"د افغانستان نومهالي ادبیات"

از طابران تا شهر سلیمان ( سفرنامۀ ایران)

Image Description

لیکوال:: حسین فخری





نمی‌دانم چطور فکر ایران رفتن به سرم می‌زند. چه وقت و در کجا. اما همین‌که به این اندیشه اندر می‌شوم، قرار و آرام از من می‌رباید. غرض و مرض خاصی در کار نیست. ایران را دوست دارم و دوستان و نزدیکانی از من در آن‌جا هستند. سال‌های سال است که آن‌ها را ندیده‌ام و آن‌ها هم شاید از دیدنم خوشحال شوند. مشهد و تهرانی دارد و اصفهان و شیرازی. با ادب و فرهنگش محشورم. فشار زندگی، فشار محیط و فشار زنجیرهایی که دست و پایم را بسته‌اند، خسته و پریشانم کرده‌اند. می‌خواهم چند روزی از این اوضاع بگریزم و به دنیای تازه‌ای پا گذارم. 

اندکی اندوهگینم. می‌اندیشم که برای مدت درازی باید با اعضای خانواده خدا‌حافظی کنم. کتاب‌ها و نوشته‌هایم را ترک کنم. از خداحافظی با پراونه وحشت دارم. کاش تمام خانواده یا حداقل پروانه را با خود برده می‌توانستم. پروانه هم چیزهایی را درک کرده و یک لحظه از من جدایی ندارد. وقتی فکر می‌کنم که او را یک ماه و دوماه نخواهم دید، نزدیک است که از خیر مسافرت بگذرم. 

شش صبح، شنبه 15 سنبله 1378 خورشیدی موتر تویوتای سفید دفترم به خانه می‌آید. همه سوار می‌شویم. هنوز آفتاب سرب مذاب نمی‌ریزد و اسفلت جاده‌ها زیر حرارت آفتاب نرم نشده است. فکر می‌کنم که بصیر راننده باید خیلی خوشحال باشد؛ زیرا هر دقیقه از موتری سبقت می‌کند. به شدت ترسیده‌ام و نزدیک است اعتراض کنم. همایون از سرعت موتر و سبقت‌هایش خوشحال است. خوشم نمی‌آید مرا با چنین سرعتی به فرودگاه برساند. نمی‌خواهم به زودی از همه جدا شوم. اما چه می‌توانم کرد. خودم را رها می‌کنم به آن جریانی که مرا باشتاب به پیش می‌راند.

در زنجیرۀ گذار لحظه‌ها کلمه‌هایی از پیشگاه ذهنم رژه می‌روند. از کجا به کجا می‌روی؟ تا کجا می‌روی؟ در میان احساس‌های گونا‌گون یکی به ادراک مبدل می‌شود و باید هم بشود. این شهری که از آن سفر می‌کنم از آن من نیست و کشوری را که هم می‌خواهم به آن بروم هم، نمی‌توانم مادر وطن خطاب کنم؛ آن‌هم مفر است، مقر نیست. می‌خواهم از چنبرۀ دلتنگی‌های غربت روزی چند بگریزم. همه‌جا سرزمین خداست. اما دور از میهن در هرجایی که باشی احساس می‌کنی زندانی هستی. کاش بال می‌گشودم تا کابل، تا غزنین، تا کرانه‌های هیرمند...

ناخودآگاه بیتی از حافظ به یادم می‌آید: 

دلم از ظلمت زندان سکندر بگرفت

بال بگشایم و تا ملک سلیمان بروم

در روایات آمده است که شهر یزد، زندان اسکندر بوده است و نیز بنای شیراز را، شهری که سال‌هاست به هوای سعدی و حافظ آروزی دیدارش را دارم، به سلیمان پیامبر نسبت داده‌اند. کاش می‌توانستم همانند حافظ همۀ اندوه خویش را، همۀ احساس نوستالژیک کوچک و بزرگ خود و آرزوی دیدن سرزمین خویش را در یک بیت بگنجانم. این را که نمی‌توانم، کسی حق الهام گرفتن از شعر خواجه را در گزینش نامی برای یادداشت‌های سفر از من سلب نکرده است. 

نمی‌دانم چطور به فرودگاه می‌رسم. در آن‌جا همهمه و ازدحام مسافران و نزدیکان‌شان اجازه نمی‌دهد که کسی اشک بریزد. نمی‌دانم چطور با زن و فرزندان خدا‌حافظی می‌کنم. چطور از پروانه جدا می‌شوم و کدام‌یک از ما اشک ریختیم. فقط یادم مانده که او را دو سه بار می‌بوسم و او هم به سختی از آغوش من جدا می‌شود و قول می‌دهم که گدی، پیراهن و کرمچ و مجلۀ کارتونی برایش بیاورم. در محوطۀ گمرک پاسپورت و ویزا و بیک‌های مرا بازرسی می‌کنند و در یک سالن بزرگ با هم‌سفرانم می‌نشینم. زیاد نیستند، پنجاه شصت نفر‌ند. بعد از به پایان رسیدن تشریفات مقدماتی، ساعت 8 خود را به هواپیما می‌رسانم. پیشتر از من بیست سی مسافر در جاهای‌شان نشسته‌اند. جت چهار‌ماشینه گنجایش زیادی دارد و قرار است از کویته به کراچی برود. وقتی دروازۀ هواپیما را می‌بندند و غرش موتورها بر‌می‌خیزد، نیم سیت‌های آن خالی است.

کمربندها را می‌بندیم. هواپیما حرکت می‌کند و اوج می‌گیرد. در فضای پشاور چرخی می‌زند. رویم را به شیشه چسپانده‌ام. خورشید بالا آمده است و در زیر پای ما شهر و روستاها به جهان دیگری شباهت دارند. گاه‌گاه از میان مه و غباری که به سپیدی رؤیاهای دوران کودکی هستند، می‌گذریم و من حاضر نیستم جای خود را با دیگران عوض کنم. خانه‌ها و بازارهای شهر در غبار ناشی از دود موترها و ریکشاها و کارخانه‌ها غرق‌اند، اما حاشیه شهر صاف و درخشان و سبز سبز. با وجود آن‌که تابستان است فکر می‌کنم هوای خارج شهر چندان داغ نیست. نمی‌دانم به کجا رسیده‌ایم که مهمانداران برای ما صبحانه می‌آورند. چای و بسکیت و انواع شیرینی‌ها و نوشابۀ فانتا.

یک ساعت تمام بر فراز کوه‌ها و دشت‌ها و بیابان‌ها پرواز می‌کنیم. جوان کابلی پهلویم لحظه‌ای مرا راحت نمی‌گذارد. گمان می‌کنم که او همۀ زنده‌گی‌اش را برای من قصه می‌کند. اما من از پرگویی‌های او چیز زیادی را به خاطر ندارم. چون حواسم جای دیگر است. گاه‌گاهی سر تکان می‌دهم و فقط همین‌قدر می‌فهمم که به ایران می‌رود تا از آن‌جا به ترکمنستان و روسیه نزد برادرانش برود. تکان‌های خفیف و گهواره‌مانند هواپیما و صدایی که به لالایی می‌ماند، خیلی زود خواب را بر چشمانم مستولی می‌کند و چند دقیقه به خواب شیرینی می‌روم.

در فرودگاه کویته عجله دارم که زودتر به شهر برسم. باربرها و تکسی‌ها سر بردن بیک‌ها و رساندن من تا شهر دعوا دارند. بالاخره یکی پیشدستی می‌کند و بیک‌هایم را در موتر می‌گذارد و در میان جارو‌جنجال حرکت می‌کنم به سوی شهر. کویته پر است از ریکشا و گادی و کراچی. خاک و گرد و زباله و با نظم و پاکیزگی و آرامش بیگانه. پیرمرد تکسی ران انبانی از فحش و دشنام و در خم کوچه‌ای خر فرتوتی را با «سوزوکی»‌اش می‌زند و خدا فضل می‌کند و آسیبی نمی‌رسد. چاشت جوانمرد خلیلی مرا به منزلش دعوت می‌کند و پلو و قورمه و میوه مفصلی.

چهار عصر از کویته حرکت می‌کنیم. سر‌نشینان سرویس ما چهل‌ پنجاه نفرند. چند خانواده پاکستانی و افغانی و دو زوج جهانگرد هالندی و پولندی، هندی جوانی که می‌خواهد از طریق ایران به ترکیه برود. دسته پانزده شانزده نفری افغانی و سه چهار بلوچ و هزاره دلال و قاچاقبر که با پولیس و مالک سرویس و سماوارچی‌ها همدست‌اند. چند نفر هم عمله و فعله سرویس که بلوچی حرف می‌زنند و یک کلمه‌شان را نمی‌دانم و به یگانه چیزی که نمی‌اندیشند، خور و خواب و راحت سرنشینان سرویس است.

بیابان فراخ، آفتاب داغ و در آن نه گیاه، نه درخت و نه بانگی. یک دو کوه خاموش و تفتیده. لاشخورها چرخ‌زنان از هوا فرود می‌آیند و در کنار لاشه‌ای بر زمین می‌نشینند. گه‌گاهی لاری و سرویس فرسوده‌ای از جاده تنگ می‌گذرند. شامگاه روز، سرویس ما در صحرایی به غایت هموار توقف می‌کند. سماواری گلین و چند دکانی و تک‌درختی. بسیار پر شاخ و برگ. برگ‌های سبز و خوش‌رنگی سماوار را در‌بر‌گرفته و فضا را پرکرده است. در این دشتی که آفتاب ماه سنبله کبابش کرده، این سماوار و کپه غنیمتی است. کنار تخت، بلوچ آفتاب سوخته و سیاه‌مویی نشسته؛ ریشی دارد مجعد و براق و چشمانی همچون دو کاسۀ خون. چاینک پتره‌یی در دستش، سگ سیاه لاغر و مردنی دمبک زنان استخوانی را چک می‌زند و پوست گرگیش را می‌خارد. آن‌سو‌تر دو کودک سیاه‌چرده روی زمین نشسته، شوخی و شیطنت می‌کنند. از بلوچ می‌پرسم: «چه داری؟» پاسخ می‌دهد: «پلو و چای». اشتهایی نیست و فقط چای می‌نوشم. بیک کوچکی دارم و در بین آن «دبل روتی». پاکستانی، دو درجن کیله، یک بوتل آب معدنی و خرد‌و‌ریز دیگر. مسافر باید غم آب و نان و همه چیزش را بخورد، سفر تفتان مزاح نمی‌خواهد. دشت و بادیه و تپه‌های ریگ روان و صد خوف و خطر. 

پسان شب بی‌خوابی عجبی به سرم زده، خوابم نمی‌برد، شب سردی است، بیابان گسترده، راه دور، گه‌گاهی سرویس ما با لاری «هینو» مقابل می‌شود و از کنار یکدیگر با آهستگی و احتیاط می‌گذرند. لاری عجب چراغانی شده. جشن متحرک تیار. سرخ و سبز و زرد، چشمک‌زنان. دل آدم را می‌برد. پیر مرد پهلویم می‌گوید: «بخواب». پاسخ می‌دهم: «کاکا خوابم نمی‌برد». باد از لای درز و شکستگی‌های سرویس زوزه می‌کشد. همیشه از آمدن به این‌گونه جای‌ها وحشت دارم. گه‌گاهی خال کوچک روشنی از دور سوسو می‌زند. لختی بعد در جایی محو می‌شود و یا چون برق از مقابل ما می‌گذرد و باز چیزی جز تاریکی محض نمی‌بینم. دیگر نه شبحی به چشم می‌آید نه سایه‌ای. اضطراب سراپایم را فرا گرفته. پیرمرد ترسان و لرزان می‌گوید: «دشت تفتان خطرناک‌ است. گه‌گاهی دم راه را می‌گیرند.» می‌کوشم تا از هراسش بکاهم و اندک گپ و سخنی. پسرانش به ایران رفته، دخترانش به خانۀ بخت و خودش و زنش تنها مانده‌اند. حالا به قصد زیارت و هم تجدید یا دیدار فرزندان ایران می‌رود. کم‌کم سپیده سر می‌زند. چند ساعتی می‌گذرد و ساعت نه ورز سه شنبه 16سنبله به تفتان می‌رسیم.

خود را در آیینه جیبی کوچک می‌بینم. به شدت گردآلودم و خاکی شده‌ام. موهایم آشفته و لب‌هایم بیرنگ‌اند. از سرخی چشمانم وحشت می‌کنم. سفر در سرویس بلوچان بهتر از این نمی‌تواند باشد. نمی‌دانم چند ساعت بعد با چه چیزی روبه‌رو خواهم شد. چیزی شبیه به آنچه امروز دیدم و شنیدم و در گذشته وجود داشت. یا به دنیای تازه‌ای پا می‌گذارم؟ دربارۀ تهران و مشهد و اصفهان و شیراز و ایران تصورات رنگین و زیبایی دارم. این کلمه‌ها در خاطرم با افسانه‌های درخشانی از تمدن گذشته مخلوط شده و در گوشم طنین خوشی دارد. فکر می‌کنم که با رفتن به ایران حافظ و سعدی و اصفهان و شیراز را بهتر خواهم شناخت.

می‌پندارم گذر از مرز برای من که پاسپورت دارم و ویزا، کار ساده‌ای است. عجب خیال خامی. تازه مقابل دفتر پاسپورت رسیده‌ایم که از قضا کرد گار موتر داتسونی با غرش و گرد و خاک فراوان می‌رسد و سرنشینان آن با تفنگ و کلاشینکوف و سوته و کارد هرسو پراکنده می‌شوند. همه خشماگین و کف بر لب و آشفته‌حال همچون شتران مست بلوچی. کینه از سر و روی‌شان می‌بارد. تهدیدی می‌کنند و غر‌و‌فشی که نپرس. علتش را نمی‌دانم. خدا فضل کرد که خشونتی نکردند و از سلاح و چوب و سوته‌ها کار نگرفتند. کودکان و زنان زیر پا نشدند. به جان و مال مسافران آسیبی نرسید. یا در سودای اختطاف و گروگان‌گیری نیفتادند. چه اعتبار است. ملک بی‌باز‌خواست است. نفهمیدم که چطور فتنه خاموش می‌شود. شاید کسی و یا کسانی بر آتش خشم بلوچان آب پاشیده باشند. شاید هم دلجویی و پا در میانی... بی‌هیچ که نمی‌شود.

در فلزی دفتر پاسپورت هنوز بسته است و لب و روی ما آویزان. دو سه کودک بازی و شیطنت می‌کنند. یکی آب می‌خواهد. دیگری نان، پیدا که نمی‌شود به ناچار مقداری نان و نیم بوتل آبی را که دارم، می‌دهم و نق‌نق‌شان را می‌خوابانم. خبر سر چوک می‌رساند که شب گذشته ملیشه‌ها و قاچاقچیان مصافی داشته‌اند، یکی کشته شده و یکی زخمی و کفاره‌اش را باید ما بپردازیم. پسان‌تر مأموران مرزی کار‌شان را آغاز می‌کنند. اول چند سیاح و جهانگرد ویزه خروج می‌گیرند. سپس هم‌وطنان پاکستانی‌شان و در آخر به جان ما می‌افتند و تا از هر پاسپورت پنجصد کلدار نمی‌گیرند، مهر خروج نمی‌زنند. نمی‌دانم این کارشان را چه بنامم. باج‌گیری؟ رشوه؟ جزیه؟ دزدی سر گردنه. یا صاف و ساده گدایی؟ عجب سر زمینی است. به خود می‌گویم باید به این واقعیت بیندیشی که تو یک افغان هستی. جنگ‌زده و این ملکت نیست. باید تمام سختی‌ها را تحمل کنی. صبر و توکل پیشه کنی. خود را با رضایت تمام به قضا و قدر بسپاری. سراسیمه نشوی و آبرویت را بخری. دیدگاهم دم به دم دگرگون می‌شود و هر روز و هر لحظه احساس می‌کنم که آدم تازه‌ای هستم.

***

به پایگاه مرزی میرجاوه ایران که پا می‌گذارم، همه‌‌چیز تغییر می‌کند، نظمی و سر رشته‌ای و دفتر و دیوانی. بسیجی و گمرک‌چی و شاید هم چند مأمور اطلاعات. اما از هیچ‌کس به عنف چیزی نمی‌ستانند. جوانک بازرس بیک مرا بر میزی می‌نهد و هرچه در آن است بیرون می‌ریزد و یک‌یک می‌بیند. چیزی نمی‌یابد جز کتاب‌ها. من ایستاده‌ام و انتظار می‌کشم، دفعه دوم و سوم هم می‌بیند. زیر و روی بیک و جیب‌ها و خانه‌هایش را بازرسی می‌کند. بازهم چیزی نمی‌یابد. نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: «همه‌اش کتاب. عجب، این همه کتاب‌ها را کجا می‌برید حاج آقا»، و باز لختی نگریستن و گفتن «دیگران چه می‌برند شما چه می‌برید». بیک دیگر مرا هم خالی می‌کند و جز لباس‌ها و چند بسته چای سبز و خرد و ریز دیگر چیزی نمی‌یابد. می‌فهمم که هویتم اشکالی دارد. اشکالش در این است که من افغانی‌ام، مرا از جمله کسانی می‌شمارد که همه روزه دیده و یا در موردشان چیزهایی شنیده است. بالاخره خسته می‌شود. چند قطره عرق از گردنش به پایین راه می‌کشد و اشاره می‌کند به بکس آهنی مسافر دیگر که پر از تکه‌های رنگارنگ است، یعنی که چقدر احمقی و هنوز پاسخم را نگرفته که شروع می‌کند به سرگوشی با همکارش. می‌خواهم همه‌چیز را ساده جلوه بدهم که یکی می‌پرسد «مال کجاست؟» شتابزده پاسخ می‌دهم «چاپ پشاور است.» با سوءظن آشکاری کتاب‌ها را بالا و پایین می‌کند و تورقی و سرتابه‌پای پرسش و تحقیقات تمامی ندارد «چاپ غرب که نیست» و تبسم معنی داری. یعنی که «کلکی زده نمی‌توانی». شناسنامه کتاب‌ها را که می‌بیند، احساس آسوده حالی می‌کنم اما کارمند گمرک حزم و احتیاط پیشه می‌کند و همه را به اداره ارشاد می‌فرستد. تا اداره ارشاد دلم می‌تپد. نمی‌توانم از کتاب‌ها صرف‌نظر کنم و عرض‌حالی به کارمند ارشاد «همه‌اش داستان و شعر و سفرنامه و نقد ادبی است...» مأمور ارشاد نگاهی همچو عاقل‌اندر‌سفیه می‌اندازد و می‌گوید «آقا من خودم کارشناسم، فقط چند دقیقه وقت می‌خواهم.» اندیشناک و خاموش از اتاق می‌برایم و در دهلیز قدم می‌زنم. پنج دقیقه. ده دقیقه و پانزده دقیقه که ناگهان بشارتی می‌رسد «بیا کتاب‌هایت را بگیر و ببر» و ببخشید آقا.

بیرون مرز‌داری چه بادی که به غبغب دارم. سبک و پیروز به هر سو چشم می‌دوزم و تشنه و گرسنه کشف بیشتر هستم. نمی‌دانم ساعت ایران و پاکستان باهم نمی‌خواند و کدام چیزش می‌خواند. سفر حواس مرا تیز کرده. بیش از همه چشم و گوشم خوب کار می‌کنند و آنچه در آسمان و زمین می‌گذرد، می‌بینم و می‌شنوم. باید همه‌چیز را از سر بصیرت ببینم و اراجیفی نبافم. می‌دانم که قدم گذاشتن و دیدن جای دیگر معنایی دارد. برای این‌که کلمه‌ای، جمله‌ای و متنی بنویسی و احتمالا به آفرینش دست بیابی باید خون دل بخوری. در غیر آن شاید کلمه‌ها و جمله‌هایت بر برفی نقش بندند یا روی یخی مقابل آفتابی. از جانب دیگر جان هم عزیز است و به ویژه در این سال‌ها که حتی بادنجان بد را بلا می‌زند و تصادفی نفس می‌کشم، «عقل» عاقبت‌اندیش حکم می‌کند که از چیزهایی تبرا بجویم.

احساس می‌کنم که از بازرسی کتاب‌ها لذت می‌برم. بالاخره این‌هم خودش ماجرایی بود و از آن پیروز به‌در شدم و زندگی‌ام به نحو عجیبی خالی از ماجرا است. باید آدم مسافرت کند و حوادثی را ببیند. مگر سن و سالم چند است. در آستانه پنجاه سالگی. یعنی که هنوز پیر نشده‌ام. از این خوردن و خوابیدن چه حاصل. در عالم رؤیا به دنبال موتری هستم. اگر لندرور یا پیکپ باشد چه بهتر. تا چند ماه از آن پیاده نمی‌شدم. جز مواقع خواب و بنزین و خوراک جایی توقف نمی‌کردم و سراسر ایران و منطقه را می‌دیدم و می‌پیمودم. عجب خیال‌پلوهایی...

دم دروازه پاسگاه موترهای پیکان و پژو و مزدا قطار ایستاده‌اند. به یکی می‌نشینم. جاده زاهدان فراخ است و نفس‌نفس می‌زند. پس از هرچند فرسخ بازرسی پاسپورت و ویزا و بار‌و‌پندک سفر، دل آدم را می‌زند. به‌خصوص کسی را که نخستین سفرش در ایران باشد. حیرانم که «تجاوزی»‌ها از کجا رخنه می‌کنند. چطور از هفت‌خوان مرزها می‌گذرند و چطور چشم قانون کور می‌شود!

در جایی آتش به جان علف‌های خشک حمله‌ور گشته و آن‌ها را می‌بلعد. کسی نیست که آتش را با لگد بزند و خاموش کند. بر این دشت و بیابان گاهی نباتی باقیمانده که برگ‌هایی دارد باریک و مقاوم و شاید هم سمی. یکی از چیزهایی که آدم را سخت به حیرت می‌اندازد، قدرت زیست بلوچان در شرایط اقلیمی وحشتناک است. پوستی دارند تیره و این پوست آن‌ها را در برابر خورشید محافظت می‌کند. بلی هیچ چیزی در طبیعت بی‌جا و تصادفی نیست.

در صحرای دیگر دلم به حال بته‌ها و خارها و چند درخت گز می‌سوزد. باد به جان آن‌ها افتاده، ریگ و خاک را بر تنه و شاخه‌ها و برگ‌ها می‌کوبد. همه را می‌لرزاند. گه‌گاهی باد برگی را از شاخه‌ای جدا کرده با خود می‌برد. شاید دور و دورتر و درجایی دفنش می‌کند و یا می‌خشکاندش. سمت راست جاده سلسله کوه سیاهی است. سمت چپ جاده بیابانی عظیم. دشت‌ها چه فراخ، کوه‌ها چه بلند. 

کوه تفتان که در اصطلاح به آن «چهل تن» می‌گویند، چین خورده و به‌هم پیوسته و سیاه‌رنگ. ارتفاع آن از سطح دریا 4042 متر. می‌گویند آتشفشان آن هنوز فعال است و از دهانه آن همیشه بخار گوگرد متصاعد است. چند جایی توده‌های ریگ روان زنجیری را تشکیل داده‌اند. باد چند جایی روستاها و جاده‌ها و کانال‌ها و جوی‌ها را مورد تهدید قرار داده و آفتی است عظیم، گاهی شدت این بادهای حامل خاک و ریگ به قدری است که همچو ابری در مقابل نور خورشید قرار می‌گیرد و عبور و مرور وسایط ترافیکی را تا حدی مشکل می‌سازد.

ظهر به زاهدان می‌رسیم. نخستین شهر در سر شاهراهای پاکستان و هند و افغانستان. مرکز استان سیستان و بلوچستان ایران است. بلوچ‌ها حنفی مذهب‌اند و نام قدیمی بلوچستان در کتیبه‌های داریوش(مکا) ذکر شده. (مک) یا (مج) درخت خرماست. کوروش هنگام لشکر‌کشی به هند، مکران را نیز متصرف شده. فردوسی در شاهنامه خویش از گردان بلوچ یاد کرده است. اسکندر مقدونی در هنگام بازگشت از هندوستان از این سرزمین عبور کرده و در اثر وجود بیابان‌های خشک و بی‌آب و ریگزار و سر‌سختی ساکنانش تعداد زیادی از قوایش را از دست داده است.

در زمان خلیفه دوم این سرزمین به وسیله اعراب فتح شده. در اواسط قرن سوم لیث صفاری بلوچستان را زیر سلطه خویش در آورده. صفاریان، غزنویان و سلجوقیان هر یک مدتی این سرزمین را تحت تسلط داشته‌اند. حمله مغولان و تیموریان منجر به از بین رفتن سدها، کانال‌ها و مناطق آباد سیستان گردیده است. 

زاهدان 31368 کیلومتر مربع مساحت و قرار آخرین شمارش 12149 نفر جمعیت دارد. تراکم نفوس در هر کیلومتر مربع 8/3 نفر است. شهری‌ است جمع و جور و نسبتا پاکیزه. محلی که اکنون زهدان در آن واقع است، در زمان قاجاریه منطقه سرسبزی با درختان تاغ و گز بوده است. دامپرورانی که برای چرای گوسفندان خود از این ناحیه استفاده می‌کرده‌اند، اقدام به حفر چاهی کرده‌اند و بعدها در سال 1277 هـ ش، مردی به نام «مراد»، قناتی احداث کرده و بالاخره روستایی پدید آمده و به دزد آب معروف گردیده است. بعد از گذشت چهار سال بلژیکی‌های دربار قاجاریه به دستور دولت وقت گمرک خانه‌ای در زاهدان ایجاد کرده‌اند. در زمان رضا‌شاه پهلوی دزد‌آب با ایجاد مراکز گمرکی و بندری و امتداد خط آهن از کویته پاکستان به زاهدان پدیدار گشته است و به تدریج شهر زاهدان به صورت مرکز استان سیستان و بلوچستان درآمده است.

در زاهدان فقط چند ساعتی می‌مانم و ظهر چلوکبابی می‌خورم. سه‌و‌نیم از زاهدان حرکت می‌کنیم. زراعت در سیستان منحصر به رود هیرمند و تحت تأثیر نوسانات آب است. محصولات این منطقه عمدتا گندم و جو و رشقه است. دامداری از فعالیت‌های اصلی است و گاه رمه‌ای و گلۀ گاوی. چندجایی هم شتران خارها و بته‌های صحرایی را می‌جوند و کمبود مراتع و آب و کیفت اقتصاد کهن شبانی از سیمای منطقه پیداست. در جایی درختی می‌بینم. عجیب است. هیچ‌وقت چنین درختی را ندیده بودم. نه در جلال‌آباد نه در سروبی و نه در خوست و پکتیا. شاید در چخانسور و دشت مارگو و دشت بکوا پیدا شود. در عین‌ حال می‌توان یک درخت معمولی قلمدادش کرد. اما نمی‌شود نادیده‌اش گرفت. با همان یک بار دیدن هم در ذهن می‌ماند. کرکسی بال‌هایش را گشوده و خود را به آسمان آبی سپرده. آفتاب و دمای زیاد یکی از مشکلات اساسی است. راننده و کلینر و مالک سرویس بنز 302 بلوچ‌اند و گپ و سخن‌شان بلوچی. پهلویم چوپانک لاغر اما پر بادی نشسته. پیراهن و پتلون به قیافه‌اش نمی‌خواند. از هزاره‌های مقیم در کویته است. قفل زبانش را می‌گشایم:

«نامم خداداد است. اصلا از جاغوری هستم. اما در کویته تولد شده‌ام و جاغوری را ندیده‌ام. می‌روم به زیارت مشهد. پس از آن به امارات و کویت. ویزا دارم. دو سال شده که در کویت روز کوپی‌کشی می‌کنم و شب در نانوایی مامایم می‌خوابم. در کویت کوپی‌کشی و بنایی و نانوایی می‌چلد. رنگ‌مالی هم بد نیست. بدون کسب گذاره نمی‌شود...» لختی به دشت و بیابان می‌نگرد و بعد با طمطراق اضافه می‌کند «آمده بودم دیدن پدر و مادرم. نامزدم کردند. سال دیگر عروسی می‌کنم...» آرام و راحت همه‌چیز را قصه می‌کند. نه سرخ می‌شود نه زرد و از آن جهان دیده‌هاست. خودش را روزی‌رسان خانواده می‌پندارد و چه ناز و افاده‌ای. در تمامی اطراف زمین خشک و خالی. بدون کمترین نشانه‌ای از رستنی‌ها. نه بیشه‌ای نه مرغزاری. فقط از فرش یکدست ریگ و خاک میده پوشیده شده. در طرف چپ خورشید همچنان از بالا می‌تابد و از حرارتش کاسته نشده است.

در وسط صحرایی ناگهان سرویس می‌ایستد. راننده و کلینر و مالک شتابان پایین می‌شوند. داتسونی نزدیک می‌شود. همه دست به کار می‌شوند و چند فرش بزرگ و مقداری اموال دیگر را در شکم سرویس جابه جا می‌کنند و سپس هر دو «ماشین می‌زنند به چاک». 

