد و باران و اشعه شدید آفتاب مصون نگهداشته است. مسجد قبا بزرگ و زیبا و چشم نواز. اطرافش سبز سبز. پیامبر اکرم از این مسجد به بزرگی یاد کرده. همواره از مدینه به قبا رفته و در این مسجد نمازگزاردهاند. حدیث مشهوری از پیامبر(ص) با خطی زیبا بر فراز محراب کنونی مسجد نوشته شده: «کسی که در خانهاش خود را پاک ساخته، آن گاه به مسجد قبا آید، در آنجا دو رکعت نماز به جای آورد، برای او پاداشی چون پاداش کسی است که عمره به جای آورده است.»
مسجد قبا گنجایش بیست هزار نمازگزار را دارد. دو رکعت نمازی و طلب برکت از حضرت ایزد تبارک و تعالی.
***
نخلستان نه خیلی سرسبز و نه خیلی مرتب است. چند درخت خرمای بیبار با سختی و مرارت گرمای شدید تابستان را پشت سر گذاشته و هنوز سرپا ایستادهاند. بسیار تنها و بسیار متروک به نظر میرسند؛ به خصوص که دیوار دو طرف را بولدوزرها ویران کردهاند و جاده زیر ساختمان تا نزدیک آن رسیده است. پاتوق ما نزدیک نخلستان مطعمالخیر است. رستورانی در حوالی مدینه، مالک آن صوفی خیرالدین بغلانی در شکار مشتریان همتایی ندارد. غذاهایش قابلی و پلو و قورمه و کباب وطنی و همه باب میل. من بیشتر قابلی میخورم. قاری سه وقت کباب مرغ نوش جان میکند. دولت خان از هر چمن سمنی. هنوز لقمه اول از گلوی ما تیر نشده که صوفی خیرالدین میرسد و تعارفات چرب و گرمی: «ترکاری آوردهاند؟ مرچ و نمک چطور؟ او بچه زود ماست و میوه را برسان. اگر سیر نشدید، باز بخواهید.» سپس به نان خاصه ازبیکی دست میکشد و میگوید: «نان گرم است؟». وقتی مطمئن میشود، میرود و دوباره سر دخل مینشیند. پس از غذا صوفی دوباره میرسد. یک پیاله چای سبز با ما نوش جان میکند و پسرانش را که به خدمت مشتریان مشغولند، نشان داده میگوید: «وقتی اینجا آمدند، میدهبچه بودند. حالا دوتایشان را زن دادهام و هرکدام یکی دو اولاد دارند.»
پس از ظهر سری به بازارها میزنیم. چه چیزها که نیستند از شیرمرغ تا جان آدم. بازار مصرف تمام عیار. از سراسر دنیا اموال و امتعه به بازار سعودی سرازیر میگردد. اما تولید چین و سنگاپور و مالیزیا بیشتر است. کمتر چیزی را میبینم که مال سعودی باشد و سعودیها که چاههای نفت دارند و سالانه دو میلیون زائر، چه حاجت به کار و زحمت و عرقریزی. دکانداران بیشتر پاکستانیها و افغانی و عراقیاند. چندتایی هم اندونیزیایی. مدینه در حال ساختمان و گسترش. با خیابانهای تازه و ساختمانهای نیمهکاره و سنگ و خشت و سمنت و جرثقیلهای فراوان. به گوشه و کنار جادهها و ساختمانها که میبینم در مییابم که چه شاهکاری است آدمیزاد. مدینه روی هم رفته شهر فراخ و دلبازی است. بهترین ساختمانهایش در پیرامون مسجدالنبی موقعیت دارند و بسیاریها را با سنگهای سفید و سیاه و قهوهای آراستهاند. جادهها فراخ و راحت و موترها آخرین سیستم. شیوخ عربی وقتی به موترهای مدل سالشان با آن جامهها و چهلتار عربی میلمند چه کوکبه و دبدبهای دارند.
سبزه و گل و درخت را در مرکز شهر کمتر میبینی و کجاست آب و زمین بیکار. گاهی ابر و رعد و برق زیاد اما قطره بارانی نه. فقط در چندگوشه شهر نخلستان میبینم. آن هم زرد و نزار و خاک خورده و در آستانه خشکیدن و اره شدن. مدینه در این فصل آب و هوایی دارد، به غایت معتدل، اما از طرف شب کمی سرد است و صبح وقت چنان باد خنکی میوزد که بهتر است آدم جاکت پوشیده باشد.
***
یک هفته تمام نماز برپا میداریم و زکات به مستحقان میدهیم و به خدا و کتاب او متوسل میشویم و کاری نداریم به جز تسبیح و تهلیل و انابت. چهل نماز ما که تمام میشود، عصر یک روز حرکت میکنیم به سوی مکه. چهارصد و چند کیلومتر راه. در حاشیه مدینه و در محل سرسبز و مرتفعی مسجد حلفه است. شام به مسجد میرسیم. استحمام و وضویی میکنیم. جامه دنیایی و لباس فخر و مباهات را در میآوریم و احرام میپوشم. لباس بیزیب و زینت؛ لباس آخرت. خوف و فزعی در من پدید میآید و کشف زیادت میگیرد. چشمها پر اشک است و دلها پر آه. هرکس شوری در سر و نوایی بر لب دارد. میقات آغاز دگرگونی است. سر از همین لحظه باید با تبعیض و تفرقه و تشخص وداع کرد. همه سفید پوشیم، همرنگ. حج نه تنها طبقاتی نیست بلکه مردمی است و چهره اشرافی ندارد. نزدیک موتر احرام من سست میشود و نزدیک است بیفتد. از غرفه نزدیک کمربندی میخرم. با کمربند نمیتوانم آزادانه قدم بزنم و به گور نابلدی. دکاندار افغانی وقتی متوجه میشود، مرا به درون غرفه میبرد و میگوید: «پاهایت را باز بگذار» و در همان حال لُنگ مرا میبندد و کمربند را روی آن جابهجا میکند و میگوید: «حالا صحیح شد». پاهایم آزاد میشوند و سر و وضعم مرتب. سردی هوا شانههایم را میلرزاند. چند زائر اندونیزیایی از من بیشتر میلرزند. درون موتر که مینشینم، شیشههای موتر را میبندم و خدا خدا میکنم که بیمار نشوم. دوباره حرکت و حرکت و با چه سرعتی. صدوبیست، صدوسی کیلومتر در ساعت. نزدیک غروب باد دو چندان میشود و چشماندازی از آب و آبادانی نه؛ نه بتهای، نه درختی، نه چرندهای نه خزندهای، هیچ؛ تا چشم کار میکند بادیه است و باد. چشمانم به جستجوی آب است تا حجاب خاک از چشم و گوش و چهره بزدایم، اما کجاست آب. ناچار دستمال کاغذی را میگیرم. پلکها و مژهها را پاک میکنم و از شیشه دور میاندازمش.
به سرعت باد روانیم. راننده، جوان خوش منظری از خاک پاک تخار است. گلمحمد خسته است. فاژههای طولانی میکشد و دهانش بوی سگرت میدهد. ابروهایش سیاه است و کمانی و بروت نازک سیاهی پشت لبانش را پوشانده. شب که پخته میشود، چند جای نزدیک است موتر از مسیرش منحرف گردد که متوجه میشوم و گلمحمد را به گپ میگیرم. کمکم شروع میکند به قصه: «سال هفت هزار ریال کفیل میگیرد. ده هزار کرایه خانه میدهم. پنجاه هزار کرایه دکان میشود. اینجا باید جان کند و خورد و خوابید. چیزی نمیماند. بچه تا هجده ساله نباشند کفالتشان به دوش پدر است. بعد هرکس باید خودش کفیل بگیرد. بچههای اجنبی را فقط تا صنف سوم و چهارم به مدرسه میمانند. بعد از آن اجازه نمیدهند. بچههای صنف دوازدهم هم سواد چندانی ندارند. کسی که سرمایه داشته باشد و تجارت کند برایش خوب است و روغن طرف روغن میرود... ملک فیصل سر خود را پیش غرب خم نکرد. پیش ملکه الیزابت خم نکرد، میخواست تمام مسلمانان را متحد بسازد اما او را نگذاشتند و توسط برادرزادهاش کشتند... مردمان پکتیا و کتواز بیشتر در مناطق حائل مصروف چاهکنیاند. در عمق چهل پنجاه متر چاه میکنند و گاهی زیر خاک و گل میشوند یا از بیهوایی خفه میشوند. بعضیها در نخلستان کار میکنند یا به دکانداری و تجارت مشغولند. ازبیکها بیشتر خبازی میکنند و رستورانت دارند. افغانیها بیشتر با پاسپورت پاکستانی آمدهاند و کسی برایشان پاسپورت افغانی نمیدهد...»
قاری و دولت خان در چوکی های شان دراز افتادهاند. چشمان راننده از کم خوابی سنگین است. باد سردی از لای درزها به داخل موتر رخنه میکند. همه ما را یخ زده، قاری با چشمان پت میلرزد. کنار جاده شهرکی است با نخلهای درهم و چراغها و نئونهای روشن شیری رنگ. چند بس و تانکر ایستادهاند. دستور توقف میدهم. به جز من و راننده یکی دل نمیکند در آن هوای سرد از موتر برآید. در آن لحظه گیچ هستم و گرسنگی و تشنگی شدیدی آزارم میدهد. پس ازین که جلو میز چسپناک و چربی مینشینم، دستور میدهم برایم یک خوراک برنج با یک بوتل نوشابه بیاورند. نوشابه را با ولع مینوشم، اندکی تسکین مییابم و چشمانم روشن میشود.
پس از رفتن چند حاجی پاکستانی غذا خوری خلوت و ساکت میشود. زیرا پنج شش نفر بیشتر باقی نماندهاند. مرد میانه سال و لاغری پشت دخل نشسته، مدام خمیازه میکشد و مستخدم لاغر و سیاهی از مشتریان پذیرایی میکنند. سرما طاقت فرسا و فضای سالن به حدی از بخارات گوناگون و دود سگرت انباشته است که اگر ده دقیقه بیشتر بمانم، خفه میشوم.
اکثر میزهای غذا خوری خالیاند. مشتریان نشسته یا ایستاده چای مینوشند یا قهوه یا شیر. یکی در میان دود سگرت گم شده. من و راننده هرکدام دو گیلاس قهوه مینوشیم. پس از آن از چشمان ما خواب فرار میکند. دوباره حرکت و دشت و دامن را پیمودن. چند جایی درختان انجیر و زیتون و خرما. رهآورد خدمات جدید برای حاجیان هم بسهای عصری و راحت است. هم تصادفات ترافیکی زیاد. هم خدمات سودمندی چون بازارها و هوتلها و مسجدها. آری راه دور هست اما چون به شور و اشتیاق روانیم، دوری راه نمینماید، پیرامون جاده خارستانست اما بوی بیتالعتیق که به مشام میرسد و خبر میرسد و خبر معشوق به عاشقان میآورد، آن خارستان همه گل و ریحان به نظر میرسد. سرانجام قبل از طلوع آفتاب به مکه میرسیم و اولین کاری که میکنم کرتی و بوت کابل را میاندازم بین بکس و یکی چپلک پلاستیکی را به پنج ریال میخرم و جانم را سبک میکنم.
***
یگانه محل امن در روی زمین شهر مکه است. در اینجا کسی حق ندارد، مورچهای را آزار دهد. شاخه درختی را بشکند و یا گیاهی را لگدمال کند. حجاج افغانی را بیشتر در ناحیه قشله جا دادهاند. ساختمانهای پنج شش طبقهای و در هر کدام یکی دو دهلیز خاص زنان. حاجیان به دستههای ولایتی و زبانی و نژادی و مذهبی تقسیم شدهاند. ده بیست نفر دور یک سفره غذا میخورند و ازدحامی که نپرس. سر و تن که میشوییم، روان میشویم به سوی خانه کعبه.
قاری ما را از خیابانها و جادههای پست و بلند میگذراند. آسمان خراشهای سمنتی و سنگی رنگارنگ را به ما نشان میدهد. بازارهای مزدحم را به زور شانه عبور میکنیم تا میرسیم به نزدیکی مسجدالحرام. با دیدن منارهها و گلدستهها و شکوه و جلال حرم حالم دگرگون میگردد. هنگامی که با پاهای برهنه از بابالسلام میگذرم تازه متوجه میشوم به کجا آمدهام. همین که نگاهم به خانه کعبه میافتد، عنان از کف میدهم. زانوهایم سست میشوند. کم است از هوش بروم. دوان دوان به سوی بیتالعتیق میشتابم. خانه خدا را برای رکوع و سجود و طواف حاجیان پاکیزه ساختهاند. از بیم و امید میلرزم. هقهق گریه و زاری و ندبه غوغایی به پا کرده. در حال طواف کعبه هستم حاجیان از برابرم میگذرند و به مشکل میتوانم خود را از آنها تمیز دهم. چند قدم حرکت و باز توقف. سینهبهسینه یکدیگر ایستادن. یا از کنار یکدیگر گذشتن، بدون آنکه گمان کنیم این کار چیزی غیر عادی است. آرامشی غریب بر وجودم استیلا مییابد. انگار از محیط بریدهام. لختی زمین را فراموش میکنم و رو میکنم به منارهها و گلدستهها، چه زیبا و چه بلند. نمیدانم چه وقت و چطور به اینجا رسیدهام. شاید در هواپیمایی، در موتری، یا با پای پیاده. شاید کسی مرا کمک کرده. کی؟ نمیدانم. در محاصره سفید پوشانم. شاید به کمک همینها به خانه برسم. به کجا. به همین خانه مکعب سیاه و زربفت. این خانه به چشمانم آشناست. نمیدانم خودش را یا تصویرش را در جایی دیدهام. شاید در کتابی شاید در پرده تلویزیون یا در سینما. بیتصمیم جلو در خانه کعبه ایستاده و از خود میپرسم «زمانش نرسیده است»، پرسش عجیبی است. احساس میکنم که نه تنها اعتراف نکردن برایم غیر ممکن است بلکه نمیتوانم دقیقهای این کار را به تأخیر اندازم. احساس ضعفی که در برابر این ضرورت میکنم تقریباً خوردم میکند. مثل اینکه هنوز علت آمدن مرا درک نکردهاید و از این جهت متحیر استید. من درست برای آن آمدهام که همه چیز را بگویم و جانم را سبک کنم. اعمالم نتیجه جاذبه اجتنابناپذیر یا مربوط به تقدیر بوده است. بلی همین. باور کنید همین. آمدهام تا همه چیز را بگویم و علت رفتار خود را توضیح دهم تا مرا دیوی نپندارید. مخصوصاً تا وقتی که مهمان شما هستم. به من مربوط نیست که باور میکنید یا نه و هر تصمیمی که بگیرید فعلاً برای من اهمیتی ندارد. من برای اینکه خود را از آلام طولانیتری نجات دهم، قفل زبانم را میگشایم. حالا باید چیزهایی را بگویم و سینهام را خالی کنم چیزهایی را که یک عمر در دلم نگهداشتهام. چیزهایی را که نخواستهام بروز بدهم. شاید همه از آنها سر در نیاورند. شاید بعضیها مرا سرزنش کنند. با وجود این اگر افشاگری است اگر عذر تقصیر است، یا چیز دیگر، من میگویم و میگویم و از هیچکس هم باکی ندارم. راستش اینکه من بعضی چیزها را نمیدانم. مثلاً مرگ مادرم را. ایام کودکیام را. بیبی میگفت که دوساله بودی که مادرت مرد. اما من نوع بیماری و علت مرگش را نمیدانم. بیچاره هنوز دفن نشده بود که مرا به قریه دوری به دست خالههایم سپردند. اما مادر شب و روز با من است و من با خیالات او میزیم. سه چهارساله که میشوم، بیبی اختیار دارم میشود. من از کاسه او میخورم. در تختخواب او میخوابم. بیبی به یک نواسه ضرورت دارد و آن یگانه و دردانه منم. از کودکی و نوجوانیام چیزی زیادی به خاطر ندارم. پشت لبم را که سیاه میکنم، زنجیری به پایم میبندند. نمیخواهم. عشق حقیقی نیست. عشق راستین آنجای دیگر است و شب و روز با خودم میگویم این غیر ممکن است و کار میکشد به شورش و عصیانگری... شاید سرنوشتم از ازل خوب نبوده. بلی خداوند متعال. از آن وقتی که چشمانم را گشودهای غولها بند دستم را محکم گرفته و به هرکجا که خواستهاند کشیدهاند، غولهای شرایط و مقتضیات. غولها چنین و چنانم کرده. خوبی و بدی هر دو مرا به سوی خود کشانده. باید کسی میبود تا مرا از ظلمات به عالم نور میرساند. آخر هر چه در آسمانها و زمین است همه ملک توست. به اراده توست. بنده که شیفته یک چیز بهخصوص نیستم و با همه گنهکار بودنم بازهم باهم با رحم و شفقت نبریدهام و خوف ترا در دل دارم. نمیخواهم از سویی معصیت کنم و از سویی هوس خزیدن در بهشت در سر بپرورم. چیزی در روی زمین نیافریدهای که از صمیم قلب آن را دوست نداشته باشم. با اینهمه، هیچکس در زندگی خاطره خوشی از من ندارد. حتی دوستان و دشمنانم. شاید حتی تو شاید حتی ابلیس هم و بدبختی از این بیشتر میشود؟ از آغاز جوانی با متسعضفان همراه گشتم. نمیدانم میل به آنها را کسی در دلم نهاد یا بینوایی آنها بود که مرا به این راه کشاند. فکر میکردم حق دارند و سزاوار کمک هستند. اول خانه و خوراک و پوشاک بعد خیالات. نمیدانم کی مرا به این راهها کشانیده. شاید فقر، شاید قدرت و تجمل، شاید راحتی بشر. شاید هم شیطان، شاید آدمهایی که در تظاهر و حیلهگری نابغه هستد و اکنون من از این موضوع هیچ تعجب نمیکنم. چقدر موضوعات را حقیقی نمایش میدادند. چه حیلههایی که به کار نمیبردند. من چشمانم را بسته بودم و چقدر برای اینها سنگ به سینه کوبیدم. وقتی با آنها بودم نمیتوانستم در برابر سر مشقی که آنها میدادند مقاومت کنم. شما از این رفتار من متعجب نباشید. یقیناً شیطانی رهبری همه امور را به دست داشت. آخر من هم آدمی مثل دیگران هستم؛ نه بیش و نه کم. شیطان مرا مسخره کرد. اینک اکنون به خانه تو آمدهام. اگر من چنان نبودم آیا به اینجا میآمدم؟ گوش کن. اینجا هم که آمدهام، میخواهم تجربهای کنم؛ تجربهای از نوع دیگر. این را بدان... آن روزها خیلی چیزها را قبول داشتم و خیلی چیزها را هم قبول نداشتم و هرچه پیشآمد خوشآمد نبوده و حاضر بودم نان جو بخورم و از این اندیشه دست بر ندارم. چندسالی همهاش تب شهوت و رنج و تعب روزگار نفسانی. گاهی پای در گل شک ماندن و گاهی پای در گل یقین. بلی آدمی بودم ساده و حساس و بوالهوس. جوانیام که خاک شد. امیدها که به فریب انجامید. آرمانها را که از درون و برون جویدند، حقیقت را به زنجیر یافتم. پارهپاره یافتم. حالا من نمیدانم به چی و کی دل ببندم. چه کار کنم. شور و اشتیاقی ندارم. شور و اشتیاق به هرچه باشد... قدم میزنم از سنگی به سنگی و از دیواری به دیواری. ناپدید شدن در میان جمع و باز پدید آمدن در جایی دیگر. ناپدید شدن دگرباره و باز پدید آمدن دگرباره در جایی دیگر. همه جا یک رنگ؛ جایی که هرگز چیزی نشان نمیدهد. مگر نالهها، گریهها و ندبهها را.
لختی خاموشی محض. با شگفتی قدم میزنم. نمیدانم ذهنم سالم است. خردم درست کار میکند و آنچه را میبیند و میشنود درست انتقال میدهد و چشمه اطمینان بخشی است. پس یاری میجویم از آن تا چشم اندازی نیکوتر بیابم و هیچ از آن نمییابم. گریههای جانگداز، خلوت مرا برهم میزند، پریشانیام فزونی میگیرد. برهنه پا با گامهای بیصدا بر کف سنگ حرم گام بر میدارم. همه جا سپید میزند. سر فرو میبرم به گریبان همچون ژرفاندیشان ولی کاویدنی بیهوده و دوباره تن دادن به ندانستن و نمیدانم که چگونه به اینجا رسیدهام. به کجا میروم. چگونه باز میگردم. نه چیزی میدانم نه آرزویی به دانستن دارم... بازهم حق داری نشنوی. اینها همه بیمعنی و جز پرحرفی چیزی دیگری نیست. خودم را از همه چیز محروم کردن، دشمنی همه را به جان خریدن، به هر دری که رو آوردم جز غدر و خیانت چیزی ندیدن، این هم شد زندگی. من سالها گرفتار رهزنانی بودم و شب و روز در تشویش مرگ آسایی به سر میبردم و اکنون وقتی خنجر را برگردن خود حس میکنم، دیگر احساس ترس ندارم. همیشه از خود میپرسیدم در صورتی که میدانی دیگران این طور هستند چرا از آنها نمیبری، بعد فهمیدم که اگر انسان بخواهد منتظر وقتی شود که دنیا گل و گلزار شود باید عمر نوح و صبر ایوب داشته باشد و اگر بخواهد همه را اصلاح کند، وقتش را تلف کرده است. بلی این طور است. این قانون آنها است.
این وضع بوده و همیشه خواهد بود و خودت حقیقت آن را از همه بهتر میدانی و پروردگار عالمی. خوب چطور میتوان با همه برید واز اجتماعی بشر خارج ماند. آخر تنهایی فقط برای تو میزیبد و امکان دارد... چقدر کشمکشهای درونی را تحمل کردم. چقدر این رؤیاها برایم تحملناپذیر بود و تا چه حد مایل بودم رهایی بیابم. تصور میکنی مثل یک نفر نادان به خانهات آمدهام؟ نه. اینطور نیست. من پس از تفکرات عمیقی این تصمیم را گرفتهام. آه حجاج گپهای مرا قطع نکنید. کاش گریهها را برای همیشه بس کنند و افسوس میخورم که چنین نمیکنند. گریهها اکنون بیرمقاند و به دشواری بر دوش باد برده میشوند... چگونه کسی چون من که خود را یکباره در میان خلایق در چنین مکانی یافتهام به خود نلرزم. هنگامی که چشمانم را دوباره میبندم تا گذشته را مرور کنم. بلی جوانی و پیریام در این راه گذشته. باختهایی هم داشتهام که خیلی سنگین بوده، حتی روی جوانیام قمار زدهام. این حرفها را از روی بیخیالی نمیزنم... چرا اینقدر زور و فشار است. تیله و تمبه است. کم است احرامم باز شود. اگر همیانم چیزی شود، چه خاکی بر سرم بریزم. آخر کوزه هر روز نمیشکند... این گپها را از روی مستی نمیزنم. از روی خودخواهی نمیزنم. توقعی هم ندارم. گستاخ هم نیستم. میدانم که قادر و قاهری. قمارهایی هم زدهام که بردی نداشته. همین طور نبوده؟ بوده... چندسال تنها ماندم. رها شدم و هنوز هم فکر میکنم به من خیانت شده است.
اما هر عیبی است در این سر است. در این مغز است. در این توته گوشتی است که در سینه من نهاده و نامش را دل گذاشتهای. این سفیدپوشان چرا اینقدر هیاهو دارند. چرا این قدر مزاحماند. کاش برای چند لحظه هم که شده زاری و ندبهشان به گوش من نرسد. هنوز طوافم تکمیل نشده به حد کافی خسته شدهام. عرق کردهام. چرا اینها نمیگذارند درد دل کنم. از ورای منارهها و گلدستهها آسمان بیابر را مینگرم. شاید سحر و افسونی هم در کار بوده. یا فتنهای. یا شورش و عصیانی. یا عقلم را دزدیدهاند. گاهی گپ و سخن رفاقت بوده. یا قولی و عهد و پیمانی.
گاهی خار چشم رقیب شدهام. یا خار زیر بغل او. چندسالی هم با دیوان هفت سر جنگیدهام اکنون ترسی ندارم. ترس از هرکسی و از هرچیزی که باشد و از کدام دشمن بترسم که دشمن با من خفته است و از بنده چه ایمنی آید که امان نیست جز در پناه لطف تو. آری من خود را تهدید شده میدیدم. بدنم و عقلم تهدید میشدند. اینجا بیگناهی چه کاره است. بلی همین چیزها بوده و زندگی بدون اینها نمیشود. مگر ما را از گل و لای نسرشتهای. آن هم از گل و لای کهنه و تغییر یافته صلصال کاالفخار. بازهم میگویی گناه منست، گناه؟ چه گناهی؟ خودت بهتر از همه به احوال من آگاهی و من در همه حال توکلم به تو بوده است... در این صورت جایی برای تأسف باقی میماند؟ مشکل است زن و مرد این سفیدپوشان را تشخیص داد. چرا یک لحظه هم آرامی ندارند. شاید من اینطور فکر میکنم. شاید سودایی شدهام. چرا از پیش رو و از پشت سر فشارم میدهند. نزدیک است خرد و خمیرم کنند. نمیگذارند که من چیزهایی را به یاد آورم. یکی نیست، دو تا نیست، صدها و هزاران سفیدپوش مشغول این کارند. چقدر شبیه یکدیگرند. نمیتوانم سرم را بلند کنم و اطرافم را بنگرم. فقط خانه سیاهپوشت را میبینم. چرا سیاهپوش است. سوگوار کیست؟ چرا این خانه همچون من خاطری حزین دارد. برای چه و برای کی؟ ارزشش را دارد؟ نمیدانم چطور نزدیک و نزدیکتر میشوم. نمیدانم کی مرا به آنسو میراند. اینک به یک قدمی خانه رسیدهام. بیشبهه مرا دو حاجی یاری میرسانند. یکی راه مرا صاف میکند و دیگری مرا به جلو میراند. بهتر است اینجا زانو بزنم. سرم چرا افکنده است. اجازه است پیشانی پر دردم را به دیوار سیاه پوشت تکیه دهم. برای یکی دو دقیقه کافیست و بیشتر از آن نه، فقط یک دو دقیقه. چه دیوار نمناکی. چقدر داغ. این سفیدپوشان چرا یکی هم سرخویش را بلند نمیکند. چرا خود را نشان نمیدهند. انگشتان خشن و سردم را در سیاهی میسایم و با سیاهی یکی میشوم. چرا دستم به جای زربفت آن نمیرسد و چه وقت رسیده؟ دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. تشنهام و آب دهنم را قورت میدهم. آب دهنم تلخ است. تلخ همچون شوکران. همچون حنظل. چه وقت شیرین بوده؟ کسانی که در دور و پیشم افتاده، گاهی به اثر زور و فشار و یا به شنیدن اخطارهایی یا غریزه مبهمی سرهایشان را بلند میکنند. چه صحنه غریبی. فریادها، نالهها، اشکها. این است آنچه میبینم و میشنوم، چشمان همه نمناک است. گاهی بر جاهایشان میایستند، سینه به سینه هم. زن و مرد. یکی هقهق میکند و با ناخن دیوار سنگی را میخراشد. پاهایش مثل آنکه دچار تشنج شده باشد، میلرزد. سپس گریه میکند. از دل میگرید. شاید بهانهای برای گریستن داشته باشد. بهانهای که یک عمر سردلش بار بوده، و فقط امروز فرصتی برای بروزش یافته و چرا نگرید. بگذار که سیر بگرید و دلش را خالی کند. اما دل من به این زودیها خالی نمیشود خدایا از آن روزی که عزم تو کردم، منزلبهمنزل واقفی از حال من و چیزی ندارم که از تو بپوشم و دل تنگم که چرا گشایش نمیشود...
