"د افغانستان نومهالي ادبیات"

بی همه‌گان به سر شود... (یاد واره ها )

Image Description

لیکوال:: حسین فخری

 

 

                                                                                                                                                 بی همه‌گان به سر شود...

 

 

            نمی‌دانم بهار یا تابستان سال 1361 بود که خواستم واصف باختری را ببینم. باختری، در آن هنگام، مدیر مسئوول مجله‌ی ژوندون بود. استاد با خوش‌رویی مرا پذیرفت و پس از احوال‌پرسی و تعارفات معمول اجازه‌ی نشستن داد. بعد سگرتش را خاموش کرد و می‌خواست چیزی بگوید که من داستان « تنبور مهردل» را روی میزش گذاشتم. میز استاد پاک وهمه‌چیز به جای خود بود. اما خاکستردانی انباشته از خاکستر وفلتر سگرت.

     استاد ورق‌های داستان را زیرورو کرد. چند سطری خواند وپرسید: «اولین داستانت است؟» پاسخم مثبت بود. گفت: «عجب» بعد خدمتکار چای آورد. غلیظ وداغ ودر پیاله‌های ناشکن روسی که نصف آن را نیز نتوانستم بنوشم.

     صدایش ملایمت بی‌مانندی داشت. کلمات خوشایندی بر زبان می‌راند. با سکوت تمام، گوش سپرده بودم. باختری مردی است میان‌سال، مهربان، متین وموقر. با قامت برافراشته ولباس آراسته. دریشی فولادی، پیراهن سفید، نیکتایی وموهای شقیقه‌ی رو به سپیدی. استاد از شکسپیر، تولستوی، داستایوسکی، صادق هدایت، رضا براهنی و... سخن می‌گفت. بدون احساس خسته‌گی با لحن یک‌نواخت وپر طنطنه‌یی حرف می‌زد. گه‌گاهی لبخند می‌زد. یا می‌خندید و شرمساری مرا خیلی محترمانه به بازی گرفته ومرا با معماهای بزرگ ادبی روبه‌رو کرده بود وتوصیه پشت توصیه که بهتر است اسم‌های عربی را با «ها» یا «ان» جمع ببندم وبه جای «شرایط» که غلط رایج است «اوضاع» بنویسیم. غلط ننویسیم ابوالحسن نجفی ودر مکتب استاد سعید نفیسی را باربار باید بخوانم وبسیار نکته‌های مهم دیگر. از تسلط عالی استاد بر امور مورد بحث واطلاعات فراوان وی، دچار حیرت شده بودم. ناگهان از سخن باز ایستاد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت. تبسم شیرین وملایمی کرد. تبسمی که انسان را وادار می‌کرد، سخنانش را با توجه زیاد بشنود. من از شرم، عرق می‌ریختم وکلماتی را که می‌خواستم بگویم، به دقت انتخاب می‌کردم وسعی می‌کردم تا آن‌جا که بتوانم روان وبه لفظ قلم صحبت کنم. 

     باید سال‌های سال داستان، رمان ونقد ادبی می‌خواندم ومی‌نوشتم وعرق می‌ریختم تا آثارم اقبال چاپ در مجله‌ها را می‌یافت. ژوندون که به جایش باشد. نصایح استاد که به پایان رسید، خسته وعرق‌آلود پشت گردنم را خاراندم و از دفترش برآمدم ونفس راحت کشیدم.

     بعد شروع کردم. کتاب‌های گورکی و داستان‌نویسی ابراهیم یونسی وچندکتاب جک لندن را داشتم. چقدر دویدم وجان کندم تا بوف کور صادق هدایت، قصه نویسی رضا براهنی وجنایت ومکافات داستایوسکی را یافتم. من آن‌روزها به‌سان کودکان، دور وبر خود نگاه می‌کردم و از روی کنجکاوی به هرچیزی نگاه می‌کردم، دست دراز می‌کردم وهرچه از ادبیات در آن بود وبرای من تازگی ولذت داشت، دودسته می‌بلعیدم. 

     چند هفته بعد به خارج از کشور سفر کردم. دو سه ماه گذشت. یک روز دوستی از وطن آمد ویک نامه وپاکت بزرگی به من داد. پاکت را که گشودم، مجله‌ژوندون بود. بر بسترم دراز کشیدم و مجله را ورق زدم.  عجیب بود؛ «تنبور مهردل» چاپ شده بود. آن‌هم با چه کلیشه وطرحی! باورم نمی‌شد. داستان را یک‌بار، دوبار وسه‌بار خواندم. فقط یک جمله‌ی داستان را استاد قیچی زده بود وچه به جا. نمی‌دانم چه حالی داشتم. همه‌چیز عوض شده بود. آخر اثرم در مجله‌ی ژوندون چاپ شده بود. مجله‌یی که مدیر مسئوولش واصف باختری بود و اتحادیه‌ی نویسندگان آن را چاپ ومنتشر می‌کرد. مگر کم گپ بود. دیگر خود را در قطار نویسندگان کشور می‌پنداشتم وسند معتبر واعتبارنامه‌ی ورود به محافل ادبی را در دست داشتم. یک ماه تمام، هر وقت فرصتی دست می‌داد، مجله را ورق می‌زدم. به کلیشه وتصویر داستان خیره می‌شدم واحساس غرور می‌کردم.

     پس از بازگشت به کشور، به دیدار واصف باختری شتافتم. استاد در دنیای اوهام، خیال‌ها وآرزوهای خویش غوطه‌ور بود. من با تلاش وحرص عجیبی به کتاب‌ها وآثاری که استاد نام می‌گرفت وهمواره فهرست آن طولانی‌تر می‌شد، رجوع می‌کردم. از این کتابخانه به آن کتابخانه و از این کتابفروشی به کتابفروشی دیگر می‌رفتم. تقریباً همه‌ی شب‌ها به خواندن کتاب می‌پرداختم. شب‌های خوبی بود. هرچند گه‌گاه راکت وهاوان همه‌جا را می‌لرزاند. یا پرواز طیاره‌های جت وهلیکوپتر، آرامشم را می‌ربود. اما به هر رو، بدون خواندن ونوشتن صفحه‌یی چند، خواب به سراغم نمی‌آمد.

     گاه‌گاهی واصف باختری به خانه‌ی ما می‌آمد. باختری از آن دسته افرادی است که به‌طور ذاتی می‌دانند، چه‌طور باید در نظر طرف مقابلش خود را جذاب ودوستداشتنی جلوه دهد. باختری آدمی خوش‌قیافه بود وپسان‌ترها دریافتم که باطنش، حتا زیباتر وپاک‌تر است. استاد خود، کم‌تر می‌آفریند؛ اما حضورش آفرینش ادبی را ترغیب می‌کند ودیگران را یاری می‌دهد تا آثار خوبی بیافرینند.

     کم‌کم به دفتر مجله‌ی ژوندون رفت وآمدم زیاد شد. داستانی برای چاپ می‌دادم وچای‌یی می‌نوشیدیم وخنده وشوخی‌یی داشتیم، استاد حقوقی داشت که گل چاه وسرچاه می‌شد وخرج زندگی ورسیدگی به امور منزل برعهده‌ی نوریه جان بود که همسر وهم‌صنفی استاد بود ودر عایشه‌ی درانی ادبیات درس می‌داد. استاد چندان غم خانه را نداشت واین نوریه جان را شاکی ونالان ساخته بود. شاگردان ودوستان استاد هم کم نبودند. می‌رفتند ومی‌آمدند وباعث زحمت می‌شدند. رابطه‌ی استاد با شاگردانش رابطه‌ی مراد ومریدی بود وشاگردانش برای استاد هر کاری که لازم بود، می‌کردند. اصلاً رابطه‌ی استاد با همه خوب بود، مرد عالی، نجیب وانسان. از دانا تا عامی، در میان طیف وسیع دوستداران ومریدان استاد بودند. کم‌کم خود استاد هم به ستوه آمده بود وهمین باعث شده بود که کم‌تر در خانه بماند وحتا گه‌گاه به وعده خلافی رو آورد.

     ماه چندبار به خانه‌ی واصف باختری می‌رفتم. خانه‌اش در آپارتمان 58، بلاک 21 مکروریان سوم بود. گه‌گاه استاد به خانه‌ی ما می‎‌آمد. کم‌کم یک‌دیگر را دریافته بودیم. مدت زیادی از شب‌ها را با مباحثات ادبی، اعترافات واحساسات خود می‌گذراندیم. سخنان یک‌دیگر را می‌فهمیدیم. همکاری ادبی داشتیم و واصف باختری و رهنورد زریاب از کسانی بودند که در آن‌سال‌ها همه‌ی آثار مرا می‌خواندند ودست می‌زدند و از این بابت حق بزرگی برگردنم دارند. هر دو در آن هنگام، از همه‌ی کارها وفعالیت‌های ادبی نه تنها من که از بسیاری‌ها، آگاه بودند و رأی ونظر استادانه‌ی شان را اعمال می‌کردند. گاه خبرچینی پیدا می‌شد و آب‌ها را گل‌آلود می‌کرد. یا شوخی‌ها ومسخرگی‌هایی را ابداع می‌کردند وباختری را می‌رنجاندند ومدت کوتاهی اوضاع خراب می‌شد. حسرت وکسالت اندوه‌باری همه‌‌جا سایه می‌افکند وبرای عبور از این حالت به زمان زیادی نیاز داشتیم.

     من هرچه بیش‌تر در زندگی او تأمل می‌کردم، در می‌یافتم که در روح استاد اثری از یک‌‌اندوه جاودانی وجود دارد وبا این اندوه، روزگار می‌گذراند و اگر شادی‌یی هم وجود دارد به شعله‌ی کوتاهی می‌ماند که زود به خاموشی می‌گراید. این اندوه وکسالت دایمی، مانع تحقیق وپژوهش جدی استاد در این سال‌ها می‌‌شد وتوصیه وتأکید دوستان نیز، راه به جایی نمی‌برد. استاد گاه شعرهایی می‌سرود یا ترجمه‌یی می‌کرد یا مقدمه وتقریظی می‌نوشت و آن‌‌ها را در مجله‌ی ژوندون وسایر مجله‌ها وکتاب‌ها چاپ ومنتشر می‌کرد.

     گاه به استاد نشاط دست می‌داد؛ ولی چون مصنوعی ونتیجه‌ی تحرکات دیگری بود، زودگذر بود وسکوت وخواب وکسالت طولانی نیز در پی داشت. در این سال‌ها، سگرت بلای دیگری به جان استاد بود. حملات وحشتناک سرفه، او را خرد می‌کرد وکم‌کم از پا در می‌آورد. بعضی از شب‌ها که به کسالت وتب شدید دچار می‌شد، به طبیب نیاز می‌افتاد.

     گاه نوعی حالت انزوا ومردم‌گریزی به باختری دست می‌‌داد. در چنین مواقعی فوق‎‌العاده شکاک، خرده‌گیر وبهانه‌جو می‌شد وکنارآمدن با او دشوار می‌شد ومدام می‌اندیشیدم تا راهی را بیابم که شادی وخوشی پایدارتر وعمیق‌تری در استاد برانگیزم؛ ولی کوشش‌هایم بی‌نتیجه می‌ماند واندوه استاد ریشه‌دارتر از آن بود که پایان یابد.

     جنگ‌های ذلت‌آور و ویران‌گر کابل در سال‌های 1371 و72 بین من واستاد فاصله افکند. باختری هم، به‌سان پیشوایی که‌ منزوی وتنها مانده باشد، رنج می‌برد. دیردیر به ملاقات او می‌رفتم و او نیز گویی مرا از یاد برده بود. اوایل زمستان 1372 از چهارراهی قوای مرکز به سوی کارته‌ی پروان می‌رفتم که ناگهان با استاد برخوردم. بالاپوش آبی درازی پوشیده بود. مانند همیشه سگرتی در گوشه‌ی لب داشت. سلام دادم و احوال‌پرسی کردم. تبسمی خیلی دوستانه کرد و از احوال یک‌دیگر پرسیدیم. سپس دست‌هایش را دوباره به جیب‌های بالاپوشش فرو برد واندیشناک گفت:

-       یک هفته می‌شود که از مکروریان کوچ کرده‌ایم ورفته‌ایم خانه‌ی دامادم در کارته آریانا. 

     استاد نصف راه را دویده بود. نفسش می‌سوخت. دست وپای من هم می‌لرزید، استاد صورتی برافروخته وکبود داشت وتلخ تلخ. دریافتم که نوبت درشتی روزگار رسیده است. چندبار دیگر که استاد را در آن محیط مملو از رنج وتعب دیدم، با روشنایی خیره‌کننده‌ی عجیبی عظمت وزیبایی روح او را درک می‌کردم ودر عین حال حس می‌کردم که این روح از زشتی‌ها وپلیدی‌های محیط خود، بی‌خبر مانده است. او با واقعیت‌های رنج‌آور، پستی‌های موجود، ترس‌ها وناامیدی‌ها بیگانه بود وطبیعتش با حوصله وصبر جور آمده بود. یا با سر سختی تقریباً مهارناشدنی مقاومت می‌کرد وهمیشه دست به دهان؛ اما نه حکایتی، نه شکایتی. خطر که گلوی ما را فشرد به فکر افتادیم که کاری کنیم وخانواده ودوستان هم فشار آوردند ویاری کردند وبه زور در اواخر زمستان 1372 بار وپندک ما را بستند وبا زن وفرزندان به جلال آباد رفتیم و از آن‌جا خود را به پشاور رساندیم.

     دو سه ماه که گذشت سینه وشانه‌ها وتخته‌پشتم می‌سوخت ومی‌خارید. دست‌هایم تا آرنج پر از بخار شدند. از آوارگی در کوچه‌های حیات آباد، کنار بند چرکین بورد، حوالی کچه‌گری وکارخانو به جان آمده بودم. تأثر عمیقی سراپایم را فراگرفته بود. شحنه‌یی هم در هر کوچه وبازار جلو آدم سبز می‌شد. سند ومدرک می‌خواست وهمه‌جا را می‌پالید وغارت می‌کرد. کم‌کم حوصله‌ام سر می‌رفت. در اندوهی پایان نا‌پذیر دست وپا می‌زدم. جای استاد ودوستان وخویشاوندان خالی بود. کسی را نداشتم که با او حرف می‌زدم. قادر مرادی هم شب وروز در بی‌بی‌سی بود وخانه‌های ما هم فرسخ‌ها فاصله داشتند. هیچ‌کسی زبان مرا نمی‌فهمید و از زندگی که بی‌نوایی‌ها وکابوس‌های آن قلب وروحم را می‌فشرد، بیش از همه خشم‌گین می‌شدم. حوصله‌ام که سر رفت، یک روز حرکت کردم به طرف کابل که هرچه بادا باد.

     در کابل جنگ بود وبی‌برقی و بی‌آبی و بی‌کسی. از مکروریان تا انجمن نویسندگان رفتن هم کم از عبور از هفت‌خوان رستم نبود. استاد صبح وعصر از منزل اول به منزل پنج آب می‌کشید وچنان در چنبره‌ی امور روزمره‌ی زندگی گیر افتاده بود که شگفتی‌های جهان از یادش رفته بود. انجمن شکسته، گردآلود وپایگاه جنگ‌جویان شده بود. من به وضوح آن‌چه را که در آن‌ها اندوه ورنج نهفته بود درک می‌کردم. هیچ‌چیز راضی‌ام نمی‌کرد وتوجهم را به خود جلب نمی‌کرد. با وجود تکیدگی وفرسودگی استاد، آرامش توام با بهت استاد، همه‌ی ناراحتی‌هایم را می‌زدود وباختری هنوز به نظر من قیاس‌ناپذیر بود. پرتو نادری واسحاق ننگیال که رسیدند، مباحثات درباره‌ی ادبیات فزونی گرفت. من چون در این باره، کتابی چند خوانده بودم، خود را در جریان بحث وجدل بیگانه وغریب حس نمی‌کردم. در آن هنگام، تازه سرگرم نوشتن مقالات کتاب داستان‌ها ودیدگاه‌ها در پشاور وچاپ آن در نشریه‌ی وفا بودم واستاد چند تایی را خوانده وپسندیده بود. استاد مثل همیشه، علاقه‌ی شدیدی به ادبیات ابراز می‌‌داشت وبه خصوص به «نوآموزان» توجه بیش‌تری نشان می‌داد. اشعار، مقالات وداستان‌های آنان را با شکیبایی درخور تحسین، مطالعه واصلاح می‌کرد و از این بابت بیش‌تر شاعران ونویسندگان را به خود جلب کرده بود.

     پس از تسلط طالبان بر کابل (میزان1375)، خبر شدم که واصف باختری به اسلام آباد کوچیده و چقدر ناراحت بودم که چرا سر راهش به خانه‌ی ما در پشاور نیامده است وهمان روز حرکت کردم به طرف اسلام آّباد. تا اسلام آباد چه‌ها که از دست شحنه‌ها نکشیدم. این بار موفق شدند مرا بترسانند وبچاپند. از شحنه‌ها متنفرم. از راننده‌های تکسی که با آن‌ها شریک وهم‌دست بودند، هم‌چنین. این موضوع زیاد عصبانی‌ام می‌کند و وقتم را می‌کشد. در اسلام آّباد از هر دوست وآشنایی سراغ استاد را گرفتم، جناب شان را نیافتم. دو سه تایی که نشانی شان را می‌دانستند، چیزی بروز نمی‌دادند؛ گویا استاد را مخفی کرده بودند تا گزندی به او نرسد. پس از ناامیدی از یافتن استاد، نامه‌ی شکوه‌آلودی به دست یکی دادم تا به ترتیبی به استاد برساند. گرفته ومغموم با جیب خالی به پشاور برگشتم.

     عصر هر روز به بیرون ازحویلی می‌رفتم وبا یگانه کرت گل پتونی وترکاری سرم را گرم می‌کردم. اشخاص جالب توجهی گرد می‌آمدند. والی، حاکم، معلم وحاجی. نقل مجلس ما سیاست وخبرهای راست ودروغ بی‌بی‌سی وصدای امریکا بود وجناب والی هرهفته، یکی را بر تخت می‌‌نشاند. والی پیرمردی بود با چشمان سیاه درخشان، بینی عقابی وگوش‌های پرمو که از همه‌ی وجودش ابهت و وقار می‌بارید. هریک از جهتی توجهم را به خود جلب می‌کرد وهر آن‌چه را می‌گفتند برایم جالب بود. یک ساعت و دوساعت با هم گپ وگفت داشتیم. می‌گفتیم ومی‌خندیدیم وغم بدل می‌‌کردیم. گاهی جار وجنجالی هم بر می‌خاست؛ ولی هیچ‌گاه طول نمی‌کشید وشام هریک راه خانه یا مسجد را در پیش می‌گرفتیم.

     در یکی از این روزها بود که باختری آمد. با گام‌های سریعی به سویش شتافتم و دیدارش تأثیر جدید وعمیقی بر من گذاشت. با شادی وحرارت زایدالوصفی یک‌دیگر را به آغوش کشیدیم. استاد لاغر وتکیده به نظر می‌رسید. ریشش رسیده بود. پیراهن تنبان خاکی‌رنگ وجاکت فولادی به تن داشت وپتوی شتری مستعمل ساده‌یی، نیمی از بدنش را پوشانیده بود. ما در یک حویلی دو طبقه‌ی بزرگ وسفید می‌زیستم. ساختمان تازه اما بی‌تناسب وبدقواره. هر منزل چهار اتاق داشت وفقط یک اتاق مال ما بود.

     شب خوابش نمی‌برد. سگرت پش سگرت می‌کشید. شبانه‌روز دوقطی؛ آن‌هم از جنس پاکستانی آن. من بیدار نشسته بودم. آن‌زمان کمره‌یی داشتیم وبدک نبود وتصویری از استاد برداشتم. تصویر را که چاپ کردم ودادم به استاد، خیره‌خیره به آن نگریست وخندید وگفت «عجب، جالب آمده» وعکس را گذاشت لای بکس جیبی‌اش. عکس را بعدها به چندین جا فرستادم. به ایران، امریکا، لندن وجرمنی. «در دری» وبعضی از مجله‌ها عکس را گرفتند وچاپش کردند. «خط سوم» عکس را بزرگ کرده پشتی مجله را با آن آذین بست. تصویر باختری به نظر اول، عادی بود؛ اما خوب که می‌دیدی حالتی خاص داشت ونماینده اوضاع استاد در مقطع خاصی از زندگی‌اش. بعضی‌ها تبصره کرده بودند که شاید از بس بین آن‌خرابه مانده، این‌طور شده است. بعضی‌ها وقتی شناخته بودند، عکس را بزرگ کرده وقاب کرده بودند.