داتسون پیکپ چه گرد و خاک که در دشت بلند کرده. می‌اندیشم که اگر همین قاچاق نباشد، بلوچ چطور می‌تواند چرخ زندگی را بگرداند. این صحرا و بیابان که نه جای دامپروری‌ است، نه کشاورزی. وقتی آسمان بخیل است، نه ابری نه بارشی و زمین هم کربلای تیار. باید چاره‌ای جست و چاره‌اش همین قاچاق اموال و مواد مخدر و انسان و... تا آسمان همین است و زمین همین و روزگار بر همین منوال می‌گذرد، نمی‌توان تمام کاسه و کوزه‌ها را بر سر بلوچ شکست. 

مسافران آب می‌خواهند. «داش‌جواد» مدام می‌رود و می‌آید و در دستش جگ سرخ پلاستیکی و گیلاس آبی، راحتم و در پی کشفی تازه. گه‌گاهی هم چرتی. اما کجا می‌گذارند. تا چشم گرم می‌شود، صدای راننده می‌پیچد «پاسگاه رسید. بلند شید» پایین می‌شویم، بیک‌ها و بکس‌ها را می‌گیریم و به صف می‌ایستیم و بازرسی و تلاشی، گاهی فقط دستی فرو بردن و کشیدن و بازی دادن خود و دیگران. از سر و صورت پاسدار بیزاری می‌بارد، یعنی که چقدر بپالیم. سربه هوا و مغرور و افغانی یعنی عمله ساختمانی و آجرپزی و سنگ‌بری و آداب چندانی هم نشان نمی‌دهد یا انگار آمده‌ایم تا خدای نکرده به ساحت مقدس جمهوری اسلامی به چشم چپ ببینیم. مهمان ناخوانده که هستیم. فکر می‌کنم نباید چیزی بگویم و کاری بکنم که خطری در پی داشته باشد. در هرجا زیر فشارم. یا از فرط جبن و بزدلی از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسم. تا ده یازده شب خواب و بیدار و پاسگاه به پاسگاه گشتن و خواب و آرامش حرام ساختن. 

یازده شب سرویس ما کنار رستوران مزدحمی در بیرجند می‌ایستد و راننده صدا می‌زند «غذا بخورید و نماز بخوانید». وضو‌خانه جمع و جور اما کمی شلوغ. پس از دو روز از بی‌آبی نجات یافته‌ایم. وضویی می‌گیریم و در مسجد کوچکی نماز می‌خوانم. زن و مرد جدا. رستوران فقط چلو‌کباب دارد. با برنجی که سرد و کم‌روغن است و چند شاخه سبزی که نه به نعناع می‌ماند نه به گشنیز. ماست هم نمانده. با نوشابه «زمزم» دهنم را تر می‌کنم. خوراک هزار و پنجصد تومان که می‌شود صد کلدار. باید نه خسیس بود و نه مسرف. کم‌خوری و پرخوری هر دو خطرناک است. به ویژه حین مسافرت و در موترهای شرکت تعاونی ایران که کمتر توقف می‌کنند. می‌ترسم که یکی بگوید «آخر این‌طور که چلو‌کباب را نمی‌خورند». بیرون از رستوران در پیراهن و تنبان احساس سردی می‌کنم و اختلاف درجه حرارت شب و روز زیاد است. جایی مرد مفلوجی آواز می‌خواند و گروهی جمع شده‌اند. به به، پس آن‌قدر فشار نیست و موسیقی را در ملاء عام می‌گذارند. مرد صدای دلنشینی دارد. انگشتانش به قاعده کار می‌کنند و ضرب و نوای تنبک هم بد نیست. حیف که دیر می‌رسم. دکان‌هایی برای فروش روغن ماشین و بنزین و تعمیرات. یکی هم خوراکه فروشی. دانشگاه بیرجند زیر پرتو شیری‌رنگ نیون‌ها درخشش خاصی دارد. آرامش و خلوت جاده‌های پیرامون دانشگاه آدم را به خواب ناز دعوت می‌کند. «اتوبوس‌ها و کامیون‌ها» همچون باد از کنار یکدیگر می‌گذرند. اما نه هارنی نه سروصدایی. راه هرکدام جدا و چه حاجت به سروصداست. می‌توانی تا حدی که دلت می‌خواهد و قدرت داری بدوانی. در طول راه فقط چند هارن شنیده‌ام. نه مثل پشاور که هارن هم اشاره سبقت است هم نشانۀ سلام و علیک و مصافحه و جشن و سرور. هم نشانۀ زورگویی و تهدید و دشنام، و زمان و مکان هم نمی‌شناسند. نزدیک است خوابم ببرد که چنان تفت و بویی بر می‌خیزد که انگار میان مستراح هستم. شیشه را می‌گشایم تا هوا صاف شود که حکمی را می‌شنوم «آقا شیشه را ببند» هرکس سلیقه‌ای دارد و جای دعوا نیست و سفر دلخواه که آرزو داری برو تکسی بگیر! در اول به نظرم همه‌چیز غیر طبیعی می‌آید. اما بعدها کم‌کم عادت می‌کنم و مشکل حل می‌شود.

پس از لحظه‌های دراز، اشعه گرمی بر سر و گردنم تابیدن می‌گیرد و نسیم جان‌بخشی خواب مرا آشفته می‌کند. لرزش انگشتانی را روی پیشانی‌ام احساس می‌کنم. چشمانم را که می‌گشایم می‌بینم که سپیده دمیده است.

****

صبح روز چهارشنبه 17 سنبله به مشهد می‌رسم. مشهد شهریست به وسعت 27478 کیلومتر مربع. در احصائیه سال 1361 هـ ش، 1387884 نفر جمعیت داشته. سلسله کوههای هزار مسجد و بینالود شرق و غرب آن را احاطه کرده. در مشهد دریایی نمی‌بینم. امسال خشکسالی است و قطره بارانی نمی‌بارد. 

شنیدم که سه هزار حلقه چاه در مشهد و تربت‌جام حفر شده. در جاهایی هم آب مورد نیاز کشاورزی توسط قنوات تأمین می‌شود.

جاده‌ها و بازارها نیکو و پاکیزه و هر طعام و میوه و مأکولی که در کابل و پشاور دیده‌ام همه موجودند و گاهی بهتر و بیشتر. در مشهد خویشاوندی داریم. نامش سیدعباس موسوی. دوست قدیم و ندیم. به زحمت منزلش را می‌یابم. حویلی کوچکی در محله علیمردانی. سراسر از سمنت و خشت و فلز. زینه و دهلیزی و مهمانخانه‌ای. یکی دومتر از زمین بلندتر. دیوارها آبی و سفید. قالین‌های ماشینی سرخ و سفید و محذه‌های خُرد و بزرگ. دیوارهای مهمانخانه را چند قاب و تصویر حرم امام‌رضا و گل و بلبل آراسته. اتاق اندرونی و حمام و آشپزخانه‌ای. آقای موسوی اینک صاحب فرزندان و وحیدالله از همه بزرگتر و رشید‌تر و دخترک هفت و هشت ساله شوخ و شیطان و شیرین زبان و عروسک باز. مرا که می‌بینند و می‌شناسند، پیرامونم حلقه می‌زنند و چه شور و شعفی. چند ساجق را از جیبم می‌کشم و به فوزیه می‌بخشم. خیلی زود باهم انس می‌گیریم. فوزیه همه حرکات مرا می‌پاید. من کودک را دوست دارم و از پاکی و صفای روحشان لذت می‌برم. هر روزه مدتی از وقتم را با او صرف می‌کنم. برای من که سال‌های کودکی و جوانی را پشت‌‌سر گذاشته‌ام، هنوز که هنوز است چندعکس دوران کودکی‌ام چیزهای زیادی را در من زنده می‌کنند. تا چند سال پیش که در کابل بودم هنوز کتابچه رسامی صنف سوم مکتبم را داشتم، کتابچه خاطرات دوران مکتب ابتدایی را همه‌جا با خود می‌بردم و برگ‌های گلاب آن هنوز سر جایش بود. تشله‌هایی را که سال‌های سال نگهداشته بودم، برای من بسیار عزیز بودند. وحیدالله آهسته می‌خندد. خیلی خجالتی و محجوب است. چهره‌اش به همایون می‌ماند و قدش هم. یکی دو جمله که می‌گوید باز سرش را خم می‌کند و فکر می‌کنم که در ذهنش مشغول ساختن جمله دیگریست. پسان‌تر چایی و حمامی و استراحتی و ناهاری. 

سپس قیچی و ماشینی می‌آورند و محاسن مبارک را دستی می‌زنم، کار استن سرو زپیراستن است! وقتی در آیینه به چهره خود می‌نگرم، راضی‌ام، پس آدمی این حق را هم دارد که به قیافه خود دستی بزند! 

***

مشهد شهر امام‌رضاست. امام در آن تسلط بیچون و چرایی دارد. نمی‌توان از پیشینۀ آستان قدس رضوی چشم پوشید و راویان و محققان روایت می‌کنند که حضرت علی بن موسی‌الرضا، امام هشتم شیعیان روز یازدهم ذیعقده سال 148 هجری، 765 میلادی در مدینه متولد شد. سالی پس از زندانی شدن و شهادت امام موسی کاظم به مسافرت رسالت‌آمیز خود به گوشه و کنار خراسان وقت پرداخت. بدبختی‌های بشر را آزمود. عملا در زندگی زجر کشید و در جهت بسط و توسعه تشیع کوشید. پیروان امام رضا معتقدند، وی را به خاطر رسالت مذهبی‌اش در 21 رمضان سال 202 هجری، 817 میلادی در زندان مأمون مسموم و شهید کردند. امام می‌توانست شفاعت بطلبد. دست‌کم می‌توانست مخالفت نکند و جان خویش را نجات بدهد ولی اگر چنین می‌کرد، دیگر امام نبود. امام رضا به وجدان و به حق و حقیقت بیشتر از جان خود ارج نهاد. او یگانه امامی نیست که راه را تا پایان تلخ آن پیموده است.

امام رضا را در بقعه‌ هارونی نزدیک به ضلع غربی بقعه بالای سر قبر هارون الرشید به خاک سپردند. بقعه هارونی در خانه و باغ حمید‌الدین قحطبه طائی حاکم طوس به دستور مأمون عباسی (198 تا 218 هجری) برای آرامگاه پدرش هارون ساخته شده و در قریه سناباد طابران طوس کهن واقع بود و پس از آن‌که مدفن حضرت رضا شد، به مشهد شهرت یافت.

در زمان دیلمیان در تزئین آن کوشش‌هایی به عمل آمده است. گفته‌اند که ناصر‌الدین سبکتگین (366 تا 387 هجری) بقعه را از راه تعصب خراب کرد. چنان‌که از بنای عهد مأمون فقط اندکی بیش از دو متر دیوارهای آن برجای ماند. تا این‌که سلطان محمود غزنوی (387 تا 421 هـ) در خواب مورد خطاب و عتاب حضرت امیرالمومنین علی ابن ابیطالب قرار گرفت «تا چند این چنین خواهد مان» «الی متن هذا» و سلطان دانست که مقصود حضرت، چگونگی بقعه حضرت رضاست و دستور تجدید و بازسازی داد. سوری بن معتز حاکم وقت نیشاپور در آن مناره‌ای بنا کرد (همین مناره اکنون بر فراز ایوان طلای صحن کهنه نزدیک گنبد قرار دارد) و بعد آن را با خشت‌های زرین و تزئینات و اضافات دیگر آراست و دیهی بزرگ و آبادان بر آن وقف نمود.

بر اثر حمله غزان در سال 548 هجری حرم صدمه فراوان دید و چندسال بعد شرف‌الدین ابوطاهر بن سعد بن علی قمی به هزینه شخصی خود یا به وکالت سلطان سنجر سلجوقی (511 تا 577 هجری)، آن را تعمیر و احیا نمود و نیز در اواخر عهد سلجوقیان زمرد ملک فرزند خواهرزاده سلطان سنجر، حرم را با کاشی‌های نفیس هشت‌ضلعی و شش‌ضلعی رنگین و ستاره‌ای آراست.

صدمه‌ها و ویرانی‌های حاصل از فاجعه مغول دامنگیر آستان قدس رضوی هم شد و بر اثر یورش تولی خان شهر مشهد و بارگاه امام هشتم آسیب فراوان دید. سپس در مرحله اول غازان خان گنبد را بنیاد نهاد و پس از او سلطان محمد خدا بنده ملقب به الجایتو بهادر شهریار شیعی مذهب مغول (703 تا 716 هجری) به تعمیر آن اهمیت گمارد.

ابن بطوطه (قاضی شمس‌الدین محمد) جهانگرد معروف مغربی که در سال 724 هجری از راه جام به طوس آمده است، می‌نویسد «در مشهد مکرم قبه عظمیی است در داخل زاویه و در جنب آن مدرسه و مسجدیست که همه از ابنیه عالیه مطبوعه است. دیوارهای این ابنیه را با خشت کاشانی مزین کرده و بر روی مرقد حضرت رضا صندوق چوبی نصب شده و بر روی صندوق صفحات نقره کوبیده‌اند و قندیل‌های نقره بالای مرقد آویخته و آستانه در قبه نیز نقره است و بر در مزبور پرده‌ای از پارچه حریر مذهب مشاهده می‌شود و انواع فرش‌ها در قبه گسترده‌اند و در برابر مرقد حضرت رضا قبر هارون‌الرشید است که بر روی آن نیز صندوقی نصب شده و شمعدان‌ها روی آن گذشته‌اند.»

در عهد جانشینان امیر تیمور بناهای مهم و قابل توجه در جوانب حرم مطهر و متصل به آن افزوده گشت و غیر از مسجد بالاسر و راهروهای آن نشانه‌ای از بناهای مورد ذکر ابن بطوطه باقی نماند. مسجد گوهر شاد که در حقیقت صحن جنوبی حرم است به همت گوهرشاد آغا همسر شاهرخ تیموری در سال 821 هجری اعمار شده است و مقارن با ساختمان آن چندان بنای مهم دیگر هم متصل به جانب غربی دارالسیاده و مدرسه دیگر به نام مدرسه دو در، به سال 843 هجری در زمان شاهرخ تیموری (همسر گوهرشاد آغا) در جانب غربی و روبه‌روی مدرسه پریزاد ساخته شد.

بنای اصلی و نخستین ایوان طلای صحن کهنه هم از آثار اواخر دوران تیموری بوده بانی آن امیرعلی‌شیر نوایی وزیر سلطان حسین بایقرا (878 تا 912 هجری) است و صحن کهنه در آن هنگام به وسعت کنونی نبوده و در زمان شاه‌عباس با بزرگ کردن صحن در وسط واقع گشته است. فعالیت‌های آبادانی عهد تیموری تا پایان آن دوره ادامه داشته است.

شاه طهماسب اول مناره نزدیک گنبد را مرمت و طلا‌کاری نمود و در سال 932 هجری گنبد رضوی را که با کاشی‌های نفیس مزین بود بدون آن‌که در اصل بنا تغییری بدهد با خشت‌های طلا (به جای پوشش کاشی) آراست. اما طولی نکشید که در فتنه ازبک عبدالمؤمن خان ضمن تاراج نفایس آستانه، خشت‌های طلای گنبد گلدسته (مناره) را فرو ریخته، طلای آن‌ها را به مصرف رسانید. در سال 1010 هجری مطابق 1601 میلادی که شاه‌عباس کبیر پیاده از اصفهان به مشهد آمد، طلا‌کاری گنبد را تجدید نمود و در دوران او آثار مهم و فراوان در مجموعه آستان رضوی به وجود آمد.

بنای مهم دیگر دوران صفوی رواق بزرگ جانب شرقی حرم مطهر به نام گنبد حاتم‌خانی است که به همت حاتم‌خان (حاتم بیگ اردو تبریزی اعتماد‌الدوله، وزیر شاه‌عباس) ساخته شده است. گنبد نامبرده از نظر چگونگی مقرنس کاری، معرش کاشی در سقف مستطیل شکل آن و به اصطلاح استادان معمار، طاق خوانچه‌ای، جنبه هنری ویژه به خود دارد. پس از کشته شدن نادرشاه افشار هنگام کشمکش مدعیان سلطنت به وسیله نادر میرزا نوه او جواهر آن به یغما رفت.

پس از انقراض سلسله صفویه نوبت به آثاری می‌رسد که به وسیله نادرشاه افشار در مجموعه ابنیه آستان قدس رضوی انجام پذیرفته است. بر دیوار جنوب ایوان طلای صحن کهنه قصیده مفصلی برخشت‌های مطلا نوشته شده است که می‌رساند تعمیر و طلا‌کاری ایوان نامبرده به وسیلۀ نادرشاه انجام گرفته، مناره بالای همان ایوان هم در زمان نادرشاه افشار مجددا طلا‌کاری شده، ساختمان مناره ایوان شمالی و تذهیب آن نیز از آثار نادرشاه افشار است.

در دوران قاجاریه آثار دیگری در مجموعه آستان قدس رضوی ساخته و پرداخته شده است. مهمترین آن‌ها صحن نو در جانب شرقی حرم است که در زمان سلطنت فتحعلی شاه در سال 1233 هجری احداث گردید و کاشی‌کاری آن 27 تا 30 سال پس از آن هنگام، در زمان محمدشاه به کوشش حاج میرزا موسی خان فراهانی (برادر میرزا ابوالقاسم قایم مقام فراهانی) تولیت وقت آستان قدس صورت گرفت و طلاکاری ایوان آن در سال 1282 هجری به دستور ناصرالدین شاه به وسیلۀ میر سید محمدحسین موقوفات آستانه انجام پذیرفت. در زمان محمدشاه قاجار رواق دارالسعاده اعمار شد. رواق مذکور از نظر مذکور از نظر وسعت و پوشش بزرگ گنبدی و یزدی‌بندی و آینه‌کاری از آثار پرشکوه آستان قدس رضوی شمرده می‌شود. نام محمدشاه قاجار، ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه بر لوحه‌های کاشی و مرمری و کتیبه‌های متفرق، حکایت از تعمیر و تنظیف ابنیه آستان قدس می‌نماید.

رضا خان پهلوی حین سفر به مشهد در سال 1307 خورشیدی، دستور احداث فلکه‌ای را در گرداگرد مجموعه نامبرده صادر نمود و بنای سه طبقه‌ای کتابخانه و موزه در قسمت شمالی اعمار شد. در زمان محمدرضا شاه پهلوی رواق‌های کوچک غیر مهم و دیوارهای ستبر خشتی واقع در بعضی از جوانب حرم یا در کار رواق‌های بزرگ را برهم زدند و با بهره‌مندی از فضای آن، رواق‌های بزرگ و وسیع دیگر را اعمار کردند. فلکه پیشین را تا شعاع 320 متر (از نوک گنبد مطهر) گستردند و غیر از ساختمان‌های متعلق به مجموعه آستان قدس و چند بنای تاریخی متصل و مجاور به آن باقی ساختمان‌ها را به هر صورت که بود (اعم از زیبا و زشت و تاریخی و غیر تاریخی)، بر چیدند و محل آن‌ها را به فضای سبز تبدیل نمودند.

در زمان رضا شاه به کوشش و هزینه شادروان حسین مجار‌باشی زنجانی صندوقی تهیه شده بر روی مرقد نصب گردیده است.

***

نزدیک عصر با آقای موسوی پیاده حرکت می‌کنیم به سوی حرم. هنوز نرسیده‌ایم که بانگ اذان عشا طنین می‌افگند. حرم عجب چراغان است. گنبدها و گلدسته‌ها و دروازه‌ها و رواق‌های طلایی درخشان چشم آدم را خیره می‌کند. آدم باید بیاید و به چشم سر جلال مذهب را ببیند و شنیدن کی بود مانند دیدن. خود را جزئی از کل می‌دانم و حرم امام تحصنی به افغان‌ها می‌بخشد و فارغ‌البال گشتنی و سخت‌گیری در آن راهی ندارد. 

زواران دسته‌دسته و گروه‌گروه پیرامون حرم قدم می‌زنند. یا نشسته‌اند. بعضی‌ها با خانوار و دم و دستگاه و فرش و ظرف و کمپل‌ها. ذکر گویان و دعا خوانان. نزدیک یکی از دروازه‌ها تلاشی مختصری و کامره عکاسی اجازه نیست. من و موسوی می‌گذریم. موسوی می‌گوید: «سابق تلاشی نبود. پس از انفجار چندسال پیش تلاشی می‌کنند.» از دروازه که می‌گذریم می‌بینم که جا نیست و همه‌جا صف نماز‌گزاران به هم چسپیده و فشرده. 

بسیاری‌ها با تسبیح و مهر و سجاده. از همان‌هایی که در پیرامون حرم دیده‌ام. در صفی جا باز می‌کنیم. نماز چند دقیقه طول می‌کشد و تشهد و سلامش زانوانم را خسته می‌کند. پس از «السلام علیک» نمازگزاران متفرق می‌گردند و بوسه در و دیوار حرم و تقرب جستن و توبه و طلب آمرزش. امیدوارند دعاهای‌شان قبول افتد و گشایش رخ دهد. دختر جوانی زنجیر دروازه را محکم گرفته و چه گریه پر سوزی. دست از گریه که بر می‌دارد، نوبت مادرش می‌رسد که بار دلش را خالی کند. پدر مشغول دعاست بسیاری مردم معتقدند دعا مشکل‌گشاست و نباید کسی به خود حق بدهد که معتقدات دیگران را خرافات بنامد. از روی سنگ‌های اشک‌آلود می‌گذرم.

پیرامون حرم کسانی هستند که بخت و طالع زواران را با فال ورق و پرنده‌های محکوم در قفس پیشگویی می‌کنند. کف دستشان را می‌خوانند. رمال‌اند و فالبین. حتی سیاستمدارانی را دیده‌ام که با طالع‌بینان مشورت کرده‌اند. نمی‌خواهم به هیچ‌یک آنان مراجعه کنم. فالگیران در‌صدد پیش‌بینی چیزی هستند که در حقیقت قابل پیش‌بینی نیست. دعایی و طلب آمرزشی و دوباره برگشتن. موسوی می‌گوید: «به فرصت ببینید. دیدن حرم چند ساعت وقت می‌خواهد.»

صبح روز دیگر در دهلیز خانه صدای یا الله یا الله و سرفه‌ها و گلو صاف کردن‌ها می‌پیچد. معلوم می‌شود که دوست محترمی می‌آید. بلی آقای سید اسحاق شجاعی است. دوستی چندین‌ساله داریم و نامه پراگنی و آثار یکدیگر را می‌خوانیم، اما بار نخست است که از نزدیک ایشان را می‌بینم. مصافحه و معانقه و تعارفات زیاد. آقای شجاعی پخته‌سال می‌نماید. موهای تیرۀ کوتاه و آراسته‌اش چهرۀ گرد و گوشتی او را پرتر جلوه می‌دهد. دهان تنگ و چشمان بزرگ و میشی کم‌رنگ دارد. قدش متوسط و کمی چاق است. از خوشی در لباس خود جا نمی‌شویم. شجاعی مردی به نظر می‌رسد ساده و صمیمی و مهربان و جذاب. وی که نویسنده است و در محیط مذهبی و حوزه‌ای پرورش یافته و اسطوره و انقلاب اسلامی او را سال‌ها با خود کشانده و پژواک نیرومند آن را می‌توان در بسیاری از داستان‌های «سال‌های برزخ و باد» به وضوح دریافت. اینک در عرصه سیاست احساس ناراحتی و قید و فشار می‌کند و تمایل چندانی ندارد به این‌که خود را با تمام رشته‌های روح به سیاست خاصی مقید کند. اگر هم بخواهد تازه نمی‌داند که این کار را چگونه به انجام رساند.

ساعتی بعد حرکت می‌کنم به سوی حرم. اول گشتی پیرامون حرم می‌زنیم. آنچه از همه بیشتر در شهرهای ایران جلب توجه می‌کند، کثرت تصاویر رهبران جمهوری اسلامی در شهرها و محلات مهم است. در پیرامون حرم امام رضا تصاویر بزرگی از آیت‌الله خمینی و آیت‌الله خامنه‌ای و بیشتر باهم. «امام» را تنها نمی‌گذارند و شاید مصلحت همین‌طور ایجاب کند. گنبدی زیر نگاهم جان می‌گیرد. دوری می‌زنیم و از در طلایی جنوب حرم به درون می‌رویم. گنبد طلای آستان قدس رضوی که در زمان شاه‌عباس صفوی ساخته شده با گلدسته‌ها و دیوارهای کاشی هفت‌رنگ مقرنس و آئینه‌کاری و سنگ‌های مرمر و کتیبه‌ها جلوه و عظمت به‌خصوصی دارد. روی درها را طلا گرفته و نقش‌های بسیار در آن کرده. در گاهی عظیم است و به تکلیف ساخته‌اند. همه‌جا شسته و رُفته و خیره کننده. آقای شجاعی مرا به صحن مسجد گوهرشاد که در حقیقت حکم صحن جنوبی حرم امام را دارد، رهنمایی می‌کند. مسجد نامبرده در قرن نهم هجری (حدود سال 821 هـ) ساخته شده و چه ازدحامی. بیشتر زن‌هایند و هر دسته‌ای را مردان و جوانان همراهی یا محافظت می‌کنند و در تنگی دهلیزی حلقه‌ام می‌کنند و دقایقی می‌گذرد تا حصار را می‌شکنم.

گوهرشاد بیگم دختر امیر غیاث‌الدین ترخان، زنی بوده منبع خیرات و مبرات و مشیر و مشار شوهرش شاهرخ میرزا. در آبادانی قلمروش بسیار کوشیده و دخالتی آشکار در همه امور داشته است. کتیبه مسجد گوهرشاد به خط بایسنقر پسرش است. در کتیبه نام معمار این بنای مشهور، قوام‌الدین شیرازی آمده است. کتیبه‌های دیگر مسجد نشان می‌دهند که در سده‌های یازدهم و دوازده و سیزدهم هجری نیز تعمیراتی و الحاقاتی و تزئیناتی صورت گرفته است. این مسجد با دو مناره بدیع، ایوان بلند و گنبدی پیازی شکل که با کاشی‌کاری تزئین شده از زیبا‌ترین شاهکارهای معماری و کاشی‌کاری به شمار می‌رود. مسجد دیگر گوهرشاد در هرات است که او خود توفیق اکمال آن را نیافت. گویا پس از مرگ وی سلطان حسین بایقرا اعمار و تزئین آن را به پایان برده است.

در مسجد گوهرشاد در مشهد بهترین کاشی و از همان نوعی که در هرات و مزار شاه‌اولیا در بلخ دیده‌ام، کار گرفته شده، بیشتر سفید و آسمانی و فقط کمی سرد و غیر براق. گوهرشاد زنی بوده صاحب نفوذ. عنایت او به هنرمندان و اهل فضل سر زبان‌هاست و دیدارش با ندیمه‌های جوانش از مسجد گوهرشاد هرات که همه را به کام رساند و نیک‌بخت گردانید، خیلی‌ مشهور است. سرانجام این زن ستوده‌خصال در سال 861 قمری در اثر تبانی و دسایس درباریان به فرمان ابوسعید گورگانی به قتل رسید. دعایی در حق این خاتون نیکوکار می‌کنم و می‌گذرم به صحن عتیق که جایی باز و فراخ و به صورت صحن چهار ایوانی است. دو گلدسته مطلا شکوه و جلال خاصی بخشیده است. بر بالای ایوان غربی برج نقاره‌خانه دیده می‌شود و بر بالای ایوان شرقی برج ساعت را ساخته‌اند. از بلندگو آگهی‌های مفقودی و پیدا شدن کودکان و اموال و اجناس و اسناد پخش می‌شود و توصیه‌هایی که «مواظب اسناد و پول و اثاثیه‌تان باشید...» یعنی که این‌جا هم رخنه کرده‌اند. زواران جای خالی نگذاشته‌اند و ذکر و دعا و مناجات و زیارتنامه خواندن و حاجت خواستن. چه جنب و جوشی. چند نفر مدحی و روضه‌ای و دیگران در خود فرو رفته. کسی را نمی‌بینند و لمس نمی‌کنند و جهانی دارند. آقای شجاعی می‌گوید: «باید نماز بخوانیم». به گوشه‌ای می‌روم و دو رکعت نماز می‌خوانم و حاجت می‌خواهم. این دو رکعت نماز جزء آداب زیارت است.