دلم میشود درون خانه کعبه را ببینم و در آرزوی دیدار آن بیتاب هستم. اما قفل سنگین و زرینی در آن را بسته است. شنیدهام که سال یک بار در آن را میگشایند و امیر وقت آن را جارو میکند. فکر میکنم که اگر نگاهی دزدانه هم به در کعبه بیفکنم، شرطهها عصبانی میشوند و صدای خشمناکشان همه جا میپیچد: «چه میخواهی، ها» و هنوز دستانم به دروازه نرسیده که صدای سیلی مانندی میپیچد، خدایا چرا پشت دستانم داغ میشوند و میسوزند. چرا پایم به دیوار سنگی اصابت میکند و درد شدیدی در کمر و پاهایم احساس میکنم. این درد با همه دردها فرق دارد. «به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند، که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی». گریهها دورادور. گاهی بیرمق گاهی آشکار. شاید من و عراقی همانند باشیم. شاید او هم خاطری حزین دارد. شرطه بدون اینکه نگاه دیگری به سویم افکند، راه خویش را گرفته میرود. زخم پا سوزش فوقالعاده دارد و تا مغز استخوان را میسوزاند. دانههای عرق از لای موهایم به سوی شقیقههایم راه کشیده، به گوشهایم فرو میروند. سر سنگ بیحال افتادهام و از حادثهای که رخداده خجلم و قادر نیستم به نیروی دست و پایم بلند شوم. در مقابل خشونت شرطهها بیدفاعم. مثل اسرای جنگی دستهایم را روی سرگذاشتهام و در نهایت خفت به تسلیمی تن دادهام. حیرانم. گیجم. اینها چه میکنند. اینها معتقد نیستند که کسی از طریق زیارتها و کانونهای مذهبی و لو خانه کعبه بتواند بخشودگی و رستگاری از گناه را به دست آورد. خدایا چرا آب زور سربالا میرود. حتی در اینجا. در خانۀ تو. خدایا باز هم عفو تقصیرات. میدانم که روسیاهم. اما پروردگارا این خدمت را از ما قبول فرما. تویی که دعای خلق را اجابت میکنی و به اسرار همه دانایی. کار شرطه معنای دیگری هم دارد. یعنی که اینجا هم امان نداریم. اینجا هم اختیار نداریم. حساب ما جداست. اینجا هم زورمندان است. حتی در یک وجبی خانه کعبه. در مکان امن وامان... کجایی ابومسلم خراسانی، کجایی طاهر ذوالیمینین. کجایی یعقوب لیث صفار. چرا گرد و غبارتان نپیچیده. چرا شمشیرهایتان زنگار بسته. کوس و کرنایتان کجاست؟ افشین و حسنک به کیدکی دچار گشته. فردوسی بزرگ شاهنامهات در کجا خاک میخورد. نمیبینید خویش و تبارتان به چی روز و حالی گرفتارند. به هر صورت، توقعم یک سلام است و دیدار خانهای و خانه راه خانه میجوید.
خدایا چکار کنم، بیحالم. کم است دنیا خراب شود. همه چیز به سرآید. آه خدایا همین حالا خواهم افتاد و هزاران حاجی از سر و سینه و کمر و دستها و پاهایم خواهند گذشت. چهره مخوف شرطهها را میبینم که خیرهخیره نگاهم میکنند. اگر ضعفی دست دهد یا غش و تهوعی. یا... در آن صورت هزاران حاجی چه خواهند گفت و چه خواهند کرد؟ حتماً همه میریزند سر من. شرطهها هم با دندههایشان خواهند رسید. عمله تنظیف هم با جاروها و سطلهایشان. همه دست به دست هم داده، اول لگدمالم میکنند. بعد احرامم را تکه و پاره میکنند. سپس سراسر بدنم را بندبند جدا خواهند کرد و تف و لعنت که: «ملعون خبیث چه کردی؟» در این حال تو حاضر هستی تا از سر تقصیرات من بگذری... پروردگارا عذاب مرا به تأخیر افکن. خدایا رسوای عام و خاصم نکن شاید به من دستور دهند «برو آنجا تعظیم کن و زمین را که ملوث کردهای ببوس. سپس به هر طرف خم شو و با صدای بلند مرا ببخشاید بگو آنگاه جان تو در امان خواهد بود». به گوشه از خانه کعبه نگاه میکنم و بیاختیار اشک از گوشه چشمانم سرازیر میگردد و با خود میگویم: «شاید عرفات و منی و مزدلفه، را دیگر نبینم و طولی نخوهد کشید که از عربستان مرا اخراج کنند. وقتی به خانه برسم، زن و فرزندانم چه خواهند گفت. دیگران هم از حادثه خبر خواهند شد. شاید سروکارم به بیمارستان بکشد. پس از یکی دوسال از پا افتاده و زمینگیر میشوم. بلیبلی عاقبتم چنین خواهد بود...»
خدایا راه حق و باطل را برایم آشکار کن. آخر تو روح خویش را در ما دمیدای و آسمانها و زمین و هرچه را در آنهاست جز برای مقصودی صحیح و حکمتی بزرگ نیافریدهای... ناله و ندبهها چون همیشه. من از مرگ نمیترسم. من برای رسیدن به مرگ لحظه شماری میکنم. کاش روزی برسد که من از این محنت رهایی یابم. اما از لطف تو هم نومید نیستم و این را همه باید بدانند. آخ خدایا! هرچیزی، رسوایی، زندان و حتی مرگ را قبول دارم و این رو سیاهی را نه. مردم چه خواهند گفت. یک زاغ چهل زاغ نمیشود؟ توکل به خدا. تو خدای بخشنده و مهربانی. هرچه باداباد، باز یک قدم بر میدارم. آه چه مسافت خطرناکی. برای سومین بار در انتظار کیفرم. من با دستهای آلوده حجرالاسود و در و دیوار کعبه را بوسیدهام. حتماً بلایی سرم نازل میشود. این همه معاصی بدون کیفر نمیماند. پرستوههای حرم چرا بالای سرم میچرخند. بالا و پایین میپرند. گاهی دستهدسته، گاهی به صورت خیل عظیم سیاهرنگی در میآیند. به چه فکر و خیال هستتند. چرا هر سو میروم، رهایم نمیکنند. چرا از حجرالاسود، از دروازه زرین، از ناودان طلا از مصلای ابراهیم باکی ندارند. فکر میکنم من از بدکارانم و تو بر من همان عقوبتی را نازل میکنی که بر اصحاب فیل نازل کردی و میفرستی برای من خیل ابابیل را... خدایا سر به فرمان تو فرود میآورم و مطیع فرمانم.
حس میکنم پاهایم از زمین کنده شده و در فضا شناورم، انگار در حبابی از شیشه قرار دارم و نفسی پنهانی مرا به گذشتهها میبرد، چشمهایم را میبندم و سفر خیالی من به اعصار دور ادامه دارد، حیرتی و دهشتی عجیبی دست میدهد که زمین و زمان را فراموش میکنم. های خلایق امروز مرا ولایتی نیست در نفس خویشتن، بر کلام خویشتن و بر سکوت خویشتن. اینجا جای شکستگی است و خاکساری و بیچارگی و ترک حسد و عداوت و ریاست. اینجا عرصه سخن بس دراز است و عرصه معنی از آن هم فراختر. خدای تعالی تو حاضر و ناظری. آخر کرم و لطف ترا عامست و احسان همچنان. چون آمدم و دیدم صد چندان بود اما به دعا گو هنوز چیزی نرسیده. میدانی که دل این ضعیف هرجا فرو نیاید و این مرغ هردانهای را بر نگیرد. گرچه گاهی خطاهای بخششناپذیری را مرتکب شدهام، شاید زمانی سرمشق متانت هم بوده باشم و بزرگترین ادبارهم مرا از پا نیانداخته و هرگز نا امیدی بر من مستولی نشده، و گلیم خویش را بدر کردهام ز موج. هرچند گنهکارم اما کرم تو چی؟ کرم آن باشد که سخن بیچارهای را بشنود.
حرم پر از انعکاس صداست. پر از زاری و ندبه است. همه میچرخیم و میچرخیم و خانه کعبه را همچون نگینی در برگرفتهایم. حاجی میانسالی گاهی زانو میزند، گاهی بلند میشود و در همه حال گپ میزند. بلندبلند گپ میزند. با خودش، با خانه کعبه. با پوش سیاه و زربفت آن. گفتگویش ساده نیست. هذیانی است و میگوید و خاموشی میگزیند. گاهی آرام است و گاهی به جوش و خروش. فریاد بلندش را میشنوم: «نمیمانمت، رهایت نمیکنم. آخر به چنگ من افتادی. آخر، آخر».
خدایا گنبد کوچک برنجی چیست؟ راست است که اینجا حضرت ابراهیم پا گذاشته، کاش من هم در اعمار خانه کعبه حضرت ابراهیم و اسماعیل و هاجر را یاری میرساندم. پنجره زرین را محکم چنگ میزنم و فریاد میکشم: «ابراهیم، ابراهیم من کجایی؟ برخیز و دل و ضمیر ما را هم از لوث بتان پاکیزه ساز. برخیز و ببین آتش را. آتشی که خشک و تر نمیشناسد و همه را یکسان میسوزاند...». اما هرچه فریاد میکشم، هرچه التماس و زاری میکنم، حضرت ابراهیم پاسخ نمیدهد و فریادرس نمیگردد. نمیدانم چرا دلش به سوی من مایل نیست. مگر مرا از ذریه و پیروانش نمیشمارد. فکر میکنم حضرت ابراهیم را هم زندانی ساختهاند. زندانی گنبد زرین. زندانی مصلای ابراهیم.
حال عجیبی دارم. احساس میکنم که خود را از دست میدهم. ذرهذره در جمعیت محو میشوم همانگونه که قطره آبی به دریا میپیوندد. در محاصره قیافههای ناشناسم. گاهی صدای حرکتشان را میشنوم، گاهی نمیشنوم. به هر سویی که نگاه میکنم حاجی سفید پوشی را میبینم، یکی، دوتا، ده تا صدتا را نه. هزاران تن را. گناهانی که مرتکب شدهام به یادم میآید. خوفی که همیشه از منتقم حقیقی در دل دارم بر من هجوم میآورد. از این میترسم که مبادا در چنین عالمی شواهدی به دست دهند. از چیزهایی دیگری نیز وحشت دارم. سرم گیج شده. پاهایم جان ندارند. دهانم را باز میکنم اما صدایم بلند نمیشود. چشمهایم مثل دو قوغ آتش میسوزند. اشکهایم قطرهقطره میریزند. دهانم خشک و تلخ است. به دنبال آب میگردد. آب، آب، خدایا دل من درد میکند و تو درد دل من نخواهی. خدایا اینجا نیامدم که به رنجم دچار کنی. ناگهان دست خیری از آستینی به در میآید و از بازو و زیر بغلم میگیرد و مرا میکشاند به آغوشش و میخندد. انگشتان گرم و معطر، پیشانیام را نوازش میکند. بین گوشهایم دعا میخواند و به رویم پف میکند. قیافههای آشنا دورم حلقه میزنند. به دیوار سنگی حطیم تکیه کردهام. به نظرم میرسد چند نفر دورم جمع شده، میخواهند مرا جایی ببرند و باهم مباحثه گرمی دارند حسی لبریز از آرامش دلم را پر میکند.
در طلب آب حیاتم و در ظلمات چشمه حیوان را آب زمزم را جستجو میکنم و مییابم. چند جرعه از آن میآشامم و میپندارم که عمر جاویدان یافتهام. چندین حاجی بشکهای یا ترموزی به دست دارند. یا بوتل خالی نوشابهای را پر میکنند. دو حاجی قندهاری احرام به تنشان چسپیده و آب از سر و ریشهایشان چکان. عطششان که رفع میشود شروع میکنند به شستشوی یکدیگر. زنها نیستند. یا کسی راهشان نمیدهد.
پس از رفع عطش سر و رویم را میشویم. جای زخمم را میشویم. آب زمزم دردم را کمی آرام میکند. یکی دو گیلاس آب زمزم را به سر و گردن و بازوها و دستها و پاهایم میپاشم فکر میکنم پس از این هرجا قدم گذارم و یا بر زمینی توقف کنم یا بر درخت خشکیدهای دست کشم، آن زمین و آن درخت سبز و خرم میشوند.
در مسعی فشار جمع به پیش میراندم. شاید ده بیست هزار نفر به دنبالم باشند، گروهی به دنبال مطوف میروند. به صفا که میرسیم در بلندایی توقف مختصری و سلامی به خانه کعبه و باز حرکت و حرکت. سرگردانم در میان جمع. بیخود و آواره. یکی چشمانش را بسته و سرشک از دیدگانش جاری و مینالد و مینالد در میان جمع ذرهای بیش نیستم. اصلاً خاک و خاکستر و هیچ شدهام. دیگرانند که مرا به جلو میرانند. توقفم میدهند. سرعتم را کم و زیاد میکنند و من جز اطاعت محض کاری ندارم. در مسعی احساس آرامش میکنم. مکانی که در آن شاه و گدا با پوششی یکسان و با تواضع و خشوع کامل میدوند «بنازم به بزم محبت که آنجا/ گدایی به شاهی مقابل نشیند». در اینجا هرچیز هستی دارد، جزئی از راز ملکوتی هست. این راز نافهمیدنی را حتی در پرستوهایی که پرپر زنان در فضا و در دهلیزها و از سویی به سویی دیگر میپرند، یا در کبوتری که در منارهای آشیانه ساخته میتوان احساس کرد. ولی نزدیکتر از هرچیز به خدا روح خود ماست و کاری ندارم جز هوای نفس را شکستن و امید برگشتن از معصیت و توفیق طاعت و تبرا جستن...
در پیرامونم هرکه هست خدا پرست است و هیچ سری از یاد و ذکر او تهی نیست. حجاج شیعه و سنی و حنفی و مالکی و شافعی و حنبلی در عبادات و مجالس همه در کنار یکدیگر مینشینند و راه اتصال و اتحاد به مبدأ را در پیش گرفتهاند.
چند روز است که در قشله هستیم. از قشله تا حرم راه درازی هست اما به نظرم چند قدم بیشتر نمیآید. آن قدر خوشحالم که خستگی و گرسنگی را احساس نمیکنم. هر کوچه، هر خیابان، هر بازاری را که میپیمایم مرا به حرم نزدیکتر میکند. پیاده میرویم و میآییم. اما وقت عبور از چهار راهیها دلم میلرزد. یا میترسم از قاری و دولت خان جدا گردم همه جا چشمانم به دنبال آنها میگردد. وقتی دروازه اتاقم را میگشایم و روی تختخواب میافتم، تمام تنم از خوشی لبریز میشود و تازه آن وقت میفهمم که چه خسته و گرسنه هستم. خوشم میآید ساعتها همانجا بیفتم. نیمهجان و خوشبخت و خواب.
***
چند شب بعد مرا به مرکز بعثه حجاج افغانی در ناحیه نکاسه میبرند و از قاری و دولتخان جدا میشوم. در این خانه دم ما چاق است و خداوند منزلی عنایت کرده که بسیار بدان خشنودیم. اتاق نشیمن جای اختلاط و تماشای تلویزیون که به اتاق غذاخوری هم راه دارد. سالون بزرگ برای کارهای خاص و موقعیتهای بهخصوص و مهمانهای محترم است و وقت فراغت پردههایش کشیده و اثاثیهاش زیر تکهها پنهان است. دیوارهایش با کاغذ زرد رنگی پوشیده است. جلو یگانه پنجره آن شمعدانی و پردههای جالی دارد. مبلهای آن زرد و طلایی و همه جدید اند و میزها همه بیضی شکل و یک میز آرایش و آیینه در وسط دیوار خانه قرار دارد. مبلها و قالین اتاق از تمیزی میدرخشند و هیچجا یک ذره گرد دیده نمیشود. مقابل آیینه برنزی سنگین میز آرایش قدیمی میایستم. نه زیبایم نه زشت. شاید چیزی بینابین باشم. اتاق خواب تختخوابش گرم و نرم و خواب آور است و عجب جای دنج و خلوت و در منازل بالای بالا. پنجرهاش رو به حویلی است و شکر خدا در حویلی دو سه درخت دیده میشود و سه چهار تا گنجشک، چهارتا پنج کبوتر نیلی چاق زیر سایه بالکن غمبر میزنند و همه اینها مرا به یاد کابل میاندازد و خوشحالم میکند. کولر هوای مطبوعی میبخشد و مولوی کوهستانی و جنرال، تلویزیون رنگه بیست و چهار اینچ را اجاره کردهاند.
خدمه فلیپینی غذا سرویس میکند. احمد نایجریایی راننده و مسئول نظافت است. یک نور چشمی هم اینسو و آنسو میدود و هرچه را میبیند میگیرد و با آن مشغول میشود. گاهی نق میزند. گاهی ناز میکند. آقازاده بیاندازه تیزهوش است و نور چشمی عالیجنابی که سر همه نخها را به دست دارد. در چهار سالگی تر و تازه و شاداب و براق است و معلوم میشود که سیر و آرام و خوشبخت است. همه به او علاقمند شدهاند و هر بار که سخن میزند، لبهایش گلابی میشود. چشمهایش برق میزند. دندانهایش همچون صدف میدرخشند و زیباتر میشود.
وقت فراغت بر کرسیها لمیدهایم. برای ما غذاها و آشامیدنیهای گوناگون و هرچه بخواهیم آماده است و شکر این نعمتها را به جا میآورم و این دولت خداداد چه دست و دل باز است و عجب سخاوتی دارد. چند ساعت ما به بحث و جدل و یا به رتقوفتق امور میگذرد. چند طبقه مال حجاج و یکی از آن زنها و شیخ عبدالله با زن و فرزندانش در گوشه دیگر عمارت زندگی میکند و گهگاهی به خانه ما سر میزند و چایی نوشجان میکند. مهربانی صاحب خانه که خاطر ما را بسیار میخواهد. دست پخت عایشه همسر شیخ عبدالله. سلیقه و پاکیزگی خدمه فلیپینی عرقریزیهای احمد به خاطر نظافت... بله همه واقعاً مهربان هستند. عربها به هر صورت مردمی بد نیستند و من که تا به حال چیزی ندیدهام؛ چیزی جز آنکه خوب و شایسته باشد.
شبی شیخ عبدالله ضیافتی بر پا کرده و همه در سالون نشستهایم. شیخ و خسرش نرمکنرمک صحبتشان میکشد به سیاست. باورم نمیآید که در عربستان تب سیاست چنان گرم باشد. آدم وقتی مکه و مدینه و شیوخ و شرطه سعودی و امر و نهیشان را میبیند فکر میکند در اینجا از سیاست و تحزب و بحث و جدلهای سیاسی نشانی نخواهد بود و تا وقتی چاههای نفت ته نکشیده و سال دو میلیون حجاج دارند، چه حاجت به سیاست تا مغزشان را سر هیچ و پوچ به درد آورند و مثلاً کثرتگرایی و پلورالیسم و دموکراسی و حقوق بشر یا شکیبایی مذهبی را زمزمه کنند.... اما این طور نیست و دیده میشود که عدهای با مراجع قدرت، سلطنت، اشرافیت و روحانیت مخالفت میورزند. و همه چیز را به دیده تردید مینگرند. اما معلوم نیست مبارزه آنها ثمری میبخشد یا نمیبخشد و به هر صورت، آن سرش ناپیداست. اخبار داغ روز خبر سقوط سفینه کولمبیای آمریکایی با هفت سرنشین آن است. شیخ چهلتار و چادر عربی چهار خانه سرخ و سفید را کمی دست میزند و مرتب میکند و میگوید:
- خواست خدا بوده و گرنه هیچ امکان ندارد. آه مسلمانان گرفته. شاید این را هم بر دوش اسامه بار کنند. بالای عراق هم فشارش را بیشتر کرده.
شیخ عبدالله میگوید: «اگر امریکاییها بالای عراق حمله کنند شاید حجاج عراقی تظاهرات کنند. تعدادشان هم امسال زیاد است. اگر تظاهرات کنند، دولت آمادگی کامل دارد و مقابله میکند.» برادر عبدالله سخت ساز مخالفت میزند. دل پردردی دارد و اسامه را قهرمان میداند. تلویزیون الجزیره شب و روز اخبار مربوط به عراق و فلسطین و سفینه کولمبیا را پخش میکند. شارون در انتخابات جدید اسرائیل برنده شده. تونی بیلر در مجلس عوام انگلستان سخنرانی دارد و میگوید: «عراق ده سال تمام فیصلههای بینالمللی را زیر پا کرده. ما عنقریب اسنادی را افشا میکنیم که ثابت میکند عراق سلاح کشتار جمعی دارد. باید عراق ثابت کند که سلاح کشتار جمعی خود را کجا قایم کرده.» جنرال میگوید: «آمریکا عراق را میزند». مولوی میگوید: «خدا کند. در این روزها حمله نکند». من عقیده دارم که شاید بعد از مراسم حج حمله کند.
لختی بعد سینیهای سیب و کیله و مالته میرسند. سیب بویی شاداب دارد و مزه آبدار و مشخص. بهبه چه شیرین است. اما مالته را که به دهن میاندازم چنان ترش است که انگار لیمو خورده باشم. میبینم که چهره جنرال هم درهم شده است. اما مولوی نیم مالته را به دهن میاندازد و میگوید: «عجب میخوشی است». پسانتر چای و خرمایی. خرمایی به آن شیرینی و لذت تاکنون نخوردهام و مزیت دیگرش این است که به دست نمیچسپد. غذا پلو است و گوشت و قورمه و نوشابهها از حساب بیرون و معلوم میشود که شیخ به طبع افغانها بلد است. نظم و نسق سفره به عهده برادر عبدالله است. غوریها و بشقابها را عبدالرحمن سودانی میآورد. از این مرد خوشم نمیآید. یک روز او را آوردم و نشان دادم که دروازه تشناب قفل مانده. تقصیر من نبود، تا کلید را داخل قفل کردم و دور دادم شکست و نیم کلید همان جا ماند. مرد که بهانه گرفت و شیطانی کرد به بادارش و یک روز تمام تشناب ما بسته ماند تا یکی را آوردند و آن را گشود. مردکه کار میکند و لبخند میزند. آنهم چه لبخندی. نمیخواهم لبخندش را ببینم. دهانش باز است و دندانهای زرد و کرم خوردهاش نمایان و میخندد. گاهی بلندبلند میخندد. از چرخش چشمها و سرخی آن و خطوط لبهایش خوشم نمیآید. از حرکات تملقآمیزش به شیخ عبدالله و زنش هم خوشم نمیآید و با قد و قوارهاش نمیخواند. تنها او مزدور و فقیر نیست چندتای دیگر هم هستند ولی این کارها از دستشان پوره نیست و نمیکنند.
شب دیگر مطوفها میرسند. پنج شش نفرند و همه سر و ته یک کرباس. یکی مرد جوانی با چشمان سیاه و درخشان و به تابلوهای حضرت یوسف میماند. پیراهن سفید و پاکیزهاش تا بجلک پاها را پوشانده و چادر سرخ و سفیدش وجاهت او را چند برابر کرده است. عصای زیبایش را به دست شیخ عبدالله میدهد. اندام ظریفش از زیر پیراهن نرم و نازک سفیدش نمایان است. ساعت طلایی و انگشتر الماسش میدرخشند. مولویهای ما از او پذیرایی شاهانهای میکنند و شیخ عبدالله در مقابلش تا کمر خم شده و به نظر میرسد که خاندانی و اشرافیست. مطوفین رتقوفتق امور حجاج افغانی را به دوش دارند. سه چهار ساعت پرگویی و بحث و جدل و بار اندازی و مرغشان یک لنگ دارد و یک وجب هم عقب نمینشیند. از این مطوفها هم شرکت انحصاری جور شده. کارشان رهنمایی حجاج است. در منی و عرفات خیمهها برپا میکنند. سرویسها در اختیار دارند اما سرویسهای سرباز نیست یا نمیخواهند و شیعهها از خشم میترکند. خلاصه همه کارهاند اما در عمل بیکارهاند و از همه باج میستانند و کار و خدمتشان درک ندارد و کی قادر است بگوید که بالای چشم مبارکشان ابروست... این حج عجب گل خیری شده برای این جماعت.