     دو شب اختلاط داشتیم ودریافتم که در این دو سال چه‌ها کشیده است. مدت‌ها بود که از چنین صدای ملایمی محروم بودم. به قصه‌های او گوش می‌دادم وسیر نمی‌شدم. امید گنگی در من پدید می‌آمد که این حرف‌ها اندوهم را خواهد زدود. گه‌گاه نمی‌توانستم تسلایش بدهم. برعلاوه، خودم از او بهتر نبودم. مدتی در سکوت خسته‌کننده، کنار هم‌دیگر چون کودکان می‌نشستیم. برای خانواده‌ی ما جشن بود وهمه به خدمتش کمر بسته بودند. پروانه‌ی کوچک یک لحظه از او جدایی نداشت. مدام دور وبرش می‌پلکید وسرگرم نقاشی بود. فرشته وهمایون چای، شیرینی، میوه وغذا می‌آوردند.

     استاد دست وپا بسته ومتکی به کمک دیگران ونوریه جان هم مریض وخرج دوا ودرمان... واستاد از این بابت رنج می‌کشد: «همین مقدار بی‌حمیتی بسنده است که به انفاق زن ودختر (آن‌که در آسترالیا است) وچند دوست جاگزین در فرنگستان زندگی می‌کنم...» یا «شما هم می‌دانید در این ولایت نفقه‌‌خواریم وچشم به راه نامه وکمک از آن‌سوی دریاها...» استاد دو اتاق گرفته بود. در اسلام آباد به دوهزار کلدار ومساعدت دختران ودوستان سرماه وآخر ماه نمی‌شد. زندگی برایش خیلی کسل‌کننده شده. همه‌چیز، مردم، آسمان وزمین وزمان حتا گل‌ها به نظرش تیره وتار می‌آمدند. دلش گرفته بود. بیزار بود، بیزار بیزار. در پس کلماتش نفرت سنگین وغمناکی نهفته بود. می‌ترسید کسی برایش درد سر درست کند. شعرهایش را هم پیچیده‌تر ساخته بود. می‌ترسید کسی توضیح بخواهد. وقتی از استاد مقالات پژوهشی می‌خواستیم، پاسخ می‌‌داد: «این‌جا آن‌چه فراوان است وقت وفرصت است، اما گاهی بیماری خودم وغالباً بیماری‌های متواتر عیال وانبوه مهمانان کابل در این‌گونه کارها اختلال وارد می‌کند». حال همسرش هم بد وبدتر می‌شد تا سرانجام در 30دلو سال 1376 چشم از جهان فروپوشید. طیف وسیع وگوناگونی از دوستداران از اسلام آباد وپشاور گرد آمدند و او را در قبرستان تازه‌یی در حاشیه اسلام آباد به خاک سپردند. جای سبز وخرم ودر حاشیه جنگلی وهمه می‌گفتند چی جای خوب وپاکی.

     استاد تا مدت‌ها خواب نداشت. سرفه پشت سرفه وچه سرفه‌یی! به خودش می‌پیچید. تندرستی حالت طبیعی است. وقتی ناخوشی آمد، این نشانه آن است که طبیعت در نتیجه عدم توازن جسمانی یا روانی از مسیر خود خارج شده است وبرای حفظ سلامت، راه اعتدال را باید جست. استاد خواب نداشت و تا نیمه شب بیدار می‌ماند. اول فکر می‌کردیم روزها می‌خوابد وشب‌ها بیدار است. ولی این چنین نبود. تنها بود. خیلی تنها وتنهایی‌اش کامل شده بود. استاد هنوز راه خود را برنگزیده وهنوز مهاجری بود که محیط برایش عادی نشده بود. 

     شبی، قادر مرادی همه را مهمان کرد. دو سه ساعت به گفت وگوهای ادبی وفرهنگی گذشت. کله‌ها که گرم شد، همایون اکاردیون را به شانه آویخت. می‌خواند ومی‌زد واستاد شاد وشنگول بود. آهنگ خدا بیامرز احمد ظاهر که به این‌جا رسید: «ما کشتی صبر خویش در بحر غم افکندیم / تا آخر از این توفان هرتخته کجا افتد»، خاطرات کهن استاد را تازه کرد و آن شنگولی با اشک وآه درآمیخت. سر مرا به آغوش گرفت. پیشانی‌ام را بوسید وگفت: «من وتو تنهاترین فرد زمینیم». رقتی دست داد که نپرس. طنین ساز آواز که اوج گرفت صدا زد: «یک کهکشان شقایق» را به تو اهدا کردم همایون جان!» نجوای قادر مرادی، غوغای کودکان در دهلیز با ناله‌ی اکاردیون به هم آمیخته بودند. گویی که «نوی اده» با خستگی ناپذیری تمام آه می‌کشید. به دهلیز که برآمدم، بیرون باران می‌بارید. صدای شرشر آب از ناودان‌ها به گوش می‌رسید وباد به در وپنجره‌ها می‌کوفت.

     چندهفته بعد استاد نوشت: «به آقای مرادی سلام می‌رسانم. برای شان بگویید بدون عذر وبهانه‌یی آماده‌ خدمت خالصانه باشند که بیم آن می‌رود به زودی نازل شوم...». همین‌طور در نامه‌ی دیگر: «بیم آن می‌رود که خودم شایدهم قبل از رسیدن این نامه، باز نازل شوم ودر غیر آن، شاید تا مدتی نتوانم به دیدار شما نایل آیم. اگر قضیه، مطابق شق اول رشد کرد (یعنی زود آمدنی شدم) به آقای مرادی سلام بگویید وهمین مصراع را از مثنوی معنوی برایش بخوانید:

     خوگری از عاشقی بدتر بود

     خود، اهل حال است وملتفت قضیه می‌شود وتدارک کار را می‌بیند». از کلام شیرین ولحن شادمانه وطیبت‌آمیز استاد همه لذت می‌بردیم.

     یک‌سال تمام نامه‌نویسی داشتیم و در باره آن چیزی به کس نمی‌گفتیم. استاد نامه‌نگار پرقدرت وحرفه‌یی است. مجموعه‌ی نامه‌های استاد در دوران اقامتش در اسلام آباد نشانگر عظمت احساسات، درد بی‌پایان روحی وبدنی وطاقت بی‌اندازه او است که امکان ندارد کسی بتواند شرح زندگی وشخصیت ایشان را این‌چنین بنویسد. نامه‌ها بسیار جذاب وخواندنی هستند و امیدوارم روزی استاد اجازه فرماید تا به صورت کتابی منتشر شوند. استاد چه ملطفه‌هایی که نمی‌‌فرستاد. گه‌گاهی هفته‌ی یکی دو نامه وچندین ورق وهمه با خط خوش وخوانا. جملات فصیح وفخیم که به نثر گذشتگان به خصوص سبک خراسانی می‌ماند. در این‌نامه‌‌ها چه‌چیزها که نبودند. سلام‌ها وتعارفات دوستانه وتبصره‌های ادبی، سیاسی واجتماعی وبه راستی آیینه‌ی روزگار خود. گاهی شکوه وشکایت شخصی یا شعری وغزلی که تازه سروده ودر پاسخ دادن وپاسخ گرفتن هم محکم واستوار. «اگر مُردم در باب من بینوا ننویسید که در نامه نوشتن تنبل وعاطل وراجل بود. بل بنگارید که در نامه‌نویسی خیلی سمج بود ومخصوصاً پاسخ نامه‌های خود را هم زود می‌خواست...» استاد در نامه‌ها راجع به چیزهای بی‌اهمیت صحبت نمی‌کرد. حواسم همواره متوجه نامه‌ها بود. هفته‌یی که نامه‌ی استاد نمی‌رسید، طولانی ودلتنگ‌کننده بود. نامه‌ها مهر اسلام آباد داشتند. پاکت متوسط با حاشیه سرخ وآبی. هنگامی که با بی‎‌تابی منتظر نامه‌ی استاد بودم، پروانه خداخدا می‌گفت تا نامه‌ی استاد هرچه زودتر برسد تا او شیرینی وچشم‌روشنی خود را دریافت کند. پروانه مراقب وگوش به زنگ بود.

     گاهی از استاد برای چاپ در نشریه‌ی «وفا»، «در دری»، «نقد وآرمان»، «کلک» و«بررسی کتاب» مجید روشنگر، شعری می‌گرفتم. یک بار «وفا» شعر «خطبه‌یی در خموشی» استاد را چنان چاپ کرد که هر دو به وحشت افتادیم وچه قرقری که با زلمی هیوادمل کردیم. در نامۀ دیگر « شعر ناچیز «خطبه‌یی در خموشی» این حقیر گویا از بخت واقبال بلندی بهره ندارد، زیرا در هرجایی که چاپ شده درست چاپ نشده است. فوتوکاپی آن را هم فرستادم تا اشکالی که مطرح فرموده بودید از ریشه حل شود» و وقتی شعر «زین موج‌های خونفشان فریاد» استاد که مرثیه‌یی برای نویسنده‌ی بزرگ، بزرگ علوی بود، در «وفا» چاپ شد، استاد نوشتند: «آقای هیوادمل لطف فرموده اند ومرثیه‌ی آقابزرگ را چاپ کرده وشما با محبت همیشگی بریده‌ی آن را فرستاده اید. اما الامان. شش لغزش در یک شعر. آن‌هم در شماره‌یی که مقاله‌ی بالا بلند با شما به همه‌ی شفقت‌ها به موازات آن انتشار یافته است...» وناچار شدیم آن شعر را در چندین نشریه‌ی دیگر هم چاپ ومنتشر کنیم. کتاب‌های دیباچه‌یی در فرجام وتاشهر پنج‌ضلعی آزادی شان را من غلط گیری، چاپ ومنتشر کردم واستاد در آخر کار نوشتند: «گمان می‌کنم مجموعه دیباچه‌یی در فرجام به لطف شما حتا یک لغزش چاپی هم ندارد و این مجموعه تا شهر پنج‌ضلعی آزادی هم‌چنان خواهد بود. من دست‌نویس را دو بار خوانده ام و با همه‌ی این‌ها اگر بازهم لغزشی به جا مانده بود، چون تیراژ کم است، می‌شود آن را با قلم تصحیح کرد. همان‌گونه که در نامه‌ی قبلی نوشته بودم، شما مهربانی بفرمایید وبنویسید که بنده‌ی حقیر چه مقدار وجه دیگر به محضر انور شما تقدیم کنم یا بفرستم...» یا «چندبار عرض کنم که شما در مورد طرح ودیزاین و... آن‌صلاحیت عام وتام دارید. تنها یک التماس کرده ام که نقش چهره... من به صورت پورتریت وعکس و... در مجموعه نیاید» و وقتی مجموعه‌ی تا شهر پنج‌ضلعی آزادی چاپ شد، استاد نوشتند: «در مورد مجموعه، من نظر خاصی ندارم. شما در مورد دیزاین اختیار کامل دارید. تنها یک نکته را به عرض می‌رسانم که شماری از دوستان می‌گویند: مجموعه‌ات چون خودت قد دراز است! آرایش روی جلد ورنگ پشتی که گویا باید تغییر یابند».

     در خزان سال 1377، استاد به دعوت من وسایر دوستان به پشاور کوچید وچندماه بعد، همکار ما در مرکز تعاون افغانستان (CCA) شد. با معاش متوسط، تحمل معاش هنگفت وجاه وجلال فراوان را نداشت. استاد را هر روز می‌دیدیم. در دفتر، در راه ودر منزل شان. صبح زود می‌آمد وچهار عصر می‌رفت واصول وضوابط را رعایت می‌کرد. گاهی به منزلش می‌رفتم تنها یا با زن وفرزندان. آن‌روزها، منیژه جان به خدمت استاد کمر بسته بود.

     استاد به مرکز تعاون شهرت واعتبار زیادی بخشید و مؤسسه را به مرکز وپاتوق نویسندگان، فرهنگیان وروشنفکران مهاجر مبدل ساخت. مجله‌ی «تعاون» و «صدف» از خوان گسترده‌ی استاد مستفید می‌شدند ومقالات ومضامین مهم آن را من وخالده فروغ از نظر استاد می‌گذراندیم وپسان‌تر که سمیع حامد، غفور لیوال و وحید وارسته هم به جمع ما پیوستند، جمع یاران تکمیل شد.

     بسیاری‌ها جرأت نمی‌کردند بدون رایزنی با استاد، آثار ومجله‌های شان را به چاپ برسانند. یا گام مهم ادبی بردارند. بدین ترتیب، واصف باختری کمابیش جنبه‌ی کارشناس ارشد و استاد پیدا کرد وبر فضای ادبی پشاور فرمان می‌راند. تمام آثاری را که در آن‌سال‌ها نوشتم و به چاپ سپردم، استاد باختری خواند ودست زد. نام کتاب‌های حدیث فطرت فرهنگ وفترت فرهنگ واز طابران تا شهر سلیمان را ایشان برگزید. از شکار لحظه‌ها تا روایت قلم را یک‌جا ساختیم. رمان شوکران در ساتگین سرخ و از طابران تا شهر سلیمان را استاد سراسر خواند و ویراستاری کرد وبه ‌حق در ویراستاری، یگانه‌ی روزگار بود. اما گاه نمی‌توانستم سخت‌گیری‌های دستوری وزبانی‌اش را تحمل کنم وبا حذافی‌ها وشکسته‌نویسی‌ها علم طغیان برمی‌افراشتم.

     استاد کم‌کم تبدیل شده بود به ماشین اصلاح. پیر وجوان از او مقدمه می‌خواستند و ول‌کن نبود. استاد هم بعضی‌ها را یک ماه ودو ماه وبیشتر می‌دواند بوت‌های شان را پوست سیر می‌‌کرد وبه راستی مقدمه وتقریظ استاد به دویدن می‌ارزید. چون بعضی‌ها را چنان باد می‌داد که از شادی در پیرهن جا نمی‌شدند!. بهتر بود در پشتی بعضی از این مجموعه‌ها به جای نام شاعر ونویسنده، بنویسند با مقدمه‌ی استاد واصف باختری. استاد با شور وحرارت ومبالغه واغراق فراوان از آنان سخن می‌زد وآن‌ها را چنان نشان می‌داد که خود می‌خواست نه آن‌طور که بودند. نصف روز، گرفتار مصاحبه‌های رادیویی، مجلات، روزنامه‌ها، ملاقات وپذیرایی وهمه این‌ها بدون شریک زندگی نمی‌شد ومنیژه جان تا چه وقت حوصله می‌کرد؟. به ناچار، دوستانی چند دخالت کردند وسرور آذرخش وظیفه گرفت تا با چرب‌زبانی استاد را راضی کند که آخر بدون محرم نمی‌شود و از این حرف‎‌ها... و استاد هم پذیرفت وچاره‌یی نبود. یک ماه بعد جشن مختصری وساز وسرودی واستاد، کم‌کم با عالم مهاجرت خو گرفت وآن‌چنان که دیگر حیرانش نمی‌کرد.

     غروب‌ها با استاد در جاده‌های حیات آباد قدم می‌زدیم. هوا که ملایم شد می‌رفتیم به قصه‌خوانی وفردوس وکابلی بازار. برای چکر برای غم بدل کردن وخرید وقابلی خوردن. چپلی‌های ما سیاه بودند ومال کابلی‌بازار ودر تموز جان بود جان. یکی دو جای شربت پشاوری وآب نیشکر می‌نوشیدیم. می‌گفتند برای گرمازدگی خوب است. وقت برگشتن از پیشانی وگردن هردوی ما عرق می‌ریخت.

     از گفتار ونوشتار استاد چیز چندانی باقی نمانده است وناصر هوتکی می‌کوشید به آن‌ها دست یابد و آن‌ها را به شکل کتاب چاپ ومنتشر کند. کتاب‌های سرود وسخن در ترازو، گزارش عقل سرخ، درنگ‎‌ها وپیرنگ‌ها، بازگشت به الفبا، دروازه‌های بسته‌ی تقویم استاد یکی از پی دیگر از جانب بنیاد نشراتی پرنیان به چاپ رسیدند و بازار کتاب پشاور را پررونق‌تر کردند.

     تندیس‌های بامیان را که در سال 1378 نابود کردند، رفتن رفتن‌ها شروع شد. قادر مرادی رفت، صبورالله سیاه‌سنگ رفت، سمیع حامد رفت، حبیب‌الله رفیع وزلمی هیوادمل هم رفتند، استاد چند ماهی به این فکر بود که برود یا نرود؟ استاد از رفتن وحشت داشت. وحشت از رنگین‌نامه‌های مخالف وحسودان وتشویش ودلهره که «چه خواهند گفت» استاد کم‌کم دگر گونه می‌اندیشید وسرنوشت خود وکشورش را بسیار تار ومبهم پیش‌بینی می‌کرد. بدین ترتیب، استاد در صدد پیش‌بینی چیزی بود که در حقیقت قابل پیش‌بینی نبود. با این همه از سیاست‌بازان ومطبوعات سیاسی دل‌ خوش نداشت. بسیاری‌ها می‌خواستند او را بقاپند وخریداران رنگارنگ داشت؛ اما به دام نمی‌افتاد وبا همان زندگی ساده می‌ساخت وهمین باعث درد سرش می‌شد وچه‌ها که نمی‌گفتند ونمی‌ساختند. به هر صورت استاد برهمه‌گان آشکار کرده بود که دیگر به قول فرنگی‌ها در آن «طول موج» نیستند.

     کم‌کم رفت وآمد واصف باختری به اسلام آباد فزونی گرفت و این برای دوستان زنگ خطر بود. هرچند استاد چندین ماه چیزی بروز نداد ولی شایعاتی به گوش می‌رسید که آهنگ سفر دارد. استاد از همه چیز بیزار بود. آینده‌ی کشور در نظر او دیگر تاریک وغم‌انگیز به نظر می‌رسید و بدین جهت می‌خواست جایی برود ودر همین روزها، استاد نسخه‌ی کمپیوتری بیان‌نامه‌ی وارثان زمین را که سراپا طنز وهزل ولعن است به من لطف فرمود.

     یک شب تا ساعت دو بیدار ماندم وخیالبافی وخودخوری: «می‌رود، برود. اصلاً به تو چه؟ چه کاری از دست تو ساخته است. کی حدس می‌زد که این طور بشود و اگر همین طور رفتارشان ادامه پیدا کند، کی خواهد ماند؟» و دست آخر به این نتیجه رسیدم که «شانسی پیش آمده بگذار که از آن استفاده کند. تو که نمی‌توانی همین‌جا بمان وبسوز وبساز وهرچه بادا باد...» سرور آذرخش که رفت، شام آن روز استاد باختری به خانه آمد وباغم وغصه‌ی فراوان خبر داد که رفتنی است. همه جمع شدیم. فرشته شربت آورد، در همان گیلاسی که باری استاد خود در باره‌اش نوشته بودند: «راستی همان گیلاس بزرگی که فرشته وپروانه برای من خریده بودند، چی شد؟ در سفر اخیرم به پشاور اثر ونشانی از آن پیدا نبود». پروانه که از رفتن استاد خبر شد، دستمالش را کشید وعرق رخسارش را پاک کرد. نمی‌دانید چه حالی داشتیم ودر آن یک ساعت و دوساعت چه گذشت. باختری هر طوری بود همه را مجذوب خود کرده بود. همایون او را حامی بزرگ هنرش می‌دانست. پروانه پیشرفتش را در نقاشی به او مدیون بود. فرشته ومادرش هم بهانه‌هایی برای دوست داشتن استاد داشتند واز خود چه بگویم!.