عرق از سروگردنم جاریست. از کنار پکه‌ها و کولرهای دیواری که می‌گذرم، هوای سرد به سر و رویم می‌خورد و عحب کیفی می‌بخشد. انبوه زواران گاهی مرا از شجاعی جدا می‌کند. یکی چاق است و بد‌قیافه و راهم را تقریبا سد ساخته. دهلیز فرش مرمر ملون همچون شیشه صاف و لغزان. انگار به دست زمانه و نسل‌های زواران امام صیقل یافته‌اند. خادمان جداگانه ایستاده‌اند هم آماده خدمت و هم مأمور نظم و نسق. زواران در هرگوشه زانو زده‌اند. قرآن تلاوت می‌کنند و با افروختن شمعی و بستن دخیلی امام رضا را وسیله توسل به معبود‌شان قرار می‌دهند.اصولا دست‌یافتن به دامان بزرگان و تکیه کردن به نیروی مادی یا معنوی قدرت‌مندان همیشه از احتیاجات طبیعی بشر و از خصایل فطری آدمیزاد بوده است. دردمندان و حاجت‌مندان، دنبال شخصی و مرجعی می‌گردند که بتواند حاجت‌شان را برآرد. یا از نگرانی خلاص‌شان نماید و مردمی که پابند مذهب‌اند قبل از هر کجا و بیش از هر چیز، سراغ بزرگان دین‌شان می‌روند. لذا معابد و پرستشگاه‌ها و زیارت‌ها علاوه بر محل راز و نیاز به درگاه خداوند، از قدیم‌ترین ایام برای توسل و استغاثه صاحبان حاجت مورد توجه فراوان مردم متدین بوده است. زنجیرهایی که به درب زیارت سخی و ابوالفضل در کابل می‌بستند و میخ‌هایی که بر در و دیوار زیارت‌ها می‌کوبیدند، یا تکه‌ها و دستمال‌های سرخ و سبزی که در علم‌های زیارت‌ها و حتی درختان کهن‌سال خصوصا چنارهای قدیمی می‌بستند، همه از شیوه‌های گوناگون توسل به معبود شمرده می‌شوند. یا دم می‌آید که زن حاجی کوچۀ ما چند تار موی یگانه پسرش را تا هفت سالگی او کوتاه نمی‌کرد، و وقتی کوتاه کرد، هم‌وزن آن نقره خرید و وقف زیارت حضرت ابوالفضل در مرادخانی کرد.

سرانجام به ضریح مبارک نزدیک می‌شویم. ضریح تازه ساز به فرمان محمدرضا شاه پهلوی در سال 1335 خورشیدی ساخته و نصب شده و در ساخت آن فولاد و فلز به‌صورت ریخته‌گری با صفحه‌های زرین و سیمین و میناکاری به کار رفته است. در طره‌های بالای آن ترکیب مقدس الله‌اکبر تکرار گشته و قسمت‌های مختلف ضریح را با طرح‌های گل و بوته و هنرهای ظریف و چند شاخه گل سرخ و سفید تازه و معطر آراسته‌اند. با شجاعی ایستاده‌ایم و چیزهایی را در دل می‌خوانیم. شاید دعا و طلب آمرزش و... صدای همهمه زایران می‌آید و من مخاطب تنهای امامم و آیات مبارک و نقش‌های ضریح مرز پاک محو شدن را به من می‌آموزد. ضریح امام دور از دست. ای بالا، من خسته‌ام. گه‌گاه شورم بخش. نیرویم ارزانی بفرما. شاید در این گرد هم سواری باشد... گامی چند همراه او می‌روم. نمی‌پرسم و نمی‌دانم به کجا و از همه‌چیز رها می‌شوم و کار من نیست که از همه‌چیز سر در آورم. پس زندگی خالی نیست. امام هست. ایمان هست. گنهکارم و لیکن خوش نصیبم. اما لختی بعد در برابر ضریح وهمی گریبانگیرم می‌شود. در همه لحظه‌های زندگیم محرابی وجود داشت و همه رؤیاهایم در محرابی خاک و خاکستر شده است. خود را آشفته می‌یابم، خودم را در ازدحام حرم از یاد می‌برم و گم می‌کنم. من خلعتی و توشۀ عقبای مادرم را در دست دارم و مکلفم آن را تبرک کنم. بازور و فشار به ضریح نزدیک و نزدیکتر می‌گردم. اما ازدحام و فشار مانع است. هرچه می‌کوشم و عرق می‌ریزم، نمی‌شود که نمی‌شود و دستانم هنوز با صفحه‌های زرین و سیمین و پرتلألو ضریح چند وجب فاصله دارد. کم است کرتیم از جانم براید و دستی تا نزدیک جیبم رسیده است. به کلی گیج شده‌ام و هیچ منظور را نمی‌فهمم. باید مواظب باشم به‌خصوص با این ازدحامی که دور و بر ضریح است. اگر خدای نکرده جیبم را پاک خالی کنند، چه خاکی بر سرم بریزم. هراس از «جیب‌بر» یک دمی مرا رها نمی‌کند. ناگهان توصیه‌های بلندگوی حرم یادم می‌آید. خود را به نزدیک آقای شجاعی می‌رسانم و کرتیم را با اسناد و پاسپورت و مقداری پول به او تسلیم می‌کنم و خود را برای مصافی که در پیشرو دارم آماده می‌سازم. این بار خود را در جریانی قرار می‌دهم و فشار گروهی مرا چون خس و خاشاکی به پیش می‌راند. تقلای بیشترم نتیجه می‌بخشد و نوک انگشتانم به ضریح مبارک می‌رسد. دست‌ها و انگشتانم می‌لرزند و خلعتی را چندین بار به زروسیم ضریح می‌مالم. راستش را بخواهید به ضریح دستم می‌رسد اما سر و رویم نه. نمی‌دانم زورم نمی‌رسد. یا امام نمی‌خواهد. یا نمی‌مانند. یا ایمانش نیست و خلاصه نمی‌شود که نمی‌شود. اما در و پنجره و دیوار حرم را نمی‌بوسم. فکر می‌کنم شرعی نیست. یا ریا نشمارند. یا نمی‌خواهم همرنگ جماعت باشم و تیشه معاندان دسته یابد. یا شجاعی از دور نظاره کند و خنده معنی‌داری بر لب یعنی که «به چشم کی خاک می‌پاشد». غافل از این‌که نه مسأله خاکپاشی است نه (کلکی) در کار است وصی ما در هستم. سفارشی شده که ناچار بدان باید عمل کنم...

فاتح و مغرور و نفس‌زنان به نزدیک آقای شجاعی بر می‌گردم. دانه‌های عرق از پیشانی بر‌افروخته‌ام می‌جوشند. پس از درود بر رفته‌گان و مانده‌گان و آینده‌گان دوباره از راهی که آمده بودیم بر می‌گردیم. اول کفش‌خانه. سپس به سوی حوض طلا می‌رویم. به زحمت خود را نزدیک می‌کنم. عرق از سر و رویم جاریست. جدال برای به دست آوردن یک جام کلمه‌دار آب ادامه دارد. جوان و نوجوان کشمکش بیشتری دارند. زوار «قلدری» ایستاده و دم راهم را سد کرده است. سر‌انجام چند جرعه آب می‌نوشم. چه آبی. از آب همه‌جا خوشتر و پاکتر و نمی‌دانم از کجا می‌آید. واعظی بر منبری نشسته و مجلس وعظی برای عوام‌الناس دایر کرده و همه‌اش اندر باب فضایل نماز و روزه. به احکام وضو که می‌رسد سخنانش همانند توضیح‌المسائل خشک و دقیق است و گفته‌های زنده‌یاد جلال آل‌احمد را به یاد می‌آورد «آخر تا کی مذهب را به دسته آفتابه بست و در حوزۀ نجس و پاکی محصورش کرد...» به فاصله نزدیکی دستۀ سینه‌زنی. همه سیاه‌پوش و شال سبزی برگردن بسته. شاید سید باشند و «آقا». سرود مذهبی می‌خوانند «رضا جان، رضا جان، خامنه‌ای را نگهدار» و با دست بر سینه می‌زنند و شعارهای «الله اکبر، خامنه‌ای رهبر- مرگ بر ضد ولایت فقیه- مرگ بر اسرائیل- مرگ بر امریکا» را سر می‌دهند. دهان‌ها کف کرده و مشت‌ها گره‌بسته. از همان دسته‌هاست و لابد در جایی آموخته. بیشتر‌شان مردان جوان. چند نو جوان و دو سه پیر مرد. نمی‌دانم این نمایش است برای زواران یا محکم‌کاری. بعضی از مسائل در نظرم گیج کننده و حتی اسرار‌آمیز است. اما لحظات که می‌گذرند بدان‌ها خو می‌کنم و هیچ چیز حیرانم نمی‌کند. 

گوشۀ دیگر جوانی و سر‌‌‌‌‌‌‌‌‌و‌صدا و حرکات عجیب و غریبی. دهان کف‌آلود و رگهای گردن متورم. چیزهایی می‌خوانند که به حافظه سپردنش دشوار می‌نماید. شاید در فکر عرفان‌بازی و ذکر و سماع است. شجاعی می‌بیند و می‌گذرد. مرد میانه‌سالی می‌خندد و می‌گوید: «به سرش زده است». راستی به قیافه و سر وضعش هیچ نمی‌خواند. هجوم مردم بسیار است، اما همه‌جا پاک و ستره. همه‌چیز به قاعده و نظافت جزء ایمان است. در هر قدم و در هر وجبی خادمان با وسواس تمام مواظبند، تا چیزی بر صحن نیفتد و حرم مطهر را نجس نکند.

مردم نشسته‌اند. یا گرداگرد صحن می‌گردند. یا در و دیوار حرم را می‌بوسند. زواران پاکستانی و افغانی از لباس‌های‌شان شناخته می‌شوند و جنب‌و‌جوش بیشتری دارند. گاهی امر و نهی پاسداران و خادمان سبب می‌شود که چند لحظه درنگ کنیم. اما بد‌رفتاری و ضرب‌و‌شتمی در کار نیست. از سخنان آقای شجاعی در می‌یابم که اکنون صحن‌های حرم را، صحن امام خمینی، صحن جمهوری اسلامی، صحن قدس، صحن عتیق و صحن آزادی نامگذار کرده‌اند.

بیرون حرم پیرمردی تک‌وتنها در کنج دیوار نشسته است. لباس ژنده به تن دارد و رنگ پریده و بیمار می‌نماید. وقتی از پهلویش می‌گذرم، پیرمرد از خریطه کوچکی تصویری را می‌کشد و به سوی من پیش می‌کند «تصویر حرم امام رضاست، نمی‌گیرید؟» جیب‌هایم را می‌کاوم و پولی را می‌کشم «چند است؟» «صد تومان». صد تومانی را به پیرمرد می‌دهم و تصویر را می‌ستانم. پیرامون حرم گدا نمی‌بینم. می‌گویند نیست و اگر پیدا شود هم نمی‌گذارند.

گرداگرد حرم هنوز پیراسته و پالوده نشده و عناصر بنا ترکیب و انسجام لازمش را نیافته است و گاهی آراستن بیش از حد پوشش و مستوری می‌آورد و از خوش‌منظری و دل‌بازی می‌کاهد. 

کتابخانه و موزه در بنای پنج طبقه‌ای قرار دارد که دو طبقۀ آن پایین‌تر از کف زمین است. در منزل زیرین محل خزانه آستان قدس و گنجینه کتاب‌های خطی و بخشی از نمایشگاه است. در منزل هم‌کف تالار موزه قرار دارد. در سایر طبقات تالار قرائت‌خانه و تأسیسات اداری و فنی و عکاسی و تخنیکی و این‌گونه نیازها است.

روی‌هم‌رفته مجموعه بناهای آستان قدس رضوی و گنیجنه‌های گوناگون آن نمودار ایمان و اخلاص و فرهنگ و هنر و اندیشه‌های معنوی امراء و حکام تا مردم عادی و بسیاری دانشمندان و هنرمندان خراسان و ایران امروز است که پدیدۀ تابناک بی‌مانندی را به وجود آورده‌اند. 

آقای شجاعی مرا به سوی مهمان‌سرا می‌کشاند و از ثقات شینده‌ام که آستان قدس رضوی از چشمۀ خیرات و نذورات همه‌روزه خوان می‌گستراند. سه صد گوسفند می‌کشد و عوام و خواص را بر سفرۀ واحدی بار می‌دهد. هوس می‌کنم که ببینم و بچشم. در دفتر مهمان‌سرا به ما می‌گوید: «کارت مهمان‌سرا از پنج تا پنج‌و‌نیم عصر توزیع می‌شود.» از نذر امام محروم می‌شویم و یا سفرۀ پاک امام جای مناسبی برای آدم شکمباره‌ای چون من نیست. دیده می‌شود که برای رتق‌و‌فتق امور تشکیلاتی وجود دارد و سازمانی. شاید عریض و طویل هم باشد و حتما هست و رسیدگی به امور حرم و این‌همه زواران کار ساده‌ای نیست. لشکری می‌خواهد و ساز و برگی تا نظم و نسقی پیاده کنی. رئیس آستان قدس رضوی آیت‌الله طبسی است و کارگزاران و خادمان فراوان دارد. امام رضا را اوقاف بی‌شمار است؛ دهها مستغلات و زر و زیور و نذور در مشهد و در تمام ایران و چنان اشرافیتی که گمان نمی‌برم سایر ائمه در بقیع و مدینه داشته باشند.

در کودکی شنیده و آموخته بودم که امام رضای غریب. شاید آن‌ها خود را با این فکر دلداری داده باشند که این احتمالا بهترین راه‌حل کل مسأله فقر است. پسان‌تر که چشم و گوشم شروع کردند به باز شدن، اندیشه تازه‌ای به سرم زد: غریب یعنی دور از وطن، بیگانه و اکنون که ابهت حرم را دیدم و لشکر عظیم زیرانش را، دوباره چیزی از ژرفنای نهادم به صدا در می‌آید و آن امام شگفت آفرین است.

یک طرف حرم را ویران کرده‌اند و به جایش عمارت‌های چند طبقه‌ای کانکریتی زیر ساختمان است. خدا کند کاری کنند که با سایر عمارات بخواند. 

بیرون از حرم از خودم خجالت می‌کشم. به نظر می‌رسد که کردارم دگرگون نشده است و سخن ملکوتی مولانای بلخ را به یاد می‌آورم:

ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید

معشوق همین‌جاست، بیایید، بیایید

معشوق تو همسایۀ دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

داخل بازار که می‌شویم، شجاعی به شوخی می‌گوید: «زوار آقا ناهار نخوریم؟» پیرامون حرم تا دلت بخواهد دکان و مسافر‌خانه و هوتلی و کبابی. بازار و بازار. چقدر زیاد. فروشندگان ثابت و سیار. بسیاری‌ها چیزی می‌خرند یا می‌فروشند. عقیق و فیروزه و تسبیح و سجاده. تربت کربلا. لباس زنانه و مردانه. کیسه و شامپو و عطر و صابون. هر سو بساط پهن شده و چه چیزها که نیست. امتعۀ سراسر ایران را می‌آرند به مشهد. زواران زیادند از داخل و خارج کشور. بازار تا بخواهی گرم است و هر چیزی که بخواهی موجود. در جایی بوی کباب به دماغم می‌خورد. رستورانی و بر شیشه‌اش انواع غذاها و قیمت‌ها. می‌روم و سفارش چلو‌کباب می‌دهیم. در پتنوس برنج سفید و چند تکه گوشت کوبیده و بادنجان رومی کباب شده می‌آورند؛ فانتا و ماست و ترکاری هم علاوه. هرچند برنج آن کم‌روغن است و مانند پلو علیا مخدره صاف و دم نشده، اما لذت و عطر کباب مزه‌اش را دوچند ساخته. رستوران آینه کاریست و پاکیزه و همه‌جایش بل می‌زند. پیشخدمت لباس سفید به تن کرده و در خدمت مشتریان و نظم و سر رشته‌ای. از روزی که به ایران آمده‌ام با وجود تبدیلی محیط و آب و هوا، دستگاه گوارشی خوب کار می‌کند و اوضاع بسامان است. 

حضور زنان و دختران در شهر چشم‌گیر است. چند برابر پشاور و اسلام‌آباد و کویته. کابل که محرم می‌خواهد و جواز شرعی و چادری. خطر شلاق است وکیبل‌کاری. اما این گروه عظیم زنان مشهد همه سرتاپای‌شان را با چادر و مقنعه سیاه پیچیده‌اند و به شهر رنگینی و طراوت چندانی نمی‌بخشند.

خیلی باید خدای نکرده چشم‌پاره و پر‌رو باشی تا تفاوت سن و سال و کیفیت زیبایی را کشف کنی. عجیب این‌جاست که بیشتر زن‌ها عینک به چشم زده‌اند. پرس‌و‌جو که می‌کنم معلوم می‌شود که بیماری خاصی ندارند و بیشتر به دلیل مواظبت است یا پیروی ازمد، اما بسیاری‌ها عتیقه مانند و به شکل و شمایل بی‌بی مرحومم. در جاده‌ها مردان را با پیراهن و پتلون و دریشی می‌بینم. اما فرنگی مآبی نه.(کراوات) نه. عرق‌خوری و بدمستی نه. به صورت کل زن‌ها با حجاب و مقنعه‌شان با سر و وضع و لباس امروزین جوانان و مردان نمی‌خواند و اگر برای بعضی‌ها طبیعی است و لازمی، از چهره بسیاری‌ها نوعی بیزاری و ملال می‌بارد. عدۀ کمی از زنان هم روسری و مانتو و مختصر آرایش و قسمت‌هایی از گیسو نمایان و افشان و چه با نمک. یعنی که تخلف از حجاب اسلامی و عمل مخاطره‌آمیز. جمهوری اسلامی مطمئنا دشمن زن نیست اما تصویری که از زن دارد هماهنگی چندانی با زمان معاصر ندارد. در انقلاب 22 بهمن 1357 زنان در مبارزه با نظام بودند که رضا‌شاه پهلوی را مجبور کرد از کاخ تهران بگریزد. زنان ایران گذشته از حق سیاسی برابر با مردان، خواهان تغییرات در قانون ازدواج، میراث و اوضاع اجتماعی خویش بودند و هستند. در گرماگرم مبارزه از حقوق زنان بهره‌برداری شد. ولی به محض این‌که نظام تازه جا افتاد، جامعۀ مرد سالار پیشین باز سر بر آورد. وعده‌ای به زن همچون «جنس دوم» می‌نگرند. زنان مذهبی وضع بهتری دارند. در سلسله مراتب نظام خدمت می‌کنند و زنی هم تا مقام معاونیت رئیس جمهوری رسیده است و با وجود این حاشیه پاک و درخشان نظام، کابینه آقای خاتمی وزیر زن ندارد. فمینیست‌های غیرمذهبی موقعیت و روحیه مساعدی ندارند.

در میدان مقابلم تصویر بزرگی از آیت‌الله خمینی، ریشی سراسر سفید و بروت جو گندمی. ابروهای تیره و چشم‌های تقریبا بسته که به سوی آدم نمی‌نگرد. آبرنگ، طرف راستش تصویر آقای خامنه‌ای. آن‌سوتر تصاویر بهشتی و مطهری. در جاده و میدان دیگر تصاویری از فرماندهان و شهیدان جنگ و شهدا هم خوش‌شانس و بد‌شانس دارند. تصاویر «آیات عظام» بی‌مناسبت و به مناسبت. می‌گویند در اوایل انقلاب تصاویر آیت‌الله طالقانی و داکتر شریعتی هم بوده اما پسان‌ها جمع کرده‌اند. سراسر جاده‌ها و میدان‌ها و بولوارها و فلکه‌ها پر از تصاویر رهبران و بزرگان جمهوری اسلامی است. در حال سخنرانی، در حال گفتگو، در حال مهربانی و شفقت. با طلبه، با نظامیان، با کودکان، متبسم، عبوس، جدی... دیگران یا طاغوتی‌اند. یا مخالفان جمهوری اسلامی و خط امام ولایت فقیه. یا لیبرال و منحرف و چه چیزهای دیگر. در تصاویر و نامگذاری‌ها نشانی از اعتدال و خویشتن‌داری نمی‌بینم، دار و ندار ایران بی‌تردید مال خودشان هست و دیگران کی هستند و سخت به خود می‌بالند. بلی یک تفسیر آن چنین می‌تواند باشد و ایرانی‌های چندی را دیدم که چنین می‌اندیشند و خودی و غیر خودی و شهروند درجه یک و درجه دوم و... به گوش همه آشناست و به آن خو گرفته‌اند. آیا این نوعی فشردن تاریخ ایران در قالب خاصی نیست و گه‌گاهی هم نوعی اخباری‌گری جدید مشاهده می‌شود. هیچ عصری را نمی‌توان مطلقا خوب یا بد دانست. نیکی و بدی دو رشته قرینه باهم است و در تاریخ سلسله دراز دارد و گاهی در هم می‌تند و بهترین سیستم جهان نیز وقتی در دست یک نفر باشد نارسایی‌هایی پیدا می‌کند. تصاویر شهدا و فرماندهان جنگ عراق و ایران را که می‌بینیم، در می‌یابم که جنگ هر چند چیز وحشتناکی است، اما برای بعضی‌ها آن‌قدر بد نیست. گاه صلاح در آن است که انسان مخالفان توانمند داشته باشد. هرچه آن‌ها اصرار بورزند با واکنش شدیدتر روبه‌رو می‌شود. مثلی هست که هرچه آب به آسیاب بیشتر بریزند، تندتر می‌چرخد.

شکسپیر می‌گوید:

دنیا همه صحنه‌ای‌ست

و مردان و زنان بازیگران

به صحنه می‌آیند و از صحنه می‌روند 

و هرکس در عمر خود بسیار نقش‌ها را بازی می‌کند. 

کمر و پاهایم درد می‌کنند. ساعتم را می‌بینم. وای از سه گذشته و ناوقت شده. باید برگردیم به خانه. روز دیگر با آقای شجاعی سری می‌زنیم به کتابفروشی‌ها. در هر جاده چند کتابفروشی. خرمنی از نظریات فلاسفه، دانشمندان، شاعران، نویسندگان. از سابق. از قرون وسطی. از دوران صفوی و قاجاری و پهلوی. جمهوری اسلامی که جای خودش را دارد. موضوع خوب، نقاشی و تصویر‌آرایی و کاغذ خوب. محکم و شیک و گیرا. تألیف و ترجمه. هم کتاب فرهنگی هم کتاب پول‌ساز. بازار کتاب کودکان و نوجوانان پر است از کتاب‌های کارتونی، آموزشی و تربیتی. مشتریان خاصش را هم دارد. می‌بینم که کودکی دست مادرش را به سوی ویترینی می‌کشد و می‌گوید: «مامان کتاب» و نه «شکلات یا بازیچه». افسانه‌ها و اسطوره‌های زیادی را بازسازی کرده‌اند. نثر اغلب‌شان هم کودکانه شده. رساله‌های زیادی دربارۀ آموزش فرایض مذهبی و داستان‌های امامان و پیغمبران و عاشورا و قدس. به نظرم کتاب ایران ظرفیت بین‌المللی شدن را دارد. بعضی از این آثار اگر به موقع ترجمه شوند، امریکا و اروپا را مات و مبهوت خواهد کرد. کتاب کالای تجارتی هم است و فرهنگی هم و کسی که هزینه آن را متقبل می‌شود باید سود هم بر دارد. کیفیت چاپ و انتشار دل آدم را می‌برد. خیلی از قافله عقبیم. از بسیاری‌ها دل کنده نمی‌توانم و حیرانم که کدام‌یک را بخرم. اما بضاعت چندانی نیست. چطور ببرم و در کجا نگهدارم. چند کتابی که در کابل داشتم، نمی‌دانم هیزم کدام گلخن شدند. از دیدن کتابفروشی‌ها و کتاب‌ها لذت نمی‌برم و خاطرات تلخی را زنده می‌کنند. 

لیستی در جیب دارم و کاری بر عهدۀ من که باید برای کتابخانه دفترم کتاب بخرم. چهل پنجاه جلد. ادبی، تاریخی، اجتماعی و حقوقی. چندتایی هم برای خودم. یا برای همایون و دوستان. دست‌خالی که نباید رفت. در برابر کتابفروشی بزرگ شهر می‌ایستم. شجاعی می‌گوید: «داخل برویم». داخل فروشگاه قفسه‌های طویل و مشتمل بر چند بخش تاریخ، ادبیات، فلسفه، الهیات و... حیرت‌آورند. «بامداد خمار» به چاپ پانزدهم رسیده، و آدم چه بگوید، مردم چیزی می‌خواهند که یکنواختی خسته کنندۀ زندگی را درهم شکند. جوان‌ها کتاب‌های مورد نظرشان را می‌خرند. این جوان‌ها آینده را پیش رو دارند. همه‌چیزهایی که بزرگان بنا نهاده‌اند به ارث می‌برند. لیست کتاب‌ها را می‌دهم و چندتایی موجود است: تاریخ زبان فارسی از پرویز ناتل خانلری، صد‌سال داستان‌نویسی در ایران از حسن عابدینی، روزگاران ایران از داکتر عبدالحسین زرین‌کوب، شیوه‌های نقد ادبی از دوید دیچز، قبض و بسط تئوریک شریعت و قصه ارباب معرفت از داکتر عبدالکریم سروش و... از دانشنامه ادب فارسی، جلد سوم ویژۀ افغانستان فقط دو نسخه مانده و هر دو را می‌خرم. با وجودی که در این اواخر از میزان سخت‌گیری‌ها کاسته شده اما با آن‌هم آثار شاعران و نویسندگان چندی در قفسه‌های کتابفروشی‌ها نیستند یا بسیار کمیاب‌اند. آثار صادق هدایت و صادق چوبک اغلب در کنار جاده‌ها به فروش می‌رسند. چون یا از محیط‌های فساد دم می‌زنند. یا «ضاله و بدآموز»‌اند و آن سنگ صبور و تنگسیر و «کر‌کره بن صرصره»‌اش هم شاید ضد مذهب و گرچه در اصل ضد خرافات مذهبی. آثار ابراهیم گلستان، نادر نادر‌پور، عباس معروفی، سیاوش کسرایی را من در هیچ جا ندیدم و نیافتم. بعضی از آثار شاملو، فروغ فرخزاد، رضا براهنی، بیژن نجدی تجدید چاپ نشده و نایابند. چاپ نهم شازده‌احتجاب هفت سال است که منتظر اجازه ترخیص است. سری به ادارۀ پست می‌زنیم. چه نظم و سر‌رشته‌ای. کار تنهایی ویژه، خدمه موظف، بسته‌بندی و محکم‌کاری و ثبت و راجستر دقیق. کیلوی هزار تومان و پنجاه فیصد تخفیف. پست کتاب از پاکستان ارازنتر است. شاید از بسیاری جاهای دیگر هم ارزانتر باشد. پست واقعا گران است. اما شاید دولت این سبسایدی را پذیرفته باشد و غیر مستقیم پول آن را بپردازد تا کتاب‌های ایران این‌سو و آن‌سو بگردند. در ادارۀ پست چنان پیشامدی می‌کنند که آدم گرویده‌شان می‌گردد.

از کنار غرفه مجلات و روزنامه‌ها می‌گذرم. روزنامه‌ها و نشریه‌های ایران به طور مجموعی روزانه بیش از دو میلیون نسخه تیراژ دارند و در یک ماه می‌شود حدود شصت میلیون که نزدیک است به کل جمعیت کشور. از جمله این‌ها را می‌بینم: خرداد، جبهه، کیهان، امروز، آفتاب امروز، جمهوری اسلامی، همشهری و... روزنامه خرداد 27 شهریور را می‌گیرم و می‌خوانم:

-      هرکس گفت قرائت جدیدی از اسلام دارم باید توی دهانش زد و گفت خیلی بی‌جا کرده‌ای. 

-      آقایان می‌گویند سلیقه‌های‌تان را تحمیل نکنید، مگر دین سلیقه است تا ما به دیگران سلیقه‌مان را تحمیل نکنیم.

-      ائتلاف با نیروهای ملی مذهبی ممکن نیست. ائتلاف را با جناح راست تکذیب می‌کنم (مصباح).

-      کشیدن پای قوه قضائیه به مسائل مطبوعاتی موفقیت‌آمیز نبوده است (هاشمی شاهرودی).

-      دستگاه قضایی نباید اجازه بدهد که هرکس قلم به دست گیرد و هرچه دلش می‌خواهد بنویسد.

-      وزارت اطلاعات قانع شده است که باید فرا جناحی عمل کند (عبدالکریم سروش).

در هر نشریه، اخبار و تفسیر و مقدار زیادی آگهی و تسلیت و ترحیم. گاهی هیاهویی برای هیچ. حال آن‌که مسائل مهم که بایست بدان‌ها پاسخ داد زیادند. گاهی هرکس می‌کوشد که توجیهی بتراشد. یا دنبال بهانه‌ای می‌گردد. انگار تب مناظره دارد. حاکمیت دو جناح شده و محال است بیش از این ضد هم باشند ولی حق با کی است. به نظر هر دو جناح درون حاکمیت در موردی درست می‌گویند و در موردی نادرست و اندیشه‌های «امام خمینی» به مثابه عقل کل همه را هدایت می‌کند. این قانون کل رهنمای همه است و کمتر از عقل فردی خویش بهره می‌گیرند. اگر کسی جسارت به خرج می‌دهد و از عقل فردی خویش بهره می‌گیرد، دیگران بر او می‌تازند.