***
روز هفتم دلو 1381 به سوی غار حرا حرکت میکنیم. کوه حرا که به نام جبلالنور، جبلالقرآن و جبلالاسلام نیز یاد شده یکی از مکانهای مقدس و دیدنی و از آثار باقیمانده زمان پیامبر به شمار میرود. این کوه در شمال شرقی مکه در مسیر جادهای واقع شده که به سمت عرفات میرود. به دامنه کوه که میرسم، بلندی و سیاهی کوه خوفناک مینماید و در همان گردنه اول تیر پشتم سوزش میگیرد. چند قدم جلوتر جنرال روانست و به دنبالم مولانای حارنوال. خواجه فضلاحمد و گلآقای راننده تنههای سنگین و گوشتالودشان را به سختی میکشند. گردنه دیگر را که میپیمایم، حارنوال صدا میزند: «صبر کن یکجا برویم». سر سنگی مینشینم. حارنوال عرقناک و نفسزنان میرسد و میگوید: «مور بیچاره هوس خانه کعبه نمود». صدایش به دشواری بیرون میآید و به سختی به گوشم میرسد. فکر میکنم از صاحب صدا خیلی دورم. انگار به فاصله یک فرسخ دور. باید صدای حارنوال نباشد. از آدم مقتدری چون او. اما هست. صدا، صدای خستگی است، صدای درماندگی است. صدای تشنگی و فرسودگی است. حارنوال یه دفتر و دیوان نرم و گرم دارالحکومه عادت کرده و حالا به دامنه کوه از پا مانده و سر سنگی خوابیده و حالش خوب نیست. فشار خونش هم رفته بالا و فکر نمیکنم به مقصد برسد. حارنوال پیر به نظر میرسد و دیدن او این گونه تنها و از پا مانده تأثرانگیز است. این همه روزها و شبها گذشته و اکنون حیران حیران که چه کار کنم؟ چطور کنم. نه پاها کار میکند. نه کمر توان دارد و نه به کمک عصایی از چوب شیشم میتوان به جلو رفت. ما یک دیگر را نمیشناختیم ولی اکنون حتی در اعماق مکانهای مقدس و کوچه و بازار و ازدحام به یک دیگر سلام میدهیم. چند کلمه رد و بدل کردن و بعدش هر یک راه خود را در پیش گرفتن. اما حارنوال لختی بعد بر جایش مینشیند و میگوید: «خدایا ما را نشرمان». سپس از جا بر میخیزد. نفس تازه میکند و کمکم به راه میافتد. آرام و کند روانست. پا به پای او رفتن چقدر زور میخواهد. عرق از نوک بینیاش میچکد. رنگ به رخ ندارد. لبها و گونههایش از خستگی و ضعف میلرزند. میرویم و راه از تمام شدن نیست. لبهایم خشکیده و عرق از پیشانی و گردنم جاریست. هنوز اطمینان ندارم که به قله برسم. از گرما نزدیکست که خفه شوم. از همه مسامات بدنم عرق جاریست. پاهایم سر سنگ و صخره پیش میروند و میلرزند. هرچه نیرو در کمر و پاها دارم و هرچه سر سختی در خود ذخیره دارم به کار میاندازم با این همه پیشرفت چندانی ندارم. خورشید از بالا مستقیم هدفم قرار داده است. خمیده خمیده از گردنهای به گردنه دیگر میروم و از صخرهای به صخره دیگر. حارنوال میرسد. چه عرقی کرده. تمام تخت پشت و زیر بغلهایش تر شده. عرق پیشانی و بیخ گوشهایش را پاک کرده مینشیند و تکیه میکند بر تخته سنگی. پلکهایش را باز و بسته میکند. عرق به چشمانش هم رفته است. دوباره حرکت و حرکت به چشمانش هم رفته است. دوباره حرکت و حرکت و جانکنی. خیلیهای دیگر هم روانند. حارنوال هم. میرویم. کجا؟ آنجایی که دل میخواهد؛ آنجایی که دلخوشی است. کسی که نمیخواهد بماند. به زور ایمان میرویم. به جایی که ایمان قرب و منزلتی دارد. کمر کوه سماواری و چایی و حالم کمی به جا میآید. دوباره حرکت و این بار از راه باریک و سر صخرهها گذشتن و گدایانی را که صف کشیدهاند، دیدن. چند پاکستانی از من که سفید پوشم و تن و توشه آبادتری دارم، خان صاحب، خان صاحب گفته پول میخواهند و از این بیخبرند که پیغمبر و ائمه هر یک شغلی و حرفهای داشتهاند و حدیث «الکاسب حبیبالله» مشهور است و نباید و بال گردن دیگران بود... اما زود به خود میآیم و میگویم که سخای تو در چیست. باید هرچه دارای دریغ نکنی سینه را از کینه پاک گردان و راه صفا در پیش گیر. غیر ممکن است که من توانسته باشم به کسی کمک کنم و هیچکس از من سودی نبرد. نه دینی نه دنیایی و چه جای دلخوشی است و صدقه چنان به که غیر نبیند که تو آن میدهی، اقلش آن بود که چون ببیند حسدش آید. باید راه مراحل تزکیه را پیمود تا به درگاه خدا رسید و راز و نیاز درونی. در کوه چه کنم؟ آدمی را با سنگ چه کار. میان مردم باش و تنها. در خلوت باش و فرد باش... میجنبم و به تکلف در این مقام صعب دست و پا میزنم. نزدیک قله به کلی از پا میمانم و کنار راه سر سنگی مینشینم. زن چینایی که آفتاب لب بام است، سر صخره بند مانده. دست او را میگیرم و از صخره میگذرانمش و به راستی که آدمی از گل نازکتر و از سنگ سختتر است لختی بعد سرم را بر میگردانم و به پیر زن میاندیشم و با خود میگویم: «از پا مانده. خدا کند به سلامت به خانه برگردد».
اگر انسان با راه آشنا باشد آنقدر سخت نیست. در بعضی جاها راه باریک است و بز رو. مولوی دست جنرال را گرفته با خود میکشد. من از دنبال شان روانم. حارنوال از همه عقب مانده هرچند لحظه برمیگردم و دست حارنوال را میگیرم و با خود چند قدم میکشانمش. څارنوال افتان و خیزان حرکت کردن و صدا زدن و یاری جستن. چه چیزی ممکن است سختتر از این کار باشد. فریادهایش را میشنوم. بر میگردم و منتظر میمانم. حارنوال نفسک زنان میرسد. در برابرم میایستد. اول کمی میشرمد و دلم برایش میسوزد من آن لحن صدا را که از ترحم و ترس ترکیب یافته، میشناسم. به نزدیک قله که میرسیم، قدرت باد دو چندان میشود. مثل دیوانهها جیغ میکشد و شاخ و برگ بتههای کوهی را به شلاق میبندد. قدری آن طرفتر عرض راه به چند اینچ میرسد. وجب وجب و اینچ به اینچ جلو میرویم. یک زن به صخره چسبیده. رنگش از ترس زرد شده، جیغ میزند. مردی او را از آن مهلکه میرهاند. من و جنرال هر دو ساکتیم. میرویم و میرویم تا میرسیم به سنگ بلند و چارگوشی که مثل منبر افتاده روی قله کوه. جنرال از صخره پایین میآید. همه جا را نگاه میکند و به سوی چند نفری که در آنجا صف بسته نزدیک میشود و مژده میدهد که: «رسیدیم به خیر».
خارج غار گروهی صف بستهاند. دو پاکستانی مشغول عکاسیاند. محل عبادت رسول خدا بهویژه در ماه مبارک رمضان در همین غار بوده و در همین جا نخستین بار بر رسول خدا وحی نازل گردیده و آیات آغازین سوره علق بر آن حضرت خوانده شده. با خوف و خشوع داخل میشوم. در غار به سمت شمال است. گنجایش دو سه نفر نشسته را دارد. ارتفاع آن تقریباً به اندازه قد یک آدم متوسط است. درون غار تیره و تار است میکوشم به آن دنیای تیره و تار توجه کنم و با توجه همه چیز را از نظر بگذرانم و با خود میگویم، گناه من این است، گناه؟ باید کلمههای مناسب را بیابم. اما عیب از این سر است که دیگر کار نمیکند. باید به حد کافی خسته شده باشد. لختی به اوضاع گذشته میاندیشم. من از اول بد شروع کردهام و باید زندگی را طوری دیگر آغاز میکردم. یاد گذشته همیشه مرا دچار ناراحتی میکند. مرا دچار رنجهای فراوانی میکند. چه نیازی است به این اندیشیدن. چه کیفی میبخشد. چه خاطره خوشی دارم. همهاش سراب و شوکران. آغاز این بود در صورتی که اکنون پایان زندگی است. آیا حالا وضعم بهتر است؟ نمیدانم این مسأله مطرح نیست. به همین دلیل چیز را خواهم داد و آن وقت دیگر چیزی نخواهد ماند.
با وجود علاقه شدیدم هرچه میبینم تیره میبینم. به دلیل تیرگی و نیز به دلیل چیزهایی که در درون غار پدیدار و باز ناپدید میگردند، ولی بیش از همهچیز گمان میکنم به دلیل چیزهایی بود که مرا به خود میخواندند و به سوی یکیک آنها نیز روحم به طرزی وحشیانه میخواست به پرواز درآید. فکر میکنم خداوند در اینجا از رگ گردن هم به من نزدیکتر است و صدایم را به خوبی میشنود خدایا به من خلوتی ببخش. شکاکی در میان قدیسین! میخواهم روحم سالم باشد تا «لیلةالقدر» را هم دریابم و «سلام هی حتی مطلع الفجر» را هم. غار سحرآمیز به نظر میرسد. در اینجا از حرص و طمع و بخل و شهوت بیزار و گریزانم. چند لحظه دلم همچون آب، صاف و بیغش میشود. ترک علایق دنیوی بر سراسر وجودم چیره میگردد. سینهام از کینه پاک میشود. چیزی در طبیعت و روح آدم نفوذ میکند و آدم را به عالم بالاتر و والاتر میکشاند. با گذشت لحظات به آنچه منشأ هستی است نزدیک میشوم. همه چیز یکی است حتی سایههای ژرفنای غار هم پرتوی کمرنگ از وجود یکتا را مینمایانند. غرق عالم ربانی شدهام. غار حرا در من احساسات عمیقی بر میانگیزد. غار برای من آسایشی فراهم میکند که تا آن وقت قلبم سراغ نداشته و در عین حال روشنی تندی در نهادم به وجود میآورد که همه ناگواریهای زندگی میزداید. تأثیر دیگری هم دارد. لطافت و دقت و عمق اندیشههایم، همچنان که در خلسه قرار میگیرد، وسعت مییابد. بینایی و شنوایی حساس میگردد. حافظه نیرو میگیرد و دامنه تخیلات پهن میشود. خدایا بیمال و بیمنال به کجا بروم. گلیم خود را چطور از آب بکشم. زیر پایم خالیست. معلق در هوا ماندهام. کیستم. چیستم، تکلیفم چیست؟... در اینجا است که در مییابم که جمع مال و جاه و آنچه بر آن فخر و تکبر میکنیم، اصلاً سودمند نیست. خداوند از سر تقصیرات ما بگذرد... من تنها کسی نیستم که چنین حالتی برایم دست داده است. زائران زیادی از تجربه مشابهی صحبت میکنند. جزئیات امر ممکن است، متفاوت باشد ولی وجوه اصلی یکی است. هرکس میتواند از این غارها تفسیر دلخواه خود را بدهد. در صفه قله حارنوال همه را به ادای نماز عصر فرا میخواند. لختی طاعت و عبادت و تسبیح و خطبه کوتاهی و چه کنیم عادتش شده.
حین فرود آمدن همه چست و چالاک و فاتح و مغرور. گلآقا درفشانی دارد «فقط در ایام حج اجازه زیارت کوه حرا را میدهند. باقی ایام سال اینجا بسته است. در ایام حج هم از شرم و ترس مسلمانان اجازه میدهند». چه صخرههایی، چند جا آشیان باز و عقاب. بتههای خار و درختان کوهی. دستهای از حجاج ترک و اندونیزیایی از راه میرسند. زن کهنسالی از پا مانده و پیری است و هزار علت و پسر جوانش که از دستش کاری ساخته نیست، ناچار مادر را رها میکند و خودش با کاروان ملحق میشود. در گردنه دیگر حاجی پیری از کوه پایین میشود. ناگهان عصایش می افتد و قادر نیست جلو برود. بدن ظریف و لاغرش کنار تخته سنگی بیحرکت میماند. تا میخواهم عصایش را به او برسانم، متأسفانه دیر میشود و او روی سنگ میافتد. من از دیر رسیدن خود خشمگین میشوم و زور میزنم تا او را بلند کنم. وقتی آدم خیلی ضعیف است از کمترین کمکی خوشحال میشود. به پایین کوه که میرسیم خدا را شکر میکنیم و شانههای ما سبک میشود.
***
صدای مؤذن بر فراز حرم و منارهها و گلدستهها و صفوف نمازگزاران میپیچد و پرواز میکند. این است آن صدای خوشی که در کتابها آمده. مؤذن آن قدر ماهرانه اذان میدهد که همه سر تا پا گوش هستیم. مکث کردهایم و سرهای اغلب نمازگزاران فرو افتاده. رفتهرفته کسانی که تازه میرسند هم مسحور میشوند. همه در جاهایشان خشکیدهاند. چند نفر با دست پکههای گوش را به سمت صدا چرخاندهاند و اشک میریزند. گاهی آواز مؤذن بم میشود و گاهی زیر و نازک. فکر میکنم انگشتهایش را پشت گوشهایش نهاده، سر پنجه پاهایش ایستاده، به آسمانها چشم دوخته و در آن بالاها چیزی را میجوید. بسیاری از کلمهها و جملههای اذان به نظر معنای عمیقی دارند و از همان وقت در دل خود نسبت به مؤذن احساس محبت میکنم. کاش هر وقت قبل از شروع اذان به حرم برسم و صدای مؤذن و حرکاتش بیشتر سرمست میشدم. به حی علیالفلاح که میرسد، کلام و آواز، پیوند تنگاتنگ مییابند. آرزو و حسرت ایام گذشته، شیرینی و تلخی روزگار، طبیعت و زیبایی گلها، رخدادهای فراطبیعی، خیالهای با شکوه و افسردگیهای ناشی از تمایلات فردی و اجتماعی ناگهان هجوم میآورند. احساسها و تصویرها ابعادی گستردهتر مییابند. حالی شبیه به خلسه رو میآورد و دیگر جز خانه سیاهپوش و زربفت کعبه و گنبد زرین مصلای ابراهیم چیز دیگری را نمیبینم. من با این آواز ملکوتی بسیار دمساز گشتهام. اکنون صدا بسیار لطیف شده و فکر میکنم که ناگهان به گنجینه گرانبهاتریی دست یافتهام. صدا که بلند میشود یا آهسته، در همه حال روح نواز است و ژرفای خودش را دارد. گاهی علت این تخیلات لطیفم را درک نمیکنم. منظره حرم و لحنی که مؤذن به کار میبرد همچون رشتهای مرا به جاهایی میبرد که خاطر خواه اوست. گاهی گستره صوتی رنگینتر میشود و شیوههای نو در زیر و بم صداها به کار میرود و صداها و لحنهای غیرمعمولی و نادر برجستگی بیشتر مییابند و به اذان رنگ و حرکت بیشتری میبخشند.
نجواهای محو و نا مشخص واللهاکبر گفتنیهای پر قدرت افسونم میکند و از طریق بلندگوهای متعدد حرم و گلدستهها و منارهها تأثیر شکوهمند و عظیم خود را به گونه بارزی بیان میکنند. شمار مردان و زنانی که به اذان گوش سپردهاند از شما بیرون است. مؤذن همه را مسحور مهارت و توانایی بیهمتای خود کرده. همه او را میستایند و به سیر و سفر با او در عالم لاهوتی و ملکوتی مشغولند. نمیدانم مؤذن، را داوود پیامبر مدد میرساند یا بلال حبشی یا غزل غزلهای سلیمان است که از بلندیهای لبنان سرازیر میشود. فکر میکنم که خورشید و ماه و ستارگان و درختان و جانداران و مردمان بسیار به سجده افتادهاند. فکر میکنم مؤذن با لباسی از حریر در بهشت قدم میزند و کاری به جز اذان دادن و تنعم و تنآسایی ندارد. ناگهان هیاهوی شرطهها بر میخیزد و امام امام گفته راه میگشایند. لختی بعد مردی با هیبت در صف پدیدار میشود. چادر چارخانه سرخ و چهلتار سیاه عربی بر سر بسته با شکوه و دبدبه تمام میگذرد. شیخ چهره گرد و گوشتی و ریش سیاه و انبوه و شکمی نرم دارد. حجاج عالم جمله جمع شدهاند، گرد کعبه حلقه کرده، در حال سجودند. چند صف به پا میخیزند و سلام و درودی و پسانتر گفته میشود که امام عبدالرحمن است. موقع تشهد تکلیفم بیشتر است. مثل اینکه تولههای ران و ساق پاهایم برای نماز در چنین ازدحامی ساخته نشده و نمیتوانم آنها را درست و راحت قات کنم. امشب امام چنان طول و تفصیل میدهد که خون در پاهایم میخشکد. از فرط درد و سوزش کم است جیغ بزنم. رواقها و منارهها و گلدستهها پر است از نئونهای شیری رنگ و قندیلهای سنگین و بلورین و کمرههایی که شب و روز همه را میپایند و از جان یکی هم دست بردار نیستند. پاهایم چنان آبله بسته که از دیدن آن وحشت میکنم. سپس طوافی و دعایی و ذکری. در مقابل شیر دهن آب زمزم چند نفر ایستاده آب مینوشند، چند حاجی بشکههای پلاستیکی و بوتلها و ترموزهایشان را پر میکنند و چه هیاهو و سروصدا و حرص و ولعی. سر چاه و ماشین، شرطهها با حالت تهدیدآمیز ایستادهاند و نمیگذارند کسی نزدیک شود. در ایام حج شرطهها و شیوخ با حضور دائمی و مرئی و نامرئیشان جرأت راه رفتن، دست زدن و خلوص و خلوت را از ما سلب کردهاند، در مسجدالنبی، در بقیع در بیتالحرام حضور خشمگین و مداوم آنها همهجا چون شیپور اسرافیل دل ما را میلرزاند و اگر این برخوردشان ادامه یابد نارضایتیها فزونی میگیرد.
بین سالونهای سرپوشیده حرم، حجاج روی جزوههای قرآن خم شدهاند و تلاوت میکنند. آرام و بیصدا. سرهایشان خم و راست می شود. قاریها زیر چلچراغهای بلورین نشسته قرآن میخوانند. من فقط مجموعه صداهای درهم و نامفهوم را میشنوم. چلچراغها و قندیلها روشناند و نور میپاشند. حاجیانی که تازه میآیند از رفها و قفسههای نزدیک و سر میز کوچک قرآن میگیرند و آغاز میکنند به تلاوت. یکی زیر رواق ایستاده، بلندبلند قرآن میخواند. قرآنها را بنگاه نشراتی ملک فهد چاپ و هدیه کرده برای حجاج. قرآنها بدون تفسیرند. من در حرم بیشتر سوره الحج را میخوانم و سوره یس را و خوش دارم زیر باد پکه بنیشینم و قرآن بخوانم. پس از تلاوت قرآن لختی تکیه میکنم و میکوشم خستگی را از تن بزدایم. چند حاجی دراز افتاده و پاهایشان را کج کردهاند از سمت خانه کعبه.
در دامنه کوه صفا در کنار ایستگاه بس، خانه آمنه مادر پیامبر و زادگاه آن حضرت واقع است، عمارتی است در بسته که در طول تاریخ شاهد تغییرات بسیاری بوده بارها تخریب و تعمیر شده و اکنون به صورت کتابخانه کوچکی در آمده است. در گوشه دیگر کوه یک مستراح بزرگ زیرزمینی تاریک و شلوغ است. قرار معلوم اینجا در صدر اسلام خانه ابوجهل بوده است. عصر آن روز با مولوی به شعب ابوطالب یا جنتالمعلی میرویم. محلی که پیامبر و اصحاب خاصش دو سه سالی در آنجا تحت نظر قرار داشتهاند، اینک عم بزرگوارشان ابوطالب در آنجا آرامیده. خدیجه همسر گرامی پیامبر که تمام گنجینهها و ضیاع و عقارش را نثار مسلمین کرد و هنگام ارتحال، پیامبر عبایش را برایش کفن کرد هم در اینجا به خاک سپرده شده و خاک و سنگشان دور از دسترس ما و چه میتوانیم کرد جز صبر و استقامت گزیدن و بردباری پیشه کردن.
وقت برگشت راههایی را در پیش میگیرم که گویی به زحمت میشناسم و یا ابداً نمیشناسم. مردد گام بر میدارم. گاهی میایستم تا اطرافم را بنگرم. مثل کسی که میکوشد نشانههای ارضی را به خاطر بسپرد. ممکن است روزی بخواهم از همان راهی که رفتهام، بر گردم.
صبح سری به طبقههای بالایی ساختمان میزنم. در هر اتاق بیست سی حاجی افتادهاند. بیشتر غوری و بادغیسی. چندتایی آفتابههای سرخ و سبزی به دست دارند. از نظافت دهلیز و اتاقها و تشنابها چه بگویم. کمود بند است. دستشویی آب ندارد و عایشه زن مالک عمارت داد و فریادی به راه انداخته که آن سرش ناپیداست. ابراهیم مزدور خانه سر خویش را پایین انداخته، چیزی نمیگوید. خدمه فلپینی پیشبند بسته است؛ جارو در دستش است. با چادر سبز گلدار و چشمان سیاه شرربار و دهان باز کنار عایشه ایستاده است. هیاهوی زن که از حد میگذرد، کاسه صبر شیخ عبدالله شوهرش لبریز میشود و هر دو کم است یکدیگر را بدرند. احمد که اوضاع را وخیم مییابد دست عبدالرحمن برادر کوچکش را میگیرد و بگریز که نمیگریزی.
عایشه جوان و زیباست. مغرور و مقتدر است. هر حاجی را که دم راهش سبز میشود، از سر تا پا مینگرد با صدایی مطبوع و آهنگین حرف میزند، همه جا را تفتیش میکند. گاهی دامن پیراهن سیاه درازش را بالا میگیرد. قیافه و حرکاتش به بعضی از قهرمانان زن در کتابها و قصهها میماند. حجاج زیادی خانم را ملاقات میکنند. مشکلاتشان را با او در میان میگذارند و دور و برش پیوسته چند حاجی دیده میشود. زنها بهخصوص زیادند و انس و الفت بیشتری پیدا کردهاند. عایشه از صبح تا شام به سازماندهی امور مشغول است و شیخ عبدالله شوهرش و مزدورانش او را کمک میکنند. یک مزدور افغانی هم دارد که ترجمانش است و وقتی با حرکات و اطوار برایش ترجمه میکند زن خیلی جدی و خاموش به ترجمهاش گوش میدهد. آنگاه از جایش حرکت میکند. دامن پیراهن سیاهش را به دست میگیرد. بالا و پایین میرود و ده بیست دقیقه بعد مشکلی وجود ندارد.
تازه به اتاقم برگشتهام که یکی از مولویها میرسد و میگوید: «از حجاج افغانی تا حال ده نفر تلفات دادهایم. بیشتر در اثر تصادف ترافیکی. پنج نفر زنده و مردهشان گم است. پانزده نفر در شفاخانه بستریا ند. بیستوچهار نفر دستگیر شدهاند. از کجا معلوم شاید به اتهام تخلفات و نقض احکام. دو نفر را هم به سبب عکاسی از حرم بردهاند...»
***
کار معمولی من در یکی دو روز عبارت است از دوندگی فراوان و رفتن به بازار. خرید برای خانه و زن و فرزندان. انجام سفارشهای دوستان و شدهام مأمور اکمالات. نیم روز و تا چند ساعت شب مصروف این کارم. باید به نماز و طواف و مناسک حج هم برسم. شب و روز مثل ماشین کار میکنم و کارها تمامی ندارند.
دکانها پر است از لباس و تکه و فرش و ظرف و عجب جنبوجوشی دارند. فروشندگان دورهگرد بساطشان را کنار جادهها گستردهاند و چه هیاهوی و تبلیغی. مال چین و جاپان و کوریا از همه بیشتر. از ترکیه سجاده و فرش. از پاکستان و هند تکههای زنانه و مردانه. از عربستان بیشتر خرما و چه خرمایی. کیلوی بیست تا پنجاه ریال سعودی. عربستان که سرش به چاههای نفت بند است و حج عمره و فرضی هم نمیگذارد به هیچ کاری برسد چارهای ندارد جز دست به دهن زیستن. سراسر مکه بازارهای پر زرق و برق و نعمتهای فراوان. هرکس چیزی میخرد یا میفروشد و عجب هیجانی به آدم دست میدهد. حاجی همراه ما میگوید: «خرمای مدینه از همه جا بهتر است. خرما باید دانهاش جدا جدا چیده شود. خرمای خوب دانهاش خورد و کمی سیاهرنگ است».
سپس به مغازه بوت فروشی داخل میشوم. مغازه دار سرخه و چاق خندان اعتنایی به من نمیکند. چند شاگرد دارد و یکی افغانی است. بین خود مشغولند و من از گفتگویشان بیزارم و اصلاً معنای آن را نمیفهمم. وقتی یک مشتری عرب با آن پیراهن دراز سفیدش داخل میشود، همۀ شاگردان به سویش هجوم میبرند و ارباب با تبسم از او استقبال میکند. شاگرد کوچکتر دستانش را به نشانۀ احترام به سینه میچسپاند. مرد وقتی به چوکی مینشیند. شاگرد بوتی را میآورد و به پای مشتری امتحان میکند. مشتری آن را نمیپسندد، شاگرد دومی را میآورد، مشتری دومی را هم نمیپسندد، شاگرد سومی را میآورد. مرد پس از جگره زیاد سومی را هم نمیخرد و این عمل برای شاگردان و مغازهدار توهینی به حساب میآید و وقتی مشتری راهش را میگیرد و میرود. همه با نگاههای خشمآلود مرد را بدرقه میکنند و شاگرد افغانی رویش را به سوی من دور داده میگوید: «تمام روز ایلاگردی و مردمآزاری. نمیدانم به حج آمدهاند یا به چکر و مردم آزاری».
طولی نمیکشد که در خموپیچ جادهها و انبوه دکانها و غرفهها گیر میمانم. سرانجام به جادهای میرسم که ناشناس مینماید. آیا این میتواند جادهای باشد که آن روز پشت سر گذاشته بودم. نه، آن جاده نیست. چون نه ساختمانهایش چنین ارتفاعی داشتند و نه به این کوه بچه منتهی میشد. لحظهای کنار ساختمان میایستم. تمام پنجرهها بسته است و پردهها کشیده. بنای سبز رنگ آنچنان متروک به نظر میرسد که من در مکه و مدینه چنین ساختمانی را ندیدهام.
***
از اول صبح در دفتر ما رفت و آمد شروع میشود. زنگ در، زنگ تیلفونهای همراه، برنامههای تلویزیون، عریضهها و شکایتهای حجاج. رفتوآمد حرم و طواف کردن و پذیرایی از مهمانان نمیگذارد که غذا را به وقت و زمان آن بخوریم، صبحانه را ده یازده بجه روز میخوریم. نهار را سه یا چهار عصر و غذای شب را نیمهشب میآورند و شهد را به کام ما زهر ساختهاند. سرانجام من و جنرال زنجیرها را میگسلیم و رو میکنیم به رستورانی در همان نزدیکیها که قابلی وطنی و کباب مرغ میدهد و تفاوت چندانی از غذاهای صوفی خیرالدین ندارد. مالک رستورانت و آشپزها افغانیاند. پیشخدمتها هندی و افغانی. عبدالرحمن سر دخل نشسته. جوانی است بیست و یا بیستودو ساله. خوش منظر و خوش برخورد. زود صمیمی میشود و عینک دوره آهنی کوچکش به چهرهاش میزیبد. عبدالرحمن از هندیها راضی است و میگوید: هندیها غل نیستند و از پاکستانیها بهتر کار میکنند». یک خوراک قابلی فرمایش میدهم. غوری قابلی را که میگذارد به یخچال بزرگ شیشهای اشاره میکنم و میگویم: «یک پپسی و یک ماست هم بیار». خیرمحمد پیشخدمت افغانی پپسی را میآورد و میگوید: «آن بستهها ماست نیستند. شیر شتر است. گمشکو نخورید».