     روز دیگر به منزلش رفتم. لحظه‌ی وداع نزدیک می‌شد. دوستان چندانی دیده نمی‌شدند. فقط خالده فروغ، وحید وارسته، منیژه جان وناصر هوتکی را به یاد دارم. موتر تویوتای سفید مرکز تعاون که رسید، هلهله برخاست، سعی کردم احساساتم را در کنترل داشته باشم. چند بکس خُرد وبزرگ ویک قالین اهدایی دفتر استاد را به موتر گذاشتیم. نمی‌دانم من چه کردم واستاد چه کرد ولحظه‌ی جدایی ما چگونه گذشت. موتر چه راهی را در پیش گرفت وتنهایی ودلتنگی ودل‌شکستگی...

                                                                                                حوت 1384



 

                                                                                                                                                                            آن‌روزها رفتند


            سال 1366 است. تازه با قهار عاصی آشنا شده‌ام. و این آشنایی هنوز با وجود گذشت سال‌ها وفراز ونشیب‌های فراوان بازهم گرمایی دارد که دوست ندارم سرد شود.

     به یاد دارم، روزی نزدیک شام عاصی را می‌بینم. به دنبال کتابی آمده است و از استادش واصف باختری شنیده است که من آن کتاب را در اختیار دارم. عاصی در آن روز پیراهن چهارخانه‌ی آبی وپتلون گشاد وفراخ سیاه‌رنگی که تازه مد شده، به تن کرده است. جوان چست وچالاک وشادابی به نظر می‌رسد وبه دلیل سادگی وصمیمیتش، چندین سال از سن اصلی‌اش کوچک‌تر می‌نماید.

     گفت وگوی ما زود گل می‌کند وصمیمانه می‌شود. مضمون گپ وگفت ما بیش‌تر چیزهایی درباره‌ی شعر وداستان وفعالیت انجمن نویسندگان ودست‌اندرکاران آن است. عاصی تیز وبلند گپ می‌زند. مستقیم نگاه می‌کند وخوش دارد، مدام گپ‌ها وشعرهایش را تأیید وتوصیف کنم. گاهی نسیم خنکی که می‌وزد به شاعر نقس تازه‌یی می‌بخشد. از مجموعه‌ی مقامه‌های گل سوری که آماده چاپ است، سخن‌هایی می‌زند ویک ساعت که می‌گذرد، پیاله‌ی چای سبز هیل‌دار را سر می‌کشد وآماده‌ی خداحافظی می‌شود. برای روز اول آشنایی همین هم کافی است، هم غنیمت.

     چندماه دیگر عاصی را نمی‌بینم. سه ماه یا بیش‌تر. شاید عاصی را چاپ شعرهایش در مجله‌ها و روزنامه‌ها یا سرودن تصنیف که تازه به آن رو آورده وپیشرفت سریع وشگفتی دارد، بیش از حد مصروف کرده باشد. بار دوم، عاصی را در جایی در شهر نو می‌بینم. این بار شعرهای بیش‌ترش را حفظ کرده ام؛ بیش‌تر غزل‌هایش را. این بار از همه چیز سخن می‌زنیم. از شعر، شاعران، نویسندگان، کتاب‌ها ومجله‌ها. از وضع شهر، خانواده، موسیقی و... عاصی این بار ریش نازکی پیدا کرده وعصیان بیش‌تری در اشعار وافکارش موج می‌زند. تفرقه واختلافات زمانه بر روح حساسش سایه افکنده است. گاهی می‌کوشد که درونمایه‌ی اعتراضی شعرهایش را مخفی نگه دارد، اما لختی نمی‌گذرد که رازها از پرده بیرون می‌افتد وتلاشش سودی نمی‌بخشد:

            این ملت من است که دستان خویش را

            بر گرد آفتاب کمربند کرده است

            این مشت‌های اوست که می‌کوبد از یقین

            دروازه‌های بسته‌ی تردید قرن را

            یا:

     سرزمینم مردی است / که به بام همه آتشکده‌ها / خسته وخشم‌آلود / قامت افراخته است / گل سرخ / از برودوش عزیزش جاری‌ست /  و ز جبینش خورشید / برگ برگ /  می‌ریزد.

     چند رباعی وشعر دیگر خود را که می‌خواند، پی می‌برم که شیفته وعاشق زادگاه خویش است. برای دهکده‌اش «ملیمه» لالایی سروده است. شاعر جانب مردم را گرفته است، می‌خواهد بار گران دشواری‌ها وناملایمات زندگی آنان را بازگو کند. از فشار وسنگینی آن بکاهد وسمبول امیدها، آرزوها وآزادی وسربلندی آنان باشد:

    « درد من خاموشی است / درد من تنهایی است / درد من ویران شدن دهکده‌‌ی خوب من است /  درد آوارگی بته‌کن است»

     اما شاعر هنوز دوران کشف وجستجو را می‌گذراند. در جست‌ وجوی زبان وبیانی بهتر وکامل‌تر است وگاه تکلف‌ها وتعقیدهای فراوانی در شعرش دیده می‌شود که ریشه در اوضاع زمانه وفضای حاکم بر کشور دارد. اما هرچه پیش می‌رود و به تسلط ذهنی کامل می‌رسد، دیگر جایی برای تعقید لفظی ومعنوی در شعر او نمی‌ماند. می‌گویم، من بیش‌تر غزل‌های تو را دوست دارم. عاصی هر تعریف وتعارفی را به آسانی می‌پذیرد. جوان ساده‌دل، احساساتی وخوش‌باور می‌‌نماید. از خوشحالی چشمانش برق می‌زند و از دیوان عاشقانه‌ی باغ که هنوز چاپ نشده غزلی را برایم می‌خواند:

            نشسته لشکر پاییز روی شانه‌ی باغ

            ورق ورق شده دیوان عاشقانه‌ی باغ

            تو گویی از دل من رنگریز پیر فصول

            زمینه ساخته بر گوشه وکناره‌ی باغ

            تو را به کلبه‌ی عشاق نامراد کشید        

            لقای صورت زرین آستانه‌ی باغ

            کنون ز وحشت تاراج بادهای خریف

            نصیب زاغ وزغن گشته آب ودانه‌ی باغ

     از شعرهایش لذت می‌برم. شعرهایی که با تصاویر بدیع وبکر وایجاز قدرتمند آن، نموداری از پیش‌رفت عاصی در عرصه شعر ودست یافتن او به تجربه‌های تازه است. دو ساعت بعد با هم از خانه بیرون می‌زنیم. باران قطره قطره می‌بارد. هوا خنک است وچراغ‌های جاده، رنگ پریده ونیمه‌جانی دارند. در راه خیلی گپ می‌زنیم وهم‌دیگر را بهتر وبیش‌تر می‌شناسیم.

     عاصی استوار وپیگیر به سرودن شعر ادامه می‌دهد. ومدارج کمال را یکی پی دیگر می‌پیماید. هر وقت شاعر را می‌بینم، کتاب ومجله‌یی زیر بغلش هست وسگرتی در گوشه‌ی لبش. سال‌های شصت وهشت وشصت ونه، سال‌های اوج شهرت عاصی است. در این سال‌ها کتاب‌های «لالایی برای ملیمه ودیوان عاشقانه‌ی باغ» را به چاپ می‌رساند. شاعر در لالایی برای ملیمه خاطرات دوران جوانی وگوشه‌های دل خود را می‌کاود. قصه‌ی عشق وناکامی وسرخوردگی خویش را باز می‌گوید. بدبینی‌ها ومرارت‌های زندگی را مطرح می‌کند. ناپایداری وزودگذری عمر وفریب رنگ‌ها، هوس‌ها، آرزوها وجلوه‎‌های طبیعت را همراه با حماسه‌سرایی نرم ودل‌نشین که گاه این‌جا و آن‌جا رخ می‌نمایند، بازگو می‌کند. تعبیرها غالباً تازه وشیرین وبی‌سابقه اند وشاعر در راه روشنی که اختیار کرده تا حد زیادی موفق است:

            چیدم گل تر؛ به یار چیدم گل تر

            از لب‌لب جویبار چیدم گل تر

            یک دسته نی، یک سبد نی، یک دامن نی

یک شاخه نی؛ یک بهار چیدم گل تر

***

گل دسته کنم گلاب تر دسته کنم

نیلوفر ونرگس این سفر دسته کنم

نی نی به تو ای عروس گل های بهار

از هر بته‌گل شیر وشکر دسته کنم

***

دوری برسد خاک به سر باد کنم

از گریه‌ی خود قلعچه آباد کنم

هرجای که به کشتزار مردم برسم

بنشینم وقامت تو را یاد کنم

     لالایی برای ملیمه را نمی‌توان خلاصه کرد. باید متن کامل آن راخواند ولذت برد ودید ودانست که چطور تشبیه واستعاره وتمثیل گاهی جزء ذاتی شعر می‌شوند وطوری در شعر پنهان می‌مانند چنان که شعر است ودیگر هیچ.

     در این سال‌ها همه‌ی کسانی که با ادبیات به ویژه شعر به نوعی در ارتباط هستند، شعرهای عاصی را ‌می‌خوانند. جوان‌ها از همه بیش‌تر. و مجموعه‌های شاعر را که یکی پس از دیگری به چاپ می‌رسند در قفسه‌ی خانه‌های شان دارند. فرهاد دریا هنرمند پرآوازه، تمام ترانه‌هایش را که با بوق وکرنا از رادیو وتلویزیون پخش می‌شوئد، دربست از شعرها وتصنیف‌های عاصی انتخاب می‌کند وبه شهرت یک‌دیگر یاری می‌رسانند. عکس‌های شاعر و آوازخوان، پشت جلد مجله‌های آن روزگار را آذین می‌بندند وصفحات زیاد نشریه‌ها به چاپ شعرها وگفت وگوی شاعر اختصاص می‌یابد.

     شعر قهار عاصی، شعری است لحنی و دارای وزن عروضی واز جهت انتخاب وزن وترکیب الفاظ می‌تواند، با الحان، نواها، مقامات وسُر وتال موسیقی ونغمات زیروبم ساز و آواز جفت ودم‌ساز شود وجوهر ادبی وشعری خویش را هم نگه‌دارد ودر بست تابع آهنگ نباشد. موضوع شعر وتصنیف در آغاز گاهی عشق وعاشقی و وصف بی‌وفایی یا مهربانی معشوق وشرح حال عاشق وستایش گل وزیبایی است:

            مهربانی سخت می‌خواند به چشمانت صنم

            تازگی‌ها دارد این گل در گریبانت صنم

            بر من نادیده وناکرده کار عاشقی

            از تو هرچیزی دل‌انگیز است، قربانت صنم!

 

            یا:

            خلوتی کو که خیالات تو آن‌جا ببرم

            دیده بربندم ودل را به تماشا ببرم

            قصه‌ام را به کدام آینه فریاد کنم

            شهر خود را به سر راه کی آباد کنم

            بار این درد همان خوب که تنها ببرم

 

            یا:

            زمین خاره را گندم بکارم

            تو را روز درو با خود بیارم

            به مویت خوشه‌ی گندم ببندم

            به پایت قوده‌ی گندم گذارم

            ***

            تو بارانی و من لب‌تشنه رودم

            تو غوغای تمامی، من سرودم

            تو طرحی پای تا سر از بهاران

            من اما برگی از شاخ کبودم

            ***

            به سوی کافرستان رفته دختر

            مرا مانده پریشان رفته دختر    

            خدا داند چه می‌آید به برگشت

            ز پیش من مسلمان رفته دختر

     چند مدتی به همین وضع ومنوال می‌گذرد. کم‌کم نغمه‌ی آزادی‌خواهی از گوشه وکنار بلند می‌شود. قهار عاصی‌ از همان ابتدای جنبش آزادی‌خواهی به سوی آزادی‌خواهان ومجاهدان رو می‌آورد وقریحه واستعداد نادر خود را وقف آزادی ومبارزه می‌کند. دیوان‌های شاعر مشحون از نوای آزادی‌خواهی وشجاعت وجوان‌مردی وپای‌مردی است:

            خیال من یقین من

            جناب کفر ودین من      

            بهشت هفتمین من

            دیار نازنین من  

            ***

            به خانه‌خانه رستمی

            به خانه‌خانه آرشی

            برای روز امتحان           

            دلاوری، کمانکشی

            ***

            چه سرفراز ملتی

            چه سربلند مردمی        

            که خاک راه شان بود

            شرافت جبین من

     این‌شعرها وقطعه‌ها به هیچ‌‌وجه یک‌نواخت ومتشابه ومکرر نبوده، خسته‌کننده نیستند وبه هیچ صورت به ابتذال نمی‎‌گرایند و زننده نیستند. وهمراه با آهنگ زیبا ونوای شورانگیز ساز در رگ جان مردم اثر می‌کند ودست به دست وسینه به سینه وخانه به خانه می‌گردد. در این شعرها لیلا  وفرشته، دختران نازنین شعر شاعر هستند وبه دامن‌زدن شایعاتی کمک می‌کنند. اما دربست قرار گرفتن این شعرها وتصنیف‌ها در خدمت آواز فرهاد دریا، گاه احساسات سایر هنرمندان را بر می‌انگیزد.

     کم‌کم عاصی دیگر می‌داند یا برایش فهمانده اند که فاتح قلمروهای گوناگون شعر است. عاصی غزل ومثنوی می‌سراید. رباعی وچهارپاره می‌گوید. با اوزان قدیم انس والفت ومعرفت نشان می‌دهد. در اقالیم نیما وشاملو و واصف باختری قلم وقدم می‌زند و با وجود بهره‌جستن‌ها در هیچ جایی هم درنگ نمی‌کند. به پذیرش هیچ قیدی گردن نمی‌نهد. گاهی که می‌بینمش، از اصطلاحات فنی شعر نام می‌برد. سمبول، استعاره، موسیقی وتکنیک را زیاد در گفت وگوهایش به کار می‌برد ودر مقوله‌ی شعر، صحبت‌های جدید دارد که به شنیدنش می‌ارزد. برای عاصی شعر همه‌چیز است و می‌توان گفت که عاصی یک شاعر فطری وغریزی است. طبع فورانی دارد. زبانش ظرفیت زیادی برای بیان مضامین دارد. ظرفیتی که در میان هم نسلانش کم‌تر نظیر دارد ونشان می‌دهد که شاعر سنگلاخ‌های زبان را موفقانه پیموده وباهوش سرشار خویش به تدریج به راز کلمات و واژه‌ها پی برده است. او همه چیز را می‌بیند وگاهی خوب می‌بیند وخوب هم به تصویر می‌کشد.

     عاصی کم‌کم وزن می‌گیرد وچاق می‌شود وقد متوسطش کوتاه به نظر می‌رسد. در جامعه، اسم ورسمی پیدا می‌کند ونیروهای مختلف وگاه متضاد سیاسی می‌کوشند او را به سوی خویش بکشانند وهاله‌ی رنگینی از شایعات، زندگی شاعر را در خود می‌پیچد. شاعر گاه می‌پندارد که از جریانات سیاسی وعلت حقیقی وقایع باخبر است و از بازی‌های پشت پرده خبرها می‌داند؛ اما چنان نیست و او در این عرصه، هنوز جوان احساساتی و زودباور است ونمی‌‌داند که آن‌هایی که دام ودانه گذاشته اند، نه بودا هستند که از جهان دل برکنند، نه مسیح که نفس‌شان را بکشند وهمه را به برادری ومحبت فراخوانند ونه چون گاندی روح بزرگ دارند که سیاست را از چنگ دروغ وفریب برهانند وتمام میراث شان از مال دنیا عینکی باشد وقاشقی ویک جوره کفش چوبی. سرانجام شاعر همه چیز را در می‌یابد وشکوه سر می‌دهد.

    « آه / دست چه کسی را باید / به اعتماد فشرد؟ در شهری که حرف‌ها / آن‌قدر در عزای مفهوم / رنگ ورخ باخته اند / که الف می‌شود / آتش / که با می‌شود / باروت / وسخن / همه از گردش آسیابی است در خون / با کی از آن‌سوی این شهر سخن باید گفت؟ / در شهری که آغاز نیست / ادامه نیست / خورشید را چه گفته بخواهی به خانه ات...»

                        یا:

«طبل می‌کوبند سرخ ونغمه می‌خوانند زرد

مرگ را از پرده رنگارنگ مضمون می‌کشند

ناسپاسی بین وبی‌فرهنگی ایام را

که بروبازوی دار از شاخ زیتون می‌کشند»

     عصری که قول جامعه با فعلش یک‌سان نیست. روزگاری که همه دم از صلح می‌زنند وتدارک جنگ می‌بینند.

     با این همه، شاعر تسلیم زور و زر نمی‌شود وجز به تشخیص خود مدح وخوشامد کسی را نمی‌گوید وشعر دستوری وسفارشی نمی‌سراید. او مبلغ بی‌ریای آزادی، منتقد بی‌پروای سیاسی واجتماعی، ترجمان اراده واحساسات توده‌ی مردم است:

    « به تو می‌اندیشم آزادی / مثل قویی که به جفتش / مثل تشنه که به آب / به تو می‌اندیشم / ........... / و به هنگامی که عشق /  برفراز سر این کهنه‌رباط /  خیمه می‌افرازد /  دهل می‌کوبد ودست می‌افشاند / به تو می‌اندیشم / .......... »

     و آثار حماسی «پل کچکن و اژدهای جهنم»، «سکندر وآریانا» و «افسانه‌ی باغ» را می‌سراید. آثاری که نمایان‌گر آن است که قهار عاصی، هوای هر که را به دل می‌گیرد، به پشتیبانی وهواخواهی او بر می‌خیزد و هر که را بد می‌داند باب مخالفت ودشمنی را با او می‌گشاید. این منظومه‌ها شفاف وسلیس وخوشاهنگ اند. کلمات و واژه‌ها خوندار وجاندار وجای شان را به درستی می‌یابند وگاهی چنان روان ویک دست است که انگار به یک نفس سروده شده اند ومضامین پرگوشه وکنایه‌ای هم دارند.

     عاصی در سالگرد سنایی غزنوی در کارته سه شعر «بیا که گریه کنیم» خویش را می‌خواند:

    « بیا که گریه کنیم / به تلخ‌کامی دوشیزگان آواره / به بی‌زبانی دروازه‌های بسته / شکسته / به خاطر غم بسیار وشادمانی کم / به خاطر شب و روز سیاه بی‌هنری / بی‌شعری / بیا که گریه کنیم / ............ / سفارش از دگران است ومرگ از دگران / بیا که گریه کنیم / تفنگ‌های مجانی / گلوله‌های مجانی نثار می‌دارد / وسال، سال جوان‌مرگی است وهجرت وکوچ /  بیا که گریه کنیم / .........»

     شاعر در این قطعه، کلمه‌هایی را که لازم دارد می‌یابد. کلمه‌هایی که مربوط فضای خاصی اند. جان دارند وشاعرانه هستند. یا بعدها می‌شوند. وفضایی کاملاً نو خلق کرده است. شعر که پایان می‌یابد، مروارید عرق بر پیشانی وگونه‌های شاعر نشسته است. همه استقبال می‌کنند. فهمیده یا نفهمیده. چشم‌های چندنفر نمناک اند. حین بازگشت در موتر پویا فاریابی می‌گوید: «عاصی جان شعر خوب و زیبایی خواندی» عاصی می‌گوید:«من هیچ‌وقت شعر بدی خوانده ام؟» حیرت‌آور نیست؛ شاعر، دیگر از بابت شعرها و آینده‌ی ادبی‌اش هیچ‎‌‌گونه دلواپسی ندارد. تواضعی در کار نیست. باغرور وخودستایی از آن گپ می‌زند وبه استعداد خداداد خود می‌نازد.