جناحی یا هر چیز تازه، هر فکر تازه، هر عمل تازه، در سیاست، زندگی، دولت‌مداری، فرهنگ و هنر و غیره به شدت مخالفت می‌کند و می‌گوید: هیچ چیز نمی‌تواند تغییر یابد و اساسا جمهوری اسلامی و انقلاب بهمن 1357 همانند خاک و هوا و آتش و آب فنا ناپذیرند و همواره دست نخورده باقی می‌ماند. پس درست نیست که گفته شود که همه‌چیز تغییر می‌کند. اساسا هیچ‌چیزی تغییر نمی‌کند. آنچه روی می‌دهد این است که عناصر خودی درهم می‌آمیزند. مجزا می‌شوند تا دوباره در هم آمیزند. همانند ترکیب رنگ‌ها در نقاشی. یا ترکیب تارها در قالین بافی. جبهه دوم خردادی‌ها که طرفدار آقای خاتمی رئیس جمهور و اصلاحات‌اند، می‌گویند که همه‌چیز در حال تغییر است و باید راه بیرون‌رفت جستجو کرد. هم از اندیشه «امام» پیروی کنیم هم به حواسمان اعتماد ورزیم. هر دو گروه لجاج مورزند ولی حق با کیست؟ آینده بدین پرسش پاسخ خواهد داد.

پیرمردی که در پهلویم ایستاده غم‌غم کنان می‌گوید: «اگر امام زنده می‌بود کلک همه این روزنامه‌ها، شعارها و دسته راه انداختن‌ها را می‌کند.» چه چیزهایی که آدم نمی‌شنود. این درست که مردم از هر لحاظ یکی نیستند و با هم فرق دارند. اما تا دسته‌ها و احزابی نباشند و پرچمی برای‌شان تکان ندهند و هورا و صلواتی نفرستند، غم زندگی کمتر است و اگر من زور و قدرتی می‌داشتم لااقل قانونی وضع می‌کردم و دَرِ این فعالیت‌ها را برای چندین سال در افغانستان می‌بستم تا مثل اولاد آدم باهم زندگی می‌کردیم و گرگ جان یکدیگر نمی‌بودیم... عجب خیال‌های عبثی. سودایی نشده‌ام؟ خیالاتی که هستم و اگر نمی‌بودم چنین چیزهایی از خامه‌ام نمی‌تراوید. 

هردو جناح به تعارض یکدیگر برخاسته‌اند اما در حقیقت هرکدام حلقۀ یک زنجیرند که می‌خواهند تاریخ ایران را به دین و مذهب بپیوندند و حتی به سراسر بلاد اسلامی منتشر سازند. خاتمی مردیست معتدل و صاحب دعوی. با قصد اصلاح و تغییری در اوضاع زمانه و بینشی از اسلام معاصر. طرفدار جامعه مدنی و گفتگو میان تمدن‌ها و نفوذ کلام و صبر و تحمل زیاد. او با سلاح قدرت و تسلط پاسداران و شوراها و اطلاعات و صدا و سیما و با تکیه به عامل ترس نظرات خود را بر کرسی نمی‌نشاند. فقط از اندیشه و کلام و از رأی بیست میلیونی یاری می‌جوید. گروه محافظه‌کاران سدی است در مقابل تبعیت بی‌چون و چرای غرب و غربزدگی. آن‌هایی که در زیر سایه سنگین روحانیت، عبوس و یک‌دنده و اصولی بار آمده‌اند و سرخوردگی‌شان از غرب بسیار عمیق و راستین است. ارزش‌های غربی و آرمان‌های امریکایی و اروپایی می‌تواند برای کشور و سیستم روحانی ایران خطر‌آفرین باشد.

هرکدام این‌ها حرفی برای گفتن دارد و اصلی برای دفاع و نظریاتی برای تبلیغ. روحانیت حاکم در ایران در امر حکومت‌داری و دخالت در سیاست مصیر اند. اما در برابر دنیای معاصر با روابط پیچیده و گسترده‌اش احساس درماندگی می‌کند. 

پس از ظهر مالکان در و پنجره دکان‌ها و مغاره‌های‌شان را می‌بندند و شهر آرام‌آرام خلوت می‌شود. اما طرف حرم هنوز شلوغ است. از شجاعی دلیلش را می‌پرسم. می‌گوید: «مغازه‌ها را همه روزه از دو تا چهار بعد از ظهر می‌بندند و صاحبان‌شان می‌روند غذا خوردن و استراحت». عجب مردم استراحت طلبی. آن‌هم بازاریان که نفس‌شان را ببندی مغازه‌شان را نه.

کرتی در جانم سنگینی می‌کند و پوشیدنش حتمی‌ است. در جیب پیراهن که همه‌چیز جا نمی‌شود. حسابی عرق کرده‌ام. از بس نوشابه و شربت نوشیده‌ام. شکمم پندیده است، اما عطشم هنوز فرو ننشسته است. شجاعی می‌گوید: «باید قهوه‌خانه را ببینی، جالب است.» می‌رویم زیر زمینی. چه قهوه‌خانه‌ای، به مد روز. صفه شاه‌نشین و آراسته با قالین‌ها و مخده‌ها، حوض کوچک پر از تربوز و ماهی. رفها انباشته از چاینک‌ها و پیاله‌ها و غوری چینی. بر دیوار نزدیک تار و تنبک و قالینچه‌های سرخ و زرد. آن‌سوتر شمشیر و خنجر و سپر، قچ خشکیده و قلیان‌های شیشه‌ای آبی‌رنگ، کنار و پیشخوان مردی نشسته با تفتن چپق می‌کشد و با بروت سیاهش بازی می‌کند و پهلویش سماوار بزرگ مسی می‌جوشد. شجاعی می‌رود و چای و ناشتایی سفارش می‌دهد. چند نفری نشسته حرف می‌زند و سر و دست تکان می‌دهند. یکی تربوز می‌خورد. دیگری چای. یکی نشسته نی قلیان از دهانش دور نمی‌شود و کتاب می‌خواند و چه قرقر و دود آرام و سفیدی. با آن‌که تابستان است کلاه پشمی سیاهی بر سر و جاکتی دربر دارد. در یک گوشه پسر جوانی پیاله و گیلاس‌ها را از سر میز می‌گیرد و در سطل فرو می‌برد. بعد یکی یکی و خیلی آهسته آن‌ها را می‌خشکاند.

شب ناوقت به خانه بر می‌گردم. عبدل هم آمده. چه عرض کنم که چطور آدمی است. این‌جا نیست که گپ‌هایم را بشنود. چهل، چهل‌و‌پنج ساله شده، نه زن نه فرزند. خوش خوشحال. هنوز «بینی سنگ» زادگاهش در رگ و پوستش جا دارد و نتوانسته از آن ببرد. سگرت می‌کشد. خدمت با سعادت‌تان عرض شود از اقوام ماست. عبدل مکتبی نخواند و کسب و کاری فرانگرفت و در ایران «ول» می‌گردد. چند روزی کار و سپس خوردن و خوابیدن و خوش گذرانی. چکر. امروز مشهد، فردا تهران و روز دگر اصفهان. جوان مانده و چرا نماند. روزی فیلم ویدیویی می‌آورد. به چشمم روشن. ورزشکار و استاد کاراته هم که است. سر دوشک قیافه‌ای گرفته همچون کاکا رستم صادق هدایت. چه شاگردانی. پس ساعتت تیر است عبدل. نمی‌توانم با او جایی بگردم. ما باهم جور نمی‌آییم. چه کسی به حرف او گوش می‌دهد. وحید. مادرش؟! باور نمی‌کنم. موسوی نه. اگر کمی گوش بدهی چیزهایی می‌شنوی که بهتر بود نمی‌شنیدی. چند روز بعد که می‌رود، خواهرش می‌گوید: «چه خاکی بر سرم بریزم. چند روز نمی‌گذرد که باز سر و کله‌اش پیدا می‌شود و باز همان آش است و همان کاسه...»

مهاجران افغان هم مطبوعات و به قول آقای محمدکاظم کاظمی «سنگرهای کاغذی» خودشان را دارند؛ در دری، امین، سراج، بامیان، فجر امید، حبل‌الله، هفته‌نامه وحدت، فریاد عاشورا، بنیاد وحدت، میثاق وحدت، زنان مهاجر، نجات، المومنات و... اما کی گشایش دست می‌دهد. مشکل مجوز و کاغذ و تیراژ محدود، کار بی‌مزد و دستگاه عبوس سانسور. مهاجران دست به دهن و هنوز در خواب که نمی‌توانند بخوانند و بخرند. خوانندگان مفت‌خوار و متولیان سیاسی که مدام از کیسه می‌پردازند و توقعاتی دارند. جوانان نشریه‌های خصوصی‌تری مانند غچی، هم‌صنفی، زنگ تفریح و پرستو را با تیراژ اندکی چاپ و منتشر می‌کنند. چندین مجموعه شعر و داستان و خاطره هم چاپ شده.

دوستان شاعر و نویسنده‌ام، مرا روزی به دفتر مجله دُر دری دعوت می‌کنند. حویلی ستره و پاکیزه و کوچکی. دو اتاق کنار هم و کتابخانه و میزکار و چوکی‌ها به قدر بضاعت. در دری فصلنامه ادبی، هنری و فرهنگی است که مدیریت مسئول آن را سرور دانش و سردبیری آن را سید ابوطالب مظفری به عهده دارند. هیئت تحریر آن را محمدشریف سعیدی، محمدجواد خاوری، حمزه واعظی، محمدکاظم کاظمی، سیدنادر احمدی و علی پیام تشکیل می‌دهند. مجله وزینی که تاکنون هشت شماره آن چاپ و انتشار یافته و به مواعید ادبی و فرهنگی خویش پای‌بند بوده است.

شماره پنجم در دری (ویژۀ ادبیات داستانی) را همه خوانندگان ستودند و من‌حیث یک گام جدید بر کرسی نشست. در دری به ویژه در قلمرو ادب مجله‌ای‌ست بلند پایگاه. سبک و روش کارش همه تازه است. قوت و ظرافت را به‌هم آمیخته و آوزاه بلند یافته و دامنه نفوذش تا خارج از ایران و حتی مهاجران اروپا و امریکا هم کشیده است. سید ابوطالب مظفری، محمدکاظم کاظمی، محمداسحاق شجاعی، محمدجواد خاوری، علی پیام، سید نادر احمدی و عده‌ای از دوستان و جوانان حاضرند. وقتی وارد شدم، اغلب آنان را شناختم و حاجت به معرفی نبود. با بیشتر این دوستان شاعر و نویسنده همکاری و مکاتبه داشته‌ام اما از نزدیک یکی را هم ندیده‌ام. بیشتر اینان نویسندگان مستعدی هستند و آینده درخشان در پیشرو دارند.

آقای مظفری محور اصلی محفل است. هم به عنوان میزبان و هم در مقام ادبی جا افتاده و بارور. مظفری یکی از شاعران پیشگام مهاجر در ایران است و بر اندیشه و ذوق بعضی‌ها تأثیر نهاده است و سر دبیری او در مجله دّر دری چه بسا که این تأثیر را تشدید بخشیده است. محمدکاظم کاظمی بسیار محبوب و مورد توجه است. هم به خاطر خرد و استعداد و ذوق و هم به واسطه تواضع و صمیمتی که از حرکاتش ساطع است. وقتی با او روبه‌رو شدم، چون نزدیکترین دوست یافتمش نه تنها با من که با هر کس با گرمی و محبت بسیار سخن می‌زند. آقای شجاعی که یار قدیم و همیشگی است، انگشتانش با دانه‌های تسبیح سفیدش بازی می‌کند و در حلقه نویسندگان و داستان‌نویسان از همه بالاتر جلوس کرده است. محمدجواد خاوری بلند بالا و آراسته، کمی هم تو‌دار. کسی که نقدش بر آفرینش سبقت گرفته است. عینک ظریفش با چهره‌اش می‌خواند و بر وقارش افزوده. علی پیام و تقی واحدی با میل و رغبت تمام به سخنانم گوش می‌دهند. محمدحسین محمدی و عباس جعفری تروتازه‌ترین و بشاش‌ترین و پر جنب‌و‌جوش‌ترین همه. سید نادر احمدی به پهلوان وزن متوسطی می‌ماند. شیفته موسیقی به نظر می‌رسد و تا کتاب «از صدا تا آهنگ» آقای صدیق قیام را از من نمی‌گیرد، دست از سرم بر‌نمی‌دارد. بحث و گفتگو بر سر ادبیات و مطبوعات و تفریح و شادمانی بسیار است. همه می‌گوییم و می‌خندیم. همه‌چیز راحت و آرام و به قاعده. خلاصه روزگار خوشی است. شام که می‌شود، مظفری همه ما را با خود به اتاق می‌برد و بساط شعر خوانی برپا می‌گردد.

در آغاز محمدرفیع جنید شعر بهاریه خویش را می‌خواند:

«شهناز» گیسوان تو با تار ما رساست

«ماهور» پنجه‌های تو بر «چنگ» هوش ماست

شعری که اگر تمام آن را نقل کنیم، شیفته‌گی شاعر را به هنر موسیقی بیان می‌کند. رفیع جنید حال و مشرب شاعرانه‌ای بروز می‌دهد و جوان تیز‌هوش و قوی خیالی به نظر می‌رسد. شاید روزی چندبار جلو آینه بایستد و به سرو وضعش نگاه کند.

سپس فایقه جواد مهاجر سروده «طوی» را زمزمه می‌کند و ما را با خود به وادی‌های پر طراوت پغمان و سمنگان و پنجشیر و خنجان می‌کشاند. اهمیت او بیشتر به لحاظ اشعار غنایی و کیفیت رمانتیک و شاعرانه‌ای است که به یاری آن شخصیت‌های غزلش را می‌پروراند.

آقای محمدکاظم کاظمی با صمیمیت تمام دو غزل تازه‌شان را می‌خوانند «دو نیمه سیب و قصه سنگ و خشت» موهایش بل می‌زند و عجب صدای نرم و گیرایی دارد.

این غزل آخری را نمی‌توان خلاصه کرد. 

دیدمت صبحدم در آخر صف کوله سرنوشت در دستت

کوله باری که بود از آن پدر و پدر رفت و هشت در دستت

گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر در اندازی

باز این فالگیر آبله رو طالعت را نوشت در دستت

پس که با سنگ و گچ عجین گشته، تکه چوبی در آستین گشته

پس که با خاک و گل به سر برده می‌توان سبزه کشت در دستت

کاش می‌شد ببینمت روزی پشت میزی که از پدر نرسید

و کتابی که کس نگفته در آن قصه سنگ و خشت در دستت 

بازی‌ات را کسی به هم نزند دفترت را کسی قلم نزند

و تو با اختیار خط بکشی، خط یک سرنوشت در دستت

آقای کاظمی شاعریست که نکات هوشمندانه‌ای را در باب زندگی اظهار می‌کند. آشنایی و هم‌دردی شگرف و خیال انگیزی، در این شعر نسبت به عامه مستضعفان و «پدرسوخته‌ها» ابراز می‌شود. کاظمی شاعریست کوشا و پرکار و پربار. در کلامش اثری از تصنع نیست و الفاظ محلی و عادی چنان در چارچوب شعرش جا می‌افتند و چنان زود در مقام الفاظ هنری و ادبی مستقر می‌شوند که آدم در شگفتی می‌ماند که چرا این کلمات پیش از این به ندرت به کار رفته‌اند. همه تحسین می‌کنند. حالت و مشرب تراژیک شعر کاظمی دل آدم را به درد می‌آورد، کاظمی باهوش‌تر از خیلی آدم‌هاست. اما هیچ‌وقت سعی نمی‌کند خود را زیرک‌تر از آنچه هست جلوه دهد. چندوجهی بودن استعداد کاظمی نیز در خور توجه است و کتاب «روزنه» او به تحلیل جوانب گوناگون هنر شاعری پرداخته و مطالبی را فراهم آورده که درک و دریافت آن‌ها باری هر علاقمند شعر و شاعری ضروریست. 

سید نادر احمدی و سید حسین فاطمی هم شاعرانی‌اند که جالب و از شعرهای‌شان رایحه‌ای از سمبولیسم به مشام می‌رسد. آقای مظفری تقاضا می‌کند شعری انتخاب کنم و بخوانم. سراسیمه می‌شوم، نه شاعرم و نه آوازم چنگی به دل می‌زند و چاشت هم بد پرهیزی کرده‌ام و آب سرد یخچال کارش را کرده و حساسیت و ریزش حسابی به بار آورده است. 

غزل «یکی از شیشه فروشان» واصف باختری را انتخاب می‌کنم و از آقای مظفری تقاضا می‌کنم که خودش بخواند. مظفری با صدای پرصلابتش می‌خواند:

تموز ما چه غریبانه و چه سرد گذشت

کبود جامه ازین تنگنای درد گذشت

نسیم آن سوی دیوار نیز زخمی بود

چو از قبیله اشباح خوابگرد گذشت

دلم نه بنده افلاک شد نه برده خاک

ز آبنوس رمید و زلاژورد گذشت

بگو که کید شغادان به چاهسارش کشت

مگو که وای ببین رستم از نبرد گذشت

مظفری صدا و لحن پرهیبتی دارد. می‌داند سخن را چگونه تقطیع کند که واژه‌ها با قوت بجهند و به راستی پهلوان معرکه است. 

پس از شعرخوانی سفره چیده می‌شود. غذا را آقای محسن حسینی پخته است. همان طراح و صفحه‌آرای مجله‌های در دری و امین را می‌گویم. پلو و کباب و قورمه و فرنی و میوه و سبزی. ترکاری را چنان چیده که انگار طرح روی جلد مجله و کتابی را رقم زده است. چه دست‌پختی چه لذتی. شب خوشی است. راحت ترم. چون در این‌جا یک نویسنده در میان نویسندگان و شاعرانم و تا دیر وقت می‌مانیم. بیشتر این دوستان مرا در شب‌ها و روزهای بعدی به منازل‌شان برای صرف غذا دعوت کردند و چطور می‌توان جبران کرد.

روز دیگر به بنیاد امین دعوتم می‌کنند. کانون فرهنگی که عده‌ای از دوستان سید محمدامین سجادی شهید تأسیس کرده‌اند و نوعی ارج‌گزاری از آن دوست. سجادی را می‌شناختم و زمانی به هم نزدیک بودیم. جوان خردمند و مدیر و مدبر که سیاست و فرهنگ را به هم می‌بافت و صحبت او هرگز دل آدم را نمی‌زد. میان جوانان هم‌فکرش شیفته و دلباختۀ بسیار داشت و سرانجام در آتش زمان خود سوخت. مجلۀ «امین» را همین بنیاد تا شماره هشتم چاپ و منتشر کرده است. امین ماهنامه است. گه‌گاهی فصلنامه می‌شود. امیدوارم سالنامه نشود. آهنگ زنده و تعقل‌آمیز و انتقادی‌ای که در شماره‌های نخستین «امین» طنین افگنده بود، در حقیقت از تنگناهای موجود فراتر می‌رفت. در اذهان بی‌شماری نفوذ می‌کرد. سیاست‌بازان را نیش می‌زد و به انتقاد و افشاگری و عذاب تهدید می‌نمود. گاهی این و آن را به‌هم انداختن و کیف کردن. کاری که کمتر رسانه‌ای از آن پرهیز می‌کنند. 

در دفتر بنیاد آقای فاضل رئیس هیئت امنا و شجاعی سردبیر مجله حاضرند. سید حسین فاضل مدیر‌مسئوول رفته، طوفان را پشت سرنهاده و به ساحل رسیده است. آقایان مبارز و حسینی هم حضور دارند. با بیشتر دوستان به وسیله آقای شجاعی معرفی می‌گردم و صحبت کوتاه و تبادل نظری پیرامون مجلۀ امین. گریزی هم به ادبیات داستانی و رنگین‌نامه‌های پشاور و مجلۀ تعاون. دیداری از اتاق‌ها و کمپیوترها و کتابخانه. ملاقات با کارمندان بنیاد و چاشت آقای فاصل به سان میزبان پر وقاری از ما استقبال می‌کند.

خانه پر رنگ و روغن و نوساخت. فرش‌ها نرم و راحت و به بوستانی از گل و بلبل می‌مانند. نمی‌دانم دست‌بافت استند یا ماشینی، مال کاشان است یا از کرمان. مخده‌ها به رسم ایران گذاشته شده. نخست الحمد و فاتحه‌ای و خداوند «آقای سجادی» را ببخشد. جهان فانی‌ است و صبر جمیل خواستن.

خوراک پلو و چلو و کباب و مرغ. پسان‌تر چند طبق انگور و سیب و طالبی. محیط رسمی و خشک و هیبت آقای فاضل نمی‌گذارد که دست از پا خطا کنیم. رفتار آقای فاضل با سفره و غذاها چیزی از آداب مذهبی کم ندارد. آرام، دقیق و سر سفره باید بسم‌الله گفتن، لقمه‌های کوچک برداشتن، جویدن آرام، چرب نشدن دست‌ها، چشم ندوختن به لقمۀ دیگران، خاموشی، نخندیدن، نخاریدن... مبادا چیزی کم و زیاد بخوری. احساس می‌کنم که غذاهای رنگارنگ به آسانی از گلویم پایین نمی‌روند و لذت چندان احساس نمی‌کنم. 

روز دیگر از دفتر هنر و ادبیات انقلاب اسلامی افغانستان که به معرفی ادبیات مقاومت و چاپ و انتشار آثار و آموزش ادبیات مشغول است، بازدید می‌کنم از طرف این دفتر تاکنون در حدود 40 عنوان کتاب (شعر، داستان، خاطرات، جهاد، نقد و بررسی، افسانه‌های عامیانه وغیره) که بیشتر آن را نویسندگان مهاجر افغانی ساکن ایران نوشته‌اند، چاپ و انتشار یافته است. آثار مهم این‌ها‌یند؛ «شعر مقاومت افغانستان»، به کوشش محمدکاظم کاظمی، «سوگنامه بلخ»، مجموعه شعر سید ابوطالب مظفری، «پیاده آمده بودم»، مجموعه شعر محمدکاظم کاظمی، «سرگذشت موسیقی معاصر افغانستان»، عبدالوهاب مددی، «مهاجران فصل دلتنگی»، مجموعه داستان نویسندگان، «آغاز یک پایان»، عبدالقهار عاصی، «در پگاه بلخاب»، خاطرات جهاد به کوشش عبدالرحیم فهیمی، «روزنه»، مجموعه آموزشی شعر اثر محمدکاظم کاظمی، «برف و نقش‌های روی دیوار»، گزیده داستان‌های اعظم رهنورد زریاب و سپوژمی زریاب، «سال‌های برزخ و باد»، مجموعه داستان‌های سید اسحاق شجاعی، «پشت کوه قاف»، مجموعه افسانه‌های عامیانه، محمدجواد خاوری و...

اغلب این کتاب‌ها به مساعدت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی خراسان منتشر شده‌اند. اوج فعالیت این مرکز سال 75 بوده که به طور متوسط در هر ماه یک کتاب تازه در زمینۀ افغانستان چاپ و منتشر کرده است. سال 1378 را می‌توان دورۀ رکود فعالیت‌های نشراتی این مرکز خواند و آقای سید اسحاق شجاعی مسئول دفتر شکوه کرد که گزیده داستان‌های نویسندگان معاصر افغانستان «و مهتاب رنگ می‌باخت» را که قرار بود چاپ گردد. مسترد کردند. کارهای ادبی و آموزشی این دفتر در سال 78 دل‌سرد کننده به نظر می‌رسد، گویی روزگار را به بطالت می‌گذراند. 

دو سه روزی مصاحبه‌هایی با رادیو دری مشهد و مجله‌های دُرّ دری و امین و زنان مهاجر، منحصر به قلمرو ادبیات داستانی به ویژه پیرامون «شوکران در ساتگین سرخ»، مروری هم به مطبوعات و چاپ کتاب در عالم مهاجرت.

نویسندۀ مهاجر افغانی مقیم ایران هرچند از حمایت‌هایی بهره‌مندند، اما چالش‌هایی هم بر سر راه فعالیت ادبی آن‌ها موجود است. چنانچه در کار خود جدی باشد ناگزیر می‌باید مخاطرات و تنگناهای عدیده‌ای را بپذیرد. آیا آماده است به سانسور بی‌اعتنایی کند. تن به اخراج از تهران، مشهد یا ایران بدهد. آیا در معرض این خطر نیست که جناح دیگر نویسندگان وی را به عنوان یک آدم دنباله‌رو و سطحی از خود براند. نویسندۀ مهاجر افغانی می‌بایست با انبوهی از آثار فارسی ایران که سیل‌آسا چاپ و منتشر می‌گردند، به رقابت برخیزد. میان برخی از حلقه‌های فرهنگی ایران هنوز عقیده بر این است که افغانستان شعری و داستانی و کتابی ندارد که ارزش خواندن داشته باشد. بنا‌بر‌این، اشاعه ادبیات افغانی در ایران موانع جدی فرا راه خویش دارد. اما ادبیات و آثار این‌ها سزاوار فراموشی نیست. هرچند تا همین دو سال پیش عملا از یاد‌ها رفته بود؛ نه در نقدها چیزی درباره‌اش می‌خواندیم، نه در گفتگوهای ادبی چیزی درباره‌اش می‌شنیدیم. به تمام و کمال به فراموشی سپرده شده بود و این فراموشی علل و جهات بسیار داشت که پرداختن بدان در حال حاضر موردی ندارد و من چنین می‌پندارم که روزی سیمای عده‌ای از این نویسندگان جوان و مهاجر محل و موقف شایسته‌ای را در عرصه شعر و داستان نویسی و تحقیقات ادبی کشور کسب خواهد کرد. 

***

صبح چشمان خواب‌آلودم را می‌مالم. چه شانسی از این بهتر که آدم بیدار شود و نان و مسکه و پنیر و مربا را در برابر خود ببیند. هنوز سفره برچیده نشده که سید محمدعلی شاه آقا می‌رسد. هم‌بازی دوران کودکی‌ام و بیست سال می‌شود که یکدیگر خود را ندیده‌ایم. هفت هشت جغله قد و نیم‌قد. حویلی و دم و دستگاه نلدوانی. آمده که خدمتی بکند و دعوتی و نان و نمکی بخوریم و حسرت‌ها و تأسف‌ها. اما من یک سر دارم و هزار سودا و نمی‌توانم دعوتش را اجابت کنم.

سید محمدعلی شاه هنوز مرا به سوی خویش می‌کشد. آن کاغذ‌پران‌بازی‌ها، لولک دوانی‌ها، شورنخود و لبلبو خوردن‌های مشترک، زیارت سخی رفتن و از سنگ ذوالفقار گذشتن را به یادم می‌آورد. به محمدعلی شاه می‌گویم: «یادت می‌آید دست به دست هم بین کوچه‌های کارته‌سخی و قلعه‌شاده می‌گشتیم. با بچه‌ها تشله‌بازی می‌کردیم و همه را می‌بردیم.» محمدعلی شاه سرش را می‌لرزاند و می‌گوید: «هرچه بود گذشت». حالا شده آقای طاهری و مشهدی و زوار و عینک سیاه و کودکی و جوانی دوره‌اش سپری شده است. شکایت از روزگار نا‌مساعد دارد. از اردوگاه بردن‌ها و رد مرز کردن‌ها می‌نالد و این‌که آخر سال میلادی نزدیک است و شاید فشار را بر مهاجران افغان تشدید کنند تا سازمان ملل‌متحد برای آینده وعده و عیدی بدهد. احوال برادر و فرزندانش را می‌پرسم: «حبس‌اند. نامه ندارند. جایی رفته نمی‌توانند. شورای افاغنه نامه نمی‌دهد. در بازار سیاه یک نامه تا پنجاه هزار تومان خرید و فروش می‌شود. کارت سبز نداریم. بچه‌ها بی‌سواد شده‌اند. مکتب افغانی نیست. یکی است اما دور و چطور اولادها را برسانم. دیروز از گلشهر دو خانواده را بار زدند...» از کلمه افاغنه خوشم نمی‌آید. 

از خانه و اوضاع زندگی می‌پرسم: «کلبه‌ای داریم، کمی دور است، خارج شهر اما شکر است. هر خانه یک میلیون و دو میلیون تومان رهن کار دارد. یا سی چهل هزار تومان کرایه و سال یکی دو بار هم اضافه می‌شد؛ دیدیم نمی‌شود. کلبه‌ای ساختیم. چاره نبود...» و اصرار و اصرار که برویم. پایم را نشان می‌دهم که از راه رفتن زیاد آبله کرده است. نمی‌پذیرد و آغاز می‌کنیم به شوخی و شیطنت تا به او برنخورد و قهر نکند.