روز دیگر خیرمحمد قصه میکند. «پولیس بودم. اکادمی پولیس را خوانده بودم. داکتر نجیب که سقوط کرد، فهمیدم که از این پس نمیشود ادامه داد. وظیفه را ترک کردم. از افغانستان برآمدم و سرو کارم به اینجا کشید. حال حیرانم که بروم یا بمانم. حاجی صاحب شما بگویید چه کنم.» من حیرانتر از او که چه مشوره بدهم. خیرمحمد چای سبز را در گیلاس کوچکی میآورد. گیلاس را پس میزنم و میگویم: «این آبخوره سایره و گلسر را ببر. یک گیلاس درست بیار وطندار». اطاعت میکند و میخندد. زمانی که هوا ملایمتر است ترجیح میدهم در شهر گشتی بزنم. از کوچهای به کوچهای میروم و در جاهای تنها و منزوی قدم میزنم. روشنی نئونها و چراغهای روی جاده همهجا پهن شده. داروغگان شب، یکیک در جادهها روانند. گاه پیاده و مجهز با دنده و اشپلاق و کتابچه. گاه سوار بر موتر سیکل یا موتر و سراپا مسلح. گاهی به دختران و پسران جوانی برمیخورم که میخندند. بوی خوش و ناشناسی به مشامم میرسد و میفهمم که زندگی دیگری سوای زندگی حجاج هم وجود دارد. به طور عموم زندگی در عربستان و مکه و مدینه آسانتر و راحتتر است. هرجادهای را که میپیمایم و هر محله جدیدی را که میبینم، تفاوت زندگی افغانستان و عربستان و کشورهای دیگر با وضوح بیشتری برایم آشکار میشود. این امر در من اندوه مبهمی را به وجود میآورد و در عین حال اعتمادم به سودمندی سفر نیز فزونی مییابد.
***
دوشنبه 14 دلو میروم به جبلالثور. کوهی در سه کیلومتری جنوب مکه که بر فراز آن غار ثور مشهور قرار داد. هشت صبح به دامنه کوه میرسیم.
آسمان از ابر پوشیده است. نزول بارانهای که مدتها عقب افتاده نزدیک است و از سوز گرما کاسته. جبلالثور از جبلالنور مرتفعتر مینماید. یکی میگوید به دوساعت میرسیم. دیگری سه ساعت تخمین میزند و کبیر میگوید نیمساعت کفایت میکند. همه به او میخندند. کبیر قهر میکند و راهش را گرفته میرود. حجاج همچون رودبار شیری رنگی در جوشش و حرکتند. جنرال میگوید: «چیزی بخریم، با شکم خالی نمیشود». و مولوی و گلافغان را میفرستد تا قدری سیب و مالته و کیله و چند بوتل نوشابه بیاورند. با فورانی از شور و شوق و عطش حرکت میکنیم. راه دشوار و دشوارتر میشود. در کمر کوه من و جنرال تقریباً از نفس میمانیم. پاها از توان رفته، قلب بیحال شده، چشمها غبار گرفته. زیر وهن ناتوانی خود کمکم فرسوده میشوم و با خودم عهد میبندم که باید در خوراک امساک کرده و تن را به مشقت و تحمل عادت بدهم، گلافغان میگوید:
«کوتلهای پنجشیر و اندراب را که ببینی این به نظر دشت میآید». کوهنوردی برای او مثل آب خوردن است. چند زن و مرد ترکی افتان و خیزان میروند و حالشان از ما بدتر است. آنهایی که برمیگردند، چه قیافه فاتحی به خود میگیرند!
گدایی پای علیل خود را دراز کرده و پای دیگر را تاب میدهد. گدای دیگری با وضع نامناسبی نشسته، با صدای خراشیده چیزی میگوید. من به چشمان سیاه و زیبایش خیره ماندهام. گاهی قطره اشکی از چشمان وی سرازیر میگردد. صدایش میلرزد و من از سخنان او ندرتاً چیزی میفهمم. گدا پول میخواهد و پاسخ من: «صبر کن اگر به سلامت برگشتیم کاری خواهیم کرد.» تیرش به سنگ میخورد! در گردنه دیگر به قصد نفس تازه کردن مینشینیم. آه خدایا! چه عمل شاقی. آخر چطور بروم. مثل حیوان چهار دست و پا که نمیتوان خزید. اگر آن طور هم بکنم از بد، بدتر میشود. خودم را باختهام. ناگهان هوایی به سر و صورتم میخورد. جسارت بیشتری پیدا میکنم. برجایم میایستم و تا میتوانم نفسهای عمیق میکشم. سعی میکنم با توجه به این حقیقت که «الخیر فی ما وقع» خود را تسلی بدهم. با خود میگویم: «کاری است شده. حالا باید تلاش کرد که به توفیق خدا به قله برسیم». نخستین قطرههای باران که بر صخرهها میبارد، غریو شادی رهروانی که از بیآبی و گرما میسوزند، بر میخیزد. کبیر و گلافغان از نظرم ناپدیده شدهاند. من و جنرال تقریباً از پا ماندهایم. مولوی آرامآرام گردنه را طی میکند. در کمر کوه فرشی گستردهاند و سماواری و چایی. شیرچای فرمایش میدهیم و روی فرش پلاستیکی سبز رنگ دراز میافتیم. شیرچای حال ما را کمی به جا میآورد. دوباره حرکت و حرکت، راه باریک و باریکتر میگردد و از صخرهها میگذرد.
حال ما که بدتر میشود یکی شروع میکند به عقده گشایی:
«دولت عربستان نمیتواند کاری کند که حجاج تکلیف نبینند. یک خط ریل برقی هوایی کار است.» جنرال نفسک زنان میگوید: «چطور نمیتواند. نمیخواهد. خوش ندارد کسی زیارت کند. در مکه و مدینه ندیدی.» مولوی با لحن خشمآلودی میگوید: «مردم را نمیگذارند که منبر حضرت خاتمالمرسلین و خانه خدا را ببوسند». چند تاجیک چپنها و کرتیهایشان را میکشند و یکدیگر را ملامت میکنند که چرا اینقدر خود را سنگین کردهاند. در گردنه بالاتر یک ایرانی با ما یکجا میشود و تعارفات و خوشوبشی و از دو سه گردنه که میگذرد کمرش را محکم میگیرد و کنار راه مینشیند.
شیرچای کار خودش را کرده. از چندین گردنه به ترتیبی میگذریم و تا ریشه در آب است امیدی ثمری هست. به زینههای سنگی که میرسیم، دوباره سوزش کمر و نفس تنگی شدت میگیرد. پیشانی و گردنم از فرط عرقتر شده. جنرال از کمر خویش محکم گرفته لملمکنان راه میرود. مولوی دم راه ما را میگیرد و کتره و کنایه: «چطور هستید جنرال صاحبان! نگفتم نیایید که زورتان نمیکشد». پاسخش را جنرال میدهد. «مولوی صاحب انجین من و تو تفاوتی ندارد، اما بار تو پنجاه و شش کیلو است و از من نود و چند کیلو». نیش و طعنهگویی جزء سرشت مولوی است و زبان حریف را حریف میفهمد و این هنگامی زهرناکتر و تلختر میشود که هدفش مکتبیها باشد. این مولوی هیچ چیز را جز آنچه به میلش باشد باور ندارد و به سان عقرب، سنگ و چوب و آهن و همه چیز را نیش میزند. این به دست مولوی نیست که اول فکر کند و بعد بگزد.
حاجیان در رفت و آمدند و گهگاهی سلامی و احترامی و به اشاره سر یگان احوالپرسی. یکی سر سنگی ایستاده، سرودی میخواند. دیگری آیتی و تکبیری و چند حاجی جوان اندونیزیایی خنده و شوخی میکنند و جایی که دل برود، پا میرود. از کنارم گروهی میگذرد و از دستار و جامههایشان پیداست که افغانی هستند و کوچی. یگانه زن گروه پیراهن سرخ رنگ رفته با واسکت سبز پوشیده است. چادر سفید بزرگ به سر دارد. از بس سریع راه میرود فکر میکنم اکنون خواهد غلتید و چند قدم که او را تعقیب میکنم از نفس میافتم. زن از زیر چشم به سویم میبیند و میخندد. مرد ریشسفیدی او را همراهی میکند. چست و چالاک و سرحال. گاهی هوا را بو میکند. ناگهان گویی مست شده باشد یک گردنه را با جستوخیز میپیماید. با همه پیری از همه بهتر کوهنوردی میکند. رنگ جنرال پریده است. شاید از من هم. اما وقت را تلف نمیکنیم و هر طور است به کوهپیمایی ادامه میدهیم دقایق طولانی به سوی سهمناکترین صخرهها پیش میروم. به سوی بلندترین قله. به سوی ژرفترین غار. مهرهها و تیر پشتم از ضعف و خستگی سیخ میزنند. خیلی کسل هستم. میخواهید باور کنید میخواهید نکنید. جنرال در پیچ گردنهای سر سنگ مینشیند. من هم کنارش مینشینم و نفس تازه میکنم. زن کوچی بوت خود را زیر بغل زده و رفتاری دارد همچون کبک. انگار اصلاً کوهی وجود ندارد. تا تکان میخوریم از گردنه میگذرد و از ما فاصله میگیرد. در سماوار آخری دقایقی استراحت میکنیم و چای و بیسکیت میخواهیم. مولوی چیزی نمیخورد و نمینوشد و قرص و استوار ایستاده. جنرال دلجویی کنان میگوید: «کوه هر قدر بلند باشد سر خود راه دارد». فکر میکنم هر مرحلهای از عمرم خودش صخرهای بوده یا پرتگاهی. گاه چه بلند و مخوف. حال بهتر است که با رهروان و جنرال و مولوی صحبت کنم و خوش بگذرانم. از کجا معلوم چند وقت دیگر بمانم. دوستان را ببینم و رفاقت ما دوام کند. چند کشمیری و پاکستانی با بیل و کلنگ و تبر به مرمت راه مشغولند. چند جا را سنگچین کردهاند و با نگاههایشان پول میخواهند. یکی چنان زار و نحیف که فکر میکنم یکی دو روز اصلاً غذا نخورده است. لباسهایش به حدی چرک و ژنده که هرکس غیر از او خجالت میکشد با چنان لباسهایی بیرون آید. کفش او از کثرت استعمال سوراخ و پر از پینه شده بود. پیر مرد مدام سرفه میکند. حال و حوصله و شیمه جیبپالی را ندارم. حاجی کهنسالی که نمیدانم هندی است یا پاکستانی ترموز آب خویش را پیش میکند تا مقداری بنوشم. در گردنه بالاتر چند ترک و ایرانی که شرطه سعودی را دور دیدهاند فیلم میگیرند یا عکاسی میکند. فروشندگان چند جایی بساطشان را گستردهاند و بیشتر تسبیح و عقیق و دانه باب میفروشند. خیمههای عرفات از آن بالا چه زیبا به نظر میرسند. سوزش کمر که بیشتر میشود به کفار مکه و به ابوسفیان و ابوجهل لعنت میفرستم که عجب جنجالی برای همه خلق کردهاند. پس از تحمل دشواریهای فراوان من و مولوی و جنرال از کوره راه پیچدرپیچ کوه بالا رفته و به قله میرسیم. از آن بالا همه چیز دیده میشود. کوهها و تپههای اطراف. گوشه و کنار شهر مکه. در روشنایی نیمه روز بعضی جاها به رنگ نیلی در آمدهاند و سلسله بهم چسپیده کوهها در برابر آسمان قد علم کردهاند و توسط درههای پنهانی از هم جدا میشوند که چشم آدمی از تغییر ناگهانی رنگ بدانها پی میبرد. ولی حتی از همان ارتفاع دو هزار و چند متری هم نمیتوان به همه چیز پی برد. چند جایی چه پرتگاهی دارند من بالاتر از همه قرار دارم و روی صخرهای دراز کشیدهام که به رنگ خودم است. یعنی خاکستری. سنگ را میبینم. به اطرافم خیره میشوم و گویی میخواهم علایم آن را در حافظه خود حک کنم. آسمانی بیکران پدیدار است. در قله کوه شتری را بستهاند و چه زیب و زینتی. جهاز و زنگوله و پوپکهای سر و گردن؛ سرخ و سبز و طلایی. ساربان سیاهچرده لاغری افسار را به دست گرفته. دست پیش میکنم، شتر میجنبد و زنگولهها به صدا در میآیند. چه صدای پرطنینی. میترسم رم کند. حیرانم که چطور به اینجا رسیده. گاهی دم میشوراند و کف بر لب میآورد و نگاهش از غریزه وحشی لبریز است. حیوان چیزی را در دهانش میجود و میبلعد و پس از مکثی کوتاه، بدون آنکه به خود زحمتی بدهد، دهانش را پر میکند. یکی از عضلات گردن میجنبد و فکها دوباره شروع به آرد کردن میکنند. گهگاهی هم نعرهای و نشخواری. نمیدانم از مستی است یا از خشم. میترسم. میترسم به کینه شتری دچار گردم و از خیر عکس گرفتن بر پشت و کوهان شتر میگذرم. به شادمانی این فتح در کنار غار ثور تصویری میگیرم و سند افتخاری و ثبت تاریخی.
به درون غار قدم میگذارم. چشمانم هنوز به تاریکی عادت نکردهاند. عجب غاری. برای ترک دنیا و پرهیز از لذات جسمانی و اعراض از این جهان و انزوا و اعتکاف دایمی، جان است جان. در این موارد راه ایمانیان مطئنتر است تا راه یونانیان. چنین جایی عجیب و غریب به عمرم ندیدهام. از روزنه سنگی نوری یکراست به درون میتابد. روزنه دیگر رو به شهر است. از این روزنه قسمتی از شهر مکه دیده میشود. نمیدانم در غار چهها گذشته است و عجب سوز و گدازی دارد. خوشبختی حقیقی در این است که انسان خود را از قیدوبند این چیزهای اتفاقی و گذرا رها سازد. لذتهای زودگذر بیثمر است. باید به دنبال خوشیهای بزرگتر، پایدارتر و عمیقتر رفت...
همینجا پیامبر سه شبانه روز با ابوبکر پنهان بوده و به فرمان خداوند بر در غار عنکبوت تار تنیده و کبوتری تخم گذاشته و در آیه 40 سوره توبه به این واقعه تاریخی اشاره شده است. فکر میکنم هنوز هم پیامبر به اختفایش ادامه میدهد و شاید رسالتش را به انزوای یک ستاره و کهکشان نا مسکونی تبعید کردهاند. کجایند صحابههای پاک اندیش و مطهر. چه شد آن قله. آن اوج. چرا بیشهها خالی است و گوش میسپارم به تیرگی درون غار و خیره میشوم به یک یک سنگها و صخرهها. تمام روزنهها مسدود است. نه پژواکی نه جنبشی. فقط آهی و حسرتی. کابوسهای شوم هجوم میآورند. سرد است سرد و بادها صفیر زنان خطوط اندیشههای مرا قطع میکنند. صداهای بیرون، نالههای پرندگان و جیغ و فریاد زائران رها کردنی نیستند... مرا پناه ده ای پیامبر! میدانم که یاری صدیق نیستم، اما تو رسولی. من از راههای پیچاپیچ و از سهمناکترین صخرهها گذر کردهام و مهرههای بیمار و نزار کمرم از درد میسوزند. کدامست راه؟ چه باید کرد؟ به کی سلام کنیم؟ ما برههای گمشدهایم. بیکس و بیکوییم. لگدمالیم. خصم یکدیگریم. همهچیز را از دست دادهایم. و طنین آیههای مقدس نمیپیچد... به هرجا که پا میگذاریم چاه است. آلودگی است، خونی است. انبار مخفی بمب و باروت است. دستم خالی است. خالی خالی. وسیلهای ندارم که به هنگام لزوم در برابر غارتگران و زورمندان از خودم دفاع کنم. ما را به متاعی مبدل کردهاند. دستبهدست میگردیم و چه ساده و آسان میفروشندمان... همه مزرعههای سرسبز را ملخها جویدهاند و از منقار سوخته سارها کاری ساخته نیست. بیشتر از این چه بگویم... آیا زمان ظهور مجدد نرسیده است؟ تو نمیآیی تا گره از کار ما بگشایی؟ وقت میگذرد. روشنایی را از کجا بجوییم؟ بیرون آ. آخر تو آیت رحمتی. همه انتظاریم...
خوش ندارم جز سنگ و صخره چیز دیگری را ببینم و بشنوم. چیزهایی را که بجنبند و نفس بکشند. حتی کودک را؛ چه رسد به یک پیرمرد. خوش ندارم کسی مرا را در این حالت ببیند. در حالتی که با خودم نجوا میکنم. در آن لحظه ممکن بود در غار تنها به سر برم حتی اگر این تنهایی در تمام مدت حیاتم طول میکشید، خود را خوشبخت میپنداشتم. افسوس که چنین شانسی نداشتم و هیچوقت در هیچ مکانی در سفر حج، خود را تنها احساس نمیکنم. حتی در اینجا. هرچه مکانی بیشتر خلوت باشد، بیشتر موجود نامرئی را نزدیک خود حس میکنم که حضور او بیشتر خشم مرا بر میانگیزد تا احساس ترس را. من کسی هستم، مردی سرد و گرم چشیده و در حال زوال. بیمناک. قلبم برای راحتی تاسفی ندارد. اما وقتی خودم را در تاریکی میبینم، افسرده میشوم. از شما التجا دارم که کاری کنید که این تاریکی ابدی نباشد. خورشیدی بشوید و جهان ما را روشن سازید تا به ساحلی برسیم. به کدام ساحل؟ نمیدانم...
ازدحام و هیاهوی بیرون مرا به جهان واقع بر میگرداند و مجبورم میسازد که از غار برایم و دو رکعت نماز را در مسجد کوچک سرباز ادا کنم و دعا و نیایشی و تسبیح و تهلیلی. جنرال سخت قیافه فاتح به خود گرفته. سر قله، آسمان دیگر آن تنگی وکوتاهی را ندارد و تا چشم کار میکند فراخ است و گشاد. دلها روشنتر و چهرهها شادمانتر به نظر میرسند. دلها از چیزی به شوق آمدهاند. پایین شدن آسان است. هنوز صدا میآید. صدای آشنایی میآید. صدای زنگوله از قله میآید. گوش میدهم. صدا دور و دورتر میشود. باد با شدت زیادی میوزد و ما را به پایین میراند. به گردنه پایین که میرسیم صدای زنگولهها دیگر شنیده نمیشود. زن و مردی که نمیدانم از کجا هستند با لب و دهان آویزان در کنار راه ماندهاند. ده کاردشان بزنی یک قطره خون نمیریزد و دیگر کار از کار گذشته. در کمر کوه نگاه چند نایجریایی و پاکستانی علامت سؤال است. پاکستانی آنقدر سیاه نیست، اما جلدش طوری است که فکر میکنی زیاد جلو آفتاب نشسته. چهار پنج ریال میدهم و جانم را خلاص میکنم. دلیل یاری و مهربانی من به دیگران غالباً برای این است که میدانم برایم نفعی دارد و یا میتواند جلب محبوبیت کند. یا این را برای آن میکنم که میدانم درست است، اگرچه پولی که میدهم آن قدرها نیست که شکم گرسنهای را سیر کند.
در دامنه کوه به دستهای از حجاج افغانی برمیخوریم که از فراه آمدهاند. مختصر اختلاطی و شکایت از روزگار: «از فراهرود هستیم. فراه مزه ندارد. خشکسالی مردم را تباه کرده. کسی که صد گوسفند داشت حال به سی و چهل رسیده. کسی که سی و چهل داشت حال ده گوسفند دارد. کسی که ده تا داشت حال یک بره و بزغاله ندارد». از هوتل فراه رود میپرسم. آه میکشد و میگوید: «طالبان که فراه را گرفتند طیارههای شیندند هوتل را زدند و زدند و به خاک برابر کردند.» از فروشندهای کنار راه که بساط کوچکش را گسترده یک تسبیح عقیق به پنج ریال می خرم و از سماواری بوتل آبی به دو ریال. دو چند شهر است. اما میارزد و در آن بیابان نعمت است. نزدیک ظهر کوهنوردی و زیارت ما خاتمه مییابد و سه ساعت وقت گرفته است. از پایین که به قله کوه مینگرم، باورم نمیآید که چنان قله کوهی را فتح کرده باشم. چه پایان آرامبخشی. اما لختی بعد نجوایی در دلم میپیچد «تو به هیچجایی نرسیدی. تو همانی که بودی، از دست تو کاری ساخته نیست».
***
یک ساعت به نماز جمعه مانده. بیرون از حرم چند وجب جا پیدا میکنم و مینشینم. حجاج در تکاپوی جا برای نمازاند و من غرق تفکر و سرم پایین. عبور پاها نظرم را به خود جلب میکند. پاهای خرد و بزرگ، چاق و لاغر، سیاه و سفید، پاک و چرک و لشم و درشت. پاهایی به نظرم نرم میآیند. پاهایی سخت و استخوانی. یکی چرب، دیگری خشک. رگدار و صاف. از ستبری پایی تکان میخورم و میترسم زیرم کند. دیگری چنان ظریف و کوچک که حیرانم چطور باری به این سنگینی را میکشد. پاهایی هم زخمی. حتی چند زخم برداشته و معلوم نیست کجا و چرا. پاهایی بیناخن. دو سه پا زیر ناخنهایش از دیدن نیست؛ انگشتان پای یکی چسبیده، از دیگری جدا. یکی انگشتان پایش را به زمین میچسباند. دیگری بلند نگه میدارد. دو سه پا شش هفت انگشت دارند بعضی را انگشت نیست. یکی دو انگشت و سه انگشت. مرا پای خفته است. از انگشت چه بگویم... پایی بوتل خالی نوشابهای را به نزدیکم پرتاب میکند. پس از آن هرکه میگذرد، پایش روی آن بوتل برابر میشود و چه ترق و تروقی. کم از صدای گیت کرهبین روسی نیست. باری بوتل از زیر پایی خطا میخورد و نزدیک است کورم کند. حوصله بیشتر نمیتوانم و میگیرمش و در کنارم میگذارمش.
حجاج میروند و میآیند و کارهایی دارند. گهگاهی لگدی نثار من میشود. گاهی پنجۀ پایم را لگد میکنند. در صف عقبی چند موتر سیکل در ازدحام جمعیت گیر مانده و صاحبان جوانشان شوخی و شیطنت دارند. کاکا سیاهی وقتی به مقابل من میرسد همانجا گیر میماند و راه پس و پیش رفتن ندارد. کاکا پیشانی و گردن تیره رنگش برق میزند و سر خویش را با دستمال سرخی بسته است. وقتی با ناراحتی و طنز مرحبا میگویم تبسمی میکند و میپرسد: «کیف حالکم» و خوش و بشی. سپس با موتر سیکل سواران گفتن و خندیدن. میکوشم کلمات و عبارتهای خطبه امام را در مغز خود برگردان کنم، اما باید اذعان کنم که با همه کوشش خود چیز زیادی نمیفهمم. کمکم از خطبه دور و دراز و از عبارتهای لاینقطع و نا مفهوم امام خسته میشوم. میخواهم از کلماتش گلچین نمایم و مطلب دلخواهم را بسازم اما نمیتوانم. رفت و آمد و تنگی جا اجازه این کار را نمیدهد. عربستان فقط چهار مذهب میشناسد. حنفی و مالکی و حنبلی و شافعی. نمیدانم امروز نوبت کدامش است. امام صدایی دارد به غایت آهنگین و بم. خطبهاش را زیاد طول و تفصیل میدهد. چند جمله آخرش را که به دقت میشنوم میفهمم که عرصه سخنش فراخ نیست و فقط در پیرامون ثواب نماز جمعه و اجر فراوانی که دارد. امام نماز ظهر را با اذان و اقامه نسبتاً طولانی میخواند.
حیرانم که در چنان تنگاتنگی چسان رکوع و سجده کنم. نیمی از پیشانیام به دشواری بر زمین میرسد و نیم بدنم در هواست اینجا کار دل است و کار پیشانی نیست. سیاه و جوانان در غم نماز نیستند و شوخی و مزاح و خندهشان ادامه دارد. نماز را که ادا میکنم، همین قدر میفهمم که سیاه میگوید: «نکن، گناه دارد» و یکی از جوانها پاسخ میدهد: «گناهکار که شدم میروم خود را با آب زمزم میشویم و دوباره پاک میشوم.»
از چند جاده که میگذرم راه اتاقم را گم میکنم. دو ساعت تمام در جادهها سرگردانم. بیکس و بیکوی. وای به حال کسی که نه رفیقی دارد و نه همراهی. به ناچار آدرسم را به راننده تاکسی میدهم. راننده ده ریال میگیرد و مرا به نزدیک عمارت میرساند. جنرال و مولویها که میرسند همه میلافند. مولوی چشمانش از خوشی برق میزند و میگوید: «نفهمیدم چطور رسیدم به حجرالاسود، خواست خدا بود. اگر نه من کجا و این همه سعادت کجا». جنرال هم از کسی پس نمیماند و میگوید: «دوبار حجرالاسود را بوسیدم و یک بار هم دروازه خانه کعبه را» و ساق پای راستش را نشان میدهد که خراشیده و زخمی است. جنرال آدم بسیار مؤمن شده، شبها را به دعا و نماز میگذراند و پیوسته قرآن میخواند. کعبه و مدینه او را بسیار تغییر داده است و به افکار مذهبی پیشین خود باز گشته است. اکنون تشنه مجازات است و علت اعتراف او به گنهکاری همین است. گهگاهی اعترافهایی میکند. خدا کند تا آخر در این روش باقی بماند و این حالت او دوام آورد.
***
دو ساعت مانده به حرکت به سوی منی و خانه ما شده شلوغتر و پر جنبوجوشتر از هر شب. همه پر از دلهرههای پراکنده و غصههای بیدلیل و آدمها یکنواختی هر شبه را شکستهاند و رفتارشان رنگ و روی تازهای به خود گرفته. جنرال احرامش را جمع و جور میکند. من به تسمههای همیانم چسبیدهام و مولویها سودا و تشویش که چه ببرند و چه نبرند. بکسهایشان چطور میشود و آسوده کسی که زر ندارد.
همه به جنبش در آمدهاند و آمادگی رفتن میگیرند. احرامم را که میبندم، مولوی میرسد و امر و نهیها پایانی ندارد: «از شانه راست دور بدهید. از زیر سینه چپ بگذرانید. کمربندتان را محکم ببندید. احتیاط اسناد و پول تان را بکنید. دیده نشود بهتر است.» دلم میلرزد. تمام پولهایم را ببرم نبرم. در اینجا در کجا بگذارم... مولوی که تمام میکند مالک خانه میرسد و سر همه را به درد میآورد: «دروازهها را قفل کنید. کولرها و پکهها خاموش گردند. شیردهن آب را ببندید. کلیدها را با خود ببرید...» و امر و نهی و تحکمی که مالک خانه پاکستانی ما در ایام مهاجرت به گردش هم نمیرسد.