     یک روز عصر زنگ دروازه طنین می‌افکند. وقتی از دوربین کوچک می‌بینم، خودش است، عاصی. دروازه را می‌گشایم. عاصی بازهم کتابی را کار دارد. این‌بار به طور استثنایی از نثر تعریف‌هایی دارد، وعقیده اش درباره‌ی ادامه‌ی دیکتاتوری درازمدت شعر درز برداشته است. عاصی می‌گوید :«نثر توان وظرفیت بیش‌تری برای بیان حقایق دارد و من از خواندن کتاب بربادرفته تکان خورده‌ام» هردو، می‌نشینیم وباهم چایی می‌نوشیم. عاصی فاش می‌کند که داستانی نوشته ونامش را «دهکده‌ی طاعون‌زده» گذاشته است وچند صفحه‌یی را که با خود آورده، برایم می‌خواند. او در پرداخت داستان و در پرورش زمینه‌ها وچشم‌‌اندازهای آن، چون نقاشی امپرسیونیست است وشاعر باقی می‌ماند ودر می‌یابم که عاصی در همه‌ی زمینه‌های ادبی، استعداد شگرف دارد ودر آزمون‌هایش موفق است. روز بعد من به خانه‌اش می‌روم. خانه‌ی هردوی ما در میکروریان سوم است وفاصله‌ی چندانی ندارد. درست یادم نیست که خانه‌اش در منزل چهارم یا پنجم است. خانه‌ی خوش آب وهوایی دارد. اثاث خانه ساده ومختصر است. شاعر، سادگی را می‌پسندد و سرو وضع‌ ظاهری برایش مهم نیست. دیوارها والماری وسرمیز را پرتره‌ها و آثار شاعران مشهور آراسته است. حافظ، نیما، شاملو، اخوان ثالث، سهراب سپهری، واصف باختری ودیگران. عاصی در آن‌روزها، تنهای تنها می‌زیست. حتا غذایش را مادر پخته به دست برادرش می‌فرستد وشاعر شب وروز خود را با قلم وقدم وقف مجاهده‌ی ادبی وهنری کرده است. شعر برای عاصی جفت حقیقی است و دریچه‌یی است که او را با هستی پیوند می‌دهد وهمه‌ی لحظه‌های زندگی برای او لحظه‌های شاعرانه اند. آن‌‌روز ریش وموی وچهره‌ی عاصی بسیار سپهری‌‌وار به نظر می‌رسند‌ ومثل همیشه لباس پاک ومرتب ومد روز پوشیده است. هنوز احوال‌پرسی ما تمام نشده که باز رشته‌ی سخن را می‌‌کشاند به شعر و ادبیات. شاعر عقیده دارد که شعر همین که احساس شود، کافی است و این جمله را چنان می‌گوید که انگار از یک حقیقت مسلم جهانی وعلمی سخن می‌زند. عاصی، بسیار دلبسته‌ی دلش است وهمه‌ی سفارش‌ها ودستورهایش را دربست می‌پذیرد یا نمی‌‌تواند آن را نپذیرد. عاصی با وجود ستیزه‌جویی‌های آشکارش با کهنه‌پرستان متحجر، بازهم التفات واحترام خاصی به پیشینیان وکلاسیک‌ها دارد. دیوان پشت دیوان می‌خواند. شعرهای زیادی از بر می‌کند و ذوق‌زده می‌گوید: « در این روزها باز متون کلاسیک را مرور می‌کنم. مثنوی را تمام کرده ام وسه روز است که شاهنامه می‌خوانم» با این همه، وقتی شاعر چند شعرش را می‌خواند، در می‌یابم که عاصی غزل‌‌ها وترانه‌های شیوای خود را با زبان ساده‌ی مردم زمان خود می‌سراید وبا وجود غواصی وتتبع زیاد در شعر فارسی کهن، اشعار او از کلمات غلیظ وثقیل وترکیب‌های ناهنجار مخصوص زبان عربی وکنایه‌ها واستعاره‌ها صرفاً ادبیانه وحکیمانه که درک وفهم آن‌ها مستلزم داشتن اطلاعات خاص از ادبیات عرب ومحتاج مراجعه به فرهنگ‌‌ها است وبرای یک‌عده مزیت وفضیلت شمرده می‌شود، عاری است. و این باعث می‌شود که سخنان بیخ‌گوشی و زیرلبی وگاهی هم صریح وآشکار گروهی از حسودان درباره‌ی عاصی وشعر او بر زبان‌ها بیفتد: «عاصی نه در ادبیات قدیم متبحر است و نه از ادبیات جدید جهان اطلاع عمیقی دارد... سخن عاصی متانت وسلامت ورسایی گفته‌های شاعران بزرگ گذشته را ندارد... در باره‌ی عاصی وجایگاه او در شعر روزگار ما سخن به اغراق کشانده شده وغرض آلود... شعرهای اخیر عاصی به گفت وگوی ساده و روزانه میان دو نفر می‌ماند و...» و عاصی که همیشه گرفتار احساسات شدید وخیالات خودش است، تند وآتشین می‌شود وجنگ قلمی آغاز.

     عاصی با چاپ وانتشار کتاب‌های «غزل من وغم من وتنها ولی همیشه» کارش روز به روز بالا می‌گیرد. همه به مصاحبت او مایلند، حتا بزرگان. با اصلاحات تازه‌ی رژیم وتحولات ناشی از آن، اساسنامه‌ی انجمن نویسندگان تغییر می‌کند وموقعیت قلم به دستان غیر حزبی در انجمن تحکیم وتوسعه می‌یابد. عاصی با اتفاق آرا به عضویت شورای مرکزی انجمن پذیرفته می‌شود وپسان‌تر کارمند حرفه‌یی انجمن نویسندگان می‌شود وکم‌کم چنان ترقی می‌کند که نقل هر محفل وانجمن است ودر صف سفره‌نشینان از همه بلندتر ومفتخر تر می‌نشیند و اگر گاهی تواضعی به خرج می‌دهد وبه گوشه‌‌یی دل خوش می‌کند، بازهم کسانی هستند که تاب تحمل شاعر وشعرش را ندارند. پیوسته زخم زبان می‌زنند وکینه وبخل وحسادت بروز می‌دهند. وقتی فرهاد دریا از کشور می‌رود وبر نمی‌گردد، حریفان هیاهو می‌اندازند که عاصی دیگر خلاص شد وفاتحه‌اش را باید خواند. اما شاعر جواب شاعرانه‌یی می‌دهد:

     «مرا وجان مرا / محبت عجبی / به خاک توده‌ی جغرافیای گور من است / وچشم‌های مرا / تعلق خونی است / به این خرابه‌ی هر روز سوگواری نو / سفر به خیر برو /  من آن نی‌ام که چراغ عزیز خونم را / به ننگ‌های سیاه عواطف کوچک / به دار آویزم.»

     در اشعار عاصی، جای پای زندگی شخصی اش کم نیست. بلکه زیاد هم است. شاعر راوی صادق لحظات زندگی خود وجامعه‌یی است که در آن زندگی می‌کند. اما به هر صورت شاعر مدتی تحت تأثیر قرار می‌‌گیرد وشکوه سرداده می‌گوید:

            همه ترک یار گفته است و زملک یار رفته

            همه دل بکنده زین‌جا، همه زین دیار رفته

            همه قصد دوردست از وطن تباه کرده   

            همه زین ولایت سوگ به زنگبار رفته

            نه عظیم، نی ملیحه، نه کنیشکا، نه دریا

            تو چرا نشسته­ای عاصی غمگسار رفته

     و ماه‌ها می‌گذرد تا شاعر دوباره طراوت وشادابی پیشینه و از دست رفته‌اش را باز یابد.

     با استقرار دولت اسلامی، قهار عاصی از خوشحالی در پوست نمی‌گنجد وشور وحرارت فوق‌العاده‌یی دارد. با پکولی بر سر، دستمال چهارخانه‌ی سبزرنگی به گردن وجمپر ماشی‌‌رنگی بر تن. شعر تازه‌ی «خوش آمدید» خویش را می‌خواند. با لهجه‌ی روستایی‌‌وار و سرمست ومقتدر. شعرش را چنان می‌خواند که انگار در برابرش گروه عظیمی از آدم‌ها ایستاده وسراپا گوش اند. فردایش تبصره‌ها گوناگون است. چند نفر شعر را می‌پذیرند‌؛ اما توصیه‌ی‌ شان این است که کاش مدتی صبر می‌کرد. بعضی‌ها شعر را احساسات صرف می‌شمارند. گروهی شعرش را کلیشه‌یی وشعارگونه می‌پندارند. یکی از همکاران انجمن با طنز وکنایه از شاعر می‌پرسد: «عاصی جان نوبت شعر بیا که خنده کنیم کی می‌رسد». اما عاصی راهش را ادامه می‌دهد وپیش می‌رود وپسان‌تر شعر «برخیز با امامت مردان نماز کن» خویش را با آب وتاب بیش‌تر در تلویزیون می‌خواند وبا چاپ مجموعه‌ی شعری «از جزیره خون» در پشاور، شعر دوستان وعلاقه‌مندان آثار خویش را به شگفتی وا می‌دارد و اغلب آنان فکر می‌کنند که عاصی در این کتاب، دیگر آن شاعری نیست که در «لالایی برای ملیمه» و«دیوان عاشقانه‌ی باغ» است. عاصی در این کتاب گاهی شعار می‌دهد. تبلیغ می‌کند و به تمام ظرفیت‌های شاعرانه‌ی خود پشت می‌کند وشاعر نمی‌ماند. این دفتر شعری، برازنده‌ی نام ونشان قهار عاصی نبوده ونیست وتنور احساس ادبی شاعر آن‌قدر گرم نیست که نان را چنان که باید بپزد ومایه‌ی تحسر دوستان خویش می‌شود.

     شاعر که در زندگی چیزهایی دارد که پوشیده نمی‌ماند. یا از کسی پنهان نمی‌کند یا نمی‌تواند. یا آن‌چه در دل دارد بر زبان می‌راند و صمیمانه درد دل می‌کند. همه‌ی این‌ها، بهانه‌یی به دست مدعیان وعیب‌جویان ومخالفان می‌دهد تا ساز مخالف را سر کنند. با این حال مسلماً قهار عاصی از اغلب کسانی که به پاکدامنی وآزادگی خود در جامعه می‌بالند، بدتر نیست وآنانی که شاعر را متهم به انواع اتهامات می‌کنند، اغلب کم‌تر گناهکار نیستند...

     اما دوره‌ی این اعتقاد هم کوتاه‌مدت است. شاعر بعد دل‌زده می‌شود وبه نظرش همه چیز ساده‌لوحانه می‌آید وکم‌کم از آن فاصله می‌گیرد و به پخش چند نسخه‌ی معدود کتاب «از جزیره‌ی خون» در میان دوستان نزدیکش بسنده می‌کند ودوباره صراط مستقیم ادب را پیش می‌گیرد و با تبلیغ وتلقین می‌گسلد و هرزه‌‌نویس نمی‌شود.

     وقتی در اثر جنگ ذلت‌خیز و ویرانگر، کانون‌های فرهنگی واجتماعی درهم می‌شکنند. فضای بی‌اعتمادی وسوء‌ظن بر روابط حاکم می‌شود وترس وتعصب وناملایمات معیشتی بر تلخی زندگی می‌افزاید. ادبیات دوره‌ی بحرانی را سپری می‌کند ورشد هنر وادب کند ومحدود می‌شود، من وچند نفر از دوستان شاعر، پیوسته فشار می‌آوریم ومی‌گوییم: «عاصی تو بزرگان را می‌شناسی و با آنان تماس داری. چرا از وضع انجمن نویسندگان آن‌ها را آگاه نمی‌کنی؟ چرا برای اصلاح نشرات رادیو وتلویزیون نمی‌کوشی؟...» اما هفته‌ها می‌گذرد وکاری از دستش برنمی‌آید. به تدریج فشارها فزونی می‌‌گیرد. عاصی امروز وفردا می‌‌کند و وعده‌ی سر خرمن می‌دهد. اما آشکار است که فشارها بر دوش شاعر سنگینی می‌کند.‌ یک روز نفس‌زنان به انجمن می‌آید ومی‌گوید: «مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید...» همان روز، یکی از فرماندهان بزرگ ومقتدر دولتی به انجمن می‌آید. به همه‌جا سر می‌زند. اتاق‌ها گردآلود وانباشته از تفنگداران اند. دیوارها درز برداشته وشیشه‌ها شکسته اند. نویسندگان جایی برای نشستن ومجالی برای اندیشیدن ونوشتن ندارند. اثاثیه‌یی وجود ندارد. قفسه‌‌ی کتابخانه خالی است. سروها وگلاب‌ها از کمر قلم شده یا خشکیده اند... فرمانده، قوماندان‌ها وتفنگداران را جمع کرده امر می‌کند: «تا فردا همه از انجمن برایید وهیچ‌‌چیز را باخود نبرید». دو سه ماه می‌گذرد، اما هنوز امر فرمانده اطاعت نمی‌شود و این‌همه بار دوش قهار عاصی است ومثل خوره روح و روانش را می‌خورد ومی‌تراشد.

     قهار عاصی، دیگر آن عاصی پیشین نیست وهرجا می‌بینمش، جای شور وشوق گذشته را روحیه‌ی مملو از یأس وسردرگمی وهراس و وحشت گرفته است. شاعر دیگر بیش‌تر ناظر است تا شخصیتی درگیر وقایع. از بسیاری‌ها فاصله گرفته است ودر شعرهای تازه‌اش بیش‌تر امیدهای ناکام و وهم‌های خویش را توصیف می‌کند:

            شبی رهروی در بیابان سرد

            جدا مانده از کاروان درد درد

            ره خویش گم کرده از پا افتاد

            به ناچار با گریه آواز داد

            بیابان بیابان پناهم بده

            به سر منزل روز راهم بده         

            دلم تنگ وخاطر برآشفته است

            بیابان سحر در کجا خفته است

     بدین‌ترتیب، شاعر گاهی ناگزیر می‌شود که برای لحظه‌یی هم که شده، در به روی اندیشه‌های پشیمانی وتحسر بگشاید وگاه هر شعر وترانه‌اش مانند تیر آب‌داده‌یی است که جگرگاه جنگ‌افروزان خودخواه فرو می‌رود. از این‌رو، کم‌کم حمایت‌ها کاهش می‌یابد. اما شاعر با همه‌ی سختی‌ها وخطرهای احتمالی با شور وحرارتی که دارد، آرام نمی‌نشیند وگاه مخالفت واعتراض را به جایی می‌رساند که پاره‌یی از شعرهایش اجازه‌ی نشر در رادیو وتلویزیون نمی‌یابند وسانسور می‌شوند. رادیو وتلویزیونی که شاعر در آن‌جا دوستان وآشنایان زیاد ومتنفذی دارد.

     زمان می‌گذرد و با تلخی وکندی می‌گذرد. شهر همه بیگانگی وعداوت است. و آرامش وآسایش حکم سیمرغ وعنقا دارند. عاصی مدتی در تردید جانکاه به سر می‌برد. کم‌کم پی می‌برد که نه می‌تواند و نه می‌خواهد که با محیط زندگی‌اش به تفاهم برسد یا محیطش را بسیار تاریک وبی‌حاصل می‌بیند وبیش‌تر آدم‌هایی را که در پیرامونش بودند فراری وسر به نیست. یا وقتی می‌بیند که هر کس «گلیم خویش بدر می‌برد ز موج» وشعرهایی هم که گاه‌ناگاه این‌جا و آن‌جا می‌شنود، اغلب یاوه، ظلمانی وچنان وچنین می‌بیند، سرانجام شاعر در اوایل سال 1373 با همسرش میترا وفرزندش مهستی، پنج‌ماهه بار سفر می‌بندند و به ایران می‌روند تا شاید به این ترتیب به جهانی دیگر وبزرگ‌تر دست یابند. اما دیری نمی‌پاید که دغدغه‌های حاصل از دل‌بستگی به خانواده ورنج دوری از دوستان، شاعر را می‌آزارد و دوباره شوق دیدار وطن به سرش می‌زند و وقتی به ترکتازی مأموران کشور میزبان با هموطنان مهاجرش پی می‌برد، پیمانه‌ی صبرش لبریز می‌شود. از آن کشور روگردان می‌شود و دوباره با دلی پر وانبانی از خاطرات تلخ که قبای شعری یافته، در ماه سنبله‌ی همان سال به کشور بر می‌گردد. عاصی عادت و رفتار خاصی دارد. هیچ‌کس وهیچ‌چیزی نمی‌تواند او را از فکری که دارد و از تصمیمی که می‌گیرد منصرف کند. گاهی راستی مرغش یک پا دارد. از این‌ها گذشته، او از همین خاک نیرو می‌گیرد. از آب وهوای آن تنفس می‌کند. پربار می‌شود و از جانبی آدم ترسویی نیست و چه حق‌ها که مردمش بر گردنش دارند.

     جنگ میان ما فاصله انداخته است. شاعر وقتی وطن خود را ویران‌تر از آن‌چه دیده بود می‌یابد، یک‌مرتبه بال وپرش می‌سوزد؛ ولی با این همه دست از همه چیز نشسته است و باخبر می‌شوم که روز چهار میزان خانواده را وا می‌دارد که سالگرد سی وهفتمین سالروز تولدش را جشن بگیرند. دو روز می‌گذرد وهنوز طعم ولذت کیک، کلچه، شیرینی ومیوه سالگره زیر دندان است وعاصی به دنبال کاری در کارته‌ی پروان قدم می‌زند وشعری را زمزمه می‌کند که در نازکای شفق صدای خفه وشومی بر می‌خیزد وهاوانی در نزدیکش می‌ترکد وهمه‌جا را می‌لرزاند. چره‌های هاوان به سینه وسر شاعر تصادم می‌کنند. دستش را می‌شکند وپیکر شاعر را بر سطح سرد وخشن جاده می‌افکند. ضربه شدید است و از سر وسینه شاعر قطره‌های خون می‌‌جوشند. از شقیقه وپیراهن می‌گذرند. می‌روند پایین و بر ریگ‌ها واسفالت جاده می‌لغزند وجویبار کوچکی تشکیل می‌دهند. فریادی در گلو می‌شکند: «بی‌رحم کور، بی‌مروت... کمک!» رهگذران ودوستان، شاعر را به نزدیک‌ترین شفاخانه می‌رسانند. شاعر در بستر خشونت ونومیدی دست وپا می‌زند وبا مرگ نحس دست به گریبان است. ناگاه میترا در چارچوب در ظاهر می‌شود. چون عکسی فوری در قابی کهنه وگردگرفته وفقط فریادی ودیگر هیچ. عاصی با قطره‌اشکی در چشم ولبخندی بر لب، پاسخش می‌دهد. مادر می‌گرید. می‌درد ومی‌کند و سراپا خشم وعصیان است. برادر با چهره‌ی گرفته به بالین شاعر نزدیک می‌شود. چنگ درموهایش می‌زند و در گوشش زمزمه می‌کند: «خرسندی برادر؟ گفتم نیا این‌جا. برو جای دیگر. برو بحر فراخ است. اما نشنیدی وگفتی تنها نیستم وتو هستی ویک میلیون دیگر هم آدم اند». بسیاری‌ها نزدیک می‌شوند. شاید این واپسین دیدار باشد. دو سه تن را تاب دیدن نیست وحاضرند خون بدهند... اما کار از کار گذشته است. سرانجام روز ششم میزان 1373، روح ناآرام وعاصی شاعر، کالبد رنجور وخونین او را بدرود می‌گوید. پگاه دیگر جسد عاصی را به نزدیک‌ترین گورستان حمل می‌کنند. تفنگ‌داران به استحمام خون نشسته وشهر آبستن جنین خون‌آلود و زایمان بدون سر است. خاک پذیرنده، آغوش خویش را به مهربانی برای شاعر می‌گشاید وچون گنجی در دلش جا می‌دهد. مولوی از درد مردم سخن می‌راند وبرای همه رستگاری وبخشش وعافیت می‌طلبد. حاضران آمین می‌گویند و سرها در گریبان است. مشایعان قطارقطار از جلو صف سوگواران می‌گذرند و راه خود را می‌گیرند ومی‌نالند: «چرا آمد، کاش نمی‌آمد...» وپاسخی نمی‌یابند و برادر هرگز قلبش چنین گرم وسرخ نبوده است وپیوسته غمی نیشتر می‌زندش:

-       این‌ها برای تو عاصی نمی‌شود.

 

میزان 1374

 



 

                                                                                                                                                          به یادِ آن «تاریخ‌نویس دل آدمی»


            داستان‌نویسی ما در پشاور، به حالت احتضار به سر می‌بَرَد، آن هم نه در زیر ضربات دشمن ونه در گرماگرم نبردی کارساز؛ بیش‌تر به سببی که یلان و گُردانش پراکنده می‌شوند و اردوگاه‌شان به زودی تهی خواهد شد وشوخی روزگار را ببین که طنین سخن غم‌انگیز السید در میان ما به گوش می‌رسد: «و نبرد از نبودِ رزمنده پایان پذیرفت.»