سه بعد از ظهر با فورانی از شور و شوق من و شجاعی و میلاد و حسینی به سوی «طابران» نیمۀ باستانی طوس حرکت می‌کنیم و ساعت چهار به آرامگاه فردوسی می‌رسیم. یعنی در دِه «باژ» تاریخی که تازیان خازش خوانده‌اند. محلی‌ست سر سبز و ییلاق مانند و خارج شهر باغستان و آب روان و اشجار و بازارک خوب. چنان سر سبز و پرطروات که گویی ملک و پادشاهی برای تفریح و گلگشت ساخته است.

آرامگاه مالامال از رنگ‌های شفاف و درخشان؛ لباس‌های کودکان و زنان و مردان جوان، سایه درختان سپیدار و توت و بید کف زمین را خنک ساخته و شاخ و برگ درختان پر است از گنجشک و سار و فاخته. روز دلنشینی است. باد نرمی بین شاخه‌ها می‌وزد و خش‌خش برگ‌ها از بالای سر به گوش می‌رسد. آرامگاه فردوسی در 20 مهر ماه 1330 هـ.ش، به مناسبت جشن هزاره فردوسی گشوده شده. در روی سنگ مرمر قبر فردوسی به خط نستعلیق خوش نقر شده «این مکان نظر به بعضی از قراین و اطلاعات و به ظن قوی مدفن حکیم ابوالقاسم فردوسی ناظم کتاب شاهنامه و داستان یوسف و زلیخا است که در نیمۀ اول قرن چهارم هجری در قریۀ باژ واقع در جنوب‌غرب طوس ولادت و ظاهرا در چهارصد و یازده یا چهارصد و شانزده قمری، در طوس وفات یافته و چون جهل و غوغای عوام که مانع شد که او را در قبرستان به خاک بسپارند، در این مکان که باغ شخصی او بوده مدفون گردید». آری. فقیه طوس نمی‌گذارد که جنازه فردوسی در گورستان مسلمانان به خاک سپرده شود چون شاعر تمام عمرش را وقف ستایش «گبران» کرده است. گویند که آن فقیه شبی فردوسی را در خواب می‌بیند که در بهشت قدم می‌زند و تاجی از الماس بر سر دارد و عطار در مثنوی خویش می‌گوید:

ندا آمد که ای فردوسی پیر

نخواندت گر نماز آن طوسی پیر

*

بر تارک پر صلابت آرامگاه می‌خوانیم:

پی‌افکندم از نظم کاخ بلند

که از باد و باران نیابد گزند

نمی‌رم ازین پس که من زنده‌ام

که تخم سخن را پراکنده ام

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

به راستی که اگر همین فردوسی و شاهنامه‌اش و رودکی و خیام و حافظ و سعدی و مولانای بلخ و به صورت کل ادب فارسی دری و شمشیر ابومسلم خراسانی و یعقوب لیث صفاری و اسماعیل سامانی نمی‌بود، آیا عجم دار و ندارش را از دست نمی‌داد؟

حماسه رزم رستم و اسفند‌یار و تندیس‌ها و تصاویر هفت‌خوان رستم بر دیوار موزه، خون بینندگان را به جوش می‌آورد و وقتی شهنامه خوان مصاف رستم و اسفندیار را خاتمه می‌بخشد، همه کف می‌زنند. در تصویری سهراب محتضر در آغوش پدر می‌خندد و من با رستم می‌گریم. 

جایی حوضی است و آب زلالی و شاخ و برگ درختان سپیدار جلو تابش آفتاب را گرفته است؛ ابری نیست، گرد و خاکی نیست. می‌نشینم لب حوض. آب از نل باریک فواره‌زنان می‌جهد. گردش ماهی‌ها سایه برگی را در آب می‌لرزاند. پیرامون حوض پر از گل‌های سرخ و زرد و سفید و پروانه‌ها و زنبورها همه‌جایش را تسخیر کرده‌اند. فردوسی قرص و محکم بر سکوی سنگی جلوس کرده، دستاری بر سر بسته، شهنامه را بر زانو گذاشته و صفحه‌ای را گشاده و به بینندگان خیره می‌نگرد. شاعر طوس از بس دربارۀ حوادث و ماجراهای پهلوانان سروده و با آنان محشور گشته، خود به کسوت پهلوانی در آمده است. فکر می‌کنم شاعر آدمی است مهربان و شجاع و سختی‌کش و در حقیقت واجد کلیه فضایلی که در جامعۀ ستایشگران فراوان دارد؛ فکر کنید فوق‌العاده نیست؟ تا دیروز از شاهنامه و رستم و فردوسی سخن می‌گفتم ولی امروز در کنارشان هستم و این‌که آدم در کنار آنان باشد، چیز دیگری است. بر فراز تندیس فردوسی بید سایه فگن شرشر آرامی دارد. زنبوری این‌سو و آن‌سو می‌گردد و جویای گلی است. از کنار چمن شیخ محتشمی می‌گذرد. با دبدبه و کبکبه و عبا و قبا و عمامه. شاید از نو به دولت رسیده‌ها باشد. با قیافه عبوس به شاخ‌ها و برگ‌های روی آب حوض بزرگ می‌نگرد و گاهی با عصای آبنوس به سبزه‌ها می‌کوبد. اهل بیت به دنبالش. جوان لاغری کمره بر دوشی این‌سو و آن‌سو می‌دود و هر قدم و هر نگاه و هر کلمه جناب را ثبت تاریخ می‌کند. بلی جناب‌شان هم گه‌گاهی به آستان طوس «پرسه» می‌زند. سند و مدرک هم دارد و حرف معاندان درست نیست.

میلاد بلخی دستم را می‌گیرد و با خود به گوشه دیگر باغ می‌برد. در چمنی قبری‌ست هم‌کف زمین. 

صاف و هموار و بر سطح سمنتی آن حک شده «مهدی اخوان ثالث 1307- 1369» ساده و بدون پیرایه. همچون خودش. کسی نشسته و عالمی دارد. شاید از شیفته‌گان باشد و مزاحم «خلسه» که می‌شویم، از جا بر‌می‌خیزد و می‌رود. میلاد شاخه‌های پراکنده و پژمرده گلاب را مرتب می‌کند و برگ‌های خشکیده چنار و بید را می چیند و دور می‌کند و من به شعر«نوحه» اخوان گوش سپرده‌ام:

امروز

ما شکسته 

ای شما به جای ما پیروز 

این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد

هرچه می‌خندید 

هرچه می‌برید، می‌بازید 

خوش به کامتان اما 

نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید.

این مسائل را چگونه می‌توان پاسخ داد یا توجیه کرد. فکر می‌کنم به اخوان بی‌محلی کرده‌اند. همین و بس. چه مسائل ناراحت کننده‌ای. می‌کوشم افکارم را سر‌و‌سامان ببخشم، اما نمی‌شود که نمی‌شود و اوقاتم تلخ شده است...

گشنه‌ام. باید عصریه‌ بخورم که مال خالص ایران باشد. دلم سیرابی می‌خواهد. اما ترسیدم که اگر بگویم سیرابی، شجاعی خیال کند من چطوری‌ام. گفتم کله پاچه. ابروهای شجاعی بالا می‌رود و چشمانش گرد می‌شود. آدم با این جناب اصلا تکلیفش را نمی‌داند. اگر دیزی بخواهم پیشانی‌اش ترش می‌شود. اگر کله پاچه و سیرابی بخواهم، این‌طور است. هرچه بگویم گوش نمی‌کند و می‌گوید «لیاقت شما را ندارد»، چطور کنم. 

شب وحید سرگرم تماشای مسابقات فوتبال است. وحید روز فوتبال می‌کند و شب مسابقات آن را تماشا می‌کند. بسیاری از جوان‌ها یک سرگرمی دارند. یکی سکه جمع می‌کند. دیگری تکت پستی. یا عکس هنر‌پیشه‌گان خارجی و غالبا هندی. برخی هم نقاشی یا موسیقی و اگر گاهی پدرش می‌پرسد: «در شبکه یک و دو چه است»، وحید با اوقات تلخی پاسخ می‌دهد: «چه خواهد بود. یا جشن عاطفه‌ها است. یا خبر و تفسیر سیاسی. یا سخنرانی و مناظره. اگر هیچ نباشد تحلیل قدس و سلام و صلوات که است». برنامه‌های کسالت‌آور صدا و سیما، مردم را بیشتر و بیشتر سوی برنامه‌های تلویزیون ماهواره‌ای و نوارهای ویدیویی و موسیقی و سینمای دوران «طاغوت» و مغرب‌زمین کشانیده است. «صدا و سیما»ی جمهوری اسلامی تصویری از دولت آرمانی عرضه می‌کند. یا آنچه مدینۀ فاضله خوانده می‌شود. ولایت فقیه باید بر دولت فرمان راند. حکومت و روحانیت از یک یخن سرکشیده‌اند و نوعی همگامی دارند. من در این اندیشه و چون و چرا که اعتقاد شیعه به این خلافت فقط از آن «معصوم» است و باید راه و روش پیامبر یا خلفای راشیدین را برگزید و در جمهوری اسلامی قدرت «کلام» فرمان می‌راند یا قدرت «امر».

به راستی تلوزیون کمتر چیزی دارد که غیرخودی‌ها را هم جذب کند و به آن علاقمند گردند و این تازه به دوران رسیده‌ها که هم از حکومت و هم از روحانیت سهمی دارند، علاقه خاصی به خود‌نمایی در صفحه تلوزیون دارند و همه شبکه‌ها را اشغال کرده‌اند. اگر من الهیات و ثقافت اسلامی و اخبار و گزارش‌های سیاسی و چهره‌های خاصی را خوش دارم و با لذت تماشا می‌کنم، باید این واقعیت را هم بپذیرم که افرادی هم حوصله‌شان از این‌ها سر رفته است و باید مسئولان صدا و سیما به این هم بیندیشند که آیا مطالبی هست که قطعا مورد توجه و علاقه همگان است و چیزی مانده که تمام ایرانیان بدان نیازمند باشند. هیچ دایرةالمعارفی نمی‌گوید که چگونه باید زندگی کرد. اما بررسی اعتقادات دیگران می‌تواند یاری رساند که دید خود را باید از زندگی سر‌و‌سامان ببخشیم... پاهایم می‌سوزند. اگر قرار باشد هر روز همین طور پیاده‌گردی کنم یک هفته بیشتر تاب نخواهم آورد. 

آقای موسوی بیست سال است در مشهد می‌زید. روزگارش بد نیست. سفره‌ای دارد و تکه‌نانی و دوستانی. مسلمان محکم و خانۀ پر از تسبیح و سجاده. نمازش را به وقتی می‌خواند که اذان حرم امام می‌پیچید. همسرش هر چهارشنبه تا حرم نرود نان از گلویش پایین نمی‌رود و شب خوابش نمی‌برد. 

روز دیگر با وحید می‌رویم به بازار امام رضا. همه‌چیز دارد. به گمانم اغلب چیزهایی که زواران به عنوان سوغات می‌خرند، از همین بازار است. تنگ و سرپوشیده و خیلی هم شلوغ. دو سه ساعت وقت می‌خواهد تا همه‌جایش را ببینی. می‌خواهم چیزهایی بخرم که هم سبک و ارزان باشند، هم ایرانی. دوست و آشنا و همکاران ماشاءالله کم نیستند. ده پاکت زعفران، پنج پاکت زرشک دو کیلو نبات. تسبیح و سجاده به قدرت کفاف. یک بسته جوراب. تصاویر حرم امام رضا و آرامگاه فردوسی. لباس ورزشی برای همایون. گدی کوچکی و چند دستمال برای پروانه و فرشته. چیزهایی هم برای علیا مخدره. حال و حوصله بیشتر برایم نمی‌ماند و به وحید می‌گویم: «متباقی را از تهران می‌خرم.»

به اولین رستوران داخل می‌شویم. غذاهای ایرانی را که نخورده‌ام، حالا باید امتحان کنم و همه را یک‌بار بخورم. سراسر روز چیزی شیرین یا تلخ، بی‌نمک و با‌نمک، سبز یا سرخ، گرم یا سرد می‌خورم یا می‌نوشم. شکم ما که سیر می‌شود و می‌براییم، می‌بینم که مردم سراسیمه و هراسان هر سو می‌دوند. ولوله‌ای افتاده که در پیرامون حرم بمبی منفجر شده و دو کشته و زخمی برجا گذاشته است. لعنت بر شیطان. عجب مخالفان بی‌تمیزی. باور نکردنی است. این کار نقشه و تمهید می‌خواهد و شاید کار کسانی که به جبهه دشمن پیوسته. هرکی است نباید به این کار خود بنازد و بخندد. چون این خنده ممکن است کار را خراب‌تر کند. پس این‌طور که هست باید بی‌درنگ رفت به خانه. 

خانه که می‌رسم، رگباری از سؤال و شکوه و گلایه بر سرم می‌بارد. خاصه از جانب کدبانوی خانه: «شب و روز بیرون هستی. چاشت نامدی. خانه ما غذا نمی‌خوری. به دلت نیست. مزه نمی‌دهد...» بهانه‌هایی می‌تراشم و در این موارد تردستم و ظاهرا مجابش می‌کنم. یا می‌بخشم. زنان به دست پخت‌شان دلبسته‌اند. نباید آن را دست‌کم گرفت. به مزاج لطیف‌شان بر می‌خورد. 

ماکیان قد‌قد می‌کند و تخم می‌گذارد. نمی‌دانم که تخمش نصیب من می‌شود یا از دیگران و به هر صورت چوچه نخواهد شد. فوزیه می‌دود به سوی مرغانچه. فوزیه حویلی را لانۀ مرغان کرده است و از این کار خود هم بسیار خرسند است. خوش است که از تنهایی به در آید. چون مادرش تا دیر وقت کار می‌کند. وحیدالله و علی آقا هر یک جهان خود را دارند. مرضیه شوهر کرده و رفته جرمنی. پدرش که اغلب در خانه نیست. گاهی از این همه ذوق و شوق کودک حیرانم. شاید سر در نمی‌آورم. این‌همه های‌و‌هوی برای چیست. برای یک مرغ دم‌کنده با پرهای آلوده. شاید بگوید «آری، آری، آرام بگیر». چرا من به هیجان نمی‌آیم. برای این‌که مرغ زیاد دیده‌ام. آه «ای هفت سالگی/ ای لحظه‌های شگفت عزیمت/ بعد از تو هرچه رفت/ در انبوهی از جنون و جهالت رفت...(فروغ فرخزاد). گه‌گاهی خودم هم مقابل دکان پرنده‌فروشی می‌ایستم. به آواز قناری‌ها و چکاوک‌هایی که زندانی‌اند، گوش می‌سپارم و خود را در این جهان تنها و بی‌کس و چونان کودکی احساس می‌کنم که در آشفته‌بازار زندگی گم شده‌ام.

****

از مشهد تا تهران 894 کیلومتر است. سرویس همه را در شب می‌پیماید و مسافران را صبح دوشنبه 29 سنبله به تهران می‌رساند. آنچه در تهران در نخستین لحظات جلب توجه می‌کند، صف طولانی موترها و توقف‌های مکرر آنان و فضای آلودۀ شهر است.

راننده پیکانی که مرا تا منزل دوستم در تهران پارس می‌رساند، آدمی ست متشرع، اصل و نسب و مذهبم را می‌پرسد. پاسخم را که می‌شنود، دلش آرام می‌گیرد و پیشانی‌اش شروع می‌کند، به باز شدن. از خیابان‌ها و جاده‌های زیاد می‌گذریم. گاز و دود، قشری از آسمان را پوشانیده و شهر را از اکسیجن کافی محروم ساخته است.

از انور آقا در تهران کی به من نزدیکتر است، کی بهتر، کی وفادارتر؟ سال‌هاست دوستی و سلام علیک داریم و جای دیگر باید نروم. در حویلی گل‌هایی کاشته شده. درختی شاخ‌ها و برگ‌هایش را پهن کرده. خانه سفید و یک منزله. مهمانخانه را فرش‌های راحت و رنگین کاشانی به بوستانی مبدل کرده. دوشکی نیست اما مخده‌های مخملین سرخ تا بخواهی هست. انور آقا وقتی مرا می‌بیند با روی گشاده به پیشباز می‌آید و تعارف زیاد می‌کند. حویلی همسایه زیر ساختمان است. سراسر روز سر‌و‌صدای عمله و بنا و خشت و سنگ و جرثقیل. اما برای همه طبیعی. من‌هم زود خو می‌گیرم و انگار‌نه‌انگار که سروصدایی هست.

تلویزیون را که انور آقا در مهمانخانه می‌گذارد، فرید و جلال می‌آیند. دم دروازه می‌نشینند و با نگاهشان می‌فهمانند که حق‌شان را غصب کرده‌ام. انور آقا آدمی‌ست با نام و نشان و پناهگاهی شده برای عده‌ای از دوستان و رفت و آمدی و مهمانداری‌ای و این‌همه خلق پسران را تنگ ساخته و تحمل‌شان را از دست داده‌اند.

خانه که خلوت می‌شود با انور آقا دوستانه می‌نشینیم از اسرار یکدیگر با خبریم و یاد گذشته‌ها را زنده می‌کنیم. حضورش از رنج تنهایی می‌کاهد. سپس حمامی و استراحت کوتاهی و چون عصر فرا می‌رسد، برادرش حسن را همراهم می‌کند تا برای گردش و تماشا تسهیلات لازم را فراهم کند. در بازار و پارک نزدیک گه‌گاهی زنان شگفت، فتانه‌های مبهم و مرموز و دختران افسونگری را می‌بینم.

شب هنگام از فرط خستگی دراز کشیده‌ام. نمی‌دانم چطور می‌شود که غم خانه و فرزندان به سرم می‌زند. احساس غربت. آن‌هم در خانه دوستی چون انور آقا. آمده‌ام که چه بکنم. زیارت، خرید، تماشا، مأموریت، سیاحت، کشف. دیدار دوستان، نزدیکان، خرید کتاب، چه؟ عطر ملایمی که از برگ‌ها و شاخه‌های جوان بر‌می‌خیزد، از ارسی به اتاق من نفوذ می‌کند. وقتی سرم را پیش می‌کنم، پیچک‌ها مثل این است که به من سلام می‌کنند. با انگشتانم برگ‌های آن را نوازش می‌کنم. هوا صاف و درخشان است و چراغ‌های خانه همسایه مقابل به دانه‌های الماس در دل شب شباهت دارد.

حمیدالله پسرم را پس از دوسال می‌بینم و دیده هجران کشیده‌ام به نور سر و صورت فرزند روشنی می‌پذیرد. زندگی در پشاور باب طبعش نبود و ایران آمد. اگر ایران بتواند زندگی بهتری برایش فراهم آورد، هیچ‌کس به اندازۀ من خرسند نخواهد شد. حمیدالله چهارشانه و رشید و پیراهن و پتلون سیاه و سفیدی به رسم جوانان تهرانی به تن کرده، دستم را می‌بوسد و من رویش را. مسافرت کارش را کرده، از خامی به در آمده و بحران بلوغ را پشت‌سر گذاشته است. انسان باید خود را بیافریند. باید طبیعت یا ماهیت خود را به وجود آورد. زیرا هیچ چیزی پیشاپیش برای انسان تعیین نشده است. ما مثل هنر پیشه‌ای هستیم که بدون تمرین، بدون نمایشنامه و بدون کسی که پشت پرده در گوشش بخواند، چه کار باید کند، به صحنه کشیده شده‌ایم. مجبوریم خود تصمیم بگیریم، چگونه زندگی کنیم. سارتر در جایی گفته «انسان طبیعت ثابت و پابرجا ندارد که بدان توسل جوید و ما خود، خود را می‌آفرینیم». با‌هم گردشی می‌کنیم. حمیدالله از بس در هر «ماشین» و در هر فروشگاه «حاج آقا، حاج آقا» و«دست‌تان درد نکند» می‌گوید، دلم را می‌زند و پسان‌تر در می‌یابم که در این کار حکمتی است و پوششی تا کار به اردوگاه و رد‌مرز کردن نرسد. سراسر روز در منزل نزدیکان و خویشاوندان و فروشگاهها و کتابفروشی‌ها سر می‌زنم. بناها خاکستری و یک‌نواخت. سراسر سمنت و شیشه و فلز. تمیز است و خوش‌نما نه. بناهای مدرن و بی‌روح مأیوسم می‌کند. مه و غبار، زیبایی کوههای البرز و دماوند را تحت‌الشعاع قرار داده است.

***

تهران مرکز جمهوری اسلامی دارای پیشینۀ چندان طولانی نیست. در تاریخ بیهقی(قرن چهارم هجری)، ضمن شرح لشکر‌کشی‌های سلطان ‌‌محمود غزنوی و پسرش سلطان‌ مسعود، از دولاب ری و علی‌آباد ری نام برده‌اند ولی از تهران ذکری نمی‌شود. در صورتی که اکنون دولاب، یکی از محلات قسمت شرقی تهران گردیده و علی‌آباد در جنوب شرقی ایستگاه راه آهن ضمیمه شهر شده است.

آب و هوای تهران به‌طور کلی گرم و خشک و فقط در دامنه‌های کوهستانی شمال اندک مرطوب و معتدل می‌باشد. شهرستان تهران سابقا به نام «ری» خوانده می‌شده که یکی از آبادترین و با عظمت‌ترین شهرها بوده که در دورۀ مغول به کلی ویران شده و از آن پس ده کوچکی به نام تهران در شمال ری اهمیت یافته و در دورۀ زندیه ترقی کرده است. وقتی آقا محمدخان قاجار آن را به پایتختی برگزیده و در داخل ارگ آن از آثار دوران زندیه بوده، کاخ‌های سلطنتی اعمار نموده، شهر تهران رو به آبادی و وسعت نهاده است. در دوران سلطنت ناصرالدین شاه طرح کلی شهر تهران برای نخستین‌بار مورد تجدید نظر قرار گرفته و به نحو قابل‌توجهی انکشاف نموده است. دیوارها و خندق‌های قدیمی تخریب و خندق‌های جدید اعمار شده و در اواخر دورۀ قاجاریه در نزدیک دروازه دولت قدیم، میدان توپخانه (میدان خمینی فعلی) ساخته شده که محل استقرار یک واحد توپخانه در آن زمان بوده است. 

در زمان رضا خان توجه به ساختمان و تزئین تهران آغاز می‌شود. به دستور رضا خان در تمام بخش قدیمی تهران خیابان‌های وسیع به وجود می‌آید. بناهای جدید به سبک اروپایی با شدت هر چه تمام‌تر در گوشه و کنار شهر اعمار می‌گردد. این بناها که شامل کاخ‌های سلطنتی، وزارت خانه‌ها، بیمارستان‌ها، دانشگاه تهران و مدارس و امثال آن‌ها بوده، رنگ و جلایی غرب‌گونه در معماری و شهرسازی سنتی کشور بخشیده است.

در دو سه دهۀ اخیر شهر تهران رو به توسعه نهاده است. تعداد طبقات ساختمان‌ها افزوده شده. توسعه مراکز تجاری و مشاغل خدماتی و فعالیت‌های صنایع مونتاژ در اطراف آن سبب مهاجرت گروههای کثیری از روستاییان کشور به این شهر شده است. در نتیجه کمبود مسکن برای اسکان تازه واردان ظهور کرده، توجه دولت به احداث مجتمع‌های مسکونی و محلات و کوی‌های جدید در بسیاری از محلات مانند نارمک، امیرآباد، یوسف‌آباد امثال آن‌ها که در حقیقت جزء قریه‌های قدیمی اطراف تهرانند‌، صورت گرفته است. ایجاد بزرگ‌راهها و احداث مجتمع‌های بسیار بزرگ و آپارتمانی نظیر آنچه در شهرک غرب اکباتان و یا افسریه انجام گرفته، نه تنها چاره‌ساز مشکل شهرنشینی در تهران نشده بلکه دشواری‌های تازه‌تری پدید آورده است.

پس از استقرار جمهوری اسلامی و توقف عملیات ساختمانی در مجتمع‌های بزرگ آپارتمانی و نیز راکد شدن فعالیت‌ها در بخش احداث ساختمان‌های سکونتی سنتی، نیروی کار بیکار شده و به مشاغل دوره‌گردی و دست‌فروشی روی آورده است. رکود فعالیت‌های کشاروزی نیز سبب افزایش مهاجرت شده و به سبب کاهش فعالیت‌های ساختمانی، کمبود مسکن، بیکاری و تورم بیش از حد بار آورده است. امروزه تهران به سبب بسیاری از محدودیت‌ها و نواقص با فشارها و تنگناهای گوناگونی دست به گریبان است. فقدان شبکه حمل و نقل شهری مناسب، پیچیدگی و نارسایی سیستم توزیع کالاهای اساسی، رشد بی‌رویه مصرف و مشاغل غیر تولیدی، ازدحام جمعیت و تراکم بیش از حد آن، کمبود و گرانی شدید مسکن و آلودگی هوا و محیط‌زیست، از مهمترین این تنگناها و مشکلات است. هفتاد در‌صد آلودگی تهران ناشی از تردد بیش از دو میلیون «خود‌رو» در شهر است. باد و شمال چندانی نیست و کوههای شمال مانع انتقال هوا به خارج شهر می‌گردد. کودکان، کهنسالان، بیماران قلبی و ریوی بیشتر آسیب‌پذیرند و عارضه‌های جلدی زیاد شده است.

طبق آخرین آمار، تهران بزرگ با وسعتی در حدود تقریبا 600 کیلومتر مربع، ده میلیون جمعیت دارد که در مقایسه با تخمین جمعیت کل کشور حدود 7/16 درصد آن را شامل می‌شود.

تقریبا تمامی اخبار و رویدادهای جهان به وسیلۀ 18 خبرگزاری مهم بین‌المللی و منطقه‌ای برای ایران و تهران مخابره می‌شود. سه مرکز فرستنده رادیویی در چندین طول موج مختلف برنامه پخش می‌کنند. در کنار آن‌ها پنج شبکه تلوزیونی کشور فعالیت وسیعی دارند. در تهران پانزده کتابخانه عمومی و چندین کتابخانه بزرگ خصوصی و تخصص در مراکز و مؤسسات مختلف تحقیقات علمی وجود دارد که بعضی از آن‌ها مانند کتابخانه مجلس، کتابخانه ملی و کتابخانه ملک، شایان ذکر است.

در این شهر حدود 50 نشریه به‌صورت‌های مختلف روزانه، هفتگی، ماهانه وغیره منتشر می‌شود که این تعداد چه از نظر تیراژ و چه از لحاظ تنوع موضوعی بسیار چشم‌گیر است. هم‌چنین 22 موزیم و از جمله موزیم قصر گلستان، موزیم ایران باستان و موزیم مردم‌شناسی را باید نام برد، 81 سینما دارد که نزدیک به یک سوم سینماهای کل کشور است.

صنایع غذایی و قند و شکر، لبنیات، روغن نباتی، نوشابه‌سازی، صنایع نساجی، کاغذ‌سازی، دارو‌سازی، پالایشگاه نفت و کارخانه‌های سمنت و کارخانه‌های تولید مصالح ساختمانی و فلزی تهران مشهور است. تهران از حیث عمران و عظمت سیاسی و اقتصادی یکی از شهرهای عمده آسیای غربی است.

***

کوههای البرز آیت زیبایی‌اند. انوار خورشید بر قلل آن آرمیده است. از دور خوشم می‌آید و با وسوسه تمام مرا به سویش می‌خواند. اما چطور بروم و از چه راهی. رفیق و همراهی ندارم. ساختمان‌های بلند‌منزل دامنه با قله‌ها و گردنه‌ها نمی‌خوانند و زیادی به نظر می‌رسند. دماوند خاموش و محجوب کمتر دلبری می‌کند. چندقدم دیگر که بر می‌دارم. به به، چه پارکی، چه چمنی، چه گل‌هایی که بین کرت‌ها کاشته‌اند. از دیدنش دل آدم باغ‌باغ می‌شود. ناگهان همه‌چیز را فراموش می‌کنم. فراموش فراموش. مخصوصا آن گل سرخ تازه شکفته چه زیباست. چه رنگی دارد. دستت درد نکند باغبان. گل‌هایی به این زیبایی به این خوشبویی را در هیچ‌جا ندیده‌ام. پیرمردی در کنارم نشسته و می‌گوید: «یادگار زمان کار کردگی کرباسچی شهر دار سابق است، خوب نسقش هم کردند. آمده‌ای که گردشی کنی و اوضاع را معلوم کنی باز بروی پشت زن و فرزند. این‌جا فقط عمله کار دارند. برگرد به وطنت...» دلم می‌شود برایش پاسخ بدهم «من ویزا دارم. تجاوزی نیستم. عمله و فعله هم نمی‌شوم و زور و بازویش را هم ندارم. مهمان نظام و دم و دستگاهی هم نیستم تا خدای نکرده نمک بخورم و نمکدان بشکنم. از جیبم می‌خورم. یا از سفره نزدیکان و دوستان و چند‌روزه مسافر و مهمان و دعا گو.» 