همه چیز که آماده میشود دو سه حاجی سر چپلکها دعوا میکنند. چپلکها مشابهاند و پلاستیکی و فقط از جنرال و مولوی سیاه است و چرمی و نشانه تشخص. چپلک یکی نیست. از دیگری هردو چپه یا هردو راسته. یکی خرد و دیگری کلان. خلاصه که دعواها تمامی ندارند و کسی هم حاضر به مصالحه نیست.
شب هشتم ذیالحجه کاروان موترهای شرکتهای حافل و دله و تاسکوه به سوی منی حرکت میکنند و جادهها پر میشوند از سرویسهای رنگارنگ. طی چند ساعت شهر خلوت میشود. سرویس و تیزرفتار و لاری از یکدیگر جدایی ندارند و سروصدا و دود موترها همه جا را پر میکند. چند سرویس سقف ندارند و معلومست حجاج شیعه را میبرند. شیشه موتر را که پایین میکنیم، دود موترها به داخل رخنه میکند و مجبورم میسازد دوباره آن را ببندم. در حاشیه شهر موتر تویوتای ما را ترافیک جاده توقف میدهد و انتظار و انتظار تا موتر دیگری می رسد، سپس حرکت و توقف و هارن پشت هارن. پولیس و سربازان و ترافیک جاده همه مسلح و سخت مواظب. از شش شام بین موتر نشستهایم و دود میخوریم و گوشهای ما کم است کر شوند و ششهای ما بتکند.
ده شب به منی میرسیم تا دوازده شب پرسوپال از این دفتر و آن دفتر که خیمهگاه حجاج افغانی کجاست. همه پشت نخود سیاه روانمان میکنند. سراسیمه در جادهها میگردیم و نمیدانیم در کجا هستیم و چه میکنیم. وحشت از گم شدن سراپایم را فراگرفته. جز بردباری و توکل و رضا به قضا دادن چه کاری از دستم پوره است. دستپاچه هستم ولی نه آنقدر که عقلم کار نکند. تا خیمه را پیدا میکنیم پاهای من و جنرال آماس میکنند و چندین جا آبله و از کمر میمانیم. هرچند برای حج هر نوع تشکیلاتی هست و راهنمایان و مأموران و پولیسان زبدهای هم دارند، اما راه انداختن دو میلیون حاجی در مدت یکماه و دو ماه برای دولت عربستان کار سادهای نیست و یا چنین مینماید.
خیمه چهار در چهار متر است و تکهای و ناسوز. چندقالین ماشینی کف آن را پوشانده، نئونها و چراغها شب را به روز مبدل ساخته و کولر بزرگ آنچنان سر و صدایی دارد و هوا را چنان سرد ساخته که پانزده بیست دقیقه بعد همه به سرفه و عطسه میافتند و از خیر آن میگذریم.
حاجیها همه جا میلولند و بسیاریها سرگردان و شب کی را خواب میبرد؟ تا چشم ما گرم میشود یکی میرود. دیگری میآید و پرس و پال و سرفه و خرخر. بوقهای پیهم موتر و موترسیکل و آمبولانس. اگر هیچی نباشد حاجی ذکریا با شوخیها و دهشت افکنی هایش آدم را به خواب نمیگذارد. در خیمه مقابل ما پاکستانیها هستند. بالاتر از آنها هندیها. زنی بیمحابا از خیمه میبراید و ترموز بزرگ آب را سرنگون میکند. آب از دهلیز به داخل خیمه ما راه میکشد و تا زیر پای مولوی کوهستانی میرسد. مولوی غم غم کنان میگوید: «پاکستانیها همین جا هم ما را آرام نمیگذارند». دوشک خویش را جمع و قالین را چپه میکند تا آب را زمین جذب کند. صبح از خیمه میبرایم. همه جا سفید میزند. کنار جادهها، بین دهلیزها و میدانها حجاج افتادهاند. زن و مرد کنار هم و یک وجب خالی نمانده و همه محرم. چهار طرف ترموزها و چتریها و محمولهها، غذا و نوشابهها فراوان است اما دو چند شهر. به تدریج از تردد بسها و موترها کاسته میشود و فقط گهگاهی موترسیکلها و موترهای پولیس میگذرند. دو طرف جاده جوهره پرچمهای هند و پاکستان در اهتزازند. رقابت سیاسی چه جوش و خروشی که در منی برپا کرده. بیشتر به نمایشگاه میماند تا کمپ حجاج. اما نظم و نسق هند بهتر است و مرکز صحی آن، کمپیوترها و کشوفش زیاد دارد. صدها هندی و پاکستانی کنار جادهای لمیدهاند و دور و بر آنها تا یک متر و دو متر مهی از دود سگرت و تنباکوی نامطبوعی آبیرنگ و تلخ موج میزند.
یک کاروان حجاج ایرانی با سرویسهای سربازشان تازه میرسد. ده بیست حاجی تیلفون همراه دارند و چه هیاهویی که برپا کردهاند. شرطهها همه را زیر نظر دارند، آمبولانسها در گشتاند. موظفین جلو موترهای سرخرنگشان ایستاده، آماده اجرای وظیفهاند. باز و بستن احرام و مرتب نگهداشتن آن جنجالی است دایمی. اگر شانه راستم را مرتب میکنم، شانه چپ من اشکالی پیدا میکند. اگر به شانه چپ میرسم، کمربندم سست میگردد. یا لنگ بالا و پایین و نامرتب میشود. خلاصه که آرامشی وجود ندارد. از همه بدتر لکههایی است که یکی پشت دیگر در احرام من پدیدار میگردند. چند حاجی هموطن شکوه و شکایت دارند که چرا بیرق کشور ما کم است و یکی چه بد و بیراهی که نثار مسئولان نمیکند. وقتی چند قدم جلوتر پرچمهای سه رنگ کشور را که کنار جادهها و بر فراز خیمهها در اهتزازند میبینند، میگویند: «چرا بیرقهای کلان نیاوردهاند؟» کبیر پس از نیم ساعت با چند قرص نان و سه کاسه شوربا و چند بوتل پپسی میرسد. اعتراض همه را که میشنود، میگوید: «خوبترین و قیمتترین غذا همین شوربا بود». جنرال همین که لقمه اول را میخورد، بر جایش مینشیند و میگوید: «تلخ است، خورده نمیتوانم. اگر بخورم تمام جانم بخار میکشد». یکی دیگر هم بهانهای میتراشد و دست پیش نمیکند. من و یعقوب و مولوی میخوریم. برای جنرال شوله پاکستانی میآورند. جنرال غمغم کنان میخورد و چارهای ندارد و صبر میکند. مولوی شکوهکنان میگوید: «از شیطان دور هستیم. جمرات چطور میشود؟» دیگری کنایهآمیز میگوید: «پشت شیطان دق شده. خوب است که دور هستیم.» حاجی رئیس که بار سومش است که به حج آمده میگوید: «اگر از شیطان دور هستیم به قربانگاه نزدیک هستیم.» دو سه مولوی و ملا شدهاند محتسب و کلانکار و یک لحظه فراغت نداریم: «به آیینه نگاه نکنید. به موها و دندانها و ناخنهایتان دست نزنید. زیر سایه راه نروید. سرتان برهنه باشد. به بتهها و شاخهها دست نزنید. در فلان جا پای چپتان را پیش بگذارید و در فلان جا پای راستتان را...» به چه کارهایی که غرض ندارند و خوب که متوجه میشوم بسیاریها را خودشان رعایت نمیکنند، ولی ما را یک لحظه آرام نمیگذارند و تا بخواهیم کاری کنیم، چشمانشان را میکشند که دم دارد و کفاره و حج تان باطل میشود و بیا و پوره کن. حوصله پدر آدم سر میرود. گهگاهی به خود میآیم و میبینم که این ضیافت همهاش ترک است. ترک شهوات، ترک خودیها، ترک هواها، ترک منیتها، البته حساب من با کرام الکاتبین است.
اما حاجی ذکریا غنیمت است و شب که در خیمه هستیم برای ما از خودش میگوید. از سختیها و عجایب عرفات و از شاهکاریهایش در آنجاها میگوید. از دلاوریهایش در جمرات قصه میکند سه چهار بار به حج آمده و همهاش از جیب سرکار و یک کتاب خاطره دارد و قصههایش گاهی کم از داستانهای هزار و یکشب نیست. شاید خالی از مبالغه و اغراق نباشد، اما هرچه هست به شبهای ما در مکه و منی رنگ و بوی تازه داده و همه را به دور خود جمع کرده است.
***
ساعت هشت صبح از منی حرکت میکنیم. سیل بسهای حافل و تاسکوة و الجزیره به سوی عرفات روانند. چند موتر سرباز حاجیهای ایرانی را میبرند. حرکت و برک. حرکت و برک. جا تنگ است و ساعتی بعد رگهای پاهایمان میخشکد و چه سوزشی. جنرال هم پیچ و تاب میخورد. شیشه موتر را که میگشاییم. دود بسها خفهمان میکند. راننده سویچ تهویه موتر را میزند و هوای خوشی موتر را پر میکند.
جاده مستقیم را حاجیان پیاده اشغال کرده و موترها مجبورند راه دوری را دور بزنند. نیم ساعت و یک ساعت توقف و حرکت مورچه وار. شرکتهای بس سعودی میکوشند هر طور شده حجاج را به عرفات برسانند. رسیدن به عرفات خیلی طول میکشد و بیست و چند کیلومتر را در چهار ساعت طی میکنیم. بیابان عرفات پر است از خیمههای سفیدرنگ یک شکل. از موتر ما حجاج پیاده سرعت بیشتر دارند. هرچه میکوشیم خیمههای حجاج افغانی را پیدا نمیتوانیم.
څارنوال میگوید: «در حدیث شریف آمده که در پشت شتر هم اگر از عرفات بگذری قبول میشود.» یکی پاسخ میدهد: «پشت شتر با سیت کروزین فرق دارد. باید یک بار پایم به زمین عرفات بخورد» و با قهر از موتر پایین میشود. من و جنرال به خلاص گیر محتاجیم و از موتر پایین میشویم.
چه دشت وسیعی. پر از خیمههای سفید. تصویری مجسم از صحرای محشر و عرفات بیش از هرچیز دیگر دید تازهای به انسان میبخشد. عرفات پوشیده از خیمه و آدم است. هوای خشک آن بدنم را داغ میسازد. جنرال چتریش را میگشاید و به حجاج دور و برش نگاه میکند. من هم نگاه میکنم. نگاهم بیتفاوت از روی بدنها و احرامها میگذرد. دور میزند. بر میگردد و آشنایی نمییابد. در عرفات صحنههایی میبینم که برجستگی فوقالعاده ای دارند و شگفتی زاست. صحنههای به حدی عظیم و شکوهمند و جزئیات آن چنان دقیق و به حقیقت نزدیک که بیننده هنرمند بزرگی هم اگر باشد، نمیتواند چنان صحنهای را خلق کند.
میگردیم و میگردیم و جا برای نشستن نیست. چند جا نزدیک است زیر پا شویم. جبلالرحمه از دور سفید میزند. هیچ کوهی را چنین سفید ندیدهام. فکر میکنم در جبلالرحمه جا برای تکان خوردن نیست. هوا گرم است و از پیشانی و گردنم عرق جاریست. یادم میآید که در جایی خوانده بودم که «آدم و حوا وقتی از بهشت رانده شدند، اینجا یکدیگر را یافتند و شناختند.» میگویند وقوف در عرفات مهمترین رکن حج است فکر میکنم در عرفات جز وقوف، هیچ مناسکی وجود ندارد، عرفات یعنی تأمل و اندشیدن و معرفت یافتن همین و بس. بیهیچ دستوری از هیچکس. تنهایی در جمع. تا حوای خودت را بیابی و یا آدم را. چه فرقی میکند آدم یا حوا؟ بههرحال، آدم آدم است و ذکر و تسبیح ساعتها دوام میکند و آفتاب سرب مذاب میریزد. هجوم صداها، نالهها، ندبهها و دعاها. صداها گویی از دنیای دیگر میآیند. همان دنیایی که محشرش نامیدهاند. روزی داغ و سوزان که میگویند فرزندان مادران شان را میجویند و نمییابند. برادران، برادارن را. فرزندان، پدران و مادران را. دنیایی که هیچکس به فکر هیچکس نیست. دست دست را نمیشناسد و چشم چشم را. هالهای از بهت پیرامونم را فراگرفته. نه من کاری به کس دارم نه کس کاری به من. خاموش خاموشم. لبها بسته و چشمها باز. فکر میکنم روز محشر است. روز بازپرس است. مردگان سر از لحد برداشتهاند. کفنپوشان، کفنپوشان، تشنگی. از آسمان آتش میبارد. قیامت نقد است. چندجا لاریهای بزرگ ایستاده. بستههای اهدایی غذا و نوشابه به حجاج میدهند. چه بزن بزنی. بیشتر کرد و یمنی و افغان. از نلهای فلزی مرتفع کنار جاده باران مصنوعی میبارد و عجب کیفی میبخشد. مدام حرکت و جان کنی و به هیچجا آسایش و مقامی نه. صحرایی به غایت عظیم. عرفات سرزمینی است که در آنجا باید به لغزشها و گناهانت اعتراف کنی. تجسمی عینی از صحرای محشر. در صحرایی سوزان و هوای تبدار دو میلیون انسان کفنپوش جوان و پیر با دستهای لرزان و چشمان گریان سر به آسمان برداشته و از سوز درون تنها او را میخوانند و از او طلب آمرزش میکنند.
در جاده عمومی روانیم که جنرال دست مرا میگیرد و به سوی مسجدی میکشاند. راه به تدریج تنگتر و مزدحمتر میشود. راه خویش را به زور شانه میگشاییم. در پیچ تنگتر و مزدحمتر میشود. راه خویش را به زور شانه میگشاییم. در پیچ جادهای، در میان هزاران حاجی گیر میمانم. از هر سو فشار میآورند. بیحال و بیحالتر میشوم. عرق از پیشانی و گردنم جاریست. چتری را میبندم، اوضاع وخیمتر میشود. از چهارراهی با خوف و خطر زیاد میگذریم. نزدیک است احرام من بیفتد و کمپل سرم گرانی میکند. کمر و تیر پشتم میسوزد، چپلک را در جایی رها میکنم. زنانی که گیر ماندهاند، جیغ میکشند، اندکی بعد در افکار واهی عمیقی یا بهتر بگویم در نوعی خمود فکری فرو میروم. بدون آنکه اطراف خود را مشاهده کنم یا بخواهم اطرافم را ببینم، راه میروم. فقط گاهی با خود چند کلمه سخن میزنم. بدون شک من گناهکارم ولی گناه بیشتر من این است که بیهوده خود را فدا کردم. اکنون در منجلابی زندگی میکنم که از آن تنفر دارم ولی در عین حال، راه نجاتی سراغ ندارم. در آن لحظه میبینم که افکارم درهم است و احساس ضعف مینمایم. مدام به خود میگویم خوب نباید این کار را میکردم؛ کاری که از دست آدم پوره نیست، شرط عقل نیست. اگر خطری پیش آید، مردم چه خواهند گفت. محال است طعنه و کنایه نزنند.... دعا بله وقت دعاست و استغفار. کمکم خفه میشوم و بدنم بیشتر و بیشتر فشرده میشود. پهلویم مرد کهنسالی آه و ناله دارد و میلرزد. چند قدم دیگر که بر میدارد مانند آدمکی که ناگهان خورد و خمیر شده باشد، میافتد؛ دستها و پاهایش لش افتاده وتنه دولا شده. شانه او را میگیرم و آن را بر میگردانم و بر پشت میخوابانم. بیچاره سست و بیحال و نیمهجان روی زمین افتاده است. صدای مرا که میشنود جان میگیرد. تقلا میکند. زور میزند که نیمخیز شود اما نمیتواند. صدایش بیرون نمیشود. عرق از سر و رویش جاریست. با گوشه احرامم سر و روی او را میخشکانم. حاجی به من نگاه میکند، چه نگاهی. آخرین جرقههای حیا. بسیار سبک و فوقالعاده شل است. دستها و پاها انگار شکسته باشند. حالت عجیبی به خود گرفته. چهرهاش حالت خاصی ندارد اما نهایت پریده رنگ است. این قیافه احساس عجیبی در من بر میانگیزد: «خدایا! هر مرگی جز مرگ در اینجا». خوب در مقابل گرمایش میتوانم مقاومت کنم اما تحمل فشارش را ندارم. چند مرد سفیدپوش با تذکره میرسند و حاجی بیچاره را میبرند. لختی دست از تلاش و تقلا میکشم. رضا به قضا میدهم. احساس میکنم که نفسهای آخر را میکشم. چشمانم را میبندم. صداهای درهم برهمی به گوش میرسند. من از شفاخانه بیزارم و تحمل داکتر و دوا را ندارم. میخواهم مناسک حج را ادا کنم و برگردم به خانه و سرکارم. هنوز باید کار کنم و کار و کار و هرچند به میلم هم نباشد. هنوز باید با حادثهها دست و پنجه نرم کنم. من بیدی نیستم که از این بادها بلرزم. باید به فکر برنامههای آینده بود...
آتشی در من زبانه میکشد. تو مرد صبوری و ترا واقعههای صعب بسیار پیش آمده. صبر کردهای. سهل گرفتهای و توکل برخدای کردی و خدا آن را گذرانیده است. این سختی را نیز به خدا حواله کن و سهلگیر تا رحمت فرود آید... در همان لحظهای که نزدیک است از حال بروم، شرطهها میرسند و راهی میگشایند و نجات مییابم.
پس از رفع تهلکه دقایق طولانی هنوز جیغ و فریاد زنان را میشنوم. آرام و بیسخن قدم بر میدارم. پنداری یک و یگانهام. یکه به حال و احوال. به خستگی و کوفتگی سر تا پا. اما حال و هوای گله از جنرال نیست. گیرم مجالی هم باشد آیا گله از جنرال رواست. به راستی این مرد چه کرده است؟ گناهش چیست؟...
هواپیمای دو موتوری در هوا میچرخد و آنسوتر در عمارتی بر زمین مینشیند. گردبادش چتری چند حاجی را میشکند. به مسجد نمیرسیم و نماز را به ترتیبی در کنار جادهای ادا میکنیم و خدا قبول کند. از آوان نوجوانی وقت نماز حالت اسرار آمیزی به من دست میداد. از این جهت بعضی اوقات از اشتراک در نماز خودداری میکردم. دوروبرم را نگاه کردم حاجی ایرانی گریه میکرد. جنرال زانو زده با تسبیحش مشغول بود. در کنار او مولوی در حالی که کوشش مینمود اشکهایش را پنهان کند، زاری و ندبه داشت. پس از نماز دوباره تیله و تمبه و زور و فشار و تا جاده عمومی میرسیم نیمجان شدهام. در آنجا به عمارت نزدیک پناه میبریم. دقایق بعد میدانیم که اداره پست است. در گوشهای دراز میکشیم. هنوز عرق ما نخشکیده که کارمندان دوباره من و جنرال را میکشند.
لبیکگویان هر سو سرگردانیم. جادهها را بسها گرفته و پیاده رو را حجاج. مقداری آب لیمو و پپسی مینوشم و حالم کمی به جا میآید. در جایی برنجی میفروشند. به جنرال میگویم: «اشتها داری؟» جنرال تمایلی نشان نمیدهد. چند قدم پیشتر در نزدیک پل در سایه موتر تویوتا کمی میآساییم. حیرانم چطور روز را شام کنم.
دو میلیون خلق گرد آمدهاند و مستراح کافی نیست. چند تایی که اینجا و آنجا هست، مشتریانش از حد و حساب بیرونند. چند نفر به ناچار خود را میکشانند به حاشیه بیابان، جایی که پل است و چند درخت گز و صحراگشتی. آخر آدمیزاد به چیزهایی محتاج است... آشکار است که در امور آبادانی و تسهیلات برای حجاج نمیتوان خدمات ملک فهد را نادیده گرفت، ولی جوانب دیگر را هم باید مدنظر داشت. مقصودم را که میفهمید؟
چند لحظه بعد احساس گرسنگی میکنم. نمیخواهم در امساک بسر برم. اما اینجا غذای باب میلم پیدا نمیشود ومرغ را که سر میبرند باید جاغرش پر باشد. اما این سیبی را که خریدهام بد رقمترش است و در همان چک اول دندانهایم را از کار میاندازد. اینجا همه چیز مال خارج است. سیب را از فلسطین و سوریه میآورند. نوشابه را از پاکستان و مصر ،تمام کارخانههای جهان تولیدات شان را اینجا میفرستند و عجب بازار مکارهای است اینجا!
***
همزمان با غروب خورشید روز نهم حجاج یکباره و بیاختیار چون سیل از جا کنده میشوند. سخت در هراسم و از ترس اینکه مبادا گم شوم از جنرال جدایی ندارم. جمعیت به قدری فشرده و پرهیاهوست که دهل بزنی کس نمیشنود. با سیل خروشان و با هول و هراس عظیم به مشعرالحرام میرسیم. حجاج شب دهم ذیالحجه باید در مشعرالحرام «مزدلفه» به عبادت و مناجات با خدا بپردازند و تا صبح باید در آنجا بسر ببرند.
چشمهایم به انبوه جمعیتی میافتد که در زیر برق نئونها و در دل شب با زبانهای مختلف و حالات گوناگون مشغول نماز و دعا و نیایش هستند. برخی نشسته، برخی ایستاده، عدهای خوابند و من گیج و مبهوت چشم به جاده دوختهام. شبی است خاطره انگیز و فراموش ناشدنی. سراسر دشت و تپهها و دامنهها را سفیدی پوشانده. غرش موترها و برق و دود و بوی آن برای یک لحظه قطع نمیشود. گویند حشرات و جانوران مزدلفه از همه بیابانها بیشتر است اما به فرمان الهی در آن شبها همه پنهان میشوند. در این صحرا نه خیمهای، نه سقفی و نه برج و بارویی میبینم. در مزدلفه هرکس در این اردوگاه کوهستانی آرام گرفتهاند. به نظاره ماه مشغولند و هنوز سیل خروشان حجاج از عرفات میرسند و به گونه سپاهی بر دامنه کوهها پراکنده میشوند.
به سنگلاخ کوچک کوهستانی میرویم و به جمع آوری سنگریزهها شروع میکنیم. هرکس در اندیشه تجهیز و تسلیح است. به دنبال جمره میگردد تا در صحنه منی رمی کند. هوا تاریک است و یافتنش دشوار. دستور هفتاد سنگریزه است و به اندازه. فکر میکنم دست و نشان خوب ندارم و چند دانه بیشتر بر میدارم. شبی اسرارآمیز است. در چرتی سنگین غرقم. سلاح در دست و دعا بر لب. در انتظار مصاف فردایم. شب در محل مسطحی در دامنه کوه مزدلفه کمپلها را میگسترانیم. بستههای غذای اهدایی و بوتلهای نوشابه را کنار آن گذاشته آماده شب میشویم. زیبایی این شب حالم را دگرگون میکند. شفافیت خنک و اسرارآمیز دارد. موترها و حجاجی که از راه میرسند، دلهره عجیبی میبخشند. دلم میخواهد موجود خوبی باشم و برای دیگران مفید گردم. جنرال تیره و خاموش با نگاه نامفهومی متوجه جاده است.
همه در حال تغییر و دگرگونی قرار دارند و من امروز همان آدمی نیستم که دیروز بودم. نیمهشب جنرال از خواب بر میخیزد. نگاهی به ساعت میاندازد. تازه سه شب است ولی هوا کاملاً روشن به نظر میرسد و پرتو نئونها و چراغهای جاده همهجا میتابد. جنرال میگوید: «هنوز وقت است» و دوباره سر بر بالین میگذارد.
زن و مرد در دامنه و قله سنگلاخ پراکنده هستند و در تجسس سنگریزهها برای جمرات. یکی در خریطه کوچک جمع میکند، دیگری در بوتل. زنی در گوشه چادرش گره میزند و یکی هم در پلاستیک. بستههای غذای اهدایی ملک فهد دست به دست میگردد. یکی را میگشایم. کلچه و نان و آب میوه و شیر و چاکلیت و شیرینی.
لختی دراز میکشم. باد ملایمی میوزد. ستارگان چه زیاد اند و چه روشن. فکر میکنم ستاره باران شدهایم و به هرکدام ما چند ستاره میرسد و از دور بوسه بر رخ مهتاب میزنیم.
دو طرف ما را حجاج افغانی گرفتهاند یکی میگوید: «بیایید بخوابیم». دیگری میگوید: «امشب، شب عبادت است» و همانطور تسبیح و تهلیل. یکجا پرده زدهاند. چند حاجی روی کارتنها خوابیدهاند. تا صبح آمدآمد موترها و حاجیان پیاده و سوار. امکان ندارد دو میلیون حاجی را در آن واحد یا در دو سه ساعت به مزدلفه رساند. بعضیها سنگهای کوچک را گرفته با سنگهای بزرگتر میشکنند و تا صبح تک و توک.
کمکم پیامهای مفقودی و همه از فراز سنگلاخ کوچک مجاور ما. گاهی با استفاده از بلندگوها. فارسی و پشتو و اردو و ترکی «حاجی عطامحمد از فراه بیاید سر کوه، برادرش منتظر است.» «ملا عبدالحق آخوند چیری ده. هرچیری دی دغره په سر راسی، اندیوالان منتظر دی». پیامها که فزونی میگیرند، از جا بلند میشویم. کمپل را سر جنرال میاندازم و میروم به قصد وضو گرفتن. راه نیست و باید از سر حجاج خوابیده گذشت. میترسم کسی را زیر پا کنم. بهخصوص زنها را. تشنابها کماند و صفها طولانی، عربستان با آنهمه ثروت خدادادش هنوز نتوانسته مستراحهای کافی بهخصوص در عرفات و مزدلفه و منی اعمار کند. بیست دقیقه و نیمساعت بعد نوبت میرسد و هنوز کار تمام نشده که تکتک و حاج حاج گفتن و دروازه را گشودن...
پیامهای مفقودی ادامه دارند و این بار فشردهتر شدهاند:
- ماما رئوف قندهاری کجایی. اگر صدای مرا میشنوی بیا بالا.
- استاد رحیمالله هوی... حاجی عبدالله غزنی.
- آهای حاجی امیر محمد، آهای.
- حاجی گلاحمد قندهاری، ورک دی. هرچیری چه ده، دلته راسی.