     در چهار سال گذشته، قادر مرادی را بسیار می‌دیدم. نادرست نخواهد بود اگر این روابطی را که با هم داشتیم، دوستی بخوانم. خیال می‌کنم در بهار سال 1373 بود که در پشاور، مرادی را برای بار نخست دیدم. هوا هنوز سرب مذاب نمی‌ریخت. چهره‌ مرادی پاک وبی‌ریا بود. پیراهن وتنبان فولادی و واسکت سیاهی به تن داشت. از دیدنش سخت شادمان شدم.

     هفته‌ی بعد، به خانه‌ی ما آمد. آن روزها مهاجرت اجباری، کمرم را شکسته بود ودست ودلم به هیچ‌سویی نمی‌رفت. اما داستان‌های کوتاه قادر مرادی، مرتب در «سحر» و «وفا» چاپ می‌شدند و از خواندن شان لذت می‌بردم. چهار ماهی پس، روزی مقاله‌ی «صنعت‌گر اوشاس» را اندر باب داستان‌های نجیب الله توروایانا برایش خواندم. او با اصرار و ابرام آن را از دستم گرفت تا به آقای زلمی هیوادمل، سردبیر وفا بسپارد. از آن پس یکی دیگر و یکی دیگر تا یک روز دیدم که اندر باب ادبیات داستانی کشور، گستاخی پیشه کرده، خزعبلاتی نوشته ام وحاصل آن شد کتاب داستان‌ها ودیدگاه‌ها.

     قادر مرادی در این سال‌ها، داستان پشت داستان می‌نوشت و در صحنه حاضر بود. با هم‌دیگر معاشرت خوب ومفید ادبی داشتیم وسرانجام مجموعه‌ی «داستانی صدایی از خاکستر» را در سال 1364 چاپ ومنتشر کرد.

     نمی‌توانم محتوای هیچ‌یک از گفت وگوهایم با قادر مرادی را به خواننده منتقل کنم. آدم باید با مرادی آشنا باشد تا مفهوم این گفته را دریابد. نخست آن‌که حتماً مواقعی که با من بود، همیشه می‌نمود که در جای دیگری است. دو دیگر آن‌که در سخن گفتن چنان حجبی به خرج می‌داد که من و او هرگز درباره‌ی خود ما وزندگی درونی ما گفت وگو نمی‌کردیم؛ به ویژه در سال‌های اولیه‌ی دوستی مان. البته از زمینه‌ی زندگی مرادی اطلاع داشتم ومی‌دانستم با زن وفرزندان وپدر ومادر وخواهرانش یک‌جا زندگی می‌کند وکارمند اداره‌ی بی‌بی‌سی در پشاور است. اما یادم نیست کی وچه‌گونه از این مسایل آگاه شدم.

     یک‌بار به خانه‌اش رفتم؛ خانه‌ین کوچکی در حاشیه‌ی جنوبی شهر وبا اثاثیه‌ی ساده ومهاجرانه. ساعتی به گفت‌ وگو درباره‌ی ادبیات، داستان وهنر پرداختیم. شبی در خانه‌اش مجلس انسی داشتیم وخلوتی و تا نیمه‌شب من و او و واصف باختری به ترنم شورانگیز ساز همایون گوش داده بودیم. مرادی از همه بیش‌تر به آهنگِ «یاد آن سرو روان...» دل سپرده بود و گه‌گاه زانو به زانویم می‌نشست وگلایه‌کنان می‌گفت: «عنوان مرادی چه می‌نویسد وچرا می‌نویسد، برای تو چه معنایی دارد؟ چرا در مقاله‌ات تک‌تک داستان‌هایم را به بحث نگرفته‌ای؟ چرا بیش‌تر گپ‌ها واندیشه‌های خودت را عنوان کرده‌ای؟...» و عزیزِ آسوده از سر شوخی وطیبت، بر آتش او هیزم می‌ریخت.

     مرادی در اواخر سال 1367 بی‌گمان دستخوش افسردگی عمیق روانی بود. انگیزه‌ها زیاد بودند. اوضاع نابه‌سامان کشور، دشواری‌‌های استخوان‌سوز ناشی از غربت ومهاجرت و از همه مهم‌تر خشکه‌مقدسی‌ها و مسلمان‌نمایی‌های یک «لارنس» جدید، همه وهمه سبب شده بودند که سلامت جسمی وروحی قادر مرادی هرگز به تمام وکمال نباشد، از پشاور دل بکند، به سفر ناخواسته‌ی دیگری گردن نهد وحق مهاجرت بگیرد.

     به یاد دارم، عصر روزی در زمستان سال 1367، به دیدارم آمد. آن‌روز در سیمای مرادی، خطوط دیگری خوانده می‌شد. دل‌مشغول، گرفته ومغموم به نظر می‌رسید و برایم فهماند که بار سفر بسته است. نومید ومتحیر شدم والبته سخن گفتن هیچ سودی نداشت. مجموعه‌داستان کوتاه آمادهی چاپش به نام «رفته‌ها برنمی‌گردند» را برایم تسلیم داد وسفارش‌هایی هم در باب رمان چاپ‌نشده‌اش «برگ‌ها دیگر نفس نمی‌کشند» داشت، که همه را پذیرفتم.

     به مرادی گفتم: «بیا قدمی بزنیم.» آفتاب در حال خداحافظی کوتاه بود وپریده‌رنگ وبر بلندای دره‌ی خیبر ایستاده بود. جاده‌ها خالی از رهگذران بودند. چنان می‌نمود که گویی در تمام حیات‌آّباد تنها ما دو تا بودیم. شهر مرده می‌نمود، اما می‌دانستم که مرده نیست وخواب هم نیست. باز گفت وگوی مان را به یاد نمی‌آورم. فقط به یاد دارم که هردو شاد وسرحال نبودیم. کم‌کم شام نزدیک می‌‍‌شد و من او را تا نزدیک ایستگاه سرویس بدرقه کردم. هنگام بدرود گفتن، من به جهتی، این پرسش را از او کردم: «مرادی فکر می‌کنی باری دیگر هم‌دیگر را ببینیم؟» او چیزی نگفت وپاسخ پرسش خود را نمی‌دانم. حتا قادر مرادی هم این را نمی‌داند. به هر صورت، میان ما جدایی افتاد وچه می‌توانستم کرد جز صبر واستسلام. دو روز بعد به مسکو رفت وسخت دل‌تنگ شدم وطرفه آن‌که چندماه باهم مکاتبه نداشتیم. در اوایل پاییز، کسی نامه‌ی او را برای من آورد.

     در جایی نوشته بود: «در این مدت، به حدی در مسکو حالم خراب گشته ومی‌گذرد که نمی‌دانم چه‌گونه برگردم و یا به خاطر افسانه‌یی به هالند بروم...» ماه پیش، نامه‌اش از هالند رسید. در بخشی از آن نوشته بود: «... من بعداز افتادن‌ها وبرخاستن‌ها و طی راه‌های دشوار، سرانجام به یک منزل بی‌مقصود رسیدم. هنوز مقدمه‌ی کارم نیز نامعلوم است. چون زندانی‌ها در کمپ افتاد‌ه‌‌ایم و جز چرت وتشویش، خوراکی نداریم. ببینم مزه‌ی اروپا را که دیگران به آن دل‌باخته اند، پسان‌ها اگر به کام‌مان بچشیم...» داستان «غزل درخاک» خویش را که در هالند نوشته بود هم برایم فرستاده بود. با خواندن آن، دریافتم که قادر مرادی با وجودی که از هفت‌خوان گذشته وهنوز به مراد نرسیده، ولی نویسنده باقی مانده است

                                                                                                                                    بهار 1377



 

                                                                                                                                                            کاج‌ها بریده، نیستان‌ها خاموش



            خانه‌ی ما در حاشیه‌ی شهر است. میان زمین‌های زراعتی وداش‌های خشت قلعه‌ی شاده. در پیرامون         خانه‌ی ما سه چهار خانه بیش‌تر نیست. بعضی شب‌ها غو‌غو سگ بچه‌ی رساله‌دار، گل‌آقا برادرم را می‎‌ترساند. مستوره را هم و از مادر جدایی ندارند.      

     من خانه‌ی قلعه‌ی شاده ونهال‌های بادام وسیب وچاه آبش را دوست دارم. از لولک‌‌دوانی‌های روی پلوان‌های گندم وتشله‌بازی‌های زیر سایه‌ی خنک درختان چنارش خوشم می‌آید. از مکتب که بر می‌گردم بکسم را می‌اندازم. چند لقمه نان می‌خورم. دوان‌دوان خود را به زیر درخت توت می‌رسانم وآغاز می‌کنم به شکار گنجشک‌ها توسط قولک. از این‌سرگرمی‌ها که خسته می‌شوم، می‌روم خانه‌ی ماماها در کارته‌ی چهار.

     از خانه‌ی ما تا خانه‌ی ماماها در کارته‌ی چهار ومکتب سید جمال‌الدین پیاده نمی ساعت راه است. اگر گل‌آقا را با خود به کودکستان برسانم، چیزی کم یک ساعت می‌شود. باید دست او را بگیرم وبدون اجازه‌ی من یک قدم هم بر ندارد و این دستور پدر ومادر است. اگر از من خطایی سر زند وگل‌آقا کلمه‌یی به مادر شیطانی کند، در راه، سبقش را می‌دهم.

     خانه‌ی کارته چهار با میوه‌های خوشمزه‌ی درختان سیب، ناک وشاه‌توتش، با شوخی وشیطنت پسران ماما، با عیدی و انعام مدیر آقا وشیرآقا وبا غذاهای چرب ولذیذی که کوکوگل وماهگل وضیاخانم می‌پختند، فراموش ناشدنی اند و به همه‌ی آن‌ها معتاد شده ام.

     زمستان وتابستان خانه‌ی ما بچه‌ها، خانه‌ی سرچاه است. خانه‌ی نیمه‌تاریک وتنگ. زمستان‌ها زیر لحاف، چسبیده به هم می‌خوابیم. یخ می‌زنیم؛ اما به خوابیدن در آن‌جا خو کرده‌ایم. آشپزخانه با وجود سیاهی وتاریکی وکوت خاکستر بودنش، جای نعمت، برکت ولذت است. وقت نان، آشپزخانه پررفت وآمد می‌شود وزمزمه‌ی به هم خوردن کاسه وبشقاب وگیلاس وجگ وبیا وبرو بچه‌ها وبوی گیچ‌کننده‌ی شله یا شوربا در دهلیز و راهرو می‌پیچد. دورادور اتاق نشیمن را تشک گرفته اند. ماماها همه حاضرند. در صدر مجلس مدیرآقا می‌نشیند. نزدیکش شیرآقا. پایین‌تر جای کاکا مدیر است. استاد جلو ارسی نشسته وهنوز مجله‌یی در دستش است. جوان‌ترنی همه عموم است که یک دندان دو دندانش طلا است. عمو سفره را می‌گشاید. کاسه‌ها وبشقاب‌ها را از دست بچه‌ها می‌گیرد ومی‌چیند. آقاشیرین چگ آب را وسط سفره می‌گذارد ونسیمی که به سر وصورت ما می‌خورد، پر از عطرهای اکاسی وگلاب وشب‌بو است.

     خواب نه بجه‌یی برای همه‌ی بچه‌ها اجباری است ولی تا اختلاط وجیغ وخنده‌ی ما تمام نشده، سرتشک‌ها دراز می‌کشیم و آرام‌آرام به قصه ادامه می‌دهیم. زمان سر خویش را زیر لحاف می‌کند تا از نیش پیشه‌ها در امان باشد. چه‌قدر دوست دارم با تلاوت قرآن کاکامدیر به خواب روم. یا به صدای ملایم رادیوی عمو وزمزمه‌های شیرین هماهنگ ومیرمن پروین گوش دهم وخوابم ببرد. کوکوگل هر شب مهمانی، خود را به بالینم می‌رساند. لحاف را به دور شانه وکمر وپاهایم می‌پیچد. پرده‌ها را می‌‌کشد. کلکین‌ها را قفلک می‌کند ومی‌ترسد مریض شوم. چشم‌هایم را که می‌بندم، خوابم سبک‌تر از پرواز کبوتران سلیم سیاه است.

     ساعت خوش آزادی ما با شنیدن صدای ماهگل یا ضیاخانم اعلام می‌شود. پرده‌ها کنار می‌روند. تشک‌ها جمع می‌شوند وسروصدای بچه‌های قد ونیم‌قد شینده می‌شود. دست و رو را که می‌شوییم، صبحانه حاضر است. چای‌شیرین ونان. گاه شیر وروت ودر فصل زمستان حلیم وجلبی. نان نانوایی حیدر، گرم وداغ وبانمک است. عطر دانه‌ها خشخاش وسیاهدانه، مزه‌اش را دوچندان می‌کند. اگر شب‌مانده باشد یا سوخته، قاسم تنبیه می‌شود. تبیه عموم سخت است وگاه تا کشیدن گوش ویگان سیلی نرم هم می‌رسد. همه‌ی بچه‌ها از عمو حساب می‌برند. وقتی او با چپن ابریشمی وکلاه قره‌قلی شتری وچپلی زری پس‌قات به کوچه پا می‌گذارد وبر تخت دکان ماماباقی جلوس می‌کند، هیچ‌یک از بچه‌های کوچک جرأت ندارد به سوی ما چپ بنگرد. حتا سلیم کفترباز یا صمد داردار. همه تسلمی وسرپرده‌ی عمو هستند و او با مهربانی ومراقبت وگاه با قهر وعصبانیت، همه را مطیع ومنقاد ساخته است.

     ماماها هرکدام اتاقی دارند وعلی رضوی، چسپیده به اتاق بچه‌ها، اتاق کوچکی را تر وتمیز کرده، فرش انداخته وداخلش تخت‌خواب ومیز وچراغ گذاشته است. هرشب کتاب می‌خواند وچیزی می‌نویسد. چای سیاه سگرت از لبش جدایی ندارد وگاه پشت همان میز به خواب می‌رود. بچه‌ها مراقبند تا صدای‌شان به گوش استاد نرسد. یا به گوش بابه که اتاقش به کلی جدا است. جای عجیب ومرموز. بابه را روز یکی دو بار بیش‌تر نمی‌بینیم. وقتی وضو می‌گیرد یا می‌رود چکر، دیده می‌شود. بابه همیشه تنها است وکاری به کار دیگران ندارد. در وپنجره‌ی خانه‌اش همیشه بسته وپرده‌هایش کشیده اند. می‌گویند بین الماری و زیر تخت چوبی‌اش پر از کتاب است. گاهی صدای سرفه‌اش را می‌شنویم. استاد دوتا از شعرهایش را به دیوار اتاق نشیمن سرش کرده وکسی حق دست‌زدن به آن‌ها را ندارد. زیر یکی از شعرهایش نوشته شده سید عبدالعلی شقایق. نه از شعرش ما بچه‌ بو می‌بریم نه از تخلصش.

     تهکاوی در وپنجره‌اش بسته، محل ممنوعه است. هیچ بچه‌یی جرأت رفتن به آن‌جا را ندارد. کوکوگل می‌گوید، به چشم خودش در آن‌جا چند تا جن سیاه وپرمو ومار وگژدم دیده است. بی‌بی، تمام روز یا روی قالین می‌نشیند یا روی سجاده. موهای سفیدش را با چادر داکه می‌پوشاند وانگشتانش با دانه‌های تسبیح بازی م‌کنند. بی‌بی عاشق بچه‎‌ها است. وقتی نواسه‌ها را در آغوش می‌گیرد ومی‌بوسد، بوی گلاب می‌دهد و از خداوند برای پسران ونوسه‌هایش، خوشبختی، سلامتی، عمر دراز وپول فراوان می‌طلبد.

     زمستان وایام سرما وبرف‌باری برای همه‌ی بچه‌ها فصل جدایی‌ست؛ جز برای من وبچه‌های ماماها. ماه چندبار همدیگر را می‌بینیم. زیر صندلی یا کنار بخاری دراز می‌کشیم. برف تمام حویلی را پر کرده است. می‌لرزم. یخ زده‌ام. سرفه می‌کنم. دستکش ندارم ونوک انگشتانم بی‌حس شده است. تنها صدایی که می‌شنوم، صدای باریدن برف است؛ یک‌نواخت وطولانی. مسعود کوچک روی برف‌ها می‌لولد وکومه‌هایش ار فرط سرما سرخ شده. کاظم وامان آدم برفی ساخته اند. از لای درختان نگاه می‌کنم، گلوله‌های برفی به سر وگردن آدم برفی می‌خورند وبچه‌ها از خوش‌حالی جیغ می‌کشند. برف بام وحویلی و راه آشپزخانه وزینه‌ها را پاک می‌کنیم وآن‌قدر خو‌ش‌حالیم که سردی وگرسنه‌گی وخسته‌گی را احساس نمی‌کنیم. سلیم پسر همسایه، کفترهای شیرازی وزاغ وپتین و امری وآتشی دارد. دوچپ او را هیچ‌کس ندارد و رفیقِ کل همواره منتظر است، کفترهای سلیمف یاغی شود تا او به تورش بزند. یکی از کفترهای سلیم چون شیر سفیداست و آن‌قدر قشنگ راه می‌رود وغُمبر می‌زند که نپرس. استاد حرف‌زدن با سلیم‌سیاه را قدغن کرده است. اما می‌شود که همه‌ی امر و نهی‌های استاد را به کار بست؟ پس از برف‌پاکی من وقاسم طرف دروازه‌ی مطبخ می‌دویم. کوکوگل پیاز سرخ می‌کند. مطبخ پر است از دود وچشم‌های کوکوگل سرخ شده است. مثل وقتی که از تکیه‌ی سید خیل‌شاه آقا بر می‌گردد. نیم نان و چند توته پیاز را می‌گیریم و از مطبخ می‌براییم.

     خانه‌ی کارته‌ی چهار، محور زندگی ماماها وبچه‌ها است. بیروبار وجمع‌وجوش زیادی دارد. تمام روز یا کالاشویی است یا جمع وجارو وآشپزی وظرف‌شویی. یا تک‌تک دروازه وصدای خنده‌ها وناله وفریاد کودکان. یا مراسم مهمانی وجشن وختنه‌سوری وکارها تمامی ندارد و زن‌ها به آن‌ها رسیدگی می‌کنند وهمه باهم مهربان وآشتی هستند.

     عصرها سرکوچه جمع می‌شویم وکاری می‌کنیم. اگر عمو نباشد، می‌رویم دم دکان ماماباقی. یا دکان نعیم کهنه یا دکان ماما عوض بین‌الملل. ماما باقی نه زن دارد نه فرزند. شب وروز در دکان است وهمان‌جا می‌خوابد. ماما چند چاتی ترشی ومربا دارد. یک روز آقای ایرانی از ماما ترشی می‌خرد ومی‌برد به خانه. در خانه می‌بیند که ترشی را کرم وپوپنک زده. ترشی را پس می‌آورد و آهسته به ماما باقی می‌گوید: «ماما ترشی را پوپنک زده. یگان کرم هم دارد» ماما، ترشی را به چاتی می‌اندازد وغضبناک می‌گوید: «در عمرت ترشی خورده‌یی ترشی را که کرم وپوپنک نزده باشد هم ترشی است. در بامت که آدم بالا شود، سرش به خانه‌ی خدا می‌خورد اما در پایین گنجشک دانه نمی‌یابد. بگیر دویی خود را من کار ندارم» ماما باقی گژدم‌ها را در بوتل می‌اندازد. گژدم‌ها یک‌دیگر را نیش می‌زنند و از بین می‌برند. ماما بعداز آن‌ها دوا ساخته به مردم می‌فروشد. نعیم کهنه، لنگی را چهار قات می‌کند. لشم دور سرش می‌پیچد ولنگی را تا وقتی نمی‌شوید که به کلی کهنه می‌شود و می‌پوسد. ماما عوض پینه‌دوز کوچه‌ی ما در کاغذپران‌بازی خود را قهرمان بین‌الملل می‌داند...

