نثر هایی از پروین پژواک

لیکوال:: پروین پژواک
خاک کف دست
لحظه ها لرزان اند.
معلوم نیست تا فردا هستیم یا نیستیم. و اگر هستیم چگونه خواهیم بود و در کجا و آیا آن بودن ما بهتر از نبودن ما خواهد بود؟
در چنین حالتی اندیشیدن به هر چیز دیگر جز تو دیوانه گی بود.
سوی تو شتافتم. هر آنچه که مرا از تو مانع می شد - هر چند کم نبود- از سر راه برداشتم. قهرمان نبودم اما عشق مضطرب من حماسه می آفرید.
سوی تو آمدم تا برایت بگویم که با تو هستم. اگر ترا دیگر ببینم یا نه، اگر اینجا باشم یا به جای بسیار دور بروم، اگر زنده بمانم و یا بمیرم، در کنار تو هستم.
... ولی در آندم که من جان خود را در قدم های تو می گذاشتم و از هر نفس در کنار تو بودن جان تازه می گرفتم، تو در میان اتاق درهم ریخته در اندیشهء نجات قلم ها، کاغذها و چند تخته چوب بودی و به من توجهی بیشتر از گرد و خاکی که بر کف دستانت نشسته بود، نداشتی.
... نه ترا ملامت نمی کنم. بر خود گریهء ملامت دارم که چرا برای خود بیشتر از خاک کف دست های تو ارزش قایل بودم!
….
وطن من
وطن من هر چه باشد، حتی زندانی از سنگ، پنجره هایش از شیشه است. من از این پنجره ها می توانم به جهان ببینم.
اما هر آنجا که وطن من نیست، با همه خوبی هایش به زندانی از شیشه می ماند که پنجره هایش سنگ شده باشد. از چنین پنجره ها نه تنها نخواهم توانست با دنیا ارتباط قایم کنم، بلکه هر دم در دیوارهایش اسارت و بیگانگی خود را منعکس خواهم یافت.
….
سکوت شب
شب با سکوت خود پس از سروصدای مهیب و اعصاب شکن جنگ در طول روز، حیرتزده می نماید.
عطر یخ باران با بوی تند سبزه های تازه درو شده درهم آمیخته است.
به درهم آمیزی اشک های شور و خون های تازه درهم ریخته می ماند.
ریزش باران... عطر سبزه... چقدر اشک و خون امروز ریخته باشد؟ رشته های کشیدهء شده اعصابم تیر می کشد.
….
داستان های فانی
امروز خبر شدم اوراق داستان هایم که قرار بود چاپ شود، سوخته اند. نه تنها آنها بلکه ماشین های چاپ "لینوتایپ" مطبعه همه سوخته اند.
نمی دانم علت سوختن داستان هایم را شادی و غرور آغاز کار چاپ کتابم بدانم و توزیع کتاب در عالم خیال برای دوستان؟ یا شک و ناامیدی به اتمام رسیدن چاپ کتابم در ادامهء کار؟
به هر حال غرور و ناسپاسی دست به دست هم داد و زحمات شب های بیداری و کار کردن پیهم مرا از بین برد.
به یاد دارم دو انگشت شهادت دست هایم از شدت تایپ نمودن یک انگشته سرخ و متورم شده بود. یکبار دیگر متوجه شدم تلاش انسان چقدر فانی است. با اینهمه این باعث نخواهد شد تا بار دیگر نکوشم.
اگر داستان ها سوخته اند، نویسنده اش که نسوخته است!
و شاید این به خیرم بود... نمی دانم... هنوز که دود کاغذهایم در هوا است، به درستی نمی توانم چاره ای بیندیشم.
….
تصویرهای باقی
همان لحظه که از اصابت راکت ها به مطبعه و سوختن کتابم برایم گفتی، توام با اشک به چشمانم، این جمله به نوک زبانم آمد که بپرسم: آیا تصویرهایی که برای داستان هایم ترسیم نموده بودی، هم؟
اما تو خود حدس زدی و گفتی: تصویرها باقی اند.
نفسی به راحت کشیدم. تصویرها باقی مانده اند. تو هستی. من نیز دوباره سربلند خواهم کرد!
...
تو از چشم من
تصویر تو در چشم من تصویر زندگی و مرگ است.
زندگی مهر تست و مرگ جدایی تو.
بگذار حقیقت تصویر ترا در قاب چشمان من گذشت زمان آزمایش کند!
…
چشم سوم
می گویند عشق کور می کند.
این جمله را تصدیق نمی کنم. حقیقت این است هر چند عاشق کمبودی های معشوق را می بیند، در خود قدرت بخشایش آن کمبودها را نیز می یابد.
زیرا عشق اگر نعمت ایثار و بخشایش را در خود نیابد، عشق نیست.
من ترا نه تنها با دو چشم خود با تمام خوبی ها و بدی هایت به روشنی تمام می بینم، بلکه محبت تو در من چشم سوم را نیز باز کرده است.
محبت تو به من دید تازه، پنجرهء تازه، فضای تازه داده است.
در تو من آنچه می بینم که دیگران دیده نمی توانند.
ناتوانی دیگران در دید تو، دلیل رد آنچه من می ببینم، شده نمی تواند.
….
تصورات
روز زیبای بهاریست.
تمام شب باران باریده و اکنون زمین سرماخورده در نوازش گرمای آفتاب لبخند می زند.
نسیم هنوز سردی دلپذیر دارد. ابرهای شتابان گذران هنوز قطره ای اشک می افشاند. سرود دل انگیز پرنده های کوچک، درخشش سبز و آبی شبنم ها و عطر سبزه های درو شده دل را از روشنی لبریز می کند.
کاش تو در کنارم می بودی تا با انعکاس بهار بر آیینهء وجودت، زیبایی ها را دوچندان می دیدم.
با آنکه خود نیستی، اما خیالت با من است و بهار را تماشا می کند.
راستی اگر تصورات ما نمی بود، تهی بودن خلاهای وحشتناک را چگونه تحمل می کردیم؟