سنگریزههای روی زمین تمام شده و حجاج با انگشتان شان سنگریزهها را از زیر خاک و سنگ بیرون میکشند. بعضیها سنگهای درست و حساب را می بردارند و این بر وحشتم میافزاید. جمرات و نبرد با شیطان ذهن دو میلیون حاجی را تسخیر کرده است. چطور میشود خشم این سپاه عظیم را که با جوش و خروش به سوی شیطانها حملهور میشوند، مهار کرد. شیطان در ذهن من لانه کرده است و در ذهن بسیاریهای دیگر هم. آیا نمیشد که شیطان را نمیآفرید. آیا نبود آن به نظم کائنات خلل میرساند؟... در هیچجا از شر شیطان فراغت نداریم.
در چنین شبی بیش از این نمیتوان خوابید. از این گذشته صبح باید در منی بود. جنرال آشفته و خوابآلود از لابهلای انبوه حاجیان بیدارـ خواب راهی به سوی جاده مییابد و میرود تا وضو بگیرد. به دنبال او چند حاجی مسواک به دهن روانند.
صبح زود هنگامه کوچ فرا میرسد. از بستر تنگه، از کمرگاه کوهها، از میدانها و کنار جادهها، جویبارهای کوچک و بزرگ حجاج اندک اندک به هم پیوسته، نهری عظیم شیرگون را سوی منی جاری میسازند. من قطرهای از آن سیل عظیمم. به منی که میرسیم، مستقیم میرویم به سوی جمرات؛ سه پایگاه پشت هم. هر یک به فاصله صد و چند متری. در طول یک خط مستقیم و در یک مسیر. هرکدام ستون سنگی چهارگوش. بت اول به تندیسهای پابلو پیکاسو و سالوادردالی میماند. از بت اول میگذریم. از دوم همچنان و نمیزنیم. در نخستین یورش آخری از همه بزرگتر را باید زد. همان عقبه را. هفت ضربه بر سر و صورتش میزنم و همه جانانه.
نبرد که پایان مییابد خوشم که سر و سینه شیطان بیجان را هدف قرار دادهام؛ حال آنکه شیطانهای زنده فراوانند و بسیاریها ابزار شیطانیم. اینک جز قربانی کاری نداریم. زمان آن فرا رسیده که جشن پیروزی بگیریم. از احرام بیرون آییم. جامه رنگارنگی بپوشیم. عطر و کریم بزنیم... کاش به این سادگی میبود.
پرسان و جویان و پس از عبور از چند گردنه به محلی میرسیم که در کنار جاده کاردهای بزرگ قصابی میفروشند. در چهارراهی دیگر چرخگران با چرخهای کوچک و بزرگ نشستهاند و معلوم میشود که به قربانگاه نزدیک شدهایم.
قربانگاه محلی است وسیع. اول طویله شتران، بعد گاوان و در آخر از گوسفندان. از راه میلههای پرخموپیچ فلزی به غرفه فروش میرسیم. وقتی ابراهیم از جگر گوشهاش میگذرد و حاضر است او را در راه دوست قربان کند، چرا ما اندکی از مال خود را به رضا و رغبت نثار نکنیم. هر گوسفند 350 ریال سعودی، معادل 4550 افغانی و 94 دالر آمریکایی است. من و حاجی ذکریا و حاجی سخی و جنرال خانمحمد وکیل چند نفریم. هرکدام سه تا پنج کارت میگیریم و ما را به درون رهنمایی میکنند. در محلی یکی میآید و کارتها را میگیرد. دروازهای گشوده میشود و به تعداد کارت گوسفند میآورند. در وطن خود چنان گوسفندانی ندیدهام. شاید مال آسترالیا و از نژاد مرینوس باشد. از یمن و سوریه و عراق که باور نمیکنم چنین چاق و چله و پاکیزه باشد.
گوسفندان بعبع میکنند. سراسیمه هر سو میدوند و مرگ را در دو سه قدمیشان احساس میکنند. از وحشت میلرزم. اما فرمان فرمان خداوند است. راه دیگری در پیش ندارم. دستخوش پریشانی، تردید، ترس و ضعفم. در کشاکش میان خدا و ابلیس خرد شدهام. گوسفندم، اسماعیلم در خطر افتاده است و نگهداریاش دشوارتر. قصاب با خشمی وصفناپذیر کارد بر کارد میمالد. از گردن گوسفند که دست و پا میزند، میگیرد. سرش را بر روی جای فلزی مینهد. به گردن و موهایش چنگ میزند. هنگامی که گوسفند میخواهد کمرش را راست کند قصاب از پشت سر بر رویش میجهد و من در این اندیشه که قربانی به خیر و صلاح منست و هنگام ذبح آن برپا ایستاده و نام خدا را یاد کنم. قصاب با یکدست کاکل گوسفند را چنگ زده و با دست دیگر کارد را گرفته به گلوی گوسفند میگذارد. حاجی ذکریا نگاهی به سوی قصاب میاندازد و میفهماند که: «چرا معطلی، شروع کن». ناگهان کارد تیغه بلند برق میزند و فرود میآید و تا به خود میآیم خون فواره میزند. گوسفند تکان میخورد. هنوز کاکل خونآلود گوسفند به دست قصاب است. چشمان بیفروغ گوسفند را که میبینم، دلم درد میکند اما خودم را نگه میدارم تا شکی نکنند و تیشه حاجی ذکریا دسته نیابد. به زودی همه چیز تمام میشود و گوسفند رها شده مانند مرغ سر کنده شروع به پرپر زدن میکند و جهش و تشنج و دستک و پایک. خورخور آرامی و دیگر هیچ. از نوک کارد قصاب خون میچکد. قصاب همانطور ایستاده و گهگاهی دست میکشد به تیغه تیز کاردش و نگاه میکند به گوسفندانی که بعبع میکنند و چهار طرف میدوند. من به چشمهای نگران گوسفندان خیره شدهام. قصابان چاقاند و بروتی و تفاوت چندانی از قصابان جاده میوند و کوته سنگی ندارند و همه را از یک خمیر سرشتهاند. کشتار پشت کشتار. خون از جالی فلزی به پایین میریزد و گم و غیب میشود. قصاب دیگر رانها و زیر شکم گوسفندان را پوست میکند و چنگگهای متحرک لاشه گوسفندان را میبرد به سوی سردخانه. دامن احرامم را بر میزنم. گوسفند دیگری از زیر کارد خود را میرهاند و نعرهای و خیز و جستی و تلاش مذبوحانه به جایی نمیرسد و با یک مشت قصاب دوباره نقش زمین میشود و تسلیم. به هر صورت آثار دیگر این حادثه خونین در گوشه احرامم نقش می بندد و خون ناحق دست از دامن قاتل بر نمیدارد... هرچند قربانگاه جدید از خشونت کار تا حدی کاسته است، اما هرچه میکوشم و دلیل و برهان و فلسفه میبافم، مراسم قربانی به دلم چنگ نمیزند و راه به جایی نمیبرد. نمیدانم این هزاران تن گوشت قربانی کجا میشود. خوراک کیها میگردد. پوست و رودهاش را چی میکنند. کاش مقداری میفرستادند برای فقرای عالم. خاصه برای مسلمانان. در مناطق جنگزده، در کمپهای مهاجران. یکبار در سال 1373 یا 74 مقداری را فرستاده بودند که برای کمپهای مهاجران افغانی در پشاور. یادم نیست که برای کمپ ناصر باغ بود یا شمشتو. شنیدم که برای به دست آوردن تکهگوشتی سر و دست میشکست و چه زدن زدنی و همه تبرک گویا. شاید گرسنگی هم مزید برعلت شده بود.
بیرون از قربانگاه مراسم تبریکی و بغلکشی و معانقه و حاجی صاحب، حاجی صاحب گفتنها. کنار جاده زنان و دختران تیره پوست نشسته کباب میپزند. حاجی سخی میگوید: «برویم کباب جگر بخوریم. خوردن گوشت قربانی مستحب است».
به یکی از زنان کباب فرمایش میدهیم و حالا نخوریم کی بخوریم. زن چاق و چله و کوتاه قدی است. گردنبندی عقیقش نیم سینهاش را پوشانده. چهرهاش از بس آفتاب خورده تیره و سیاه شده است. موهای سرش همچون جاروی فرسودهای کوتاه و نامرتب است. زن کودکش را بر زمین میگذارد. فتیلههای اشتوب دیزلی را بلند میکند و کاسه پر از جگر گوسفند را سر آتش میگذارد گوشت میسوزد و میگدازد بر تابه کوچک و روغنی. ده پانزده دقیقه بعد کباب آماده است. یک کاسه دو کاسه، سه کاسه را نوش جان میکنیم و چه لذتی میدهد. سپس گیلاس چایی، مشتریان بیشتر کرد و ترک و افغانی هستند. دو سه نفر سودانی و نایجریایی. گروه حجاج قندهاری هرکدام توته لخمی و ماهیچهای در دست دارند و چه تعریفهایی که از سرمه به چشم کشیدن و شکر دادن قربانیشان میکنند.
در جاده دیگر سلمانیها صف کشیدهاند و وقت «حلق» است. بعضی کمتر و بعضیها بیشتر موها را میتراشند. یکی به کلی چپهتراش میکند و سرش چند جا زیر تیغ پرشتاب و بیپروای دلاک زخم برمیدارد و با این کار این مظهر جمال را هم از خود دور میکند. موهای سرم را میتراشم و میترسم و از یکی شیندهام که در عربستان هم ایدز است و 1200 واقعه آن رسماً اعلام شده است. عدهای از حجاج سر یکدیگر را میتراشند و ساعتی بعد دو طرف جاده را پشم میگیرد. کلههای بسیار تراشیده شده و چه جالب. خاصه از بدخشانیها و پنجشیریها که پشت کله اغلبشان هموار است و نشان از گهوارههای سخت چوبی. یکی سرش را چپهتراش کرده و رگهای سرخ و آبی روی آن دیده میشود. حتماً حمام هم کرده، زیرا بوی صابون هم میدهد. عرق درخشانی از شقیقهها و گردنش جاریست.
در هر قدم یک گدا. بیشترشان کور و افلیج. یکی دست ندارد. دیگری پا و سومی هردو را و در نمایش آن سنگ تمام میگذارند. بعضیها چه پوست تیره و براقی دارند. هرجا که قدم میگذارم، پاهایم بر قوطیهای خالی نوشابه و ماست و پنیر برابر میشود و یا به موها و پشم حجاج. چندین ماشین به پاککاری مشغولند؛ اما کار چندانی از دست شان ساخته نیست.
در جایی ایستادهام و تردد مخلوق خدا را تماشا میکنم که هلیکوپتری بر فراز خیمهها پدیدار میشود. هیلکوپتر نشان دولتی دارد و جنرال حدس میزند که مهمانان را به قصر ملک فهد میبرد. دیگری میگوید گزمه میکند. هلیکوپتر نزدیک میشود و میچرخد. ابرهای سیاه و سنگین کمکم بالای منی سایه میافکند. هلیکوپتر در میان ابرها و کوهپایهها ناپدید میشود. منی از بلندی به خیمهگاه عظیمی میماند. حاجی ذکریا سراسر راه مزاح و شوخی دارد و نمیماند به خستگی دچار شویم. این آزادی نو یافته پر و بال همه را گشوده است.
صبح روز دوم عید کاروان ایرانیها صلوات و تکبیر گویان روانند. گهگاهی سرود مذهبی اما بسیار فشرده، یا «آقا یواشیواش. در ازدحام گیر نکنید. خانمها از صف نبرایید». دسته حجاج جهرم است و این را از بیرقش دانستم. ایرانیها با دستهها و آخوندها و یونیفورم زنانه و مردانه و پلاکارتهایشان در تلاش جلب توجه حجاجاند. پاکستانیها همهجا میکوشند از هندیها عقب نمانند و تابلوها و بیرقها و لوحههایشان کم از حریف نباشد.
از زیر پل نمیگذرم و جاده بالا را انتخاب میکنم. بیشتر به خاطر آب و هوا و کمخطر بودنش. خون در رگهایم میجوشد و تنم پر است از وسوسه شکستاندن و متلاشی کردن. همه باهم. همه با یک صدا لعنت میفرستند به شیطان و همه پر هستیم از وحشت نیستی. از وحشت نابودی. از حس تخریب. از بغض پنهانی سرشار. جمره اولی که پدیدار میگردد، قدمها سرعت میگیرند و چند زن شروع میکنند به دویدن. جمرۀ اولی به صورت ستون چهارگوش از سنگ و سمنت و در پایین حوضی. از خریطه کوچک ده سنگریزه میگیرم تا در صورتی که یکی دو اصابت نکند از سنگریزههای اضافی کار میگیرم. چه خشمی که در چهرهها لانه کرده و چه سرعتی که در دستها و بازوها دیده میشود. با هر شلیک تکبیری. مستقیم سر و سینه را هدف قرار میدهم و از هر موقعیتی برای آسیب رساندن و آزردن شیطان استفاده میبرم. خلاصه هرچیزی که از دستم پوره باشد در حقش دریغ نمیکنم. یکی دو سنگریزه به هدف اصابت نمیکند و سببش تیله و تمبه. از سنگریزههای اضافی کار میگیرم و عقده دلم را فرو مینشانم. از بین حجاج که میبرایم خوشحال خوشحالم. چند حاجی از من خوشحالتر. دهنها پر خنده و چهرهها مصمم. حجاج از نزدیک و دور شیطان را هدف قرار دادهاند. زور و فشار و هیجان. جهاد با شیطان زور میخواهد. گاهی شیطان از نظرم گم میشود و فشار جمعیت اینسو و آنسو میراندم. هزاران حاجی در اطراف ستون سنگی حلقه زدهاند و با هیجانی خاص، عرقریزان و مصمم تلاش میورزند تا سنگریزههایشان را بر سر و سینه شیطان بکوبند. گویی به راستی با شیطان مواجهاند و میخواهند همه خطاهایی که در طول زندگیشان در اثر وسوسه شیطان مرتکب شده، تلافی کنند.
دوباره به سیل حجاج میپیوندم. جمره وسطی با جمره اولی تقریباً هم شکل اما کمی بزرگ است. دوباره سنگریزهها را گرفتن و بر سر و سینه و شانهها کوبیدن. هنوز تمام نکردهام که مشتی محکم در پس گردنم اصابت میکند. ضارب مرد سیاهپوستی است و با ایما و اشاره پوزش میطلبد. دوباره شلیک سنگریزهها. پیشرویم چند زن کوچک اندام اندونیزیایی ایستاده اما مانع دیدم نیستند. با فراغ خاطر و طور دلخواه حق شیطان وسطی را هم میدهم.
از میان جمعیت که می برایم، یک ایرانی با پیشانی عرقناک به دیگرش میگوید: «پدر شیطان را درآوردم» و جدی جدی. هزاران حاجی، به سوی جمره عقبه روانند. یک ایرانی تکبیر سر میدهد و صدایش از بلندگو چندین بار بلندتر و پر زورتر طنین میافکند. شیطان بزرگ که پدیدار میگردد، همه سرعت میگیرند و چند نفر میدوند. میان جمع روانم و آرنجها و مشتها کمر و شانههایم را کم است سوراخ کنند. بیشتر سیاهانند و گاهی هم یمنیها و کردها. نزدیک که میشوم، رشمه باریک خریطه را میگشایم و اینبار ده سنگ میگیرم. سنگهای بزرگتر و تیزتر را. سنگریزهها را در مشتم میفشارم و پف میکنم تا گرد و خاکی باقی نماند. چند تایی تا بخواهی نوکتیز است. شیطان بزرگ سر و اندام ستبری دارد و سیاهتر و زشتتر از دو تای دیگر به نظر میرسد. پیرامون شیطان بزرگ حجاج بیشتری حلقه زدهاند. هدف قابل دسترسی برای همه است و سنگها هم بزرگتر و با خشم بیشتر شلیک میشوند، بعضی از سنگها پس از اصابت یکی دو متر عقبگرد دارند. انگار بار دوم هم میخواهند به شیطان ضربه زنند. یکی سنگی میزند به بزرگی تخم مرغ. برابر تخم کبوتر و گنجشک که زیاد است.
ناگهان یکی چهرهاش تغییر میکند. چپلک خویش را از پا میکشد و پس از نعره بلندی شیطان را هدف قرار میدهد. پیشانی عرقناک و رگهای برجسته مرد جلو خورشید صبحگاهی برق میزند. چند تایی میخندیم. دوباره به سوی شیطان بد بد نگریستن و کشیدن چپلک دیگر و هدف قرار دادن شیطان. شرطه سعودی نزدیک میشود و با اشاره میفهماند: «حاج نه». مرد آرام و بدون سر و صدا از میان جمع میبراید و راهش را گرفته میرود.
یک حاجی افغانی با همراهش میگوید: «زدمش»، دیگری «و می لگوله» و از ته دل میخندد. در دسته ایرانیها دیگر نظم و نسقی وجود ندارد. مسئولان با سراسیمگی در پی رتقوفتق مجدد امورند و گهگاهی صلواتی و تکبیری یا الحمدالله. در بیرقشان نوشته شده «دسته فاطمةالزهرا». مولوی کوهستانی میرسد و میگوید: «پختهپخته زدمش. در کله و سینهاش». مولوی پنجشیری سراپا هیجان است: «با خشم و غضب رفتم طرف شیطان و دهان و دندانهایش را شکستاندم. چشمهایش را کور کردم. سینهاش را غارغار و دلم را یخ کردم». حاجی کهنسالی از دور سنگهایش را بر سر مردم میریزد و خودش را بازی میدهد و میرود پی کارش و اجل دور سرش میگردد. یکی دزدانه فیلم برمیدارد و شرطه سعودی که متوجه میشود، خود را به فیلمبردار نزدیک میکند و کمره سونیاش را میگیرد و جار و جنجالی برپا میشود. در عربستان به طور کلی از عکاسی و هنر استقبال نمیشود. زیرا انسان نباید در «آفریدن» چیزی با خداوند رقابت کند.
بر سر کوههای منی قصرهای ساخته شده، شیری رنگ. یکیش مال ملک فهد و دیگری از آن شهزاده عبدالله. عجب جلال و جبروتی دارند. شکوه و عظمت آن از دور بیننده را افسون میکند. باید از زندگی حی و حاضر هم لذت برد.
به سوی مسجد خیف حرکت میکنیم. در روایات تاریخی آمده که در این مسجد هفتاد پیامبر و از جمله حضرت موسی و عیسی و پیامبر اکرم نماز گزاردهاند. چند رکعت نمازی و طلب نیایشی. مسجد بارها توسعه یافته و آخرین توسعه آن در سال 1362 قمری از طرف سعودیها انجام گرفته است.
به مجرد رسیدن به خیمه گاه دراز میکشم و نمیدانم چطور خوابم میبرد. وقتی چشمهایم را میگشایم، میبینم همه آمدهاند و چه هیاهویی.
***
عید است و منی غرق در جشن و سرور. بسیاریها احرام را کشیده و جامه جشن و سرور پوشیده. اندونیزیاییها و مصریها و لبنانیها بیشتر. آفریقاییها با رنگهایی زرد و آبی از همه متشخصترند و گل و گلبرگ و درختان نخل و چه چیزهای دیگر و منی دیگر کمتر سفید میزند.
زنان مصر و لبنان چهرههایشان را هم آراستهاند و چه عطرهای دلانگیزی. چند جفت جوان سوری دستبهدست هم میگردند و اصلاً فکر نمیکنند در کجا هستند.
متشرعین و مولویها دیکتاتوریشان درز برداشته و کبیر به یکی از آنها میگوید: «قصهتان دیگر مفت شد. از غم دم و کفارهتان خلاص شدیم»، و مولوی بدبد به سویش مینگرد. همه شاد و خندانند و میخورند و میخندند و چکری و گلگشتی. فضولات شیر و ماست و قیماق و نوشابه و ریش و پشم هنوز روی جادهها را پوشانده.
پاهایم چنان آبله کرده که از دیدنش میترسم و جنرال نمیماند که پوستش را قیچی کنم یا آبش را بکشم و میگوید که از بدبدتر میشود. در منی غذای افغانی پیدا نمیشود. برنج و قورمهای اگر هست پاکستانی است و از فرط تندی خورده نمیشود. قوطیهای کانسرو و لبنیات و آب میوه تا بخواهی هست. جنرال برنج را به لب نمیزند و میگوید: «نمیتوانم، حساسیت دارم، اگر بخورم بخار میکشم. من همه ساله در ماه حمل یک چک عمومی میکنم. معاینات فشار، شکر، چربی خون، گوش و گلو و بینی، چشم و اعصاب. بعد از نتایج معاینات لابراتواری رژیم غذایی خود را تعیین میکنم».
خیمه همجوار ما مبدل شده به کلوپ سیاسی و محل مناظره فقهی. شبها خوابم نمیبرد. گوشهایم بیدار است و همه صداها را میشنود. یکی بلند بلند مثنوی میخواند، اما شوخیهای حاجی ذکریا و خر و پف حاجیها نمیگذارند که درست بشنویم و حظ ببریم. گهگاهی شور و بحث فقهی، یکی میگوید: «امام ابوحنیفه هرچند وقت جمرات را زمان زوال آفتاب تعیین کرده، اما قبل از آن را هم مخالفت نکرده». دیگری اضافه میکند: «اما شاگردانش سختگیرترند و فقط زوال آفتاب را قبول دارند» و دقایق طولانی بحث و مشاجره، یا صلاتین عرفات و مزدلفه را بهانه قرار دادن و وقت کشتن.
گهگاهی هم بحث و جدلهای سیاسی و تعریف کارنامههای شخصی و گروهی. یکی ناراضی است و با لحن تند میگوید: «بیست سال جهاد کردم. سیر و پودینه مردم را میشناسم. این که بخت و اقبال من بلند نیست و مثل دیگران به جایی نرسیدهام، باشد». دیگری میگوید: «یک برادرم شهید شد یک برادرم معلول. من حق ندارم مثل دیگران به جایی برسم». طوری گپ میزنند که انگار جنگی در پیش است. فکر میکنم این سخنان آکنده از کینه و عقده جایش اینجا نیست. دیگری زود زود قهر میکند و داد میزند از جهاد و مقاومتش و اینکه به راه آمر صاحب شهید خیانت میشود و آب از سرچشمه گل آلود است. ناراضی دیگری میگوید: «در خط اول ما بودیم. زمین و خانه برای ما نماند. یک سیر نمک را هفت لک افغانی ما خریدیم. حال عیش و نوشش را دیگران میکنند.»
صدای دیگری به گوش میرسد: «شکر که نه سیر خوردهام و نه دهنم بوی سیر میدهد». افکار عجیب و غریب زیاد است. گاهی یکی صدایش را از خیمه بلندتر میکند و دشواری تازهای میآفرینند تا بر سر آن بجنگد. من از این بگومگوهای مضر و شاید غیر واقعی به ستوه آمدهام. دلم میخواهد فریاد بزنم: «از برای خدا بس کنید! وقتی به خانههای تان رسیدید، هر کاری که دل تان خواست انجام دهید. اما اینجا ما را آرام بگذارید». هنگامی که این بگومگوهای پایانناپذیر و دردانگیز و کینهآمیز شدت میگیرد، کم است از فرط خشم از جا بلند شوم و روحم آتش گیرد.
نباید در مکه و مدینه و در ایام حج از خصومتها و کینهها و انتقامجویی سخن راند. من مجاب شدهام که خدا و پیغمبر از این کار خوشش نمیآید. در ایام حج از همه مهمتر این است که انسان خودش را اصلاح کند. در این ایام ما محتاج تهذیب نفس هستیم. محتاج عمل هستیم. هم محتاجیم، و خودم از همه بیشتر و تا دم آخر. اینها گرچه زیر یک خیمه جمعاند، اما دلهایشان پراکنده است. یکی دیگری را مورد سرزنش قرار میدهند و در پایان کار از این بگومگوها پشیمان میشوند. از یکدیگر معذرت میخواهند. معهذا همیشه مشاجراتی وجود دارد که از آن میان چندتایی ناراضی و خشمگین بیرون میآیند. خاموشم. نمیدانم به اینها چه بگویم. فکر اینکه چرا و برای جه علتی چنین حرفهایی میزنند، درماندهام کرده است. این گپها چرا اینجا زده میشود. چرا حالا؟ چرا در ایام حج، در منی؟ فکرم به هزار راه میرود و چیزی نمییابد. من خوف این را دارم که در این ایام مبارک که همه ما را خداوند به ضیافت خودش دعوت کرده، مبادا با صاحب خانه کاری کنیم که عنایتش از ما برگردد.
وقتی جر و بحث فرو مینشیند مولوی کوهستانی دراز میکشد و میخوابد، این مرد بدون صدا زندگی میکند. به آرامی راه میرود و با صدای آهسته سخن میزند. گهگاهی آدم رفتن و آمدنش را خبر نمیشود. قبل از اینکه بخوابد رو به قبله زانو میزند. نمازش خیلی طول میکشد. پس از تشهد و سلام انگشتانش را لای تارهای ریشش گردش میدهد و عجب آدم خوش خوابی است. آدم فکر میکند سویچ خوابش در دستش هست. جنرال حیران است و میگوید: «من هر شب باید یک ساعت و دو ساعت پهلو بگردانم تا خوابم ببرد. در کابل برای خوابیدن حتی از قرص استفاده میکنم. اما مولوی صاحب همه چیز به اختیار خودش هست. خواب نعمت است، کاش برای ما هم دست دهد.»
مولوی چشمانش را میگشاید و میگوید: «من از دساتیر روانشناسی استفاده میکنم» و بیشتر چیزی بروز نمیدهد و دوباره سویچش را میزند و خواب خواب. چنان خوابی که نه پهلو میگرداند. نه فاژه میکشد. نه خروپفی میکند. حتی نفس کشیدنش هم محسوس نیست. حاجی وطندارش میگوید: «هیچ از خواب سیر نمیشود». همه میخوابند. صدای خواب خیمه را پر میکند. تنها یکی بیدار است و چشم به چت دوخته. آرام آرام است. اما آرامش مرا چیزی میگزد.
***
آفتاب طلوع کرده. مصاف آخری هنوز در پیش است و با دستهای از ایرانیها و پاکستانیها روانیم به سوی جمرات. نظمونسق کاروان ایرانیها بیشتر به دستههای سپاه و بسیج میماند. زنی سراپا سیاه به آخوند عمامه سفیدی نزدیک میشود و میپرسد:
- آقا قبل از طلوع میشود؟
- نه به هیچ صورت.
- چند آقا آمدند و گفتند زدیم.
- کار آنها از روی نادانی بوده.