     وقت کاغذ‌پران‌بازی، پشت آزادی می‌دویم و انگشتان همه‌ی ما را تار می‌برد. یا والیبال وفوتبال می‌کنیم و اگر هیچ سرگرمی نداریم، می‌نشینیم به تماشای مردم یا چکری به بازار کارته‌ی چهار و دم دیپو می‌زنیم وخوش‌حال وبی‌خبر پا به پای مرسل‌ها وگلاب‌ها و اکاسی‌ها قد می‌کشیم. ازمکتب سید جمال‌الدین یکی پشت دیگری فارغ می‌شویم. کاظم وآقاشیرین، لیسه‌ی غازی می‌روند وامان، حبیبیه. بسیاری‌ها شاگرد اول ودوم هستند وخطی خوش دارند. هیج‌کس در خانه‌ی کارته‌ی چهار غم بزردگ ندارد وبچه‌ها زیر چتر فولادین مدیرآقا وشیرآقا و استاد وکاکا مدیر وعمو خود را مصون از گزند وغم روزگار می‌دانند.

   شامل لیسه‌ی غازی که می‌شوم، از مادر می‌شنوم که استاد علی‌رضوی تا مراح وزنجانی در محضر پدر که شاعر هم است ودر شاعری «شقایق» تخلص می‌کند، خوانده است. هفده-هجده ساله بوده که از روستای للندرِ ترگان، جغتوی غزنه به کابل کوچیده و در مدیریت‌های کنترل وقلم مخصوص وزارت فواید عامه مأموریت داشته است. دوره‌ی آموزشی مالی واداری ومکتب تجارت را به عنوان سامع گذرانده وچندمدتی هم در شرکت راه‌سازی موریسن، مدیر مأمورین بوده است.

     استاد رضوی شب‌هایی که سرحال است، بچه‌ها را صدا می‌کند. می‌خندد. دستش را روی سر این و آن می‌گذارد و می‌پرسد: «صنف چندی» آقاشیرین می‌گوید: «صنف هشت» من وقاسم وزمان می‌گوییم: «صنف پنج» رو به احمد وگل‌آقا می‌کند ومی‌گوید: «شما هردو را می‌دانم که صنف اول هستید» و از امان وکاظم خبر دارد که صنف دوازده شده اند.

     بزرگان که در خانه نیستند، آقاشیرین همه‌ی ما را جمع می‌کند و بر زینه‌ی سنگی می‌نشاند. خودش بالا می‌ایستد. خمچه‌ی باریکی در دست دارد وآغاز می‌کند به تدریس وسؤالات وامر ونهی وتشویق واخطار. برای خودش عالمی ساخته ومدام بیا وبرو وبرخیز واشاره‌ی دست. روزهایی که قادر به گریز می‌شویم هر سنگ زینه یک همبازی وشاگردی است ونامی دارد و از مجموع آن‌ها صنفی تشکیل می‌شود ودرس جریان دارد و...

***

سال‌های چندی که می‌گذرد، استاد علی رضوی معاون ومدیر مجله‌ی آریانا وعضو انجمن دایره‌المعارف آریانا می‌شود ویک‌روز می‌شنویم که استاد ترجمعه‌یی کرده ونامش «ملامتیان وجوانمردان» وجایزه‌یی نصیبش شده و از پول آن بایسکل رایل انگلیسی جدید خریده است و مان وکاظم وقتی سیم‌ها وهندل ورکاب بایسکل را می‌بینند که بل می‌زنند. شیرینی می‌خواهند وما هم منتظریم ودهان خود را شیرین‌شیرین می‌کنیم اما از دست استاد قطره‌آبی نمی‌چکد.

     امان وکاظم، وقتی از مهمانی مدیر آقا در لشکرگاه بر می‌گردند، باز هم ترقی می‌کنند. هردو صاحب موتورسیکل‌های سرخ جاوا ودریشی وجمپر چرمی شیک نو. وزنه‌برداری می‌کنند وزیبایی‌اندام می‌روند. خیلی خوش‌قیافه اند وقت راه‌رفتن زمین را نمی‌نگرند وبچه‌ها همه حقارت خود را در برابر آن‌ها حس می‌کنند ودر خدمتند. گاه با امان یا کاظم سوار بر موتورسیکل جاوا، تمام کوته‌سنگی وکارته‌ی چهار یا دهمزنگ را چکر می‌زنیم وبچه‌های دیگر ما را از دور تماشا می‌کنند.

     چندسال بعد، ما به کارته‌ی پروان می‌کوچیم ومیان خانه‌ی ما وکارته‌ی چهار دو کوه سیا در بین است. بچه‌ها هرکدام به جایی می‌رسند ونام ونشانی کسب می‌کنند. امان، افسر قوای چهار زرهدار می‌شود. کاظم، داکتر شفاخانه‌ی علی آباد. آقاشیرین استاد پول‌تخنیک می‌شود و من وقاسم وزمان دانشجوی اکادمی پولیس وحربی‌پوهنتون ودانشکده‌ی انجنیری می‌شویم وجال سر زدن به کارته‌ی چهار هر روز کم وکم‌تر می‌شود. شرآقای خوش‌قیافه ومفشن وخوش‌خوراک وعزیز همه‌ی بچه‌ها در انتخابات دوره‌ی سیزدهم، وکیل پارلمان می‌شود وبا شیرین‌گل و دم دستگاه وموتر بنز سفیدش به جمال‌مینه می‌کوچند وبروبیا وکش وفشی دارند که نپرس.

***

در آغاز دوره‌ی جمهوریت، استاد علی رضوی به ایران می‌رو ومی‌شنویم که وارد دانشگاه مشهد سپس تهران شده و در هر فصل سال، کارتن‌ها وبسته‌هایی از ایران می‌فرستد. همه‌اش کتاب وهمه‌جا را کتاب می‌گیرد. تا آن‌که یک سال در ایام تابستان در کارته‌ی چهار، سراچه وخانه‌یی اعمار می‌کند وگرداگرد اتاق‌ها را قفسه می‌گیرد ومی‌شود پاتوق آقای مبلغ، مدنی، داکتر عبدالعلی لعلی، رهنورد زریاب، حسین نایل، سمندر غوریانی، انجنیر عبدالرحمن، واصف باختری. ما بچه‌ها حق نداریم، از لخک دروازه جلوتر برویم و در آن‌جا عمو واحمد ایستاده اند وچای وغذا وپتنوس را به داخل آن‌ها می‌برند. سکاندار مجلس آقای مبلغ است. استاد علی رضوی پس از آشنایی با آقای اسماعیل مبلغ در زمان اعلام سفربری دوره‌ی صدارت محمد داود خان در قشله‌ی قلعه‌ی جنگی با هم آشنا می‌شوند و در حضر و در سفر باهمند وجدایی نمی‌شناسند. صحبت‌ها بیش‌تر دور مسایل تاریخی، ادبی وفرهنگی می‌چرخند وگاه هم وارد دنیای سیاست و اوضاع روز می‌شوند. یا در مطبوعات چه خبر است. استادان دانشگاه چه می‌کنند. کتاب تازه چه خریده اند. احزاب وسازمان‌ها در چه خیالند. حکومت چه می‌کند. و ما از جزئیاتش خبر نداریم و احمد را که سؤوال‌پیچ می‌کنیم، خیره به ما نگاه می‌کند و چیزی بیش‌تر بروز نمی‌دهد.

     در همین ‌سال‌ها است که علی رضوی شب‌های جمعه و ایام عاشورا در تکیه‌ی آقای مبلغ سخنرانی می‌کند. کلاه قره‌قلی وچپن می‌پوشد و از این تریبیون، چیزهایی را به گوش خلق‌الله می‌رساند و خدنگ‌های زهرآلودی به آنانی که ابروی شریعت را برده اند، حواله می‌کند.

     کاکا مدیر وقتی از وزارت صحت عامه بر می‌گردد، یک‌راست می‌رود به حجره‌اش. رحلی دارد وشب‌کلاهی وکتاب‌های چندی وهمه جلدچرمی. سال تمام، یا نهج‌البلاغه می‌خواند یا حمله‌ی حیدری یا کتابی را تذهیب و وقایه می‌کند و روزهای جمعه وایام عاشورا می‌رود به تکیه‌خانه‌ی عمومی چنداول وپای منبر آقای حجت زانو می‌زند. از زیارت کعبه وسفر حج که بر می‌کردد، ساعت ویشتین سواری هم برای من می‌آورد که بیست سال تمام کار می‌کند. خوش ندارد از سفرهای مکه ومدینه‌اش چیزی بگوید. ریا وتزویر نمی‌شناسد. غل وغشی ندارد وعجب مرد خدا است. بابه وبی‌بی سال‌ها است که به قطار رفته‌گان پیوسته اند واتاق‌شان در کنج حویلی هنوز لبریز از سکوت ابدی است.

***

پس از ثور 1357 کارها خراب می‌شود. مدیرآقا و وکیل‌آقا وکاکامدیر بازنشسته می‌شوند ومحکوم به خانه‌نشینی. مدیرآقا بیمار وزمین‌گر می‌شود. با بازداشت ومفقودشدن او در جوزای سال 1358، اتفاق وحشتناکی در کارته‌ی چهار رخ می‌دهد. آخر مدیرآقا سال‌ها مدیر عمومی محاسبه‌ی پروژه‌های انکشاف وادی هلمند وننگرهار بود. برادران، برادرزاده‌ها وخواهرزاده‌ها دورش جمع بودند. همه از او حساب می‌بردند. وسرپرده وتسلیم او بودند. همان توجه، بزرگواری ونگاه او کافی بود تا به همه‌ی ما قدرت واعتبار ببخشد، آسایش خاطر بدهد وخود را چند سروگردن از همه بالاتر بدانیم. وقتی او رفت ودیگر برنگشت، همه دانستند که چه خطر بزرگی قبیله را تهدید می‌کند. شب و روز به هم نگاه می‌کردیم و درنگاه ما ترسی گنگ ومبهم موج می‌زد. این رفتن‌، با رفتن‌های دیگر تفاوت داشت؛ آغاز رفتن‌های دیگر بود. آغاز شکست وویرانی خانه‌ی کارته‌ی چهار وپایان یک دوره بود. آغاز دردهای تازه وغصه‌های ناآشنا بود. کوکوگل وماهگل ومادر گپ‌هایی با یک‌دیگر می‌زدند. آرام‌آرام می‌گریستند. همه، دلیلش را می‌‌دانستیم؛ ولی چیزی از دست‌مان بر نمی‌آید.

      خانه‌ی کارته‌ی چهار، دیگر خالی از جنبش وتکاپو است و امر ونهی وقانون مدیرآقا، حاکم بر سرنوشت برادران وبرادرزادگان نیست وهرکدام راهش را می‌گیرند وتیت وپرک می‌شوند. شیرآقا با همه‌ی اهل وعیال به ایران می‌کوچد وبا استاد رضوی یک‌جا می‌شود. با رفتن شیرآقا انعام‌های روز عید وشب‌های جمعه و آخرسال فراموش می‌شود. یک روز خبر هردو را از پاکستان می‌شنویم وسال دیگر از امریکا. امان دست‌ زن وفرزندانش را گرفته به جمع آن‌ها می‌پیوندد. کاظم می‌رود به ایران عیالوار می‌شود و از همه می‌برد. کاکا مدیر به جان باقی می‌شتابد. نیم خانه‌ی کارته‌ی چهار وکتابخانه‌ی استاد علی رضوی مصادره می‌شود و نیم دیگرش به عمو وآقاشیرین تعلق می‌گیرد. همه از جابه‌جایی وتغییر می‌ترسیم. مرگ پشت درختان کارته‌ی چهار کمین کرده وشب وروز ناجوانمردانه یورش می‌برد ودر یورشی، قاسم را در جوانی از ما می‌گیرد. من ومادر وپدر هراسان وناباور از عاقبت کار به نظاره می‌نشینیم. نگران از سرنوشت خود، با درد وافسوس از جدایی ماماها وبچه‌ها، روزگار می‌گذرانیم. به فرقه‌ها وجناح‌های گوناگون تقسیم شده‌ایم و از حال یک‌دیگر بی‎‌خبریم وبا ترس وحیرت شاهد فرازونشیب‌های بیش‌تر زندگی ورفتن آدم‌هاییم ومادر هر وقت که از کارته‌ی چهار بر می‌گردد، چشم‌هایش از گریه سرخ است و وقتی از دلیلش می‌پرسیم، گرد وخاک یا پشه را بهانه می‌کند وخوش ندارد ما از اتفاق‌های بد باخبر شویم. مادرم زخم خورده ودل‌شکسته به همه می‌گوید: «باور نمی‌کردم که یک هفته مدیرآقا وشیرآقا وکاکامدیر را نبینم و زنده بمانم.» ودلم برای مادر وکارته‌ی چهار می‌سوزد.

***

سال 1371 ورق بر می‌گردد. بسیاری‌ها از ته دل شکر می‌کنند وهنوز شکرشان تمام نشده که سرنوشت از در دیگری وارد می‌شود وجنون کرسی‌طلبی و ویرانی، خانه‌ی خاطرات خوش دوران کودکی ما؛ خانه‌ی کارته‌ی چهار را از ما می‌گیرد. درمانده‌تر از آنیم که توان مخالفت داشته باشیم. یک سال تمام اضطراب وتشویق. درماندگی وبیچارگی. خشم وخروش وکسی باور نمی‌کند. سرانجام هجوم راکت‌های سکر لعنتی وبمباران‌های مداوم در روحیه‌ی آرام عمو تغییری بزرگ وارد می‌کند و آشفته ودستپاچه دست زن وفرزندانش را گرفته همه را به پل محمودخان، جلال آباد ودر آخِر پشاور می‌رساند. آقاشیرین در مجتمع استادان پولی‌تخنیک می‌کوچد. کوکوگل از ترس قحطی، غارت ودست‌درازی خواب ندارد، تا خود واحسان وهادی پسرانش جان می‌دهند وخانه‌ی کارته‌ی چهار به سرعت وآسانی رهای می‌شود ومتروک.

     سال بعد، گیج وحیران مقابل خانه ایستاده‌‌ام. از دیدنش دلم می‌لرزد و زانوهایم سست می‌شود. به دیوار تکیه می‌دهم ونگاهش می‌کنم. گریان ومتوحش به سراچه وکتابخانه‌ی لمبیده وشکسته‌ریخته‌ی آن می‌‌نگرم. خانه‌ی کارته‌ی چهار با همه‌ی باغچه وکرت‌های پتونی، فلاکس، جریبن، بته‌های گلاب، مرسل، درختان سیب وشاه‌توت وکتابخنه وداروندار دیگرش حیف شده است وهمراه آن خاطره‌های تلخ وشیرین کودکی، عطر وطعم غذاهای لذیذ کوکوگل وماهگل وضیاخانم از فضای زندگی ما رفته است. دیگر دوران خانه‌ی کارته‌ی چهار به سر رسیده است. با اندوهی کمرشکن، تنه‌ی بریده‌ی‌ شاه‌توت را به دست باد سرد ومزاحم می‌سپار. لختی در خود فرو می‌روم. انگار در خوابم. شاید خانه‌ی کارته‌ی چهار خواب شیرینی بوده است واکنون بیدار شده‌ایم.

     سال‌های سال استاد علی رضوی وبرادران وبچه‌ها را نمی‌بینم. احوال‌شان را ندارم. نامه که هیچ. حتا احوال برادرم گل‌آقا که تازه به جمع آنان پیوسته هم نمی‌رسد. از استاد وکیل‌آقا وبچه‌ها فقط خاطره‌های محو وپراکنده‌یی داریم. وقتی خطر گلوی ما را می‌فشارد، ناچار ماهم به گروه مهاجران در پشاور می‌پیوندیم وگلیم خویش بیرون می‌کشیم. گاه برای استاد خزعبلاتی را که نوشته وچاپ کرده ام می‌فرستم و استاد شفقت ومرحمت مختصری می‌کند. مادر پذیرفته که دیگر کارته‌ی چهاری وجود ندارد و از همه‌چیز دست شسته است وفقط به این خوش است که سالی چندبار با وکیل‌آقا، تلفونی سخن می‌زند، آواز تراب ومستوره وطالب را می‌شنود وگاه درمجله‌های «خراسان» و «نقد وآرمان» ونشریه‌های «امید» و«کاروان» نوشته‌ها ومقالات استاد را می‌خواند. گاهی زخم‌خورده ودل‌شکسته سر سجاده برای فرزندان وبرادران وبرادرزاده‌گانش دعا می‌کند وپدر که به سرای باقی می‌شتابد، تنهایی مادر کامل می‌شود.

***

من وعمو در پیشاور هر روز پیاده‌گردی هر روز پیاده‌گردی می‌کنیم وگاهی در جاده‌های حیات‌آباد با هم‌دیگر سر می‌خوریم. عمو ذهنش را می‌کاود وچیزهایی را برون می‌ریزد: «هنوز ریش وبروت نکشیده بودم و با کسی در کارته‌ی چهار قدم می‌زدم که استاد مرا دید. به خانه که برگشتم استاد با ناراحتی پرسید: «همان کسی که در سرک با تو می‌گشت کی بود وچه می‌گفتید؟» جواب دادم: «یک آدم عادی بود. سلام علیک کردم وچند قدم با هم رفتیم». استاد با غضب تمام گفت: «با کسی که نمی‌شناسی چرا گپ می‌زنی وهمراه می‌شوی؟» امان وکاظم را هم به کوچه نمی‌ماند. می‌گفت بروید خانه، درس‌های‌تان را بخوانید. روزی در شعبه‌ی کنترل وزارت فواید عامه که هر دو در آن‌جا کار می‌کردیم، ستون وارده-صادره را درست ننوشته بودم. استاد وقتی متوجه شد چنان با سنگ سرمیزی بر سرم زد که سرم خون شد وهمکاران جمع شدند...

     ..... یک شب در خانه جمع بودیم. مدیرآقا خیاطی می‌کرد. کاکا مدیر واستاد سرگرم مطالعه بودند. من بی‌کار نشسته بودم وفاژه می‌کشیدم. استاد که متوجه شد به اتاقش رفت. از آن‌جا چند مجله آورد و با خشم تمام بر زانویم زد وگفت: «اگر نمی‌خوانی حداقل ورقش بزن وعکس‌هایش را ببین. فهمیدی؟» وفهمیدی  را چنان آمرانه گفت وچنان سرخ شده بود که ترسیدم وسراسر بدنم لرزید.

     ..... راستی رفته بودیم ده نهال پشت عروس استاد. در مجسد، ملک قریه بسیار اوقی‌گری می‌کرد. ناگهان سر ما صدا کرد: «شما ککرکی[1]‌ها باید بولبی[2] کنید!» همه تکان خوردیم وحیران بودیم چه جواب دهیم. حاج آقا قبله‌گاهت گفت: «من بولبی می‌کنم به این شرط که شما هم رواج تان را به جا کنید وبرقصید». ملک شرمید ودیگر چیزی نگفت. یک ساعت بعد عروس را از قریه کشیدیم. چه زمستان سختی بود وچه برفی می‌بارید. یک روز بعد که به کارته‌ی چهار رسیدیم، بدویدم تا مژده‌ی رسیدن عروس را به پدر ومادر و استاد بدهم...».

سال‌های سال است که استاد علی رضوی را ندیده ام، صدایش را نشنیده ام. نامه‌یی نمی‌فرستد. و ما از زندگی‌اش خبری نداریم. از وکیل‌آقا خبری نیست. فقط یک‌بار صدایش را در تلفون می‌شنوم که می‌گوید: «ب پدر این ملک لعنت. تمام روز باید بخوریم وبنوشیم وبخوابیم ومنتظر مرگ باشیم. و سرفه‌های متوالی ونفسک‌زدن‌ها». از امان، کاظم، زمان، تور، اسد، نجیب، احمد، محمود، داود وحامد هیچ.

     مانده‌ایم دست‌تنها با رنج مهاجرت طولانی ماماها وبچه‌ها وبرادران وخواهران. بعد با کوچ مادر به اقصار جهان، دری برای همیشه بسته شد. مادر خوش است که دم آخر با برادران دیدار دارد. برای ما به سان پایان یک عهد است وشروع چیزی تازه ومنطق حادثه‌ها را نمی‌فهمیم.