مقداری آب انار و پرتقال و یک‌بارهم آب زردک می‌نوشم تا عطشم فرو نشیند. و کنار دکه مجله‌فروشی می‌ایستم و مجله‌ها را از نظر می‌گذرانم. «کارنامه» و «بایا» را می‌خرم. روی جلد بایا را تصویری از شاملو آذین بسته و از کارنامه را نقشی از هوشنگ گلشیری. هر دو ماهنامه ادبی و فرهنگی و هنری. بیشتر شعر و داستان و نقد و بررسی کتاب. بخش ویژه شاملو و صادق چوبک. اهدای جایزه صلح اریش ماریا مارک به هوشنگ گلشیری و جایزه استیک داگرمن برای شاملو. رویدادهای فرهنگی و... 

مجلۀ کارنامه چنین سعۀ صدری دارد «کارنامه جز با تأیید صاحب اثر در حک و اصلاح و حتی ویرایش هیچ‌اثری مجاز نیست.» در صفحۀ دیگر کنایه‌هایی این چنینی است «کارنامه، دارنامه، بارنامه، دادارنامه، بهارنامه، داد‌خواست‌نامه...» اجازه دهید از هوشنگ گلشیری چیزهای موجزی را نقل کنم «... از روشنفکران و تحصیل‌کردگان سه تا سه‌و‌نیم میلیون به کوچ رفتند. آنچه هم ماند، در انواع گزینش‌ها و اخراج‌ها، بیکاری‌های پنهان و آشکار با دست تهی مانده‌اند. اگر به قول مدرسی در دهۀ سی بیشتر تحصیل‌کردگان متعلق به قشر کارمند بودند و نویسندگان هم از آن قشر برخاسته بودند، در این روزگار که در‌آن هستیم، هیچ‌قشری دست به دهان‌تر از آموزگاران و کارمندان جزء دولتی، حتی استادان نمی‌توان یافت. 

تیراژ سه هزار کتاب حاصل همان سیل بنیان‌کنی بود که طبقه متوسط را هدف قرار داد. سی سال پیش خریداران کتاب دانشجویان بودند. امروز کدام دانشجوست که می‌تواند کتاب بخرد یا مجله‌ای. ناشران و ما (نویسندگان) چشم امید‌شان به دست وزارت ارشاد است که تا کاغذ سهمیه بگیرند. باز همان وزارتخانه تعدادی از کتب‌شان را برای کتابخانه‌های دولتی بخرد. تنها در حرف است که می‌توان از نهادهای مستقل نشر سخن گفت. مجلات مستقل ما نیز هنوز نمی‌توانند مدعی شوند که مستقل‌اند که مثلا بی‌کاغذ اهدایی امکان ادامه حیات دارند.

جامعه مدنی تنها با انتشار چند روزنامه و مجله یا دست بالا با چند حزب دولتی متحقق نمی‌شود. ما کدام تئاتر غیر دولتی را داریم. یا کجا کتابخانه‌ای هم می‌توان یافت که در عرصه کتاب سلیقه دولت وقت را اعمال نکند. معلوم است که برسر گنجینه نفت نشسته‌ایم و هرکس منتظر سهم خودش است. کار و تولید هم اگر هست باز وابسته به همان سهم است...» 

به‌هر صورت انسان وقتی دلش تنگ شد از پی چیزی می‌رود. در این جملات و تحلیل‌ها نوع خاصی از روشنفکر را می‌بینیم که از تأثیر در وقایع دل کنده‌اند. به «صلاح» وضع موجود چندان دلبسته نیستند و اگر چنین دوام کند، شاید میانه‌شان با حکومت به‌هم بخورد و آب به آسیاب مخالفان جرار نظام بریزند. این‌ها نوعی چون و چرا کنندگان هستند. یا منتقدین صریح و روشن در قبال سلطه جمهوری اسلامی یا به زعم‌شان تحجر و قشریت پیشوایان مذهبی. اعتقادهای مخصوص و حرف و سخن تازه دارند و کم‌کم دم و دستگاهی به‌هم زده‌اند. معارضه کنونی روشنفکر و روحانیت حاکم بر ایران فضا را تیره و تار ساخته است. باید این مسئولان وزارت ارشاد بدانند که نویسنده‌ها اگر نتوانستند کتاب‌شان را در داخل کشور چاپ کنند و ممنوع‌القلم شدند، شاید راه گنجشک دیگری برای چاپ آثار‌شان بیابند و کار به قاچاق ادبیات بکشد. در این زمانه‌ای که همه‌جا کمپیوتر و اینترنت رخنه کرده، مگر می‌شود جلو چاپ آثار خوب را گرفت. 

این دو مجله دربارۀ جایگاه انسان در اجتماع و هنر می‌اندیشند. بر ضد سانسور مبارزه می‌کنند. می‌خواهند در همه امور آزادی فکر و بیان تضمین شود. اما نوعی خود‌محوری و مرشد بازی از برگ‌های آن‌ها استشمام می‌شود. «گردون» و «تکاپو» نیست و حتی شماره‌های گذشته آن‌ها را نمی‌یابم. به چندین کتابفروشی که سر می‌زنم، نه از ابراهیم گلستان کتابی است، نه از غلام‌حسین ساعدی و نادرپور و بهرام صادقی و بیژن نجدی. آثار چندی از صادق هدایت و صادق چوبک کنار سرک‌ها به فروش می‌رسند. اما «بوف کور» و «سنگ صبور» نه. دورۀ کامل «تاریخ ادبیات ایران» از داکتر ذبیح‌الله صفا و «سبک شناسی» بهار و «فرهنگ فرق اسلامی» داکتر جواد مشکور را می‌یابم و می‌خرم و ساده و راحت از طریق پست هوایی می‌فرستم.

رفتن از شمال تا جنوب تهران آدم را دیوانه می‌کند و دستگاه تنفسی و شش‌ها را آلوده. کنار فروشگاهی می‌رسم که انواع و اقسام وسایل مخابراتی، از تلویزیون و ویدیو گرفته، تا دش‌آنتن‌ها، تلفن دسترسی، موبایل، کامپیوتر و دستگاه فاکس می‌فروشد. 

یعنی که تمام دنیا به صورت یک شبکۀ عظیم ارتباطی به هم وصل می‌شود. ما دیگر شهروندان تنها اصفهان و تهران و پشاور و کابل و حتی ایران و افغانستان و پاکستان نیستیم و در تمدن جهانی به سر می‌بریم و شریکیم. 

در ایستگاه وسط راه زن جوانی دروازه «ماشین پیکان» را می‌گشاید. بلندبالا و آفت جوان‌هاست حدود سی سال دارد. جز یک مانتو و روسری نازک چیزی نپوشیده و با ملاحت می‌گوید «سلام» زن بوی عطر و سیگار می‌دهد. پوست سفید مخملی و موی سیاه و ابروان و چشمان بیقرارش چنان است که کمتر انسانی در برابر جذبۀ او قادر به مقاومت است. رعایت آداب و این قبیل چیزها در ماشین‌های پیکان تهران بسیار معمول است. شانه‌ به شانه زن نشسته‌ام. نمی‌دانم با این طرز رفتار موافقم یا مخالف. برای من خیلی عجیب است. خاموشم. در گوشم شیطان زمزمه دارد. دست و پایم را جمع می‌کنم. مرد پهلویم مثل این‌که افکارم را به حدس در می‌یابد، می‌گوید «آقا ناراحتی» سراسیمه نه می‌گویم و به ترانه دلکش که از ضبط صوت پیکان پخش می‌شود، گوش می‌سپارم. میل و هوس را باید مهار زد و آرامش به آدم یارای تحمل درد و رنج می‌دهد. دلکش تصنیفی را با شور و نشاط تمام می‌خواند و سازها چه خوب او را همراهی می‌کنند و جذبۀ آواز دلکش را دو چندان ساخته‌اند.

نام‌گزاری‌های دیگری هم در تهران دیده می‌شود. «خیابان پاکستان» که سفارت افغانستان هم در آن واقع است. خیابان فلسطین، خیابان گاندی، خیابان بابی سانت، خیابان ترکیه، خیابان بوسنی، بزرگراه افریقا، میدان قدس و... اما افغانستان خط بی‌نام و نشان. بی‌همه‌چیز، حتی در خاک همسایه و مشترکات دینی و مذهبی و تاریخی و زبانی به نیم توت نمی‌ارزد و آسیاب سیاست را نمی‌چرخاند. 

چاشت رؤیای چلوکباب و دیزی و نان سنگک مرا به خود مشغول می‌کند. آه ساندویچ و همبرگر سرپایی چه لذیذ‌ است. از ماست و نوشابه‌اش چه بگویم که زیب هر غذایی است. گه‌گاهی از بستنی و آب‌لیمو و آب پرتقال هم نمی‌توان گذشت. به کبابی دم چهار راهی داخل می‌شوم و غذای مطبوعی می‌خورم.

***

شهر ری از دوران هخامنشی یکی از بلاد آباد و مهم آریانا و خراسان بوده است. در صدر اسلام نیز مرکز مهم سیاسی محسوب می‌شده و مدت‌ها پایتخت سلسلۀ آل بویه بوده و در عهد سلجوقیان شهر مهم پر جمعیتی بوده و بر اثر حمله مغول و آفات دیگر به کلی ویران گردیده است. 

زیارت حضرت عبدالعظیم هم در شهر ری است. وی به پنج واسطه به حضرت امام مجتبی(ع) می‌رسد. بقعه دارای گنبد زرین و مناره‌های بلند و حرم مجلل، ایوان آیینه‌کاری و صحن وسیع است. قدیمترین اثری که در بنای فعلی آن دیده می‌شود، سر در خشتی دوران سلجوقی از آثار مجدالملک قمی مربوطه 495 تا 498 هجری است. پس از آن صندوق منبت‌کاری سال 725 هـ، را باید نام برد.

صندوق حضرت عبدالعظیم علاوه بر جنبه تیمن آن یکی از آثار صنعتی و تاریخی بسیار نفیس ایران است، طول این صندوق 58/2 متر و عرض آن یک‌و‌نیم متر و ارتفاع آن 20/1 متر بوده، از چوب عود ساخته شده است. کتیبه‌های مشتمل بر آیات قرآن مجید و احادیث و جملاتی که اطلاعات مفید و مدارک تاریخی در‌بر دارد، در سطح فوقانی صندوق حک شده و کتیبه‌هایی به خط نسخ و ثلث برجسته در حواشی متن محراب است که تمام آن‌ها مربوط به سال ساختمان صدوق یعنی 725 هجری است. کتیبه‌ها نشان می‌دهند که خواجه نجم‌الدین محمد که وزیر سلطان ابوسعید خان شهریار معروف سلسله ایلخانیان بوده، بانی بقعه حضرت عبدالعظیم در سال 725 هـ، شده است و احتمال قطعی می‌رود که بنیاد اصلی حرم فعلی حضرت عبدالعظیم و قسمت پایین بنای حرم از بقایای همان وقت باشد.

ضریح نقره قدیمی از دوران فتح‌علی شاه قاجار بوده، طلا‌کاری گنبد در سال 1270 هـ، از طرف ناصرالدین شاه صورت گرفته و بقیۀ تزئینات و تعمیرات فراوان آستانه حضرت عبدالعظیم و امام‌زاده حمزه و امامزاده طاهر از سال 1269 تا 1320 به وسیله شخصیت‌های دوران قاجار و صاحبان خیر دیگری انجام پذیرفته است.

مقبره ناصرالدین شاه با سنگ مرمر نفیس آن در مجاورت حرم قرار دارد.

صحن حرم انباشته از زایران و همان تسبیح و ذکر و طواف و بوسیدن ضریح و در و دیوار حرم. زواری از شیخی مسأله‌ای را می‌پرسد و او پاسخ توضیح‌المسائل مانندی می‌دهد. گاه نوحه‌ای را می‌شنوم که دل سنگ را آب می‌کند. چند نفر دعا می‌کنند و دو سه شیخ و روحانی این‌سو و آن‌سو می‌گردند تا برای کسی زیارتنامه بخوانند. یا طلب آمرزشی بکنند. منزلم دور است و زود زیارتی و دعایی و از حرم که می‌برایم، بانگ خوش اذان طنین می‌افگند. چه آوای ملکوتی و گوشنوازی دارد. پنداری که در گوش جانم چیزی را زمزمه می‌کند و همه را به سوی صف نمازگزاران می‌کشاند.

حالم خوب نیست. پاها و کمرم درد دارند. دلم می‌خواهد تنهای تنها باشم و با خویشتن خلوت کنم اما در این سفر جایی تنها نیستم و گاهی دست و پایم را دراز نمی‌توانم. امروز قرار نیست جایی بروم و ظهر هم انور آقا دوستان را دعوت کرده. در این خانه با همه بی‌تکلف سخن می‌زنم. حالا دیگر فرید و جلال هم دست از لجبازی برداشته و با من خو کرده‌اند. نزدیک ظهر مهمانان می‌رسند. بیشتر‌شان پیراهن و پتلون نازک تابستانی پوشیده‌اند. کمی بعد سید چاق سرخ و سفیدی خرامان خرامان وارد می‌شود. سلام و تعارفی. چندسال از هم دوریم و کم‌کم بیگانگی می‌کنیم. به مجرد نشستن شروع می‌کنند به قصه‌گویی خاطرات جهاد و غرب کابل و مزار و بامیان. همان گفتگوهای متداول. آنچه در مقالات و روزنامه‌های حزبی وجود دارد. می‌خواهند کشتی شکسته را به ساحل کشند. دقایقی هم خوش صحبتی. من حرفی ندارم و بیشتر در حاشیه و جریان را پاک به فراموشی سپرده. گفتگوی کوتاهی با من و پرسش و پاسخ و باز رشته سخن را کشاندن به گود سیاست. گله‌گذاری‌هایی از تصامیم جدید شورای مرکزی و شکوه از فلانی که یکه‌تازی می‌کند و با مسعود دست یکی کرده. همه‌اش داستان اختلاف و آشتی مجدد و گلایه و شکوه از کشور میزبان که ما را دست‌کم می‌گیرد. من به رغم خواست خود وارد جزئیات و دقایقی می‌شوم که بر من ناشناخته‌اند. یکی، چیزی را به گونه‌ای تفسیر می‌کند، دیگری به گونۀ دیگر و گاهی من یا سومی حدود میانه را می‌گیریم تا حسین آقا می‌رسد. 

حسین آقا آدمی‌ست ظریف و طناز و هرجا که برسد بر مسند طنز تکیه می‌زند هزل‌های تند و تلخ او شیرین می‌نماید و در میان دوستان شهرت به‌خصوصی کسب کرده است. زاهدان سالوس و ریاکار و آدم‌های جاهل و مکار و امتیازات نا معقول و سوء استفاده از قدرت را هدف قرار می‌دهد. گاهی لطایف و ظرایفش آیینه‌دار انحطاط فرهنگی و اخلاقی و خرافات و کوته‌بینی سیاسی است. گیلاس چایش را که سر می‌کشد، شروع می‌کند به فکاهی گفتن و «متلک‌ پراندن» و به شیوه پیگیر و آمیخته با نشاط این شعور را به مثابه شلاقی علیه بیداد و کذب و ریای خشکه مقدسان و حکومت و جامعه به کار می‌برد.

ارزش کلمات اگر در یک طنز حسین آقا شصت هفتاد درصد سمعی است و باقی‌اش بصری است. رمزها و کنایه‌ها صداها به جا. اما حرکات چشم و ابرو و لب و زیر‌ و‌ بم صدا و حت آن وقفه‌ها و سکوت‌ها را هم نمی‌توان دست‌کم گرفت. راستش صد آفرین و «دست مریزاد» با خود می‌گویم. اگر همین هزل و طنز را در تالار و صحنه‌ای اجرا کند محیطی که در آن نور و دیکور و بلندگو هم باشد، خلایق حاضر چه کفی که برایش خواهند زد. نمی‌توانم طنز و فکاهیاتش را به رشتۀ تحریر کشم. باید پای مجلس جناب باشی تا ببینی و بشنوی و حظ ببری. با تمام قدرت وجود می‌خندیم. بدن ما پیچ‌و‌تاب می‌خورد و صدای خنده و قاه‌قاه ما در مهمانخانه می‌پیچد. حتما به دهلیز و آشپزخانه راه می‌کشد و شاید زن‌ها بگویند «هر روزی که حسین آقا بیاید همین حال است»، و این بار نوبت آن‌ها است که بخندند. 

نمی‌دانید که جلال با یک آفتابه چه شهکاری می‌کند. دست همه را می‌شوید و هنوز هم آفتابه نیم‌ آبش باقیمانده. سفره رنگین و لذیذ را که برچیدند و ساعتی که بگذشت، حسین آقا دعوتم می‌کند به رفتن قم. «ماشینش» را هم آورده و حالا نرویم کی برویم. از همان طریق باید شیراز و اصفهان هم سفر کنم. 

با چه دشواری که از جاده‌ها و چهاراهی‌ها و بولوارها و فلکه‌های تهران می‌گذریم. پیمودن خیابان انقلاب که حدود پنج کیلومتر طول دارد، نیم‌ساعت تمام طول می‌کشد. بیشتر جاده‌های تهران را تصاویر بزرگ آیت‌الله خمینی و خامنه‌ای و احمد آقا آذین بسته است. چندجایی از بهشتی و مطهری و با هنر. فکر می‌کنم که به بعضی‌های دیگر کم محلی کرده‌اند؛ همین و بس. آیا در پس این کار اراده و مقصودی نهان است... مشکلات ترافیک همراه با رشد فزاینده جمعیت، کمبود زمین، آب و ایجاد شهرک‌های جدید و ساختمان‌های بلندمنزل و خدمات شهری چنان افزایش یافته که کنترول و هدایت تهران از دست برنامه ریزان و شهرداری خارج و به توسعه نا‌موزون خود ادامه می‌دهد.

از فرط صنعت آسمان شهر سیاه و گرفته است و زمین بوی گاز و نفت سوخته می‌دهد.

در شهرهای بزرگ دنیا هر نوع آلودگی هوا با ریزش باران مختصری پاک و صاف می‌شود. اما در تهران ابری و بارانی نمی‌بینم و گویا برای یک نم باران باید گاهی ماه‌ها انتظار کشید. تازه وقتی می‌بارد کم و زود گذر است. از عوامل تشدید کننده آلودگی، تأسیسات فنی و کارخانه‌هایی است که در غرب و جنوب غربی تهران تأسیس شده‌اند. اغلب این تأسیسات آلوده کننده در محدودۀ مناطق سکونتی می‌باشند که با وزش باد، دود و گرد ناشی از کار روزانه این تأسیسات، محیط را آلوده می‌سازند.

تهران علاوه بر آلودگی هوا شهر پر سر و صدایی نیز هست. شاید سروصدا در شهرهای مرطوبی چون پاریس و لندن و مسکو قابل تحمل باشد ولی در شهر خشکی چون تهران سریعتر و بیشتر پخش شده می‌تواند.

***

وسط راه تهران و قم، حرم آیت‌الله خمینی است. سید روح‌الله موسوی خمینی در 20 جمادی‌الثانی 1320 هـ ق، در یک خانواده روحانی به دنیا آمد. پس از حادثه‌ای که منجر به مرگ پدرش شد تحت تربیه برادر بزرگش آیت‌الله پسندیده قرار گرفت و رشد کرد. چند‌سال بعد به قم رفت و از محضر استادانی چون آیت‌الله حایری و آیت‌الله شیخ محمدعلی شاه‌آبادی کسب فیض نمود. بر مسند فتوی و اجتهاد تکیه زد و پیروانی کسب نمود. در سال 1340 هـ ش، با تشکل انجمن‌های ولایتی و ایالتی و طرح لوایح شش‌گانه شاه باب مخالفت را گشود و توانست توجه زیادی را به خودش جلب کند. در حادثه 15 خرداد 1341 که در آن مخالفان شاه آماج گلوله‌ها شدند، آیت‌الله خمینی در مدرسه فیضیه قم زندانی شد. پس از یک سال دوباره رها و به دلیل مخالفت با کاپیتولاسیون در 13 آبان 1342 هـ ش، به ترکیه تبعید گردید. پس از مدتی به نجف منتقل و پانزده سال را در عراق سپری کرد. در 1356 هـ ش، به مناسبت شهادت فرزندش آیت‌الله سید مصطفی خمینی مجالس ترحیم با شکوه و خونینی برپا گشت که خمینی را بیشتر در افکار عامه ایران و جهان مطرح ساخت. مدتی پس از آن به پاریس رفت و از آن‌جا به صدور اعلامیه‌ها پرداخت و تأثیراش را بر نهضت تازه پا گرفته انقلاب ایران شدت و وسعت بخشید. تا روزی که مردم هزاران و میلیون‌ها نفر بر جاده‌ها مارش کردند. بر در و دیوار، پارچه‌ها و پرچم‌ها زدند و ماشین «امام» را بر دوش گرفتند و زمزمه سر دادند «دیو چو بیرون رود فرشته در آید». خمینی در واقع همه اندیشه‌هایی را که در آغاز انقلاب 22 بهمن 1357 سر برآورده بود یک‌پارچه کرد و توسعه بخشید. ولی به بسیاری از متحدانش پس از پیروزی انقلاب به دیده انتقادی نگریست و با شدت و سخت‌گیری تمام آن‌ها را تصفیه کرد و در سیاست عملی هیچ روحانی دیگر به اندازه او اهمیت ندارد. 

حرم آیت‌الله خمینی وسیع و گسترده. فرش رخام ملوّن. چند جایی به رنگ عقیق. تأسیسات و ضمایم فراوان. گنبد تازه‌کارش از طلا و کاشی‌های رنگارنگ است و ستون‌ها و رواق‌ها و گلدسته‌های آن را استادان ماهر تراشیده و بنا کرده‌اند. طوری که می‌بینم این بنا ستون‌های محکمی دارد و در خروجی و پایه‌های ساختمان و زیر‌بنای آن مستحکم و رنگ و روغن شده است. پرتو شیری‌رنگ نیون‌های به داخل ضریح «امام راحل» می‌تابد و به سید احمد آقا که در آغوش پدر خفته و به انبوه نوت‌های نذری نور می‌پاشد. 

زایران زیادی به ویژه شیفتۀ سادگی و قناعت آیت‌الله خمینی هستند چیزی نمانده آیت‌الله را همه‌چیز بخوانند. یکی از دعای طرفدارانش اینست «خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدارد». از آثار آیت‌الله خمینی تحریر‌الوسیله، کتاب‌الصلوه، کتاب‌المکاسب، الطهاره، الخلل، مصباح‌الهدایه و چهل حدیث برگزیده در اخلاق و عرفان را می‌توان نام برد. 

اهمیت آیت‌الله خمینی برای ایرانی‌ها تنها در نقش مبلغ مذهبی نیست. وی در میان جماعت‌های سیاسی نیز نفوذ عظیم داشت و همه به هدایت روحانی او نیاز مبرم داشتند. «امام» حتی پس از رحلتش نیز نفوذ شگرفی بر پیروانش دارد و می‌توان بدون اغراق گفت که پدر جمهوری اسلامی است. اندیشه‌های او همچون حلقه محکمی همه را گرد می‌آورد. به همدیگر وصل می‌کند. خمینی در نبرد با دشمنان و رقبا چهرۀ درخشان است. نام او سلاح مهم در مبارزه با قوای سهمناک آشوب است. می‌تواند همه را سرجایش بنشاند. پس جای ترس و نگرانی نیست و باید همه به او توسل جست. 

آفتاب همچون طشت زرینی و در هاله‌ای از غبار و چه داغ و سوزان. «اتوبوسی» می‌رسد. انبوهی از زن‌ها و دختران چادر به سر و مقنعه‌پوش با شوق و هیجان پایین می‌شوند و به سوی حرم می‌شتابند. نوشابه را که می‌نوشیم و تشنگی که فرو می‌نشیند، از نو راه می‌افتیم، حسین آقا نواری می‌گذارد و کیفی می‌بخشد. از کنار میدان هوایی «امام خمنی» می‌گذریم. زمین باران می‌خواهد. آب می‌خواهد. وسوسۀ بیهوده. این‌جا و آن‌جا تک‌و‌توک سبزه‌ها و بته‌های خاری. چندجایی زمین نمناک و شوره‌زار. پشت یکی از کامیون‌ها به خط روشنی نوشته شده. «یا ابوالفضل عباس» در دیگری «یا قمر بنی هاشم» و در پشت «کامیون خاور» نوشته‌اند «غم عشقت بیابان پرورم کرد». لاری‌های ایران زرق‌و‌برق چندانی ندارند و لاری‌های «راکت و هینو»ی پاکستانی آراسته‌ترند و چیزی دیگر. کم‌کم سایه شامگاهی دامنش را می‌گستراند. حسین آقا چراغ‌ها را روشن می‌کند و روضه‌ای را به تقلید آخوندی زمزمه می‌کند. روضه که تمام می‌شود، می‌خواهم خواب آخوند بهسودی را در مسجد قصه کند که نمی‌کند و می‌گوید «شأن نزول کار دارد» جدی و با تحکم. عجب آدم خوش مشربی است. پس از پیمودن فراز و نشیب‌های قوی و فاصله 160 کیلومتر، ساعت هشت شب به قم می‌رسیم. 

حسین آقا مهمانخانه‌ای دارد فراخ و راحت و با دوشک‌های نیکو آراسته شده و کتاب و مجله تا بخواهی هست. دستشویی و حمام مستقل و کم و کسری نه. یعنی که مسجد گرم و گدا آسوده. تا نصف شب قصه و خنده و اختلاط مفصل. عجب لحظات خوشی. خدا نصیب همۀ شما بکند. در مهمانخانه آزادم. می‌توانم کتاب و مجله بخوانم. چیزهایی را در کتابچه یاد داشتم بنویسم. بین مهمانخانه بزرگ و وسیع قدم بزنم و هیچ‌کس حرکات مرا نبیند و نپاید. نیمه‌شب لباس‌هایم را تبدیل می‌کنم. درون بستر گرم و نرم می‌خزم. فوری خوابم می‌برد و خواب عجیب و غریبی می‌بینم. 

فردا که بیدار می‌شوم صبحانۀ مفصل و نان سنگک گرم تخم مرغ و پنیر و مسکه و مربا در انتظارم است. ده بچه با محمد آقا از خانه می‌براییم. جهان پیرامون را می‌بینم. می‌شنوم. می‌چشم، می‌بویم و حس می‌کنم. گاهی همچون کودک نوزادی. گاهی فعالیت‌هایی نیز در خود ذهن صورت می‌گیرد. تفکر، استدلال، اعتقاد، شک و تردید بر یک‌یک تصورات حسی من اثر می‌گذارد و منتهی به چیزی می‌شود که می‌توان آن را تأمل نامید. ذهن فقط دریافت کننده منفعل نیست. سیل محسوساتی را که بر مغز روان است، دسته‌بندی می‌کند و صیقل می‌دهد.

***

قم شامل دشت پست و کم ارتفاعی است که در مغرب آن کوههای خرقان و در جنوب غربی آن قسمتی از کوههای الوند موقعیت دارد و دشت مزبور از تهران و قزوین باشیب ملایمی به طرف دریاچه امتداد یافته است. 

قم آب و هوای نیمه‌بیابانی دارد، تابستان آن گرم و خشک است. درجه حرارتش شاید در 35 درجه باشد. بارندگی‌اش کم است. در اطراف قم باغ‌های انار و انجینر و بادام فراوان است. انگیزه ایجاد شهر قم در گذشته، وجود آب رودخانه انار بار بوده که باعث تمرکز مردم در این ناحیه شده است. چنان که محمد ابن خالد برقی مؤلف کتاب محاسن می‌گوید «قم مجمع آب‌های انار بار بوده به واسطه گیاه و علف، احشام و صحرانشینان آن‌جا نزول کردند. چادر زدند و خانه‌ها بنا کردند و آن خانه‌ها را «کومه» نام کردند. بعد از آن تخفیف کردند و گفتند «کم» و بعد معرب گرداندند و گفتند «قم».

سابقۀ تاریخی قم به قرن‌ها پیش از اسلام می‌رسد. بنای آن را به طهمورث پادشاه پیشدادی نسبت می‌دهند. از کتابی که از عهد ساسانی به خط پهلوی به نام «خسرو کوازان و ریزکی» باقی است از زعفران قمی و نزهتگاه قم سخن رفته است. در شاهنامه فردوسی هم دو سه جا نام قم ذکر شده است که حاکی از اشتهار آن در عهد ساسانیان است. پیش از ظهور دین اسلام مردم قم هم مانند سایر ایرانیان زردشتی بودند و آتشکده محصوصی داشتند. 