مخلوقی به راه افتاده که نپرس. هرچه جلوتر میرویم ازدحام بیشتر میگردد. به زور شانه باید جلو رفت. چند جا توقف و زور و فشار. نه راه پیش رفتن وجود دارد نه راه پس رفتن و استخوانهای سینهام کم است بشکند. شرطه سعودی میکوشد که راه را باز کند و نمیتواند. در جادهها مخلوق جا نمیشوند و فاصله ده بیست دقیقه را یک ساعت طی میکنیم. پیرمردی چنان فشرده میشود که از حال میرود. سر دست میگیرندش و آب بر رویش میپاشند تا حالش کمی به جا میآید. شرطهها صدا میزنند. تهدید میکنند. از زور فشار کار میگیرند، میدوند. صدای نالههای دلخراش به گوش میرسد. حاجی هنوز افتاده بر زمین. زنگ و رویش به جنازه میماند. نمیدانم نفس میکشد، نمیکشد. چشمهایش بسته است. دستهای لاغر و باریکش رها شدهاند. احرامش چند جا لکهدار شده. غش و تهوع تازه. سینه استخوانیاش خراشها دارد. هر لحظه لگدمال میشود. بر کنج لبهایش کف سفیدی جاری گشته. میبینیم و میگذریم و کاری از دست ما ساخته نیست.
چندحاجی دیگر هم که از پا میافتند، شرطهها صراطصراطگویان و تهدیدکنان راهشان را میگشایند و آنها را از میان جمعیت میبرند بیرون. یکی از سر شانههای چندحاجی خود را به محل میرساند. از بوی بد و مناظره دلازار و خشونتهای ناهنجار رنج میبرم. من از مرگ نمیترسم. چند روزی زندگی اهمیتی ندارد. من از زخم زبان میترسم. من از گریه فرزندانم میترسم. اما از زور و فشار و زیر پا شدن نمیترسم. این فشار علاوه بر اینکه مرا رنج نمیدهد، برای من لذتبخش است. بهتر است فشار بیشتر ببینم تا قلبم تسکین یابد. اما میخواهم وقتی زیر پا میشوم نسبت به من دلسوز باشند. در این صورت از شکنجه خود استقبال خواهم کرد. چون من تشنه راحتی و خوشحالی نیستم بلکه جویای درد و رنج و محبتم. میدانم آن کسی که رحمش شامل همه است. کسی که آلام همه را میفهمد، او ترحمش را به من هم دریغ نمیکند او تنها قاضی عادلی است که من میشناسمش. او همه گناهکاران و پرهیزکاران را میبخشد...
با مشقات زیاد راهی گشوده میشود و به جمع جاری میپیوندم. تندیسهای پریدهرنگ شیطانی پشت هم. در یک مسیر و در یک خط. اول را میزنم و میگذرم. هفت هشت ضربه. بر سر و صورت و سینهاش بیشتر. به شیطان نزدیک شدن زور میخواهد و پهلوانی و کم از عبور از هفتخوان رستم نیست. بسیاریها بلند میشوند روی پنجههای پا و شیطان را هدف قرار میدهند. یکی زیر قولش پاره شده. زن ایرانی مقابل زن دیگری میایستد و با گردن کج میگوید: «خواهر سنگ اضافی نداری؟» چند سنگ میگیرد و چه خوشوبشی. مرد سیاهپوست وقتی سنگ میزند، سراسر بدنش میلرزد. یکی در شیطان بزرگ مشت پر سنگش را یکباره شلیک میکند. عین ضربه ماشیندار و جانش را خلاص میکند. شور و هیاهو و بسمالله و تکبیر پایانی ندارد.
نبرد که پایان مییابد بعد از این برای ابلیس دشوار است وسوسه کردن و رنج بسیار باید بکشد تا به چیزی برسد... عجب آدم خوشباوری.
لختی بعد حالم دگرگون میشود فکر میکنم که حس ترسناک گنهکاری همه را منقلب ساخته و روزی را به یاد نمیآورند که ابلیس نخستین موحد بوده و آیا گاهی به این حقیقت یأسآور اندیشیدهاید که او معبودش را با خلوص کامل پرستیده و سر بر هیچ آستان دیگری نساییده است. چه فراموشی سنگینی. چه روزگار تلخ و سیاهی. های مومنان! کمی به خود آیید. بر او ببخشاید، و اعتقاد سرسختش را سنگ باران نکنید، بس است دیگر. دست نگهدارید. آخر ایمان محکمش او را به ورطه زوال کشانیده است. افسوس و صد افسوس، قلبم از دیدن آن همه ضربههای پر از کینه در کنج سینهام متورم گشته. موجی از تأسف و شرم و درد بدنم را فرا گرفته و بیاختیار به یاد این بیت بیدل میافتم: «ما هر دو خراب اعتقادیم/ بت کار به کفر و دین ندارد». فکر میکنم که سراپای او را بهتی عظیم فرا گرفته و با نگاه دل مرده، تکیده و مبهوت به مهاجمانش مینگرد و سرد و عبوس و زیرکانه همه را تحقیر میکند.
راه عریض و طویل جمرات پر است از گدایان کور و کل و افلیج. همه خواست و تضرع: «یا الله دعا. حاجی بابا دعا». چند حاجی رو به قبله ایستاده و دعا و نیایش. خریطهها و بوتلهای سنگریزهها هرسو رها شدهاند. گدایان سمج رها کردنی نیستند و پول میخواهند و از ثقافت شنیدم که در ماه مبارک رمضان دستههای منظم گدایان نایجریایی، سومالی و پاکستانی به بهانه حج عمره میآیند و مخفی میگردند و در ایام حج آغاز میکنند به کار و کاسبی.
منی آخرین منزل نیست، مقصد نیست. پس این سفر کی به نهایت میرسد؟ سر منزل این کاروان کجاست؟ اکنون به سوی مکه روانم. راه مسدود شده و حجاج سیلآسا به سوی مکه سرازیر شدهاند. نیم راه را پیاده میرویم و نیم راه را به سواری موتر و نه صبح به حرم میرسیم.
شام روز جنرال و مولویها و خدم و حشم خسته و کوفته و پریشان از راه میرسند. حال و حوصله گپزدن ندارند. غذا نخورده و رنگ روی همه زرد گشته. مولوی کوهستانی از همه پریشانتر است و میگوید: «بدحال بود. نزدیک بود زیرپا شویم. خدا فضل کرد که زنده برآمدیم. جمرات دو سه ساعت وقت گرفت. مخلوقی بود که چه بگویم. هر پنج دقیقه و ده دقیقه بعد یکی بیحال میشد و میافتید و پولیسها او را میبردند. گاهی از بالا سر حجاج آب میپاشیدند. همه فشرده شده بودیم و مجبور شدیم که کمپل و چتری و بیک را رها کنیم. از جان ما که زیادتر نبود. کبیر نیم راه پایلچ آمد. چندجای پایم زخم شده. میگویند بیست سی نفر زیر پا شده و جان دادهاند. خدا کند وطنداران ما و شما نباشند!»
پشت پای جنرال کبود شده و کف پاهایش آبله کرده و آفتاب بد رقم سیاهش کرده. جنرال چشمهای خوابآلود خود را میمالد و میکوشد اتفاقهای جمرات را به خاطر بیاورد. زیر پا شدن کهنسالان و زنان، جنرال را واقعاً تکان داده است. پیشخدمت پتنوسهای چای و شیرینی و خسته و پسته را جلو ما میگذارد. جنرال یک پیاله مینوشد و دراز میکشد.
وقت گرفتن رادیو است. جنرال ساعت دقیق برنامههای رادیوهای خارجی را میداند. اما رادیو BBC را ترجیح میدهد و عاشق اخبار و سیاست است. مولوی خبرهای هیجانانگیز را دوست دارد. میخواهد ترس و دلهرهاش را با دیگران تقسیم کند و هر شب منتظر است حادثهای رخ دهد. همه ما به رادیوی ترانزیستوری کوچک چند موجه جنرال گوش دادهایم. حاجیانی که به خواب میروند، بعضیها خروپف میکنند. یک نفر مینالد. دیگری ناگهان به هذیان دچار میشود و گپهای بیربط و نامفهومی بر زبان میآورد و حاجی ذکریا هنوز بیدار است و حرفهای عجیب و غریب میزند و کلۀ من از کار میافتد.
***
صبح جنرال به برنامههای خریدش میاندیشد و میگوید: «دریشیهای خوب در جده پیدا میشود. به هر اندازه. گرچه دو جوره دریشی خوب دارم. یک جوره آن را یکی از دوستانم تحفه داده و از آن در محافل رسمی استفاده میکنم. با پیراهن و تنبان که جایی رفته نمیشود. اما میخواهم که یک جوره دو جوره دریشی دیگر هم بخرم. یگان سفر خارج در پیش است.» سپس میپرسد: «شما نمیخرید؟» پاسخ میدهم: «برابر جان من پیدا نمیشود. یا دراز است یا کوتاه. یا تنگ است یا فراخ». اما جنرال اطمینان میدهد و میگوید به هر اندازه پیدا میشود. اگر برابر نبود. خیاط دارند، جور میکنند.» گاهی در قسمت خرید تحفهها با من مشوره میکند. خریدهایی هم دارد که اسرارآمیز به نظر میرسند و راز مردان پوشیده است.
گهگاهی شروع میکند به تعریف طلای بحرینی: «آدم برای خانه و اولادها باید طلای بحرینی بخرد. طلای بحرینی بیستوچهار فیصد است و هیچوقت رنگش خراب نمیشود. من تمام سوداهایم را از جده میخرم. در جده هم ارزان است و هم فراوان» و توصیه پشت توصیه که «ترموز سفری حتماً بخرید. کار میآید. برای میله و سفر جان است جان. من یک دانه دارم و هر جمعه با خود به تنگی صیاد میبرم.»
برنامههای خرید که تمام میشود با شور و شعف زیاد میگوید: «عشق من سرسبزی و پرورش گلهاست. در بلاک خود همه جا را سرسبز ساختهام. بتههای مرسل خریدهام. از داخل و خارج تخم گل آوردهام. حتی در دوران مقاومت با وکیل بلاک مکاتبه داشتم و ازش خواهش کردم که نگذارد گلها و نهالهایم بخشکند. مرسلهایم رنگارنگاند و پیوندی. اطرافشان را بیدهای ایرانی گرفتهام. امسال پلان دارم که برای تاکها چیله بسازم. در صورت امکان از اینجا یا از مدینه هم قلمه درختان سبز را با خود میبرم. خانواده هم تخم گل فرمایش داده است. اطراف بلاک را در بهار پایههای برق میگیرم و چند میز پینگپُنک را هم در جایی میگذارم. سایبانها را هم خریدهام و نگهداشتهام برای فصل بهار...».
بهتر است جنرال حزب سبزها را در افغانستان تأسیس کند. من احساسات جنرال را درک میکنم. ما مدت زیادی از شب و روز را با تبادل نظر و افکار و احساسات خود میگذرانیم. در میان این حجاج پیرامون ما حتی یکنفر یافت نمیشود که با ما راز دل نکند. دلم میخواهد بنشینم و به قصههای جنرال گوش دهم. من هم هزار قصه ناگفتنی دارم که بین کلهام زندانی است. اما نمیتوانم و اجازه نیست. غذا را در سکوت میخوریم و هرکس غرق چرتهایش است و شاید هم در مغزش حرفهای ناگفته و بازیهای پنهانیاش را مرور میکند. هیچکس خودش نیست. خود همیشگی و پنهانیاش. اما جنرال جرأت میکند خودش باشد و آنچه هست آشکارا بروز دهد. اما صورت من در نقاب غمانگیز زندگی مخفی شده و روحم تبعیدی جزیزه «ناروست». با وجودی که میدانم هیچچیز نزد ذات باریتعالی پوشیده نمیماند.
چند حاجی دیگر هم دیگر هم زبان میگشایند. بعضیها میانه سالاند و بعضیها پیر. به وطن که برگشتند میخواهند خانه بخرند و بلند منزل و کروزین سوار شوند. پولهایشان را جمع کنند و شرکت بسازند. زن بگیرند و بچه دار بشوند و باز به حج بیایند و بر گردند و دم آخر را غنیمت شمرند، همین.
***
مکه روز سوم و چهارم عید دوباره جان گرفته و حجاج به اتاقهایشان رسیدهاند. بسیاریها وقتی از حرم میبرایند و رو میکنند به سوی بازار و دکانها، دیگر آن زائران لحظههای پیشین نیستند و خودشان متوجه این تناقض نمیگردند. کارهایی میکنند که نشان از روزگار معاصر دارد و مقصودشان از زندگی جستجوی راحتی و زرقوبرق است و بس. اکنون بسیاریها گرفتار خریدن و بار و پندک بستن هستند. تب خرید بالا گرفته و در اتاقها جا تنگ و تنگتر میگردد و عجب حوصلهای دارند. دو سه نفر بکسهایشان را طناب پیچ کردهاند. جالبتر از همه یک مولوی مزاری است که برای چپن و کلوش خویش جا نمانده و از هیچیک هم نمیتواند دل بکند. جنرال هنوز هم سر گپ خود محکم ایستاده و میگوید: «من سودایم را از جده یکجایی میخرم». خودش فقط در جستجوی تحفه و سوغات برای مقامات است و هرکس را تول و ترازو میکند و پژوهش و تحقیق که چه شوقی دارد و به چه خوش میشود و مو را از خمیر جدا کردن و گهگاهی از شکم سیر خود گپ زدن. یا آه و حسرت که: «تا وقتی قانونی صاحب بود پشتم به کوه بود».
هر باری که به کابل تیلفون میکنم بارم سنگینتر میشود. باید به فرمایش زن و فرزندانم برسم. دوستان منتظر سوغاتاند و از موی سر اضافهتر کار دارم و در چند روزی که باقیمانده شب و روز باید بدوم. بدون مقصد شروع به ولگردی میکنم خورشید غروب کرده است. لحظات طولانی را در هیجان اندوهناک و آزار دهندهای سپری میکنم. در چهارراهیها و جلو دکانها توقف میکنم. فروشندگان تلاش و تقلای زیادی برای فروش کالاهایشان میکنند؛ چه اشخاص سود جویی و مشتریانی که تحت تأثیر تبلیغات شدید آنها گیج شدهاند و حالا نخرند کی بخرند. پس از نماز سری به بازارهای پیرامون حرم میزنم. چه چیزها که نیست. حیرانم که زودتر کدامیک را بخرم. شور و هیاهوی عجیبی برپاست. حجاج لباسهای جدید و رنگارنگ پوشیدهاند. سیاهپوستان از همه رنگینتر و جامههای سرخ و زرد و آبیشان با آن رنگ تیره چه خوب مینشیند. ترکها و اندونیزیاییها و مصریها هم از دیگران عقب نمیمانند.
زرگریها و عطاریها و مغازههای لباس پایگاه زنان شده است. هرکس به قدر توان خویش میخرد و دست کمتر کسی خالی است. کنار دکهای میایستم و به اجناس گوناگونی که دخترک سیاهپوست میفروشد، نظر میاندازم و با خود میگویم: «چه چیزها که من نیاز ندارم». مولوی کوهستانی خرید چندانی ندارد و میگوید: «از مدینه میخرم، چه حاجت که بارم را سنگین کنم». شب و روز شور و مشورت که چه بخرم چه نخریم. تسبیح و خرما و سجاده و آب زمزم که حتمی است. ساعت و عطر و لباس را هم بسیاریها خریدهاند. بدون انگشتر و گوشواره کی قادر است به درون خانه پا بگذارد. بعضیها که از دست شان پوره هست، کمره و دوربین و دستگاه فیلمبرداری هم میخرند.
چند حاجی قندهاری تسبیح شاه مقصود میفروشند. حاجی مزاری قالیچه جانمازی. دیگری کلاه قرهقلی و حاجی هراتی دستار ابریشمی. از فرط پیادهگردی پاهایم باد کرده و اندازه باید نگهدارم که اندازه نکوست. هر سو که مینگرم شیر مرغ و جان آدم یافت میشود و هر که تهیکیسهتر، آسودهتر.
***
نیم ساعت مانده تا به حرم برسم و در نماز ظهر شرکت کنم. از پیچ وخم کوهستانی شهر میگذرم و خود را به درون سیل خلایق میسپارم و قدمبهقدم به کعبه نزدیک میشوم. هرچه از بلندی فروتر میآیم خود را خداوند نزدیکتر میپندارم. اکنون در آستانه بیتالعتیق هستم و من خود اقرار میدارم که لایق این ضیافت نیستم... هر قدم شیفتهتر. هر قدم هراسانتر و هر قدم اندوهگینتر. آخر الوداع است و طواف صدر. نفس در سینهام میتپد. از باب ملک فهد میگذرم. در آستانه مسجدالحرام هستم. در آستانه خانه کعبه. مکعب ساده و بدون پیرایه اما سرشار از شکوه قدسی و روحانی. با کعبه گهی دور و گهی نزدیک. سیاه و سفید و زن و مرد محو گشته. به حجرالاسود میرسم. لمسی و بیدرنگ به درون پرتاب میشوم. از پیشانی و گردن و سینهام عرق جاریست. معمولاً در اثنای طواف به چیزی توجه نمیکنم، اما جوان نزدیک من وضع غریبی دارد و توجه هرکس را به خود جلب میکند. میخواهم بدانم چه خصوصیت عجیبی در این جوان وجود دارد. جوان قدمیانه با چشمان بسته و چهره اشکآلود کسی را نمیبیند. به جا نمیآورد. هیچ شده است. تسلیم است و تسلیم. فنا فیالله. مجذوب کامل. میچرخد و میچرخد و اشک میریزد. عشق ذرهذره وجودش را ذوب میکند و وداعی دارد غریب چنان که باز آمدنی در کار نیست.
مقام ابراهیم قطعه سنگی باد و نقش پا. در عالم خیال، پیرمرد قامت خمیدهای را میبینم که برف پیری بر سرش نشسته و در پایان عمری که به یک تاریخ میماند، به اعمار خانه خدا مأمور گشته. فرزندش اسماعیل به او سنگ و گل میرساند و او بر این سنگ ایستاده، پایههای خانه را میکشد و هاجر به هر دو غذا میرساند. به دور سوم که میرسم چه ازدحامی. یک قدم و دو قدم پیشرفت و باز توقف. نیمساعت میگذرد و فقط ده دوازده متر جلو رفتهایم. وقت مناسب را بایست انتخاب میکردم. با خود میگویم: «اصلاً امکان ندارد». آفتاب مستقیم همه را هدف قرار داده. دو سه زن راه شان را میگشایند و میبرایند. حرکت و توقف ادامه دارد. حالم رو به خرابیست. جهادم، جهاد در راه زندگی است. در راه خداست. نباید ضعف نشان دهم. در جستجوی راه گریز چشم میگردانم. تا زینه و دهلیز فاصله زیاد است و راه پس و پیش رفتن نزدیک است از فرط فشار و هیجان به گریه بیافتم. میخواهم فریاد بزنم اما خودم را نگه میدارم و میبینم که تنها نیستم. رمقی برایم نمانده است. قلبم مالامال از وحشت است. شاید خداوند نخواهد... بیقرار هستم. با خودم عهد میبندم که با کسی چیزی نگویم. اما نمیتوانم. به حطیم که میرسم روی دو زانویم می نشینم و دعا میکنم. برای آمرزش روحم. برای آمرزش دوستان و بزرگان خانواده؛ برای همه. بسیاریها همین کار را میکند. قضاوت درباره اعمال و باطن مردم کار مشکلی است. فکر میکنم آنچه مهم است باطن و قلب انسان است. انسان هر روز تغییر میکند و تو چه دانی که در این گرد سواری باشد. ناگهان موجی عظیمی مرا از جا میکند و با خود میکشاند به نزدیک زینه. با حسرت تمام به خانه کعبه و پوش سیاه و زربفت آن مینگرم و ناخوانده به خانه نتوان رفت.
ساعتی بعد دلم طاقت نمیکند و دوباره به حریم پا میگذارم. ازدحام کمی کاهش یافته. مقداری جلو رفتهایم که از کنارم کاروان تخت روان میگذرد. تصمیم میگیرم که در پناه آنها حرکت و طواف کنم. آخر هر مشکلی راه حلی دارد. به تخت روانها نزدیک میشوم. هرکدام از تخت روانها را چهار سیاه تنومند میکشند و طریق و طریق و حاجی و حاجی گفته راه شان را میگشایند و اگر به این هم نشد با چپات و مشت بر شانه و گردن حاجیها میکوبند و راه شان را صاف میکنند. گاهی هم زور و فشاری و کی تاب مقاومت دارد؟ به دنبال آنها میدوم و البته یگان خشم و عتاب را به جان میخرم و به درد و پندیدگیاش میارزد. در دور پنجم یک سیاه زنگی تنومند مرا کنار میزند و جایم را میگیرد. به دنبالش پیرمرد چست و چالاک روان است. قویهیکل، بلندبالا و تیرهرنگ است. نمیدانم اهل نایجریا است یا سودان یا جای دیگر. شقیقه محکم و صورت دراز اسپ مانند دارد. مرد سراسیمه به نظر میرسد و میخواهد هرچه زودتر طواف را تمام کند. دشت و صحرا در پوستش جا دارد و هنوز با شهر و اینجاهها خو نگرفته است. به دور پنجم سینه و آستین پیراهنم به کلیتر میشوند. یکی دو جا که آن هیولای سیاه زور بیشتری به کار میبرد، چند حاجی اعتراض میکنند: «عرب، عرب، سبحانالله»، و او پاسخ می هد: «عجم، عجم». و زور قالب ندارد. به دور ششم از تخت روانها جدا میشوم و رو میکنم به سوی خانه کعبه. اینک خودم تبدیل شدهام به جاده صاف کن چند زن ایرانی. خربوزه از خربوزه رنگ میگیرد. به نزدیک خانه کعبه که میرسم تضرع و التماس که سجادهها و چادرهای ما را تبرک کنید که همین کار را میکنم. نمیدانم موجی از کجا میرسد و تا به خود میآیم میبینم که در یک قدمی حجرالاسود رسیدهام. چه سحری در این سنگ تیره و تار نهفته است. سنگی که هنگام حرکت و طواف مجدد مجال پیدا خواهم کرد که با آن خداحافظی بکنم. چرا خداحافظی؟ دیوانگی است که موقع خداحافظی، خدا حافظی نکنی. بوسهای و استلامی و رسیده به دروازه کعبه و چه داد و فریادی و تضرعی که حاجیان برپا کردهاند؛ آخر زمان تودیع است. چند ایرانی از همه بلندتر جیغ میکشند. منهم در ایام کودکی مادرم را از دست دادهام. نوجوانی و جوانیام با هزار محرومیت و خوف و خطر گذشته. به هر راهی که قدم گذاشتهام به ترکستان انجامیده و به هرکسی که دل بستهام خالی از خلل نبوده، عزادار گلگون کفنانم و داد از غم تنهایی. عمرم به بیحاصلی و بلهوسی و روسیاهی گذشته و اکنون پیر و خسته دل و ناتوانم... و اینها بهانههای خوبی هستند برای گریستن. دیوار کعبه مالامال از اشک است. چند زن و مرد با ناخنهایشان چیزهایی بر دیوار مینویسند. شاید نامی، طلبی و مرادی. در این ایام مبارک حج با آن همه برکاتی که دارد، من نمیتوانم از عهده شکر یکی برایم. زنها در حرم کاری جز گریه ندارند. بعضیها چنان میگریند که فکر میکنی طفل شیرخوارهاند. دلم میخواهد از یکی بپرسم: «برای چه گریه میکنی؟» به هر صورت، مهم نیست. زن گریه میکند و دلش را خالی میکند و از گریه باز نمیایستد. اما بدی گریه زن ترکی این است که به قدری بلند میگرید که زن دیگری دواندوان خود را میرساند. در حالی که شال ترکیاش را جمع و جور میکند، از شانههای او میگیرد، دستها را به هم میساید و با صدای نرمی چیزهایی میگوید که من نمیفهمم.
سپس از بلندای صفا سرازیر میشوم. جنبش و حرکت و تکاپو. سعی، شتافتن، دویدن. فکر میکنم، تنها هستم. تشنهام. غریب و آوارهام، خسته و واماندهام. تلاشی بیهوده دارم. با حسرت و ناکامی آب میجویم و نمییابم. زبان و حلقم میخشکد. جستجو و جستجو. دویدن و تپیدن. پاهها را با سنگ و صخره و بتهها و خارها آزردن. شور و شیون برپا کردن و بر سر و سینه کوبیدن. موها را خراشیدن تا به آبی دسترسی یافتن و هاجر وار جرعه جرعه نوشیدن... مدتی بود که آب زمزم را ننوشیده بودم و همان یک گیلاس را هم که نوشیدم، زود بر من تأثیر کرد. پاهایم سنگین شد و احساس کردم که دیگر قادر به راه رفتن نیستم. خود را در محلی از حرم رساندم روی قالین دراز کشیدم و فوراً خوابم برد. خلاصه که حج ارزش آن را دارد که انسان کار و خانوادهاش را بماند و بیاید اینجا و همه چیز را ببیند و بصیرتش را به کار اندازد و این چیز دیگری است. گهگاهی میدانم دشوار است. حتی خطر دارد، اما به استقبال خطر میروم و آدم بدش نمیآید چون حرف و حسابی دارد و میلیونها انسان را به دنبالش میکشد و از همه مهمتر برایم آنست که شاه و گدا را یکی ساخته.
***
چاشت روز دیگر با کاروانی از موترهای بنز و کروزین و GMC از مرکز بعثه افغانی حرکت میکنیم و دقایقی بعد به خانه حاجی غفار در محله اسکان مکه میرسیم.
حویلی فراخ و مشجر است. سقف سالون گچکاری شده و از فرط پاکیزگی به تخم مرغ میماند. قالین بلجیمی سبز رنگی کف خانه را پوشانده. مبل و فرنیچر سبز رنگ با فرش بلجیمی و پردهها میخواند. قالینچه نرم و خوش نقش اندخویی بخشی از دیوار رامزین کرده، پکههای سقفی و دیواری و کولر جنرال هوا را گوارا ساخته. سفره مملو از خوردنیها و آشامیدنیهای مزهدار. اما میترسم بیماری لعنتی معده و اثنی عشر دوباره عود کند. آن هم در ایام حج که کس به کس نمیرسد و هیچچیز مهمتر از سلامتی نیست. به ناچار حزم و احتیاط پیشه میکنم و سه چهار لقمه بیشتر از گلویم پایین نمیرود.
پیرمرد خوشمنظری در کنجی نشسته و حاجی غفار او را برای ما معرفی میکند: «پدرم هست. اولین نانوایی را بیست سال پیش او در مکه جور کرد.» حاجی غفار مالک چندین رستورانت یا «مطعمالعدل» در مکه است و سر رشتهدار امور حجاج افغانی در مکه و چه بگویم.