     با تدوین وگردآوری جلد دوم کتاب نثر دری، پیوند من واستاد علی رضوی دوباره جان می‌گیرد وآن‌قدر نامه به یک‌دیگر می‌فرستیم و آن‌قدر تلفون می‌زنیم که نزدیک است کار هردوی ما به افلاس کشد. اما همین‌که کار قدری جلو می‌رود، بیماری استاد همه‌چیز را به هم می‌ریزد و دوباره دلواپسی وحیرانی. دوباره نامه‌ها وتلفون‌های بی‌جواب وانتظار یک هفته‌یی – دوهفته‌یی ویک‌ماهه – دوماهه وبی‌فرجام. دو بار وسه بار وچندین بار کار وتأخیر تا در بهار 1380 با بی‌باوری آگاه می‌شوم که کتاب چاپ شده است وچه چاپی!.

     اولین نسخه‌ی کتاب که به استاد رضوی می‌رسد، اول اگست 2001 در نامه‌یی می‌نویسد: «نثر دری افغانستان بسیار بسیار عالی برآمده. گاهی دلم گواهی می‌دهد که به چاپ دوم هم خواهم رسید. هرچند شاید دل من بی‌جا گواهی می‌دهد. به هر حال اندکی تجدید نظر می‌خواهد. غرض از نوشتن این یادداشت این است که لطفاً بقیه‌ی مجلدات موعود را نیز بفرستید. یعنی لطفاً پنجاه جلد از کتاب به پوسته‌ی زمینی بحری، نه هوایی ارسال شود. به هر حال، می‌خواستم {بدانم} استقبال مردم در آن‌جا چه {گونه} بوده است. این‌جا در امید، آقای احراری بسیار ستایش کرده است. هنوز انعکاس کافی دیده نشده. آقای شریف فایض در تلفون خیلی اظهار قدردانی کرد...».

     روزها وهفته‌ها با کندی وتلخی می‌گذرند. روزها می‌روم دفتر وشب‌ها یگان مجله واخبار می‌خوانم وپای تلویزیون ورادیو می‌نشینم. قصه‌ی نثر دری هم تمام شده وچندماه است که از استاد نه خطی می‌رسد، نه تلفونی و یادآوری وحسرت روزگار گذشته درد مرا دوا نمی‌کند. دلم از چیزهایی می‌سوزد ودرد معده‌ام شدت می‌گیرد.

     صبح زود، روز دوازدهم قوس 1380ف تلفون دفتر زنگ می‌زند. اول گمان می‌کنم رییس یا یکی از همکاران است. گوشی را که برمی‌دارم صدای گل‌آقا را می‌شنوم. گیچ ومبهوت می‌شوم وحیرانم که چرا به دفتر زنگ زده است. می‌خواهد چیزی بگوید اما جرأت نمی‌کند. یا صدایش درنمی‌آید. سرانجام خبر می‌دهد که استاد رضوی درگذشته است. 

    قلبم از جا کنده می‌شود. کارها را رها می‌کنم. سراسیمه از دفتر می‌برایم. دوان‌دوان خودم را به خانه‌ی عمو در حیات‌آباد می‌رسانم وحیرانم که چه‌طور خبر دهم. عمو اول نمی‌داند چه اتفاقی افتاده. اما می‌بیند که غصه دارم، همین‌که نام استاد را می‌شنود، برایش کافی است ودانه‌های اشکش شروع می‌کند به سرازیر شدن. زبانم بسته می‌شود. با شرمساری سرم را پایین می‌اندازم وحس می‌کنم که عرق سردی در طول مهره‌های پشتم می‌دود. از جا که بر می‌خیزم، می‌بینم که عمو قرآن وسوره‌ی یاسین را گشوده است.

حمل 1381، پشاور

 

 


 

                                                                                                                                          کوچ پرستویی که رازگشای رازبن‌ها بود


اوایل پاییز 1377 است.

و در این فصل عبدالسمیع حامد از مزارشریف به پشاور می‌رسد. اول که در اتاقم را می‌گشاید وخندان به سویم می‌شتابد او را نمی‌شناسم، نزدیکم که می‌رسد باور نمی‌کنم او باشد. مستقیم آمده است وقیافه وسر و وضع ولباس نه در خور شأنش. با وجود آن‌همه شکنجه ورنج، لبخند لاقیدانه‌یی بر لب دارد ومردی غریب‌احوال می‌نماید.

     زندگی سمیع حامد همانند شعرهایش از خواندنی‌ترین ماجراهای یک زندگی است. در پاچاگردشی اخیر، تقریباً همه‌ی آثار چاپ ناشده وکتاب‌هایش را از دست داده است. با خود فکر می‌کنم اگر این‌همه آثارش از بین نمی‌رفتند امروز ما چند مجموعه شر ونقد وبررسی ادبی می‌داشتیم وبنای ادبی وفرهنگ ما چن خشت مرتفع‌تر می‌بود.

     ده سال است که او را می‌شناسم. اما از دور وهرگز با او چنین نزدیک ومحشور نبوده‌ام. آدمی است صمیمی وسخت مهذب. اما گاه کمی تودار. عده‌یی از رویه‌ی برونی سرد وتبختر‌آمیزش می‌نالند. ذهن پرمشغله‌‌یی دارد. چندان که احساس می‌کنم اندیشه‌ها چون کندوی آشفته‌ی زنبوران در سرش در جوش وخروشند. و این محیط جدید که توقع زیاد از زیرکی وخرد وی دارد به‌زودی دست به سوی او دراز می‌کند وهر مدیر مجله ونشریه‌یی می‎‌کوشد که این استعداد عالی را برای تأمین نیازهای خود شکار کند. روزی فهرست عناوین «تعاون» را می‌گیرد. ساعتی بعد به دفتر مجله بر می‌گردد وبرای هر عنوان طرحی وتصویری وچه بگویم. مات ومبهوت می‌نگرم وبه ذوق واستعداد خداداد او می‌بالم.

     هرچند موانعی بیش از آن‌چه معمولاً می‌پندارند بر سر راه فعالیت ادبی وی موجود است وخلوت او را در محل کار ودر منزلش برهم می‌زنند. اما او فعال وخسته‌گی ناپذیر در تعقیب هدف‌های خویش است و وقتش را تلف نمی‌کند. مجموعه‌های رازبن‌ها در فصل شگفتن گل انجیر وبگذار شب همیشه بماند را چاپ ومنتشر می‌کند. به این‌ها هم بسنده نمی‌کند وقصد چاپ وانتشار مجله‌ی ویژه‌ی ادبی را دارد وحتا نامش را می‌یابد ومی‌گذارد فروزینه اما با تأسف آرمان‌هایش به جایی نمی‌رسد... جوانان چندی به گردش حلقه می‌زنند و او چون مشعلی در میان آنان می‌درخشد. اما این نیرو و خرد را دارد که به حواریونش اجازه دهد زندگی کنند، بدرخشند وبدون این‌که آن‌ها را تحت‌الشعاع شخصیت خود قرار دهد، به کار می‌اندازد. سروده‌های تازه‌اش شک وتردیدی باقی نمی‌گذارد که شاعر راستین است وهر اندیشه‌یی را که عمیقاً به هیجانش در آورد، آزادانه وراحت بیان می‌کند. حساسیت عجیبی نسبت به الفاظ دارد. شیفته‌ی زیبایی است. واجد حسن ذوق است. گه‌گاه رویدادهای تراژیکی را از عالم زندگی به آثارش منتقل می‌کند اما آن‌ها را از اساس تغییر می‌دهد وبه آن‌ها قیافه وحالت کمیک می‌دهد. محبوب ومورد توجه است. آن‌هم نه به خاطر خرد واستعداد وذوق؛ بلکه به واسطه‌ی حرکات ورفتار آمیخته با ادبی که آشکارا همه را به سویش می‌کشاند. و اگر به ندرت خودبین می‌نماید، علت وموجبی معقول دارد وژست وحرکتی خشک وخالی آن‌چنانی نیست.

     چندماهی که می‌گذرد مهاجرت کارش را می‌کند وکم‌کم او را تب وتاب می‌اندازد. بیماری عارض حالش می‌شود. از غذای مختصری که دکترها برایش تجویز کرده است نمی‌تواند بیش‌تر صرف کند. روزانه فقط چند قاشق برنج وسبزی می‌خورد اما نیرویش آن‌اندازه به جاست که با این همه بتواند کارهایش را پیش ببرد وبیماری‌اش جلب توجه نکند.

     هفته‌ی چند روز حالش اصلاً تعریفی ندارد. نه شعری، نه مقاله‌یی نه شور وبحثی. کارهای دفتری وزیادی مهمان زمستانی پشاور وافسردگی‌های ناشی از غربت ومهاجرت همچون اختاپوتی بر زندگی‌اش چنگ انداخته است. اما زمان این افسردگی‌ها چندان دراز نیست وهمین که بهبودی در وضع وحالش پدید می‌آید، به خوشی وخنده ونشاط می‌گراید. با شور وشوق دست به قلم می‌برد و از یاد می‌برد که این کار گناهی است عظیم. شاعر ما تافته‌ی جداباقته‌یی است وبه طور قطع انسانی شریف است. می‌نماید که چیزی کم ندارد و این پُری وسرشاری وآراسته‌گی گاه به او حالت اشرافی می‌بخشد.

     در چنین حالت شایعه‌ی رفتن او همه‌جا پخش می‌شود. اما خود می‌گوید نمی‌روم و اگر بروم هم به مزار می‌روم. اما پیدا است که با خود کشمکش دردناکی دارد. همان‌قدر که زن وفرزندان می‌خواهند او نمی‌خواهد وبا نخوت وتفرعنی یک‌سان در قبال وسوسه‌ها ودغدغه‌های مهاجرت واکنش نشان می‌دهد. و کار را به جایی می‌رساند که سوریا اسناد مهاجرت را مخفی می‌سازد تا پاره نکند. مقالات «کار فرهنگی ومکار فرهنگی وخط فکری وخطای فکری» او که در تعاون وصدف چاپ می‌شوند، روزی به او زهرم را می‌چکانم ومی‌گویم: «وقتی رفتی از این طمطراق‌ها نکن، کسی نمی‌شنود». وسمیع حامد با تلخی می‌خندد وچیزی نمی‌گوید.

     این شایعه در پیوند میان من و او اختلال ایجاد می‌کند. می‌‌ترسم. احتیاط می‌کنم. دل من ریش است. نمی‌خواهم بیش‌تر از این در دلم خانه کند وچه بسا از ما که به غرب هجرت روحانی کرده ایم. چه بسیار از ما که ناخودآگاه زندگی دوگانه‌یی داریم. جسم‌مان این‌جا و روح مان آن‌جا است.

     وقتی طرح رمانی را به پایان می‌رسانم. دست‌نویسش را به او می‌سپارم. در چند روز آن را می‌خواند. یک روز به خانه می‌رویم. در آغاز فکر می‌کند که نباید چیزی بگوید که من سرخ بشومف می‌ترسد مباحثه به جای باریکی بکشد. آدمی است نیک‌نفس وراستکار. بسیار هوشمند اما گاهی در خود فرو رفته. به هر ترتیبی شده او را وا می‌دارم که همه‌چیز را بگوید ومی‌گوید. در می‌یابم که به دقت همه‌ی آن ورق‌پاره‌‌ها را خوانده وهمه‌چیز را به تمام وکمال در حافظه سپرده است. وبیش‌تر نظریاتش را به دلایل قانع‌کننده‌یی اثبات می‌کند. مباحثه‌ی ما که تمام می‌شوئدف همایون را با سازش می‌خواهد و وقتی او دست به روی پرده‌های اکاردیون می‌کشد، حامد مرا فراموش می‌کند.

     هفته‌ها می‎‌گذرد و داستان هنوز عنوان ندارد. یک روز با شور واشتیاق تمام می‌گوید نام پیدا کردم؛ شوکران در ساتگین سرخ جدی وتقریباً با تحکم. از دو سه نامی که خودم در نظر دارم بهتر است ومی‌پسندم وبرایم ثابت می‌شود که شمار آدم مستعدی چون او اندک است. تابستان داغ پشاور رشواری‌های شاعر را چند برابر می‌کند. همیشه‌ جانش را می‌خارد. می‌پرسم: «چرا؟» پاسخ می‌دهد: «بخار کشیده ام» پسرانم وضع بدتری دارند وهرقدر می‌کوشم و درمان می‌کنم سودی نمی‌بخشد» سال اولش است وهنوز به گرمای پشاور عادت نکرده.

    وقتی فجایع ادامه می‌یابند وبرای او مسلم می‌شود که به‌آسانی و زودی نمی‌تواند به وطن برگردد وهرگز به آن‌همه آثار ودست‌نوشته‌های ناتمام دسترسی پیدا نخواهد کرد، افسرده‌گی‌اش دوچند می‌شود. نمی‌تواند چه کند. چه راهی در پیش گیرد. حیران با دوستان شور ومشورت می‌کند. می‌خواهد دست‌آویزی بیابد وکسی مانع رفتنش گردد. می‌گویم که برای درمان هم که شده باید باری سری به آن دیار بزنی واستاد واصف باختری قانعش می‌کند که برود وهمیشه مواظب است تا مبادا او از رفتن صرف نظر کند. هراس از وضع مالی وترس از خشکیدن آفرینش‌گری در چهره‌اش موج می‌زند. گاهی شکوه سر می‌دهد. حالا ماه چندبار نزد داکتر می‌رود ویکبار در «بورد» به او شوک‌ الکتریکی می‌دهند. گاهی از فرط بی‌‌حالی وخسته‌گی به دفتر نمی‌آید وفربهی‌اش نشان سلامت نیست. به سهولت دست‌خوش حالات افسردگی وبدبینی شدید می‌شود وگه‌گاه معروض هجوم افکاری است که همه‌چیز را به تحلیل می‌برد. خلاصه که وضع سلامت جسمی وروحی سمیع حامد هرگز به تمام وکمال خوب نیست. خورد وخواب واستراحت چندانی ندارد. در این هنگام فقط واصف باختری و وثیق می‌توانند بر او تأثیر بخشند ونظرات شان را بر او تحمیل کنند.

     شاعر دلبسته‌ی خلوت وتأمل است. شاید احساس آزادی وخرد سر فرازش به او آموخته که آن‌جا که نمی‌تواند نیرومند باشد، دست کم می‌تواند متفاوت از دیگران باشد. سروده‌های تازه‌ را که می‌خوانم می‌بینم که هنوز هنرمند تمام عیار است. وقایع واحساس‌ها را چنان می‌پروراند که درشتی وخشونت‌شان شکل خیا‌ل‌انگیز می‌یابند. ذوق هنوز وفادار است وبسیار کم او را گول می‌زند. در یک گفت وگو غیرمنتظره با مجله‌ی «سپیده» همکاری می‌کند ونظرهایش را در مورد شعر وشاعری بیان می‌کند. خیلی جدی وجسور وبعضی‌ها را می‌رنجاند.

     در روز وداع سفر ایرانم او را نمی‌یابم. نه در محل کار، نه در منزلش وخدا را شکر می‌کنم ونمی‌دانم چرا. دوباره که بر می‌گردم سمیع حامد نیست و رفته به دنمارک و از دوستان می‌شنوم که خود را سزاوار برپایی محفل تودیع نمی‌داند و روز جدایی تا می‌تواند بر دست وروی وسر وگردن پدر ومادرش بوسه می‌زند. خود را در آغوش آن‌ها می‌افکند وچه واویلایی. تا اسلام آباد، نه اختلاطی، نه تبسمی. سر در جیب تفکر فرو برده. گاهی شعری می‌سراید یا کارتونی می‌کشد و از نزدیک شدن به فرودگاه می‌هراسد. سرانجام پس از کشمکش زیاد، برادران فاتح می‌شوند و او را به سوی هواپیما می‌رانند. پس از رفتنش سرنوشت نزدیکان ودوستانش، سرنوشتی ترحم‌انگیز است، شاید از او هم وچرا ما این‌طور پراکنده می‌شویم...

عقرب 1378، پشاور



 

                                                                                                                                           به یاد زمزمه‌گر فتح وشکست


با اسحاق ننگیال در سال‌های دهۀ پنچاه وبعداز استقرار جمهوریت محمد داود آشنا شدم. سال‌های زیادی از آن ماجرا گذشته است. آن سال‌ها اسحاق ننگیال در اکادمی پولیس درس می‌خواند. جوان سفید‌چهره ولاغری بود ودر روزهای مهم تاریخی وتجلیل‌ها وکنفرانس‌ها شعر می‌خواند. شعرهایی که جز رگه‌هایی از یک قریحه‌ی ناپخته، امتیاز دیگری نداشتند.

     ننگیال پس از فراغت، چند سالی در اکادمی ماند وهمکار شدیم. عصرها وقتی کار تدریس وجمع نظام شاگردان تمام می‌شدند، ما آخرین آب وهوای افشار وباغ بالا بودیم. آن روزها هر دو جوان بودیم وننگیال جوان‌‌تر وتحزب در آن زمان تبی فراگیر داشت وباغ‌های سرخ وسبزی که نشان می‌دادند، چون مغناطیس نیرومند نیرومندی بسیاری‌ها را به خود جذب می‌کرد. ما هم، نسلی بودیم آرمان‌خواه وبه هیاهوی سیاست خاصی دل‌بسته واز نابرابری وبی‌عدالتی وستم در رنج بودیم و واژ‌ه‌هایی برای ما مقدس بودند.

     اسحاق ننگیال در اکادمی پولیس دیری نپایید ورفت. با گذشت زمان سابقه‌ی دوستی وآشنایی ما به‌تدریج در لفافه‌یی از گرد وغبار زمانه فرو پیچید ورنگ باخت. زمان درازی گذشت. جمهوریت داود لرزید وشکست وفروریخت وتغییرها وتحولات دیگری هم رخ دادند ودر سال 1359ش اتحادیه‌ی نویسندگان افغانستان تأسیس شد وننگیال را گاهی در آن‌جا می‌یافتم و می‌دیدم که ننگیال از نظامی‌گری بریده، به کارهای فرهنگی رو آورده ودر شاعری ترقی کرده است. پسان‌تر عضو شورای مرکزی انجمن نویسندگان وکارمند حرفه‌یی آن شد. در نیمه‌ی دوم دهه‌ی شصت دریافتم که علی‌رغم غریو وهیاهوی کرسی‌نشینان، دل ننگیال پژمرده، از آرزوهای سیاسی‌ شسته وفریادش در گلو شکسته است.

***

اسحاق ننگیال از سال‌های پنجاه تا دم خاموشی (8ثور 1377ش) شعر می‌سراید وتاکنون چهار مجموعه‌ی شعری چاپ شده وچند مجموعه‌ی چاپ ناشده دارد. به اضافه‌ی یک رمان به نام سیوری ومجموعه‌مقالات ادبی به نام سیند به منگی کی که هنوز چاپ نشده اند.

     ننگیال برخلاف عدهیی از شاعران کشور، حرف‌هایی، آن‌هم جالب برای گفتن دارد. هرچند داشتن حرفی برای گفتن، برای خلق اثر هنری لازم است، اما مطلقاً کافی نیست. اسحاق ننگیال در سال‌های آغازین شاعری‌اش تا زمان درازی در مرحله‌ی جویندگی، آموزش، تجربه‌گرایی ومهم‌تر از همه تحول فکری است وهنوز زیر تأثیر ونفوذ اشعار ودیوان‌هایی است که مرتب می‌خواند وشاعرانی که به آن‌ها عشق می‌ورزند.

     امتیاز عمده‌ی ننگیال را در نخستین مرحله‌ی شاعری‌اش، نه در پرداخت هنری سروده‌هایش، که در طرح وبررسی خارق‌العاده، گستاخانه و در عین حال صادقانه‌ی مسایل اجتماعی وسیاسی، وضع اندوه‌بار طبقات پایین وبیدادگری‌های زمانه می‌توان یافت وچون اسحاق ننگیال خود آدم ستم‌دیده وزجرکشیده است، سروده‌هایش از دل برمی‌خیزد ولاجرم بر دل می‌نشیند ومی‌‌توان گفت که او شاعر طبیعی وغریزی است.