قم به سال 23 هجری قمری به دست ابو موسی اشعری سردار اسلام فتح شد و بعدها اسلام در آن‌جا نفوذ کرد. در زمان خلافت عباسیان که آل علی در تعقیب بودند، بسیاری از سادات به قم پناه آوردند. در این موقع عقاید شیعه در اذهان ساکنان قم رسوخ پیدا کرد و تبدیل به شهر شیعه نشین شد. در اواخر قرن دوم هجری قمری، حضرت معصومه برای دیدار برادر گرامی خویش از مدینه به مرو آمد. چون به ساوه رسید، بیمار شد. خادم خود را امر فرمود که او را به قم ببرد و پس از هفده روز وفات یافت. پیروانش جسدش را در قبرستان قم به خاک سپردند و از آن تاریخ به بعد مردم قم در کنار مدفن آن حضرت سکونت گزیدند. به تدریج زیاد شدند و هسته اصلی شهر را تشکیل دادند. در دوران صفوی نسبت به قم توجه مخصوص ابراز شد و شهر رو به آبادانی گذاشت. عوامل اصلی توسعه شهر در مرتبۀ اول وجود حرم معصومه و مرکزیت مذهبی در مراتب بعدی عواملی مانند عبور راه آهن سراسری و قرار گرفتن شهر قم بر سر راههای ارتباطی تهران به نواحی مرکزی و جنوبی ایران است.

قم را شهر نیکو یافتم. با مدرسه‌ها و علمایی که در هر کوی و برزن دیده می‌شوند و بازارهای خوب، الا که آب آن به علت گذار از نواحی نمکی قدری شور است. چنان‌که به آسانی نتوان خوردن. شهر نه چندان بزرگ. در میدان فراخ و همواری. بیشتر عمارات سه چهار منزل. دکان‌ها چنان پر و انباشته که جای نشستن نیست. انواع ظرف‌های سفالینه. کاسه و کوزه و جام و صراحی و گلدان. رنگین و آیینه‌نشان. گاهی لطیف و شفاف همچون شیشه. بیرون از شهر عمارتی نمی‌بینم. 

وجود حوزه علمیه قم که یکی از مراکز عمده نشر علوم دینی است در اعتلای فرهنگ شهر قم تأثیر فراوانی داشته است. حوزه علمیه قم، علمای بزرگی را در حوزه پرورش داده که از جمله آنان آیت‌الله خمینی رهبر انقلاب اسلامی است. خمینی سال‌ها پیش از اقامتش استاد و مدرس حوزه قم بود و سر‌انجام به مقام مرجعیت رسید. هنگامی که آیت‌الله خمینی در سال 1341 مخالفت صریح خود را با حکومت پهلوی آغاز کرد، از مقام و موضع یک عالم دینی و فقیه و مرجع تقلید سخن می‌گفته است.

***

از چهار راهی که می‌گذرم ناگاه چشمم به چیزی تابناک بر فراز خانه‌ها و بازار می‌افتد. جاده به سمت دیگر می‌رود ولی ما از وسط جاده به سوی گنبد زرین رو می‌آوریم. انگار پاهایم مرا بی‌اختیار بدان‌سو می‌کشانند. به سوی حرم حضرت معصومه. 

حرم حضرت معصومه دومین زیارتگاه بزرگ ایران است. بنای اصلی و اولیه آن را هرم هشت ضلعی مربوط به قرن ششم هجری تشکیل می‌دهد. مرقد و ضریح آن مشتمل برخشت‌های کاشی طلایی به‌صورت محراب بزرگ و کتیبه‌ها و آیات قرآنی و خطوط عالی و مال سال 602 هجری. آنچه از بررسی‌های تاریخی بر می‌آید بنای حرم فعلی باگنبد هرم هشت ضلعی در قرن ششم هجری بنا شده و تا دوران صفویه به همان صورت باقیمانده است. 

شهریاران صفوی (شاه اسماعیل اول، شاه طهماسب اول) وضع گنبد را تغییر داده آن را به صورت مدور در‌آورده‌اند. ایوان شمالی آستانه و صحن کهنه و کاشی‌کاری‌های عالی ایوان مزبور و طاق‌های طرفین آن را صورت داده‌اند. طلاکاری گنبد و ایوان در دوران قاجاریه (قرن 13 هجری) انجام شده است. 

سر در اصلی و قدیمی صحن کهنه که همین اکنون نیز به حال قدیمی باقی بوده، از آثار هنری ممتاز شاه طهماسب صفوی است. کاشی‌کاری‌های معرق عالی دارد. کتیبه به نام آن شهریار به سال 934 هجری نصب گردیده است. 

در شمال مدرسه فیضیه هم بنای دیگری با محوطه وسیع وجود دارد که به نام دارالشفا معروف و آن‌هم از ابنیۀ عهد صفوی است و تا اواسط عهد قاجاریه راه اصلی و‌رود به آستانه بوده است. در صحن کهنه دو مناره عهد قاجاریه نیز بر طرفین ایوان جنوبی بنا شده‌اند. در سمت جنوب، مسجد زیبا و مجللی بنا شده است و بیرون و درون آن را با کاشی‌کاری‌های ممتاز و آیینه کاری بسیار عالی مزین ساخته‌اند. در گوشه جنوب غربی آستانه آرامگاه‌های شاه‌عباس دوم و شاه صفی و شاه سلیمان و شاه سلطان حسین قرار دارند و در مجاورت آن‌ها موزه آستانه قم و قسمتی از بقایای ابنیۀ عهد صفوی واقع است. صحن نو که بسیار وسیعتر و مجلل‌تر از صحن کهنه است در نخستین سال‌های قرن چهاردهم هجری به وسیله میرزا علی‌اصغر امین‌السطان (اتابک اعظم) ساخته شده، مشتمل بر چهار ایوان اصلی، در چهار سمت صحن و دو منارۀ بسیار بلند و دومناره کوتاه در جوانب مختلف صحن. ایوان غربی صحن که مدخل شرقی حرم باشد از نظر عظمت و جنبۀ هنری آن مخصوصا مقرنس‌کاری و آیینه‌کاری شایسته توجه و ستایش است و از بابت شیوه‌های معماری اصالت زیادی دارد. 

داخل و خارج حرم و صحن تا بخواهی آقایون با کسوت روحانی طلبه و ثقه‌الاسلام و حجت‌الاسلام و شاید حتی آیت‌الله و آیت‌الله العظمی و مرجع. با عمامه‌های سیاه و سفید و عبا و قبا و لباده و نعلین. آراسته و پاکیزه. ویژگی بیشتر شان دعا و وعظ و مطالعه متون مقدس است. گاهی هم مکاشفه و در خود فرو رفتن و چه خوب با حرم می‌خوانند. بعضی از این‌ها که دبدبه‌ای در فقه و حدیث و کلام دارند و ابهتی در حوزه قم، از پذیرفتن دعوت جمهوری اسلامی برای جلوس بر کرسی‌های دولتی سر باز می‌زنند. به نوعی روحانیت خالص پناه می‌جویند. از مقامات حوزه‌ای و مدرسی دست نمی‌شویند و نمی‌خواهند با فتوای خود بر هر کاری مهر تقدیس زنند. دو سه شیخ چه خشکه مقدس. انسان باید جرأت کند خودش باشد و از آنچه هست خجالت نکشد. حالت آن‌ها چنان هست که چند بیتی از فروغ فرخزاد را به یادم می‌آورد.

پیشانی ار، ز داغ گناهی سیاه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا 

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

و عبادت و نذر خود را به رخ دیگران کشیدن یعنی چه. 

من در کنار ضریح پی چیزی می‌گردم. پی خلوصی، ایمانی، ژرفایی، حقیقتی، معرفت نفسی. یکی مشغول خواندن نماز و نماز را چقدر طول می‌دهد و راه را تقریبا بند ساخته. چندتایی هم رمال و فالگیر. در زاویه‌ای مدرس و طلاب چندی نشسته‌اند. 

زن‌ها حجاب کامل و مانتو و روسری یا نیستند یا زهره نزدیکی به حرم «بی بی» را ندارند و خادمان و پاسداران مراقب اوضاع که نزدیک نگردد. کبوتران چند‌جا لانه کرده‌اند و گه‌گاهی چرخی و معلق زدنی و سر و گردن کشیدن و بق‌بقویی. 

توجه شدید به امامت را در ایران ناشی از آن می‌دانند که میان خالق و مخلوق احتیاج به سلسله مراتبی هست. اغلب شهرها و شهرهای بزرگ و حتی روستاهای ایران علاوه بر مرکز زندگی و تجارت و صنعت بودن، گنبد و بارگاه امام و امامزاده‌ای هم دارد. جسد متبرک امام و امامزده را در دل گذرها و محله‌ها و باغ‌ها و کنار چشمه‌ها و کاریزها دفن کرده‌اند و برای شان بقعه و گنبد و بارگاهی ساخته و زیارتگاهی برپا داشته‌اند. 

پیرامون ضریح تا بخواهی طواف و از سر و شانه هم بالا رفتن و زور و فشار و عرق ریختن. مردمی هستند و معتقد و چه کاری به کارشان دارم. کاشی‌ها و آیینه‌بندی‌ها بل می‌زنند. شیخی ایستاده با صدای بلند زیارتنامه می‌خواند. بوی گلاب هوای حرم را خوشبو کرده است. کسی که قدم به حرم می‌گذارد مطمئنا نمی‌توانند به آسانی و زودی آن‌جا را ترک کند. در هر صحن و دروازه و گنبد و گلدسته زایر با آثار برجسته و شگفت‌انگیز معماران، نقاشان و خطاطان بزرگ روبه‌رو می‌شود. از هر طرف انسان را زیبایی احاطه می‌کند و بی‌گمان برای درک آن ساعت‌ها کافی نیست. 

همه‌جا شسته و رُفته و براق. چند جایی هم آراسته با تصویرهای بزرگ آیت‌الله خمینی و خامنه‌ای و احمد آقا. روی صندوق‌های فلزی زرد و آبی نوشته شده «صدقه هفتاد نوع بلا را دفع می‌کند» و در دیگری «صدقه موجب شادی دل‌ها می‌گردد».

محمد‌ آقا که می‌داند آدم کله خرابم، مرا با خود می‌کشاند به سوی کتابفروشی‌ها. انواع دایرةالمعارف اسلامی و دایرةالمعارف اختصاصی شیعی. تا بخواهی تفسیر و توضیح‌المسائل و آثار مطهری. آثار جلال آل‌احمد را نیز می‌بینم. فقط چندتایی را ندارد. به گمانم غرب‌زدگی و سنگی بر گوری و در خدمت و خیانت روشنفکران را. «پنج داستان و نفرین زمین و ارزیابی شتابزده». جلال را می‌خرم. مجله‌ای را هم برای پروانه. پاها خسته و آبله‌ها ترکیده و شیمه راه رفتن نمانده. می‌رویم اداره مخابرات تا با زن و فرزندان در پشاور تماسی گیرم که نیستند و این بر ناراحتی‌ها می‌افزاید.

خانه که می‌رسم چای می‌آورند. آب قم شور است و مزاج مبارک هنوز با آن عادت نکرده و چای مزه نمی‌دهد. پس از ظهر ملاقات با دوستان شاعر و نویسنده. پی‌جویی مطبوعات مهاجران افغانی ما را به حوزه قم می‌برد. در این‌جا سراج، بامیان، حبل‌الله، فجر امید، هفته‌نامۀ وحدت، همسبتگی و گلبانگ، چاپ و منتشر می‌گردند. سراج آوازه و عمر بیشتری دارد. فصلنامه‌ای در حوزه‌های سیاست، فرهنگ، تاریخ و اندیشه است به سردبیری حمزه واعظی از جانب مرکز فرهنگی نویسندگان افغانستان (مقیم ایران) انتشار می‌یابد. 

قم پر است از سیاست‌بازان خود‌کامه عجیبی که نویسندگانی را که می‌خواهند مستمری بگیرند به آغوش باز می‌پذیرند و در خدمت می‌گمارند. هفته‌نامۀ وحدت، همبستگی و فجر امید در جاده سیاست قلم و قدم می‌زنند. همان‌هایی هستند که متولیان سیاسی‌شان می‌خواهند و می‌پسندند و باید قبول کرد که راه کوبیده و مألوف را می‌پیمایند. 

از نویسندگان، شعرا و پژوهشگران جا افتاده در قم می‌توان از حمزه واعظی، بصیراحمد دولت آبادی، اسدالله شفایی، کاظم یزدانی، سید فضل‌الله قدسی، قنبرعلی تابش، محمدشریف سعیدی، سید محمدحسین موحد بلخی، سید رضا محمدی، دین‌محمد جاوید، عزیز حامدی و معصومه کوثری نام برد. بیشتر اینان یک وجه مشترک دارند و در آتش آرزوی شدید، احیای هویت و تفکر خاصی می‌سوزند. هنر بر نوعی احساس مذهبی و بر اشتیاق ثابت و تبدیل‌ناپذیر سیاسی استوار است و به همین دلیل است که به سهولت با مذهب و سیاست خاصی در می‌آمیزند و با آن متحد می‌شوند. هر چند یکی دو نفری در این سال‌ها می‌کوشند این افسون و طلسم را بشکنند و در به روی هوای تازه بگشایند. 

شریف سعیدی مردی‌ست ریزه‌اندام. پیراهن و پتلون تیره و به مد روز پوشیده، کاکل و ریش فرانسویش حالت و مشرب شاعرانه‌اش را دوچند ساخته است. اشعار و ترجمه‌های خوبی از سعیدی خوانده‌ام. به گفتگو با همدیگر راغبیم و ظاهرا به معلوماتی که پیرامون فضای فرهنگی پشاور و دوستان مقیم آن می‌دهم، بسیار بها می‌دهد و البته برای من خوشایند است. گاهی عنان صحبت را به دست می‌گیرد و پیرامون «گلبانگ» چیزهایی می‌گوید. کلکسیون «دور دوم» آن را وعده می‌دهد و کتابی از من می‌خواهد که برایش تقدیم می‌کنم. دین‌محمد جاوید سردبیر مجلۀ بامیان عبا و قبا و عمامه. با ایشان معرفی نبوده‌ام. یک شماره «بامیان» را در دفتر مجله در دری در مشهد دیدم، سیاسی و فرهنگی است و کار می‌خواهد تا بر کرسی نشیند. یا چنگ در دل‌ها بزند. آقای جاوید به فرهنگ و فولکلور هزاره رغبت زیادی نشان می‌دهد و چیزهایی پیرامون آن نگاشته و سخنان دلخوش‌کنکی پیرامون بعضی از خزعبلاتم می‌زند که در دل قند میده می‌کنم، اما چیزی بروز نمی‌دهم. دیدار کوتاهی هم با آقای موحد بلخی و مبادله آثار. با آن قیافه و طیلسان روحانیت چقدر به مرحوم سید اسماعیل بلخی می‌ماند. 

عصر روز، حسین آقا کاسۀ صبرش لبریز می‌شود و بی‌هیچ مجامله‌ای می‌گوید «می‌روی به مسجد جمکران؟» همه به خود می‌آییم. سعیدی و جاوید تعارف و اصرار که «چند روزی بمانید. اعضای اتحادیه نویسندگان و بچه‌ها را ببین...» و لطف و محبت زیاد که پاسخ می‌دهم «از ویزایم فقط ده روز مانده. باید اصفهان و شیراز را هم ببینم و برگردم.» عذر و معذرت زیاد که آن‌ها نمی‌پذیرند و چه باید کرد. مسجد جمکران در حاشیه شهر است. دم به دستگاه بزرگی و نماز به‌خصوصی دارد. در کلیات مفاتیح‌الجنان تألیف شیخ عباس قمی آمده است «چهار رکعت نماز این‌جا بگزارند. دو رکعت تحیت مسجد؛ در هر رکعت یک بار حمد، هفت بار قل هوالله و تسبیح و رکوع و سجود، هفت‌بار گویند و دو رکعت نماز صاحب زمان بگزارند و چون فاتحه خوانند ایاک نعبد و ایاک نستعین صدبار گویند و بعد از آن فاتحه را تا آخر بخوانند. رکعت دوم را نیز به همین طریق انجام دهند و تسبیح در رکوع و سجود هفت‌بار. چون نماز تمام گردد تسبیح فاطمه زهرا«ع» را بگویند (سی وسی بار الله‌اکبر، سی و سه بار الحمدالله و سی و سه بار سبحان‌الله). چون از تسبیح فارغ شوند سر به سجده نهند، صدبار به پیغبر اسلام صلوات گویند». 

پیشینه تاریخی مسجد را به قرن چهارم هجری می‌رسانند. چمن عطایی راننده حسین آقا چیزهای زیادی می‌گوید و به امام زمان هم منسوبش می‌کند و از عالمی شنیدم که هر نمازی که در جمکران گزارند برابر به صد نماز قبول افتد و ثواب دارد. در این مسجد بسیار قندیل است و شاید هم چندتایی از بلور باشد. رواق‌ها و طاق‌ها و کنگره‌ها و بر ساحت مسجد کتابخانه و موزه و وضوخانه و بازارکی. مسجد زایران بسیار دارد. از هرگوشه و کنار ایران آن‌جا بسیار آیند و همیشه گروهی آن‌جا مجاورند. مسجد هم نوعی هویت اسلامی بخشیدن و وسیله حفظ آبروست و هم جایی برای ادای فرایض دینی. 

عطایی در جوانی ورزشکار بوده و در کارته سخی نام و نشان و هیبتی داشته اما اکنون پا به سن گذاشته و از یال و کوپالش چیزی نمانده و شکوه و گلایه که «پانزده سال است در ایرانم اما هنوز کارت سبز ندارم. نمی‌دهند آقا. فقط به کسانی می‌دهند که نوکرشان باشند. یک ماه شده که می‌دوم اما کسی دخترم را شامل مدرسه نمی‌کند. کی در غم مهاجر است.» می‌گویم «حسین آقا و دوستانس کمک نکردند». با تشدد پاسخ می‌دهد «چه بگویم آقا صاحب. این‌ها همه‌چیز را برای خود می‌خواهند. یکی دو نامه دادند و چند جای رفتم، اما جایی را نگرفت. کسی در غم ما نیست. یک نامه دیگر گرفته‌ام. صبح می‌برم به استانداری. خدا و امام زمان لطف و مرحمت کند...» و آغاز می‌کند به قصه فلان مهاجر که چسان لت‌و‌کوبش کردند. یا از خانه کشیدندش یا پولش را ندادند و البته که در همه‌جا آقای راننده حامی و دادخواه و دادستان. نمی‌دانم چرا دعایش به حال خودش کارگر نیست. دلم به حالش می‌سوزد. 

پس از غذای شب هوس می‌کنم سراغی از درس و تحصیل محمد آقا بگیرم و از استادان و هم‌صنفان دانشگاهی‌اش و گپ و سخن ما به درازا می‌کشد.

«جوانان دانشگاه تهران سه شاخه‌اند. انجمن اسلامی دانشجویان که تندروهای اسلامی‌اند. دفتر تحکیم وحدت تحت رهبری کارگزاران و فایزه رفسنجانی و خاتمی و کرباسچی وغیره که میانه‌رو و اصلاح طلب‌اند. «ناراضیون» که خط مشی معین و رهبری واحدی ندارند. زیر فشارند. اعتنای چندانی به آن‌ها صورت نمی‌گیرد. شاخه‌های دیگر، بسیج دانشجویی و جهاد دانشگاهی‌اند. بسیج با انجمن است و جهاد با دفتر تحکیم وحدت. این‌هم یکی از شعارهای دو طرف، مربوط به انجمنی‌ها؛ «منافق حیا کن. دانشجو را رها کن»، جالب نیست. چیزهایی را نمی‌رساند؟ تحکیم وحدت هوا‌ خواهان بیشتر دارد و بر اوضاع مسلط است. بعد از روی کار آمدن آقای خاتمی دانشجویان فعال شده و کارهای فرهنگی و سیاسی شدت یافته و سازمان‌های دیگر مانند نهضت آزادی بازرگان هم سخنان خویش را از تریبون دانشگاه می‌زنند. گرچه فشار دولتی وجود دارد اما تخلفات زیاد است. انحرافات وجود دارد و همه‌چیز به سود دولت تمام نمی‌شود. 

دانشگاه وام دانشگاهی، بورسیه وغیره می‌دهد که از شش هزار تا سی و چهل هزار تومان در هر فصل است. حجاب اسلامی که مسئولان خواهان آنند رعایت نمی‌شود و بیشتر دانشجویان دختر مانتو و روسری ولی نه تنگ و کوتاه و جلف. مقنعه کمتر می‌پوشند. در دانشگاهی که به‌طور مثال هزار دانشجوی دختر دارد، شاید پنجاه شصت نفر چادر بپوشند. بیشر‌شان نزدیکان خانواده‌های شهدا و جانبازانند که امتیازاتی دارند و در مدارس و دانشگاه آسان پذیرفته می‌شوند و با انجمن همکارند. 

در درس‌های عمومی مثل معارف و ثقافت اسلامی، تاریخ اسلام، ریشه‌های انقلاب اسلامی، اخلاق اسلامی و تربیت بدنی دانشجویان همیشه حاضر نیستند. استادان‌شان را اذیت می‌کنند. روزی یکی از دختران دانشجو در «کلاس» از جا برخاست و به استاد معارف اسلامی گفت: «آقا ما را رهنمایی کنید. شبکه یک را که می‌گیریم، آخوند. شبکه دو را که می‌گیریم آخوند.» استاد حرفش را برید و گفت: «به دانشگاه که می‌آیی، آخوندان دیگر» و ماجرایی برپا گشت و بررسی و تحقیق و تهدید و اخطار. 

سال گذشته یکی از استادان درس تاریخ می‌داد و در موضوعی افغان‌ها را سمبول وحشت خواند. درسش که تمام شد و کلاس خلوت شد. رفتم و خودم را معرفی کردم. استاد با چشمان گشاد از سرتاپایم را نگاه کرد و مات و مبهوت گفت: «محمد آقا به راستی شما افغانی هستید. اهل افغانستانید. چه جوری آمدید. ویزا گرفتید یا قاچاق. چطوری فارسی سلیس صحبت می‌کنید...» پاسخ استاد را با کمال ادب دادم «در سرزمین ما مولانا و سنایی زاده شده‌اند...» استاد سرخ و سبز شد و گفت: «ببخشید من اشتباه کردم». هفته دیگر که با چند بچه افغانی نمایشگاهی دایر کردیم، آن استاد بسیار تغییر کرد و اکنون مرتب از من کتب و آثار افغانی می‌خواهد و می‌خواند.

پس از قتل‌های زنجیره‌ای داریوش فروهر، پروانه، محمد‌مختاری، محمد جعفر پوینده و دیگران در پاییز سال گذشته، دانشجویان حرکت کردند و به تظاهرات وسیعی دست زدند، اما زورشان به نیروهای انتظامی نکشید و دانشجویان زیادی بازداشت شدند. کو دانشگاهی خساره زیاد برداشت اما زود مرمتش کردند. چند نفر را به اتهام قتل‌های زنجیره‌ای زندانی کردند. پس از مرگ مشکوک سعید امامی متهم اصلی در داخل زندان سروصداها خوابید. حال وزارت اطلاعات آماده آن است که در هر لحظه‌ای مخالفان و خاینان را گیر آورند و به بند کشند...» قصه محمد آقا که تمام می‌شود، بر بسترم دراز می‌کشم و می‌خوابم.

***

«ماشین پیکان» نو است و ستره و پاکیزه و جالی پیش رو و دستگیرها و شیشه‌هاش بل می‌زنند و راننده‌اش از خودش پاکتر و آراسته‌تر. جوان بلند و باریک با چشمان میشی و پوستی سفید. برایش احترام قایلیم و حشمتی دارد که نپرس. 

جوان با مهارت و سرعت رانندگی می‌کند و من حریصانه به «اتوبوس‌های بنز و ارژانتین و ولوو». می‌نگرم یا به «کامیون‌های خاور و لیلاند» و «وانت تویوتا و نیسان»، هرکدام به راهش روان و دوان. نه بوقی نه سر و صدایی. همه‌جا علایم ترافیکی سرخ و سبز و چه حاجت به سر و صدا است.

بیابان بین قم و اصفهان کم از بیابان بین زاهدان و مشهد نیست. تا مدت‌ها خاموش خاموشیم. گه‌گاهی راننده و دو زن و پسری که در سیت عقبی نشسته‌اند، گفتگوی نرم و مهربانی دارند. دو طرف جاده و دشت و صحرا و این بر ملالت افزوده. ایران طبیعت فقیری دارد نه دریای چندانی دیده‌ام. نه دره‌های سرسبزی و نه کوههای که سر به آسمان سایند و بیشتر بیابان و صحاری کم‌آب و علف. آذربایجان و مازنداران را ندیده‌ام و چه بد. صحراها و تپه‌ها و سنگلاخ‌های چندی پیوسته از کنار (ماشین پیکان) می‌گذرند.

زمان مفهوم خودش را از دست داده است و دیدن پرواز پرنده‌ای از فراز خارها و علف‌های هرز بزرگترین چشم‌دید است. همه‌جا شبیه هم‌اند و همه لحظه‌ها فقیر و کسل کننده. تنهایی و دلشکستگی باز به سراغم آمده و گلویم را می‌فشارد. شاهراهی که گذر زندگی و عمر را روی هر فراز و نشیبش می‌توان دید. به ساوه که می‌ریسم کمی از ملال ما کاسته می‌شود باغستان بسیار و بیشتر انار و با دیوار و سیم خاردار محصور. خودی نشان می‌دهم و راننده را می فهمانم که از آدم‌های سر به زیر و پا به راهی هستم. سند و مدرک و پاسپورت و ویزا هم دارم و صحبتی و تعارفی که ناگهان تیرش را رها می‌کند «حاج آقا چه فکر می‌کنی راجع به آینده ایران»، غافلگیر شده‌ام. احتیاط می‌کنم. شاید ذهنیت مرا می‌پاید. زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد. زبان با واژه‌ها سروکار دارد و واژه‌ها هم می‌توانند معانی چند پهلو داشته باشند و به جای حسن تفاهم عمل خطرناک سو تفاهم را در شنونده به وجود آورند. پس خود را به جهالت می‌زنم و وانمود می‌کنم چیزی نمی‌دانم. واقعا همین‌طور است وگرنه ما کجا و تجاهل سقراطی کجا. پاسخ کوتاهی می‌دهم و جانم را خلاص می‌کنم: «چه می‌دانم برادر. من در مشهد و تهران فقط دو سه روزی بیشتر نبوده‌ام.» اما راننده رها کردنی نیست و می‌پرسد: «آینده‌اش تاریک نیست؟» کوتاه و مختصر و می‌گویم: «نمی‌دانم. چرا تاریک». راننده ناراض است و مخالف اوضاع و پافشاری می‌کند: «انقلاب به وعده‌هایش وفا نکرد. ببینید من فارغ دانشگاهم ولی رانندگی و مسافرکشی می‌کنم. ما که عملگی و کارهای فزیکی نمی‌توانیم.» لختی خاموشی و باز خود‌خوری «آزادی نیست. توانایی ازدواج نداریم. آخوندها نمی‌گذارند ما به دل خود زندگی کنیم».

سخت‌گیری‌های مذهبی و بکن و نکن‌های شرعی عرصه را بر جوانان چنان تنگ کرده که از کوره در رفته‌اند و کم است اصول و فروغ مذهب را با هم انکار کنند. خنده تلخی می‌کنم و می‌گویم: «ما هم برخاستیم و گفتیم آزادی نیست. برابری نیست و چنان و چنین نیست. عاقبت کار ما به این‌جاها کشید.» قانع نمی‌شود. ناگهان لحنش تغییر می‌کند و می‌پرسد: «چطور می‌توانم به اروپا و کانادا بروم. از چه راهی. چقدر خرچ بر می‌دارد.» می‌ترسم پاسخ روشنی بدهم و از شاخی به شاخی می‌پرم. اما او رها کردنی نیست. می‌کوشد بی‌معنایی زندگی را نشان بدهد. مرا به مخالفت بر‌انگیزد و خواستار تغییر و اصلاحات است. بی‌پرده می‌گوید: «امروز یک‌عده بیشتر به خاطر کسب امتیازات و پیشرفت در بسیح و سپاه طرفدار نظام است.» شاید غلو کند. شاید نظریاتش یک اندازه درست و یک اندازه نادرست باشد. این سخنان سوءظن مرا بر‌می‌انگیزد. به ویژه که در پیکان دو خانم عضو خانواده ارتشی نشسته‌اند. جلو قهوه‌خانه‌ای که می‌ایستد و گیلاس چایی که می‌نوشیم، بیشتر می‌شناسمش. در این هوای خشک و داغ چای سیاه مزه می‌کند و خستگی را از تنم می‌زداید. اما چای سبز در ایران نیست و اگر هست مزه ندارد و رواج چندانی نیافته. آری معلوم می‌شود که راننده دل از ایران کنده، حق مهاجرت گرفته از نظم شدید مذهب و عقاب و عتاب سختش می‌گریزد و اوقاتش چنان تلخ که اگر آن کارهایی را که می‌گفت می‌کرد، در زندان می‌پوسید. 