شکم همه که چرب میشود، از خانه می براییم. حاجی غفار به عمارت مجلل روبهرویش اشاره میکند و میگوید: «خانه زن اسامه است. جوانی که در بین موتر لندکروزر نشسته پسر اسامه است. کسی که موتر را میشوید، مزدور فلپینیشان است. برادر اسامه یکی از مهندسان بزرگ عربستان سعودی است. بسیاری از ساختمانهای مهم مکه و مدینه را او طراحی و اعمار کرده است...» شیندم که یمنیالاصلاند و پدرش لادن پنجاه شصت سال قبل به عربستان کوچیده و بیستویک پسر دارد. و چندتایشان از سهامداران شرکتهای بزرگ نفتی و شریک عمو سامها و تا گلو در بازار مکاره تجارت و سیاست غرق... عجب خانوادهای. یکی همچون شبحی نامرئی حضوری دارد تهدید کننده و به همه زهرش را میچشاند و نمیدانم در پی سازندگی است یا تخریب و دیگری به فکر اعمار شهرکهای کوچک و بزرگ و توسعه کارش است؛ به فکر آراستن و پیراستن حرمین شریفین است. میخواهد جاده بسازد و شاهراه... گیج و مبهوتم و هر چه چرت میزنم عقلم قد نمیدهد و صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
محله اسکان ستره و پاکیزه و پر از جنبش و تکاپوست. به نظر میرسد که همه چیز در نظام درستش مستقر شده و اصول مهندس لادن حاکم بر سرنوشت همه ساکنانش است.
روز دیگر به سوی جده روانم. هوای وطن به سرم زده. از غربتی به غربت دیگر کشانده شدهام. دلم میخواهد جریان وداع را کوتاه کنم، ولی جنرال و مولویها لحظات اندوهناک را طول میدهند.
من برای خداحافظی با شیخ عبدالله به سوی خانهشان حرکت میکنم. در دهلیز با احمد مقابل میشوم. احمد میپرسد: «میروی؟» میگویم: «بله». شیخ و خانوادهاش نیستند و جایی رفتهاند و احمد وظیفه میگیرد که سلام مرا به همه برساند.
***
هوای کابل ابری است و خبرهای سرچوک میرساند که در کابل شب و روز میبارد و کابلیان بارها برفهای بام شان را جارو کرده و چه گپهای راست و دروغی که زده نمیشود. به خانه که تیلفون میزنم، میگویند یکی دوبار بارید و روی زمین ده دوازده سانتی برف است. در مسجد میدان هوایی جده خوار و زار افتادهایم و بار و پندک ما بالش و دوشک ما. نه مسجد گرم است و نه گدا آسوده. از شرکت آریانا نام است و نشانی نه. حجاج دیگر در حاشیه میدان تجمع کردهاند و چه ازدحامی. در میدان جده سه شب میمانیم و آتش انتظار خشک و تر را میسوزاند.
حجاج سراپا تشویشاند. تشویش که چه وقت هوا خوب میشود. اگر اضافه بار شوند چطور خواهد شد. از اولین پرواز نمانند... چندتایی سوگند میخورند که فقط پنج ریال و ده ریال دارند. کسانی که زن و فرزند دارند، اوضاع شان بدتر است. همه خشمگیناند و آماده انفجار. سهلانگاری و بیاعتنایی وزارت حج و اوقاف و شرکت آریانا همه را به ستوه آورده است و وقتی حجاج ایرانی و پاکستانی را میبینند که به مجرد رسیدن در میدان جده جایشان معلوم است، غذایشان میرسد و دو سه ساعت بعد پرواز میکنند از خشم میترکند و چه بد و بیراهی که نثار مسئولان میکنند.
آنهایی که خویشتن دارند به صفهای منظم و در حال حرکت حجاج کشورهای مختلف میبینند و آه میکشند و با حسرت میگویند: «همه میروند جز ما». یکی شوخیکنان میگویند: «اگر میفهمیدیم که برف و باران در روز پرواز ما در کابل شروع به باریدن میکند در نماز استسقأ شرکت نمیکردیم». چند حاجی میخندند و میگویند: «خیر است. برف و باران نعمت است. خدا کند بیشتر ببارد. ما و شما آخر میرسیم».
شب و روز غرش موترها و پرواز و نشستن هواپیماها. گاهی نه گپ کسی را میشنویم، نه دعا و تکبیر ملأ امام را. در غذاخوری فرودگاه برنج شولهای از خوردن نیست. گوشت مرغ مزه ندارد. ماهی خام است و روغن بو میدهد. بسیاریها نه پولی دارند که بپردازند و نه حاضرند که به آن قیمت بخرند. غذای بخورنمیری پیدا میکنند و شکمشان را بازی میدهند و سر کلاوه از پیش همۀ ما گم شده. دهها حاجی قهرند که چرا آریانا برای ما غذا و محل خواب تدارک نمیکند و یکی با تکبر خاصی میگوید: «به هانگکانگ که رفتم، همین حالت پیش آمد. شرکت طیاره ما را برد به هوتل انترکانتننتال و گفت هر قدر بمانید مهمان مایید و هر غذایی که میل دارید نوش جان کنید.» و سر زخم همه نمک میپاشد.
شب دوم فریاد و اعتراض و احتجاج «تا وقتی ما نرفتهایم، نباید حاجی جدید به میدان بیاید. اگر بیاید فرق ما و آنها چطور میشود. اگر واسطهدار باشد از ما زودتر میرود»، و جنجال و دعوا و خودخوری و هر حاجی تازه واردی را با پیشانی ترشی و اوقات تلخی در جمعشان میپذیرند.
نماینده آریانا که میرسد، در پیرامون او حلقه میزنند و جنجال و دعوا شدت میگیرد. نماینده آریانا پتلون و پیراهن چسب و عینک تسمهدار و کلاه پیکدار آبی و سفید و موبایل و کشوفش فراوان و میگوید: «هنوز میدان کابل برف و یخک دارد و طور درست پاک نشده. دو پرواز ما در شارجه بند مانده و روزانه صدهزار ریال در شارجه به شرکت خساره میرسد. باید به همه نان و جا بدهیم.» بزکبزک نمیر که جو لغمان میرسد و همه را به تار خام بسته میکند.
یکی فریاد میزند: «چرا برای ما نان و جا نمیدهید. اما هم در میدان هوایی بند ماندهایم» و مثل لبلبو سرخ شده و چشمهایش از حدقه برآمده. نماینده آریانا که میبیند سخن حق تلخ است و بس نمیآید، از گیر و دار خود را نرم و آرام بیرون کشیده، سرافکنده به سوی ایستگاه تکسی حرکت میکند تا پس از حمامی طراوتبخش در اتاق نشیمن گرم و نرم خویش در هوتل جده شوخی و سرمستی کند و خوش بخورد و خوش بخوابد و به ریش ما بخندد... عجب پای در گل فروماندهایم.
کسانی که پول دارند یا تیلفون همراه، روز یکی دوبار به کابل تیلفون میکنند. میدان هوایی چه جنبوجوشی دارد. زنان لباسهای رنگارنگی پوشیدهاند و آخرین خریدهایشان را میکنند. جفتهای جوان دستبهدست هم اینسو و آنسو میگردند و آرایشی و خرامی که نپرس. بعضیها چه بار سنگینی و حیرانم که چطور توان کشیدن دارند. همگی شاد و خندان و فقط افغانیها هستند که از سر و صورتشان غم میبارد و ناسوده کجا رود که آسوده شود.
بعضیها قهرند که چرا پرواز شب نیست و یکی از نو به دولت رسیدهها که کلانکاری بسیاری میکند میگوید: «شبانه میدان کابل نظامی میشود و قوای ایساف نمیماند»، و جگر همه را خون میکند، کلانکار کوتاه و چاق است. لباسش تقلید مسخره از جنگاوران مشهور است. آدم نمیتواند بفهمد که چطور آدم است، اما در هر حال از او و حرکاتش خوشم نمیآید. او عادت دارد چشمان سیاهش را در حدقه بگرداند و همیشه آتش نزاع را تازه نگهدارد. هر نزاعی که باشد مهم نیست. مهم این است که نزاعی برپا کند و او از شرکت کنندگان یا فرماندهانش باشد. هر وقت گفتگویی بر میخیزد. او کارش را رها میکند. چشمهایش برق میزند و با لحن تحریک آمیزی میگوید:
«راست میگوید برادر. چرا آرام نشستهاید. بخیزید یک کاری کنیم.» یک بار به من پیشنهاد میکند که برویم شیشههای دفتر آریانا را بشکنیم، یا اگر رئیس آریانا آمد یک بلایی سرش بیاوریم. من پاسخ میدهم: «صبر کن. آخر نوبت پرواز ما و شما هم میرسد.»
این شیخان جوان چه شور و شوقی به امامت دارند و چه طول و تفصیل میدهند. پس از تشهد و سلام بسیاریها میروند پی کارشان وامام فقط برای چند نفر بیکار مثل ما تبلیغ وحدت اسلامی میکند. حاجی همراهم میخوابد و میخوابد. میکوشد بیخوابی و خستگی چند هفتهای را از تنش بزداید. شب غرش هواپیماها و عمله و فعله میدان هوایی و پیامهای پرواز و سرفه و عطسه و وز وز پشهها نمیگذارند استراحت کنیم. پسان شب هوا سرد میشود و بردشواریها میافزاید.
بیرقهای هند و پاکستان و ایران و افغانستان و چند کشور دیگر در فرودگاه در اهتزازند. حجاج افغانی بازهم آتش گرفتهاند و میگویند: «چرا از هشتاد نفر آریانا یکی هم در میدان نیست؟ چرا به شکایات حجاج رسیدگی نمیکنند؟ چرا طیارههای خود را از هند و لندن و جرمنی نمیخواهند و حجاج را انتقال نمیدهند؟» من خدا خدا میکنم که در همین لحظه رئیس آریانا نرسد تا به سرنوشت داکتر عبدالرحمن دچار نشود.
یک حاجی با گردن کج میگوید: «قسم به خدا اگر یک پول هم برایم مانده باشد. از دیروز به اینسو قرض کرده میخورم.» سر و وضع و لباسش از دیدن نیست و وقتی عبور حجاج سایر کشورها را به سوی دهلیز و فرودگاه میبیند، چهها که نمیگوید. یکی میگوید: «من صحنهای را دیدم که از دیدن نبود. در پهلوی ما حجاج ایرانی بودند. آنها را غذا میدادند و یک ساعت دو ساعت پرواز داشتند. وقتی میرفتند باقیمانده غذایشان چور میشد.» همگی خاموش میشوند. یک لحظه با شرمندگی میگذرد. بعد خون همه به جوش میآید. حاجی دیگری پاهای دردناک و باد کردهاش را میمالد و میگوید: «هر قدر حجاج افغانی دیر بماند به فایده مأمورین آریاناست. سفریهشان ده برابر میشود، بلا در پس حاجی.» همه به علامت تصدیق سر تکان میدهند.
حاجی کوتاهقد و کلولهای از شیشههای دفتر آریانا را به درون خیره میگردد و وقتی کسی را نمییابد، سرش را چند بار تکان میدهد و میگوید: «نمیآیند، اینها بیشتر در غم تجارت شان هستند تا در غم زیارت. پوست اینها را من در چرمگری میشناسم»، و رو میکند به سوی غرفه تیلفون. ده دقیقه بعد برمیگردد و میگوید: «به خانهام در کابل تیلفون کردم، گفتند که از چاشت دیروز به اینسو هوای کابل صاف است!» چند نفر به سوی یکدیگر میبینند و یکی میگوید: «نگفتم که هوا صاف شده». نزدیک است که کودک سیاه براقی را که بغل دست مادرش خوابیده و از دوسال بیشتر ندارد، زیر پا کند.
حجاج افغانی در میحط سرد و یخزده سالن فرودگاه جده شب و روز منتظرند. زنان و کودکان ناچارند زجر بیشتر بکشند. این وضع شرایط زیست اسفناکی پیش میآورد و دو سه ساعت بعد عدهای دست به شورش میزنند و هرکجا دودیست، آتش در قفاست. از نیم شب تا صبح هیاهو کمتر است. در این فاصله مسافران استراحت میکنند. غذا خوری ها تعطیل میکنند و گارسونها تقریباً آسودهاند و جز چای، قهوه و نوشابه چیز دیگر نمیدهند.
***
همه در برگشتن عجله دارند و از فرط انتظار خسته و عصبانی شدهاند. در میدان جا نمانده و جایی که برای حجاج افغانی اختصاص دارد کم است بترکد. از دیدن آن همه بار و بستره و بکس و بشکه وحشت میکنم. بلندگوهای میدان مدام شماره پرواز و مقصد آن را اعلام میکنند و پرواز پشت پرواز. اما از پرواز آریانا خبری نیست و درست گفتهاند که: «الانتظار اشد منالقتل».
صبح در مسجد فرودگاه تسبیح عقیق متبرکم گم میشود. تسبیحی که در تمام مناسک حج همراهم بود و گمشدنش دلم را به درد میآورد. هنوز غم تسبیح دلم را میفشارد که ناگهان خبر پرواز آریانا همچون بمبی در میان حجاج افغانی صدا میکند و چه شور و شعفی. همه با بار و بسترههایشان میدوند به سوی ترازو و گمرک. یک روز تمام کشمکش و پهلوانی. سر نوبت ترازو، رسیدن به دروازه ،گذشتن از گمرک و مهر و تاپه پاسپورت و اسناد. شرطهها از همه میخواهند به صف بایستند، اما کجاست گوش شنوا. یا در یک چشم به هم زدن همه کارها دوباره خراب میشود و باز همان آش است و همان کاسه. صدتا میدان بود نه! بازی به گردش هم نمیرسد. فحش و دشنام و یگان مشت و لگد هم هم هست؛ کارهایی که مناسب آدمهای کوچه و بازار هم نیست، چه رسد به یک حاجی برگشته از مکه و مدینه. حاجیه خانمی هم وارد معرکه شده و کاسه گرمتر از آش. یعنی که زن و مرد مساویند و زن و شوهر توافق کامل دارند. مردم معمولاً میگویند تا به چشم خود نبینی باور نمیکنی، ولی آنچه را من به چشم خود میبینم باور نمیکنم و به راستی آدم در سفر و در معامله شناخته میشود. از یکی خواستم برود و پیر زن را بیاورد بیرون و غایله را بخواباند، ولی داد و فریاد و خجالت بکشید گفتن او جایی را نگرفت تا شرطهها رسیدند و با شلاق کاری همه را بر جاهایشان نشاندند و قربان زور... من خود را کنار کشیدم و تماشاگر افتضاح و از فرط خجالت عرق کرده و از صحنههایی که میبینم حیران حیرانم.
محاربه اصلی پای هواپیماست. همه میکوشند زودتر سیت های هواپیما را اشغال کنند و باز تیله و تمبه و زدن و کندن و تلاش شرطهها و کارکنان فرودگاه به جایی نمیرسد. همه ما را به نظر عجم و ملوک و موالی مینگرند. منهم دردسر و ناراحتی خود را دارم، اما باعثش دیگران هستند. گاهی هم چشمی است. گاهی درد عقبمانی. گاهی درد بیرفیق و بییاری. اما میل ندارم چیزی بگویم و حرکتی بروز دهم که خطر آفرین باشد. یا مخالفت و دشمنی کسی را برانگیزد و مانند همیشه حزم احتیاط پیشه میکنم و با این کار به درد این جماعت نمیخورم. سرانجام در جمع ما یکی دو نفر ظهور میکنند. مردان فعالی که میخواهند افتضاح را از بین ببرند. به خشونتها پایان بخشند و مسیر زندگی ما را عوض کنند. چند حاجی دیگر هم به آنان ملحق میشوند و آنان را یاری میرسانند تا نظم را دوباره اعاده کنند. حتی از قهر و غضب و خشونت هم دست بردار نیستند و چند لحظهای کارها را روبه راه میسازند و نظمی ایجاد میکنند و تغییر و تحولی در اوضاع مشاهده میشود و چند نفر را سر جایشان مینشانند، اما دقایق چندی که میگذرد دوباره همان آش و همان کاسه و رؤیاهای توخالی و خیالهای خام ما دوباره نقش بر آب میگردند و عاملان نظم که میبینند بیشتر از این کاری از دست شان ساخته نیست، به بازی خاتمه میدهند.
ده دوازده نفر عقب میمانیم و در سالن آخر هواپیما چند چوکی به ما میرسد. از پراکندگی و اختلاف حجاج به ستوه آمدهام و از این آسیاب بیگرد کسی بیرون نمیآید. در چوکی پهلویم یک مولوی کهنسال است غرق در عالم ملکوتی و بینیاش را که بگیری نفسش میبراید. دو طالب در خدمتش و حرف و سخن با کسی ندارد. آفتاب همچون گوی آتشینی در بحر فرو میرود. ستارگان یکی پی دیگر به چشمک زدن میپردازند. خستگی من و مولوی را مجال بیشتر نمیدهد و به خواب میروم. لختی بعد که چشمهایم را میگشایم، میبینم که مولوی و طالبان روی چوکی هواپیما نماز جماعت برپا کردهاند. پس از نماز، مولوی ساکت است و به گپهای طالبان گوش داده است. به نظرم میرسد که بوی سدر و کافور و بوی کفن مرده ازش میآید. فکر میکنم دیری نخواهد پایید و مولوی به کابل نخواهد رسید. میترسم همین حالا تمام کند و بر زمین بیفتد. دلم میسوزد، اما مولوی زبانش را میگشاید و میگوید: «قرآن شریف را به من بده». یکی از طالبان دستمال سبزی را که قرآن شریف در آن پیچیده شده، بوسهکنان میسپارد. مولوی زرد رنگ و نحیف در فضای تنگ میجنبد. آیات شریف را تلاوت میکند و مینالد و احساس خاصی در من بر میانگیزد. چوکی هواپیما به تابوتی میماند و مولوی با بینی تیغ کشیده به گنجشکهای مرده شبیه است.
مولوی تا فتوی نداده کسی دست به برنج و گوشت و سبزی هواپیما نمیزند. شب از سرفه و عطسه و آروغ زدنها و بینی صاف کردنها دل آزارم و خوابم نمیبرد. فکر میکنم مولوی بر اثر بیماری ذاتالریه هنوز به وطن نرسیده جان به جانان خواهد سپرد، ولی هر قدر پرواز طول میکشد، مولوی بر سر جای خود باقی است و طالبان او را میبینند و قوت قلب میگیرند. گاهی که چشمانم گرم میشوند و سنگین. موج آواز گریه چند کودک بیدارم میکند. در فضای تنگ و تاریک هواپیما و هیاهوی حجاج قادر به خفتن نیستم. چند چوکی نزدیک را تماشا میکنم، بیشتر حاجیان کوفته و تنبل و سنگین به خواب رفتهاند. یکی چای میخواهد و زنی برای کودکش آب، اما از مهمانداران هواپیما خبری نیست. مثل اینکه آنها هم به خواب رفتهاند. یکی که پیدا میشود صاف و ساده جواب میدهد: «نه آب داریم نه چای. همهاش را تمام کردهایم». کلانکار به معرکه وارد میشود و به هیچ وچه دست بردار نیست و رو به مهماندار فریاد میکشد: «پیدا کنید، پیدا کنید، مفت نمیدهید، پول گرفتهاید.» مهماندار پاسخ میدهد: «صبر کنید، به شارجه نزدیک شدهایم»، و به یک ترتیبی غایله را میخواباند.
من در جریان ادای مناسک حج درسها آموختم. خودش هم درسی بود. درس بزرگی بود. گذشتهام آرامآرام از پیش چشمانم میگذرد. آن را چنان که بود میبینم. به رؤیای آشفتهای شباهت دارد. من در آن دوردستها پناهگاه امنی را جستجو میکنم و در مییابم که هنوز راه رستگاری باز است و این چند برگ را سیاه میکنم در عذر آن تقصیرها...
نزدیک شارجه، یک تن از مهمانداران هواپیما نگاهم میکند و مرا میشناسد و با خود به کابین کوچکی در منزل فوقانی میبرد. محل استراحت خدمه هواپیما. پنج شش زن و مرد دیگر هم در آنجا نشستهاند و هیچکدام را نمیشناسم. تعارفات چای و نوشابه و محل خوبی برای استراحت و چرت زدن.
ساعت ده شب به شارجه میرسیم و همانجا میمانیم. در هوتل فرودگاه جا نیست. یا پول ندارند و بهانه میکنند. به هر ترتیب شب را در هواپیما میگذرانیم و چندان بد نمیگذرد. شاید برای من چنین باشد و جان از جان جداست. پنج صبح دوباره غرش موتورهای هواپیما و لرزش و پرواز و در تاریکی ره سپردن. گهگاهی تکان شدیدی بیدارم میکند به زودی میفهمم که هواپیما از لای ابرها میگذرد. زنها با موهای پریشان و مردان با دیدگان ترسیده گوشه و کنار هواپیما را مینگرند و عنایات پروردگار را میطلبند. کودکی گردن مادرش را محکم چسپیده. این منظره ترس آور مجذوبم میکند و با دقت به گپهای کودک و مادر گوش میدهم. به زودی میفهمند که خطری متوجه هواپیما نیست و هر دو آرام میگیرند. در داخل هواپیما اضطراب و دستپاچگی به حد اعلا رسیده و مسافرانی که در راه خوابیده، همه بیدار شده و یکی پی دیگر از زینه بالا میشوند و به اتاقک ما سرکشی دارند، مضطرب و دستپاچه به نظر میرسند و میپرسند: «خیریت هست؟ پیلوتها چه میگویند؟» سعی میکنم که آرامشان کنم. یک مسافر کابین ما که زن و فرزندش هم است میغرد: «خجالت نمیکشید. بروید به جاهایتان ترسوها» و دم زینه میایستد.
این رویدادها و نظایر آن عمیقاً متأثرم میکند. من به هیچ وجه نمیتوانم حالت روحی این مردم را درک کنم. نمیدانم آدمهای خوبی هستند یا نه و بهخصوص این راز برایم حل ناشدنی است که چگونه اینها ناگهان از خشونت فوقالعاده به اطاعت محض تغییر مییابند و کسی هم در نزدیکم نیست که این معما را بگشاید. چند ساعت خواب و بیداری و تحمل گرما و سرما. کمکم هوا روشن میشود و زیرپای ما کوهستانهای فراوانی دیده میشود. همهاش سفید. با قلههایی که تا نزدیک طیاره رسیده و ابرهایی که به رودبار پنبه میماند. خورشید اشعه زرین خود را بر روی کوهها و دامنهها و درهها گسترده. همهچیز زیباست و پاکیزه. همهچیز را از یاد بردهام و به تماشا مشغولم. شور و حالی به من دست میدهد و این شعر معروف مولانای بلخی از خاطرم میگذرد:
ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید؟
معشوق همینجاست، بیایید، بیایید
معشوق تو همسایۀ دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیف است، نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دستۀ گل کو، اگر آن باغ بدیدید؟
یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید؟
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما، پرده شمایید.
هواپیما به کابل نزدیک میشود. کوههای پغمان، قورغ، آسمایی و شیردروازه خرمنی از هزاران خروار برف. به زمستانهای کابل فکر میکنم. به کوههای سفید و بلند پغمان در زیر آسمان پیروزهای و به درختان برهنه باغهای پغمان و قرغه و چهار دهی که به خواب زمستانی فرو رفتهاند و در رؤیای بازگشت بهار و باغبانها و پرندگان مهاجر غرقاند. انبوهی بیش از حد خانههای شهر و ازدحام فوقالعاده وسایط روی جادهها، مسیر هواپیما را که از کوته سنگی و دهمزنگ و شهر کهنه میگذرد، مشخص میکند. من معتاد به شهر کهنه و ویرانه خود هستم. معتاد به صداهای موتر و گادی و کراچی و تنبگیاش. معتاد به تکتک دروازهها و سلامهای کودک و پیر و جوانش. معتاد به باغ بابر و چهلستون و باغ بالایش. حتی معتاد به بوی چنداول و کاهفروشی و شوربازارش... آنسوتر در شیوکی و بر فراز قله شاخ برنتی ابر رقیقی خفته است. دریای کابل آرام است. یا آبی برای تلاطم ندارد. در پلچرخی آهنپوش بارکهای جدید نظامی نیروهای آیساف و چند فابریکه و دستگاه صنعتی که بازسازی شدهاند، میدرخشند. بسیاریها را آتش جنگ خاک و خاکستر ساخته.
به توصیه مهماندار هواپیما کمربندها را میبندیم. هواپیما آخرین دور را میزند و درست از کنار قلعههای قدیمی و داشهای خشت میگذرد. پایههای برق و درختان کنار خط نشست و خانههای قدیمی و نوساخت با شتاب تمام میگذرند. به تعمیر کوچک و محقر ترمینل خیره میشوم. حاجی پهلوی، در آخرین ایستگاه شور و شعف زیاد دارد. چشمانش در پرتو نور کمرنگ درون هواپیما و چهار دیوار تنگ آن برق میزند. از شیشه هواپیما به مستقبلین خیره گشته، نزدیکان و دوستانش را جستجو میکند. ناگهان با شور و اشتیاق تمام به زنش میگوید: «همه آمدهاند. جان آغا کمره و دستههای گل و موتر هم آورده».
هوای کابل سرد است و برف نازکی کنار خط نشست را پوشانده. آفتاب به بام و منزل بالای میدان رسیده. فضا لبریز از غباری شفاف است و غباری رازآلودی جای هیاهوی روزانه میدان را گرفته است. برف یخبسته، خشک و سخت شده. سرما حمله میکند. سرمای بعد از برف. پیرها میگویند: «از روز برف نترس. از فردایش بترس». باد از روی برف میآید و پیشانی و کومههایم را سوهان میکند. چندحاجی کبود شده و از بینی یکی آب میچکد، من از تماشای برف مثل دوران کودکی ذوقزده و خوشحالم. برف جادهها از مدتها پیش آب شده، کوچهها پاکاند. گاهی گردباد بلند میشود. روشنایی صبحگاهی روز خوشی را نوید میدهد، دلم میخواهد بدوم در آغوش خانواده و یاران دیرین بیاسایم.
در پیچ جادهها مردم بینوایی دیده میشوند که سرنوشت اندوهناک شان دل آدمی را به درد میآورد. زاغها از اینسو به آ ن سو میپرند. حیرانم که این قدر زاغ از کجا شده، چرا این قدر ناله و بیتابی میکنند. سکوتی خوب جای هیاهوی روزانه شهر را گرفته است. به چهاراهی صحت عامه که میرسم همه جا سفید است و آرام. رهگذران مثل سایههای خیالی در مه ناپدید میشوند و از درختان بلاکهای مکروریان جز خطوطی محو دیده نمیشود. ساعت هشت صبح با تکسی به خانه میرسم. دهن همه از تعجب باز میماند. فرزندان از خوشی در پیرهن نمیگنجد و گله و شکوه که چرا ما را خبر نکردی و دیروز و پریروز ما در میدان گذشت. خانه به زودی جان میگیرد و ساعتی بعد جرینگ جرینگ پیالههای چای و شربت و آب زمزم بین خانه میپیچد. دوستان و نزدیکان لطف میکنند و به دیدنم میآیند و سرور و خوشحالی و پذیرایی از مهمانان یک هفته و دوهفته و چند هفته دوام میکند.
1 قوس 1382 خورشیدی