     برای ننگیال شاعری مثل نفس‌کشیدن، شنیدن، عشق ورزیدن وخورد ونوش است. برای این به جهان آمده است تا جهان وهرچه در آن است را، به گونه‌‌‌یی خسته‌گی‌ناپذیر ودر قالب کلمات وتصاویر شاعرانه تصویر وتجسم ببخشد. اما شعرهای او در این مرحله، یک‌دست ویک‌پارچه نیستند ودایم در حال تغییر وتحولند وگاه اجزای آن‌ها با کل، هماهنگی لازم را، آن‌‌چنان که باید وشاید ندارند وزبان وبیان ویژگی بینشی نیرومند شاعرانه را نیافته اند.

     شعرهای اسحاق ننگیال را به سه دوره‌ی مشخص می‌توان تقسیم کرد:

     در دوره‌ی آغازین، اسحاق ننگیال هنوز تازه‌کار وجوان ودر حال آموزش است وجهان وهمه‌چیز را در چارچوب تنگ رمانتیسم انقلابی توام با احساسات بررسی می‌کند. بخشی از اشعار او در این دوره که در مجموعه‌ی دالی (1363) آمده، شعرهای اندکی هم وجود دارند که نوید دهنده‌ی استعداد خلاقی است. در این مرحله، شاعر بیش‌تر تحت تأثیر کاوون توفانی وگاه سلیمان لایق قرار دارد.

     در دوره‌ی وسطی، ننگیال جست وجوگر وشکاک است. به تحولات اجتماعی و فراز ونشیب وپیامدهای آن با شک وتردید می‌نگرد. وحشت وقساوت جنگ، رنجش می‌دهد. ننگیال در این مرحله در مجموعه‌های سپیره داگونه او غوریدلی بزغلی (1364) و هغه شیبی هغه کلونه (1365) از بابت رفتار وکردار سکانداران عصر وزمان خود، سرخورده ونگران است. اما ننگیال هنوز میان دو قطب امیدداشتن ونداشتن در نوسان است ودر پی مفاهیم تازه‌یی برای زندگی، سیاست، آزادی، عشق، حقیقت، زیبایی ومهم‌تر از همه انسانیت است.

     در این دوره، در شعر ننگیال تحولی رخ می‌دهد و از بسیاری شاعران زمانه‌اش که پیشرفت وتحولی نمی‌شناسند، فرسخ‌ها پیشی می‌گیرد وجنبه‌های هنری وبدیعی سروده‌هایش را قوت وغنا می‌بخشد ومی‌توان سروده‌های این دوره را نقطه‌ی عطفی در زندگی شاعرانه‌ی ننگیال به شمار آورد.

     دوره‌ی سوم وعالی حیات شاعرانه‌ی اسحاق ننگیال با چاپ وانتشار مجموعه‌ی څاڅکی څاڅکی، (1368) آغاز می‌شود کتابی که از تولدی دیگر حکایت دارد. ننگیال در این مجموعه راه ورسم شاعری‌اش را یافته ونامش را در شعر معاصر پشتو به خط زرین حک کرده است. در این دوره از شعارهای تند وتیز وپیام‌های غیرشاعرانه ولاف وگزاف‌های معمول، دیگر خبری نیست وننگیال ارزش وکاربرد صورخیال وشگردهای بدیعی وهنری را به خوبی دریافته وبه اقتصاد زبان وبیان تصویری دست یافته است.

    در این دوره، ننگیال نقاب از چهره برگرفته، خود را سراپا عریان کرده است وبا ننگیال، به عنوان شاعر‌ پاک‌باخته، متفکر، آزاده، دل‌گیر، تنها، متجدد ونوگرا وسرخورده از تحزب وسیاست روبه‌روییم که با توشه‌یی از تجربه‌ها ودانسته‌ها وآموخته‌ها می‌خواهد به عقب بنگرد. شاعر در این سال‌ها سروده‌های  «وشکاری اشنا ته، داکلی مه ورانوی، د میلاد په شپو کی» را به مشتاقانه هنرش عرضه می‌کند که به گمان من پیوند زیبا ودل‌نشین از واقعیت ورؤیا وتجلی واقعی همه‌ی امیدها وآرزوهای انسان جنگ‌زده ومصیبت‌رسیده است وبرخوردار از زیبایی وکمال شاعرانه. این سروده‌ها وبسا شعرهای این دوره، به گونه‌ی مثال شعر «آس» ننگیال، نه تنها سیاسی به معنای کلیشه‌یی وغیرهنری آن نیستند که انباشته از راز ورمزهای شاعرانه اند ودر آن‌ها نمادها واستعاره‌های سیاسی، اجتماعی ومذهبی گوناگونی می‌بینم که می‌توان با خواندن آن‌ها برداشت‌ها وتعابیر گوناگونی کرد. با این تفاوت که در این‌سال‌ها اسحاق ننگیال از تندی وصراحت مفاهیم این استعاره‌ها نمادها کاسته وبه ایجاز وپیرایش آن‌ها پرداخته است.

     بسیاری از شعرهای این دوره‌ی ننگیال با معیارهای عروض نیمایی یا در قالب اشعار سپید عرضه می‌شوند که به راستی زیبایند وساختمان جلیل و درخور محتوا دارند وحسرت جانکاهی را بر دوش می‌کشند. سروده‌هایی که احتمالاً در بسیاری از زمان‌ها ومکان‌های دیگر نیز راه خواهند گشود. در کار این دروه‌ی شاعر، رگه‌های گوناگونی از تأثیر نوگرایی ونوگرایانی چون شاملو وسهراب سپهری را می‌‎توان یافت. اما با وجود این‌ها ننگیال در بیش‌ترین سروده‌هایش راه و روش ویژه واصالت کار خویش را دنبال وحفظ کرده وبه سوی ترسیم چهره‌ی ادبی خودش حرکت می‌کند «دسفر په لاره کی، داکله مه ورانوی...» شاعر در این سال‌ها اغلب سخن‌گوی آن‌عده از افراد نسل خود در شعر پشتو شده که شکست و وهن وحشتناکی را تحمل کرده بودند و نمی‌توانستند مانند برخی دیگر، چنان فتار کنند که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.

     بازتاب بسیاری از تحولات استخوان‌سوز سال‌های اخیر را در آثار امثال ننگیال‌های می‌توانیم جست وجو کرد. 

    خوشبختانه اسحاق ننگیال، ب همه‌ی افت وخیزهایی که در سال‌های پسین داشته وفشارهایی که دیده وتحمل کرده، هرچند به سختی اما خیلی زود و به فراست دریافته است که غایت وهدف هنر، تعالی روح انسان، یافتن وباتاب حقیقت است، نه تبلیغ ومسایلی از این قبیل، یا دل به بادهای فصلی وموسمی وظلمات سپردن وشعرش. با گذشت زمان همچون فولاد آبدیده وپخته‌تر شده وبا وجود خطرات وفشار واختناق بی‌حد اجتماعی، حساسیت ادبی واجتماعی خود را از دست نداده است. این سال‌ها را می‌توان مرحله‌ی گذار از کارهای تجربی اولیه به ادبیات شکل‌یافته تلقی کرد.

     نکته‌یی را که باید با دریغ بسیار بگویم، این است که ننگیال از نظر سلامت جسمی وروحی، می‌توانست بیش از این‌ها زندگی کند. اما با تأسف که جور وستم روزگار نگذاشت وخود نی کاری نکرد ودر نتیجه، سی‌سال زودتر از آن‌چه می‌توانست زندگی کند، درگذشت وبا رفتنش سبب شد شعر معاصر پشتو یکی از بهادرانش را از دست دهد وسال‌های سال، به افق‌های غبارآلود آینده بنگرد وچشم انتظار آمدن یلی چون ننگیال باشد.

            ثور 1377

 


 

                                                                                                                                                     حس تغزل


            یادی از شاعر فرهیخته سید ابوطالب مظفری

 

از انجمن قلم سپاسگزارم که به من این فرصت وتوانایی را بخشید که سخنانی هرچند کوتاه وفشرده پیرامون دوست فرهیخته وگرامی خویش آقای سید ابوطالب مظفری بر زبان آرم. 

    با مظفری ونام ونشان او در نیمه‌ی اول دهه‌ی هفتاد خورشیدی آشنا شدم و این آشنایی از طریق کتاب‌ها ونشریه‌ها ورنگین‌نامه‌ها، به ویژه مجله‌ی وزین در دری که وقت وناوقت از طریق دوستان مهاجر از ایران می‌رسید، حاصل شد. مظفری را از لابلای آثارش، شاعری بسیار خوب ودارای ذوق واستعداد ادبی وهنری فراوان یافتم. در محافل ادبی پشاور از او به عنوان شاعر وادیب مستعد با آینده‌ی درخشان سخن می‌رفت. مظفری در آن سال‌ها خیلی پرکار بود. شعر می‌سرود. داستان می‌نوشت. نقد وویرایش می‌کرد و همه‌ی آثارشان در کنار زیبایی‌های ادبی وهنری فراوان، حساب وکتابی هم داشت وهمه را با ولع خاصی می‌خواندم وبرایم ارزش زیادی داشت.

     در سال 1378 فرصتی پیش آمد و از پشاور راهی ایران شدم. دو روز پس از ورود به مشهد با رهنمایی دوستم آقای سید اسحاق شجاعی به دفتر دُر دری در سی‌متری طلاب، خیابان پانزدهم شتافتم.

     در دفتر دُر دری چیزهایی را دیدم که آدم به زحمت می‌تواند آن را وصف کند. گروه کاملی از دختران وپسران جوانی که دسته‌دسته می‌آمدند وهمه‌ی شان شیفته‌ی ادبیات وهنر بودند. جوانان مؤدبی که در رگ وپوست شان ادبیات جا داشت. در میان‌شان، شاعر بود. داستان‌نویس، بود. پژوهشگر ومحقق سرشناسی چون آقای کاظمی، خاوری ودیگران بودند. کسانی که از وجنات شان پیدا بود که چه اندازه هنرمند وهنرشناس وزیرک اند واکنون همه را در مقام ادیبی جا افتاده وبارور می‌شناسیم وبر اندیشه وذوق بسیاری‌ها تأثیر نهاده اند.

     در این محفل پر از صفا وصمیمیت، شجاعی ما را به هم معرفی کرد. مظفری با گرمی وحرارت زیاد من دست داد. تعارفات معمول رد وبدل شد. مظفری از همان لحظات آغازین آشنایی به دلم چسپید. دیدم که  قیافه نمی‌گیرد. مثل بعضی‌ها خودسازی نمی‌کند. با آن‌که در مرکز قرار دارد وسکانداری محفل را بر دوش، حرکات ورفتارش حساب شده است. با دقت وامانت عمل می‌کند ومحبت زیاد نشان می‌دهد.

     سال‌های زیادی سپری شدند و روابط ادبی وفرهنگی ما گسترش یافت. آثار گوناگون مظفری را در «دُر دری»، «خط سوم»، «امین»، «سراج»، «تعاون» و«سپیده» با رغبت ومیل فراوان می‌خواندم و به حق مایه‌ی افتخار نویسنده شمرده می‌شدند وجایگاه رفیعی دل عالم ادبیات کسب کرده بودند. در سال 1380 هردو به وطن برگشتیم. من از پشاور و او از ایران. آن روزها هر دو مسافر بودیم و اوضاع سروسامان چندانی نداشت و دو سه ماهی که مظفری در کابل گذراند، شرمسارم که هیچ خدمتی از دستم برنیامد واین مایه‌ی عذاب واظطراب فراوان برای من بوده وهست. مظفری سه ماه بعد، سرزمین زادبومی خود را ترک کرد وعازم ایران شد. اما در تمام این مدت یعنی از 1380 الی 1389 به هم‌دیگر رابطه داشتیم و از احوال یک‌دیگر به ترتیبی خبر می‌گرفتیم.

     زهی سعادت که آقای مظفری دوباره به وطن بازگشته است. امیدوارم که این بار با نسل جدیدی از شاعران ونویسندگان وچشم‌اندازی شاد از زندگی روبه رو شود ودنیای پول وسرمایه وفضای خاص آن که همه‌جا سایه‌ی سنگینش را گسترده استف دلش را نزد. هرچند مظفری سال‌ها است که امتحانش را داده وسفره‌های رنگین این‌چنینی نمی‌تواند او را وسوسه کند وبفریبد. آخر او هم‌چون هر انسان واقعی، سراسر زندگی‌اش آکنده از آرزوهای سوزان ومعنوی بوده و در این فضا زیسته وبالیده ب وآدم غریبی است.

     ابوطالب مظفری، امروز به تاریخ ادب وهنر کشور ما تعلق دارد. وی در آن واحد، شاعر، نویسنده، محقق وکارمند شایسته‌ِ ادب وفرهنگ است. یعنی آدمی جامع وفرهیخته. با وجودی که به همه‌چیز می‌پردازد؛ اما کارش در هیچ زمینه‌یی سطحی نیست. دریای ذهن واندیشه‌ی مظفری هرچند با نوری سرد می‌درخشد وبر رویه‌ی این دریاف ظاهراً تموج وخروش کف‌آلودی به نظر نمی‌رسد؛ اما برخوردار از ژرفا وعظمت است ودر هر کلمه وجمله‌ی نظم ونثرش اثری از لفاظی‌های متکلفانه ومطالب تکراری نیست ونوعی زیبایی وژرفا وفروتنی‌ای که لازمه‌ی آثار ادیبان وهنرمندان بزرگ است، به نظر می‌رسد.

     مظفری با آن‌که در نوجوانی آواره ومهاجر شده، سال‌های چندی در فضای سیاسی زیسته، با این‌همه، حس تغزل وهنرمندی را که در نهاد داشته، از دست نداده، سیاست و ایدئولوژی او را عوض وضایع نکرده وهرگز به طبیعت خود خیانت نکرده است. آن‌چه در کار بسیاری‌ها این حق را کسب کرده که سفیر ادبیات وفرهنگ سرزمین خود  در کشور همسایه باشد و این نقش را موفقانه به کار بندد و از سال‌ها به این‌سو، ادامه دهد.

     اوطالب مظفری در «سرآهنگ» های «دُر دری» و «خط سوم» هر موضوعی را تبدیل به ادبیات می‌کند. وقایع ومفاهیم را چنان می‌پرورد که درشتی وخشونت‌شان را زایل شده، صلابت خاص ادبی وهنری وخیال‌انگیز می‌یابند. و آثارش چه نظم، چه نثر اکنون برگ‌های زرینی از تاریخ ادبیات کشور ما به شمار می‌روند و به حق شایسته‌ی تقدی وتکریم اند.

                                                10 سرطان، 1389

 

 

 

 

 

                                                                                                                                   چرا نگرید چشم وچرا ننالد تن



استاد محمد ایوب اعظمی (متولد 1300 ش در گذر بارانه‌ی کابل) استاد بلامنازع هارمونیه‌سازی وهارمونیه‌سازان در تاریخ موسیقی افغانستان است. محمد اعظم، پدرش در جوانی به هند رفت وآمد وتجارت داشت وموسیقی هند او را اسیر جذبه‌های خود کرد ودچار تحول شد وبا تشویق امیر حبیب‌الله خان واستاد محمد قاسم افغان، به هارمونیه‌سازی رو آورد وپسرش محمد ایوب را نیز ده سالگی به پرده‌ها وپکه‌ ونواها وساختمان هارمونیه وسایر سازها آشنا کرد.

     محمد ایوب پس از فوت پدرش با خودآموختگی وتجربه وآزمایش وکار مداوم، ساخته‌های خود را به درجه‌ی رفیع هنری رساند وترمیم سازهای رادیو را به عهده گرفت. سال‌های درازی بزرگان وهنرمندانی چون استاد محمد حسین سرآهنگ، استاد شیدا، استاد رحیم‌بخش، استاد محمد هاشم، استاد خیال، شریف پرونتا، احمدولی، شاه‌ولی ترانه ساز وحتا استاد امیرخان از هارمونیه‌ی استاد محمد ایوب در ثبت‌ها وکانسرت‌های شان بهره می‌بردند وخاطره‌ی خوش از ساز دست‌ساز این استاد نامور داشتند.

     او، تنها سازنده‌ی هارمونیه نبود. او پیانوی بزرگ روسی رادیو را که حتا فریمن، مشاور فنی رادیو از عهده‌ی ترمیم آن نبرآمده بود، ترمیم کرد وفریمن در مکتوبی از استاد تشکر کرد.

     استاد محمد ایوب با ترمیم واصلاح پیانو، گیتار، اکوردیون، ویولن وسازهای وطنی از قبیل رباب، تنبور، طبله وغیره مورد ستایش استادان داخلی وکارشناسان خارجی وسفارت‌خانه‌ها قرار گرفت. از جمه چند شرکت هندی ومحافلی از کشورهای آلمان وشوروی سابق از او دعوت به اقامت وکار در کشور‌های شان کردند که البته استاد نپذیرفت. او به راستی عاشق وطن وفن وصنعت خویش بود. گوش حساسی داشت وسازی را که سُر می‌کرد معیاری بود وهرگز دیده نشد که صدای آن کم وزیاد ویا اشتباه باشد. احساس ودل او مانند استادان مشرق زمین، معیار سُر ومیزان کوک صدا بود. از این رو، در زمان حیاتش به شهرت کافی دست یافت و تمام ساعات عمرش را به چگونگی پیش‌رفت وتکامل صدای هارمونیه وسایر سازها گذراند و در این راه ریاضت‌ها ومخارج زیادی را متحمل شد وآدمی بود مشکل‌پسند وکار هر سازنده‌یی را قبول نداشت.

     در باره‌ی این که او اسرار کار خویش را به شاگردانش بیان ومنتقل کرد یا خیر، پاسخ‌گویی آسان نیست. چون نه کارگزاران دولتی وقت، به جز باری در دوران وزارت آقای صدقی، به این مسأله توجه کردند، نه استاد تمایل چندانی به آموزش هر متفنن ونورسیده‌یی داشت. اما اگر کسی مراجعه‌ی صادقانه می‌کرد، در عمل به او چیز می‌آموخت. وکسانی چون فرید نوروزی وبابه شریف توانستند چیزهایی بیاموزند والبته فرزندانش احمدشاه، احمدالله، حمیدالله و احمد مسعود نواده‌ی استاد توانستند، چیزهای زیادی در سازندگی هارمونیه وسایر سازها از محضر استاد فراگیرند و از جمله پسر بزرگ او احمدشاه که بیست سال مأمور رادیو افغانستان بود، در واقع چشم ودست استاد و از سازندگان با سلیقه‌ی هارمونیه محسوب می‌شود.

     هارمونیه‌ی استاد هر یک، صدایی خاص وساختی ویژه‌یی داشتند که نیتجه‌ی به کارگیری مواد خام، نوع چوب، پرده، زبان‌چه، تعداد اکتف‌ها وانواع صداها است. استاد حتا هارمونیه‌یی به حجم 10 در 20 سانتی با وزن 1125 گرام ساخت که هیچ کم وکسری از هارمونیه‌ی عادی نداشت.

     استاد محمد ایوب، آدمی بود خوش‌محضر، سخندان ومهذب، پیرو طریقت چشتیه وشخص پارسا وموقر. دستگاه ومحل کار او در شهرنو، به نمایشگاهی از سازها می‌ماند وچه زیبا وپاکیزه بود. استاد در سال 1374 در دوره‌ی آشوب وتیرگی وبی‌ثباتی پس از یک عمل ناموفق پروستات در پشاور آمد. چندسال در بستر بود. با فرزندانی که هریک تیماردار او بودند وتوان چندانی نداشتند تا سرانجام در روز 26 ثور 1380 دعوت حق را لبیک گفت و این بود قسمت روزگار او که سال‌های واپسین را با بیماری، درمان وبی‌مهری دوستان وهنرمندان و زجر فراوان جسمی وروحی وحسرت گذراند و «چرا نگرید چشم وچرا ننالد تن».

جوزای 1380، پشاور

 



[1] - ککرک: زادگاه نویسنده، دره‌یی در جغتوی غزنی.
[2] - بولبی: نوعی از سرود محلی.