راننده جوان دستخوش دلهره، هراس، بدبینی و افسردگی است. احساس این‌که همه‌چیز ملال‌انگیز است. نمی‌توان یک سره او را ملامت کرد و گاهی لب جوی ایستادن سودی ندارد. یا باید بپری یانپری و این کار را کس دیگری برایت انجام داده نمی‌تواند. خودت باید تصمیم بگیری و شکل دیگر زندگی را برگزینی. عوامل مادی جامعه بر ذهنیت و تفکر او تأثیر بخشیده و آن را شکل داده است. شاید هم به این سادگی‌ها نباشد. میان سر و دست و شکم می‌توان گفت رابطه‌ای وجود دارد و شیوۀ اندیشه ما پیوند نزدیکی دارد با شغل ما. اما گروه بزرگی که در جمهوری اسلامی صاحب منصب و مقامی شده‌اند در واقع بسیار سر کیف و خوشحال‌اند. احساس امنیت کامل می‌کنند. این عمل تنها یک مصلحت صرف هم نیست. چیز دیگری هم است. احساس این‌که راه خود را یافته‌اند. شوق رهایی و رستگاری بر وجود‌شان استیلا یافته و به همین جهت «امام را حل» را تقریبا می‌پرستند.

مطالب روزنامه‌ها و گفتگوی مردمان بیانگر این واقعیت است که همه‌چیز تغییر می‌کند و سخت‌گیری‌های نظام مانع آن نیست که مردم نتوانند درباره‌اش صحبت کنند. معرفت ایرانی‌ها مرتب در حال ترقی است. به سوی تعقل و آزادی بزرگتری در حرکتند و رشد تاریخی با همۀ جست‌و‌خیزها و توقف‌های آن در حال پیشرفت است؛ هر فکری فکر دیگری را نقض می‌کند و این تناقض شاید به فکر سومی میدان دهد. فکر سومی که حایز بهترین نکات هر دو دید پیشین است و تعارض بین دو گروه حاکم بر جامعه و شهروندان، آینده ایران را رقم می‌زند. 

حاکمان امروزی بدون تردید موجب دگرگونی‌ای بزرگی شده و توانسته‌اند تا حد زیادی با فساد و بیگانه‌پرستی مبارزه کنند. اما در این هم تردیدی نیست که به کارهایی هم مبادرت کرده‌اند که همه خوب نیستند و میان رنگ‌های سیاه و سفید رنگ‌های دیگری هم هستند. آن‌جا که همه هم عقیده‌اند نیاز به ابراز عقیده و گفتگو نیست.

کنار جاده صندوق‌های انار چیده شده. در دلم می‌گویم کاش را ننده توقفی می‌کرد و چند کیلو انار می‌خریدیم. اما نه راننده و نه خانم‌ها تمایل به خرید انار نشان می‌دهند. نمی‌دانم وقت ندارند. یا انار بهتری می‌خواهند. از ساوه که می‌گذریم دلم سرد می‌شود و از خیر خریدار انار می‌گذرم.

ساعتی خوش‌مزگی و خوش‌مشربی و به نوارهای مهستی و شهرام ناظری گوش سپردن. پیکان سرعت گرفته و از «اتوبوس‌های» ایران‌پیما و سیر و سفر و تعاونی سبقت می‌کنیم. حس می‌کنم پس از دیدار تهران و شهرهای دیگر، ایران را به شکلی دیگری می‌بینم. انگار تا چندی پیش شب‌کوری داشته‌ام سایه‌ها را می‌دیدم و رنگ‌های روشن را نه. یک بعد از ظهر توجهم را تابلویی به خود جلب می‌کند «به اصفهان خوش آمدید» و این روز یکشنبه 4 میزان است و مسافتی را که از تهران تا اصفهان پیموده‌ام 439 کیلومتر می‌شود.

***

استان اصفهان در مرکز فلات ایران واقع شده و به علت گستردگی شامل بخش‌های متعدد کوهستانی و جلگه‌ای می‌باشد. چنان‌که در دامنه‌های شرقی کوهستان زاگرس، چاله‌های محصور کوهستانی قسمتی از ارتفاعات مرکزی و نواحی پست شرقی و جنوب شرقی را دربر می‌گیرد. 

آب و هوای استان اصفهان به‌طور کلی خشک و نیمه‌صحرایی است. اما زاینده‌رود به طرز چشم‌گیری بر روی آب و هوای این ناحیه تأثیر کرده و آن را معتدل ساخته است.

زاینده‌رود یا زنده‌رود از ارتفاعات زرد کوه بختیاری واقع جنوب غربی اصفهان سرچشمه می‌گیرد. نام اصفهان همیشه با زاینده‌رود همراه است. طول این دریا 360 کیلومتر است. عرض آن در محل پل زمان خان 25 متر و در منطقه موسیان پهنای بستر آن به 800 متر می‌رسد. این رودخانه از به‌هم پیوستن چشمه‌های بزرگ و کوچک بسیاری تشکیل می‌شود که معروف‌ترین آن‌ها چشمه جانان و چهل چشمه است.

زاینده‌رود پس از طی مسافتی جلگه اصفهان را سیرآب کرده، پس از عبور از وسط شهر که آن را به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم می‌کند، در 140 کیلومتری جنوب شرقی اصفهان به باتلاق گاوخونی می‌ریزد. 

اصفهان از نظر پوشش گیاهی جزء مناطق کم پوشش ایران است. جز حوزه زاینده‌رود سایر مناطق آن به واسطه داشتن آب و هوای صحرایی و نیمه صحرایی دارای پوشش گیاهی ناچیزی می‌باشد و از رطوبت و باران بسیار کمی برخوردار است. جمعیت شهر اصفهان قرار آخرین آمار به 1108009 نفر رسیده است. از آن جمله 5/1 فیصد آن را ارمنی و یهودی تشکیل می‌دهد. یهودیان بیشتر در محله جوپاره و ارامنه بیشتر در محله جلفا می‌زیند. زردشتی‌ها نیز در اصفهان زندگی دارند که تعداد آن‌ها روشن نیست. با مراجعه به منابع موجود تاریخی چنین بر می‌آید که کلمه «اسپادان» بطلمیوس و «سپاهان» پهلوی و «اصبهان» عرب و اصفهان امروز یک لفظ قدیمی است و به احتمال قریب به یقین اساسا کلمه پهلوی است و ریشه قدیمی تر از پهلوی آن مکشوف نیست.

این شهر در زمان خلافت حضرت عمر به تصرف اعراب در آمده و تا مدت 300 سال حکامی از طرف خلفا در آن فرمانروایی داشته‌اند. در آن زمان شهر اصفهان به دو محله مسلمان‌نشین به نام «شهرستان» و «یهودیه» تقسیم شده و میان دو محله دیواری داشته. اصفهان در دورۀ آل‌بویه و شاخه‌ای از سلجوقیان پایتخت بوده، بعد از سلجوقیان تا دوره صفویه این شهر دوباره دستخوش قتل و غارت و خراجی شده، در زمان حمله مغول صدمه‌های فراوان برداشته است. امیر تیمور گورگانی از سرهای بریده این شهر کله‌منار ساخته. در سال 1000 هـ.ق، پایتخت صفویه از قزوین به اصفهان منتقل شده است. 

در زمان سلطنت شاه‌عباس صفوی(996- 1038) اصفهان یک میلیون نفر جمعیت داشته، شهری بوده آبادان و پر رونق و دارای خیابان‌های وسیع و میدان‌های بزرگ و مساجد و کاخ‌های سلطنتی. حملات هوتکیان باعث کشتار و ویرانی زیاد شده و در زمان قاجاریه بار دیگر رو به توسعه نهاده است. در زمان رضا شاه، سرمایه گذاری‌های خارجی در این شهر منجر به اقامت گروههایی از کشورهای غربی به‌خصوص امریکایی‌ها شده و پس از انقلاب اسلامی رفت آمد خارجیان و توریستان فوق‌العاده کاهش یافته است.

در اصفهان علاوه بر آثار و ابنیه مربوط به دوره سلاجقه و صفویه، رودخانه زاینده‌رود عمل دیگری برای جلب سیاحان داخلی و خارجی است. این رودخانه چه در داخل اصفهان و چه در خارج آن دارای مناظر بدیع و تفرجگاههای زیبایی است. در داخل شهر با ایجاد تعدادی پارک (پارک بوستان، پارک ملت، آیینه خانه وغیره) بر زیبایی رودخانه افزوده‌اند.

***

خانه آقای راسخ نزدیک پل هوایی و بیمارستان و در محله‌ای به نام شمس‌آباد است. به موتری می‌نشینم و نزدیک پل هوایی پایین می‌شوم و از جاده‌ای که به سوی خانه راسخ می‌رود، به راه می‌افتم. تکسی‌ران از من پنجصد تومان می‌گیرد که پسان‌تر می‌دانم دو چند گرفته است. پول مهم نیست چون همیشه امکان دارد دوباره به دست آوریم. آن غفلت و سادگی مرا می‌آزارد و بدان سبب خود را سرزنش می‌کنم. چهره‌های زیادی از مقابل چشمانم می‌گذرند. حرف‌هایی که شنیده‌ام. دستانی را که با محبت فشرده‌ام. راه‌هایی را که با امید پیموده‌ام. آغوشی که برای بسیاری‌ها گشوده و گرم بوده است. اما پاسخ‌های دیگران چی؟ هیچ. باور کنید هیچ. نمی‌دانید چقدر آزار دهنده است... یک ساعت تمام از این کوچه به آن کوچه می‌روم و از ایرانی و افغانی سؤال می‌کنم تا منزل آقای راسخ را پیدا می‌کنم. 

آقای راسخ کارش رونق گرفته، زندگی رو به راه شده، عمارتی و مهمانخانه‌ای. قالین‌های سرخ و زرد و ظرفهای چینی و پرده‌های دل‌انگیز، بچه و دختر هم دانشگاهی. محمد مهاجر پسرش محجوب و آرام می‌نماید اما جاهده از دانش و زیبایی و روحیۀ قوی برخوردار است. خیال می‌کنم استعدادی هم دارد. شیوه‌های معماری آثار تاریخی اصفهان را در دانشگاه خوانده و چیزهای زیادی در موردش می‌داند. راسخ نیست و پسر و دخترش پیشوازی می‌کنند بایسته و در خور که برایم ارزش زیادی دارد. غذا را با مهاجر یک‌جا می‌خورم و سفره را که بر چیدند، رو به سوی محمد مهاجر می‌کنم و می‌گویم «می‌روم شهر» مهاجر بهت‌زده می‌نگرد و می‌گوید «خسته نشده‌ای. استراحت نمی‌کنی» پاسخم قطعی است «برای استراحت که نیامده‌ام». 

با «ماشین پیکان» زردرنگی تا پل الله وردی خان (سی‌و‌سه پل) می‌رویم. کنار پل ایستاده‌ایم و به نظاره مشغول. آن‌سوتر زنبورهای عسل چندی بالای قوطی‌های زباله نشسته‌اند. عکاسی آشفته حالی می‌بیند و می‌گوید: «در کند و محافظان وقتی ببینند، بو می‌دهد، این‌ها را به کندو راه نمی‌دهند و اگر بدهند هم حسابی کتک‌شان می‌زنند.» عجب حسن‌غمکشی. گمانم به سرش زده یا خمار است. دیوانگی است که هر وقت به کسی بر‌خوریم که وضع و افکار غیر عادی دارد، فوری بگوییم حتما معتاد است. 

از زینۀ سنگی پایین می‌شویم و می‌رویم به قهوه‌خانه و دیزی‌سرای زیر پل. مدتی در تاریکی زیر پل می‌نشینیم. کم‌کم تصاویر قهوه‌خانه روشن‌تر و مشخص‌تر می‌شوند. به یاد بعضی از سماوار‌های کابل و غزنی می‌افتم. بدون شک از آن‌ها کم و کسری ندارد و حتی بهتر و آراسته‌تر است. در دورۀ صفویه (907- 1148ق) با شکل گرفتن و رواج قهوه‌خانه‌ها (به‌خصوص در اصفهان)، محل مشخص برای تشکیل انجمن‌های ادبی به وجود آمد. از طریق این انجمن‌ها بود که شاعران تازه‌کار نخست در حاشیه و سپس در جرگه شاعران پذیرفته می‌شدند. پسان‌ترها فعالیت این انجمن‌ها در سرنوشت شعر فارسی تأثیر سزاوار داشت. انجمن نشاط که در اصفهان تشکیل شد و نهضت بازگشت ادبی را پی ریخت و فعالیت آن‌ها را کمی بعد، انجمن خاقان در تهران و چند انجمن دیگر در مشهد و شیراز دنبال کردند، بیشتر در همین خانقاهها اعضای آن جمع می‌شدند و به مشاعره و بحث ادبی می‌پرداختند. در قهوه‌خانه، چوکی‌ها و میزهای سرخ و زرد سنگی، قلیان‌ها و چاینک‌های شیشه‌ای و چینی، قفس‌های جل و بودنه، شمایل امامان، تصاویر شاه‌عباس و ناصرالدین شاه و رهبران جمهوری اسلامی. جایی هم از استاد حسن کسایی نوازنده نای که دل آزردگی و رنج روحی او هنوز التیام نیافته و با همه قهر کرده و نوارنای او را حتی در اصفهان نمی‌یابم. تابلوهایی که در آن‌ها نوشته شده «یا ستار‌العیوب، غلام همت آنم که زیر چرخ کبود...» گیلاس چایی سفارش می‌دهم. پیر و جوان و زن و کودک می‌آیند و می‌روند و چایی و قلیانی و دودی و سرخ و زرد شدن و رقصیدن زبانه‌های آتش سرخانه‌ها. نسیم فرح‌انگیز زاینده‌رود، دود قلیان‌ها را با خود به سوی جنوب می‌برد، صدای تار بلند است و با شرشر آرام رودخانه همیاری دارد. شاید از جلیل شهناز باشد. یا از فرهنگ شریف، اصفهان شهر هنرپرور است. استادان توانایی دارد، حتی بعضی‌ها برای موسیقی آن مکتبی قایل‌اند.

روده‌هایم پیچ و تاب می‌خورند. می‌روم به «دستشویی» کنار دریا، فارغ که می‌شوم، مردی پول می‌خواهد. سکه‌ای را می‌دهم، می‌گوید: «آقا بیست تومان». دیگری را می‌دهم، می‌گوید: «آقا بیست تومان». همه سکه‌هایی را که در جیب دارم می‌دهم و جانم را خلاص می‌کنم. در ایران در هر بازار و مسجدی دستشویی و وضوخانه‌ای، خاطرم جمع است. کابل نیست که برای یک میلیون نفوس یکی دو مستراح. آن‌هم چه مستراحی. کاش همان‌ها هم می‌ماندند. 

«سی‌و‌سه پل» به وسیلۀ الله‌وردی‌ خان، سردار شاه‌عباس ساخته شده است. از لحاظ سبک ساختمان و معماری بی‌نظیر است. سی‌و‌سه چشمه دارد. طول پل 300 متر و عرض آن 14 متر است و چهار باغ را به جلفا که محلۀ ارمنی نشین است، وصل می‌کند. سراسر خشت قهوه‌ای رنگ ظریف و محکم و سی‌و‌سه شاه‌نشین کنارهم. از یکی از شاه‌نشین‌ها به زاینده‌رود می‌نگرم. امواج کف‌آلود همهمه آرامی دارد و از نفس افتاده است. آنچه در مقابل ما جریان دارد و می‌لرزد و تا دور‌دست‌ها می‌خزد، دریاست. سایه‌ام را امواج خروشان دریا شستشو می‌کند. در آن لحظه چقدر خود را به دریا نزدیک احساس می‌کنم. حرکت مدوام امواج را در قلبم حس می‌نمایم. لختی در شاه‌نشین می‌ایستم و با دریا یکی می‌شوم. امواج زاینده‌رود مرا افسون کرده است. کاش تبدیل به یکی از پایه‌ها و دیوارهای پل می‌شدم و همۀ عمرم را در آن‌جا می‌گذراندم. آفتابی که در امواج تیره‌رنگ آن منعکس می‌شود، در روشنایی روز به مس ذوب شده‌ای شباهت دارد. دریا همه صدا، همه خروش، در تلاطم امواج گیجم، سایه پیکرم بین رودخانه خروشان می‌لغزد. در سایه‌روشن آب رنگ عوض می‌کند. آب از رفتن خسته است اما نه او می‌پاید و نه من. موج‌های رفته باز نمی‌گردند و موج‌های نوی جانشین آن‌ها می‌گردند و مرا فرو می‌پیچیند و با خود می‌برند. 

ناگهان موجی فریاد می‌زند که: « تو کیستی، از کجا آمده‌ای، چه می‌کنی، کجا می‌روی؟» امواج بی‌امان از راه می‌رسند. به یکدیگر تنه می‌زنند و سایه‌ام را به سوی گرداب می‌کشند. امواج زاینده‌رود همان‌قدر که در پیش‌نما تار و غم انگیزند، در دور‌دست‌ها روشن و تابناک می‌نمایند. 

آن‌سوی پل بیشه‌ای است سرسبز و مشجر و هوای گوارایی دارد. چکری و گلگشتی و نوشابه‌ای. چند زن و دختر و پسر جوان «شلوار»‌های‌شان را بر‌زده، موج‌ها تا زیر زانو رسیده و به منظره گسترده دریا چشم دوخته‌اند. بی‌خیال و سر به هوا. زانوها عین رواش. این پابندی به آداب هم گه‌گاهی چه زور می‌خواهد. پارک کنار رودخانه پر از گل‌های رنگارنگ سرخ و سفید و زرد معطر. سپیداران و کاج‌ها پر از گنجشک و فاخته و مینا. خانواده‌ها به گردش دسته‌جمعی آمده‌اند. دختران و پسران بوتل‌های کف‌آلود نوشابه سیاه و زرد را در دست دارند. یا بستنی می‌خورند و چه عطرهای اعلایی. آدم را از هوش می‌برد. 

تفریح و تفرج برای ایرانی‌ها معنا دارد و ایرانی‌های بسیاری را دیده‌ام که در ایام تعطیل سوار «اتوبوس و خود‌رو ماشین» و حتی بایسکل «تخمه‌شکنان» می روند. یا زیر درختی بساطی می‌گسترانند یا لب چشمه و کاریزی، یا در دامنۀ کوهی و تپه‌ای و چمنی می‌نشینند. مهاجر با شانه‌های خمیده و دست‌هایی که در دو طرف بدنش با بی‌حالی تکان می‌خورد، قدم بر می‌دارد و با وجود جوان بودن، شور و شوق زیادی به گردش و دیدن زنان و دختران نشان نمی‌دهد. 

پل دیگر اصفهان «پل خواجو» است که به فرمان شاه‌عباس دوم به صورت کنونی بنا شده و تفاوت چندانی از سی‌و‌سه پل ندارد. همان‌طور خشتی و قهوه‌ای و شاه‌نشین‌ها و کش‌و‌فش. در کنار جاده‌ای، غرفه روزنامه فروشی است. 

عناوین مهم «جمهوری اسلامی» این‌هایند:

-      دشمنان می‌خواهند ما مبارزه و جهاد را رها کنیم. 

-      فرماندهان سپاه پاسداران با آرمان‌های امام خمینی(ره) تجدید بیعت کردند. 

-      تجزیه کشورهای اسلامی در دستور کار غرب است. 

در روزنامۀ کیهان می‌خوانیم «اهانت به امام زمان قابل تحمل نیست. اگر فریاد نکنیم وضع از این هم بدتر می‌شود»، و چه واویلایی که آقای نوری همدانی برپا کرده.

در «صبح امروز» چاپ شده «دانشجویان مقصر نبودند». 

در «آفتاب امروز» آمده «آقای خاتمی وارد بازی خطرناکی شده است». 

گاهی اندیشه‌های «امام را حل» و سخنرانی‌های آقای خامنه‌ای از راه می‌رسند و می‌گویند بخشی از هر دو دعوا درست و بخشی نادرست است و مرافعه را می‌خواباند. 

کیهان و جمهوری اسلامی و رسالت جناح مخالف خاتمی‌اند. خرداد، صبح امروز، اخبار اقتصادی طرفدار خاتمی. اطلاعات حد وسط را نگه‌می‌دارد. جمهوری اسلامی منتقد است «جبهه» مخالف افراطی رئیس جمهور، مهاجر می‌گوید «طوس و نشاط»، هم طرفدار آقای خاتمی بودند که کارشان به تعطیل کشید. در دلم خطور می‌کند هرگز نمی‌توان تنها به آنچه کتاب‌های قدیمی گفته‌اند، بسنده کرد، یا اعتماد. حتی به آنچه حواس ما می‌گویند نیز نمی‌توان یقین داشت. مواردی از شناخت تنها از راه عقل به دست می‌آید. شاید تعطیلات دیگری هم در راه باشد. مطبوعات من‌حیث آیینۀ افکار مردم، کشمکش‌های اجتماعی را بازتاب می‌دهد و ایران کشوری‌ست در حال گزار و شور و شوق سیاسی در آن موج می‌زند. 

شاه‌عباس در اوایل سلطنت خود هر وقت فرصت و فراغتی پیدا می‌کرده به اصفهان می‌آمده، علاوه بر این‌که املاک موروثی جدش شاه طهماسب و از جمله باغ دوست داشتنی وی به نام «نقش‌جهان» در اصفهان واقع بوده، اصولا به گفتۀ اسکندر بیگ منشی مؤلف تاریخ عالم‌آرا «خصوصیات آن بلده جنت نشان از استقرار مکان و آب رودخانه زاینده‌رود و جوی‌های کوثر مثال که از رودخانه مذکور منشعب گشته به هر طرف جاری است، در ضمیر انوار جای‌گیر گشته، همیشه خاطر اشرف بدان متعلق بود که در آن بلده شریفه رحل اقامت انداخته توجه خاطر به تربیت و تعمیر آن مصروف دارند.» 

و در نتیجه همین دلبستگی و به منظور آن‌که پایتخت از خطر تهدید سپاهیان عثمانی در امان باشد، در سال 1006 هجری ( 1598 میلادی) تصمیم به انتقال پایتخت خویش از قزوین به اصفهان گرفت و طرح عمارات و خیابان‌ها و باغ‌های سلطنتی را در این شهر ریخت. باغ بزرگ نقش‌جهان که از سال‌های پیش در ملکیت شاه طهماسب و بعدا شاه عباس بود، محل احداث عمارات متعدد سلطنتی گردید و عمارت اصلی و قدیمی آن که از آثار دورۀ تیموریان بود با اضافات و الحاقاتی دروازۀ ورودی کاخ‌های مزبور شد و موقعیت تازه‌ای پیدا کرد و پای تجار اروپایی که به ایران باز شد، کم‌کم اصفهان مرکز بزرگ تجارت گردید و دولتی را به وجود آورد که از لحاظ قدرت و امنیت و ثروت و تشکیلات اداری و سیاسی کم‌نظیر بود. همین نقش‌جهان بعدا میدان شاه نامیده شده و امروز «میدان امام» خوانده می‌شود. میدان امام وسیع و گسترده است و اطرافش بازار و دکان‌ها. 

زرگری، مسگری، میناکاری، نقاشی، عکاسی، کفاشی و بیشتر صنایع دستی و محلی. چندتا هم عتیقه‌فروشی، داخل یکی می‌شوم. اشیای عتیق کنار هم روی قفسه‌ها و ویترین‌ها چیده شده‌اند. گلدان‌ها و ساعت‌های قدیمی. هاون و قلیان، کارد و شمشیر و خنجر، تیر و کمان. قلم و دوات، عصا و کتاب و متون مقدس، ولی نه کتاب‌هایی که در کتابفرشی‌های معمولی یافت می‌شوند. دست‌کم نیم‌قرن قدامت دارند. بر دیوار دیگر تصاویر نادر افشار و شاه‌عباس صفوی. ناصرالدین شاه و مظفر‌الدین شاه و امیر کبیر. چه شکوه و دبدبه‌ای. چندتایی متعلق به دهه‌های اخیر ولی اکثرا کهنه و عتیق. چند لحظه خاموش می‌ایستم. تیک تاک ساعت‌ها شکاف حاصل از سکوت را پر می‌کند. شمعدانی‌ها و جام‌ها و صراحی‌ها زیر اشعه شیری نیون‌ها برق می‌زنند و با تابلوهای دیواری و قفسه‌های ظریف شیشه‌ای و ویترین‌های مملو از کاسه‌ها و صراحی‌ها، کم و کسری از موزه‌ها و نمایشگاه‌ها ندارند؛ چه زینتی. چه گران. اغلب مغازه‌های ایران با سلیقه و ذوق خاصی آراسته شده‌اند و یک ذره گرد ندارند و گاهی به تابلوهای قشنگی می‌مانند.

«عالی‌قاپو» از بناهای معروف عصر صفویه است. در قسمت غربی میدان امام واقع شده. این عمارت شش طبقه‌ای به فرمان شاه‌عباس در اوایل یازدهم و به همت معماران و کارگران اصفهان بنا شده، ایوان معظم عالی‌قاپو با 18 ستون بلند و حوض مسی در وسط و سایر تزئینات در جلوی بنای قدیم‌ الحاق گردید و از این ایوان که گویا در کتاب عالم‌آرا به نام طبقچه (دولتخانه) یاد شده، شاهان صفوی و شاه‌عباس مراسم پر شکوه رژه عساکر و آمدن سفراء و عرضه کردن هدایا و جشن‌ها و شادمانی‌های عمومی و بازی چوگان و نمایش‌های سواری و نیزه بازی و پیکار حیوانات و شیرین کاری‌های پهلوانان وغیره را تماشا می‌کرده‌اند و به نوشته جهانگردان اروپایی در آن زمان هیچ بنایی به زیبایی و جلوه این کاخ نبوده است. 

بنای عالی‌قاپوی اصفهان علاوه بر جنبۀ سلطنتی نزد مردم مکان محترمی بوده و به قراری که نقل می‌کنند، شاه‌عباس دری از درهای بارگاه نجف را از محل آن برداشته و به جای آن دری از طلا گذارده و دروازه بارگاه را برای تیمن و تبرک به اصفهان آورده، در مدخل کاخ‌های سلطنتی خود یعنی همین بنای عالی‌قاپو نهاده و مردم با کفش به آن‌جا نمی آمده‌اند و شخص شاه هم هیچ گاه سوار بر اسپ از برابر آن عبور نمی‌کرده است.

گچ‌بری‌ها و میناتورهای داخل عالی‌قاپو از لحاظ ظرافت و تنوع و ریزه‌کاری از شاهکارهای هنری ایران است. زینه‌های پیچاپیچ و اتاق‌های«تو در توی» آن برای مردم با نشاط و کنجکاو بسیار عالی و مشغول کننده است. در قسمت شمال غربی عالی‌قاپو عمارتی به نام «توحید‌خانه» خانقاه دراویش بوده، قبل از انقلاب اسلامی زندان شده و دارای گنبد عظیمی است.

مسجد شاه (مسجد امام کنونی) در ضلع جنوبی میدان تاریخی نقش‌جهان در سال 1021 هـ، به فرمان شاه‌عباس کبیر در بیست‌و‌پنجمین سال سلطنت وی، کار اعمار آن آغاز گردیده است. جلو خان مسجد با کاشی‌های هفت‌رنگ و معرق تزئین گردیده. در اطراف در ورودی مسجد قاب مرمرینی وجود دارد که پایه‌های آن به شکل گلدان می‌باشد و در طرفین، دو سکو از مرمر زیبا بنا شده است. کتیبۀ پیشانی سر دروازه به خط ثلث به نام شاه‌عباس و به خط علی‌رضا عباسی و کتیبه دیگری به خط محمد‌رضا امامی مربوط به سال 1021 دیده می‌شود. در وسط دالان سنگ‌هایی از مرمر یک‌پارچه آهکی وجود دارد که در حد خود شاهکاری‌ست. از راه مسجد از سنگ مرمر است. مسجد صفه‌ها و حجره‌های زیادی دارد. تزئینات مسجد تا سال 1077 هـ. یعنی زمان سلطنت شاه سلیمان صفوی ادامه داشته و این مطلب به خوبی از تاریخ کتیبه‌ای که در داخل شبستان غربی مسجد به خط محمد‌رضا عباسی است، مشهود می‌باشد. در غرب و شرق مسجد، مدارس سلیمانیه و ناصریه واقع است. دو ایوان و دو گنبد مسجد که با کاشی‌های زیبا تزئین شده جلب توجه می‌نمایند و از عجایب این مسجد آنست که نو جوانی پایش را در محل خاصی بر کف مسجد کوبید و صدای بلندی در گنبد طنین افگند. بار دیگر سرفه کرد و پژواکش را چندین بار بلندتر شنیدیم.

در مقابل عمارت عالی‌قاپو، مسجد شیخ لطف‌الله است. تزئینات ازاره مسجد از کاشی‌های هفت رنگ و بقیه از کاشی‌های معرق فوق‌العاده زیبا که بهترین نمونه آن در محراب مشاهده می‌گردد، ساخته شده. این مسجد از مهمترین و زیباترین آثار معماری و کاشی‌کاری قرن یازدهم به شمار می‌رود. در زمان شاه‌عباس در مدت هجده سال بنا شده است. معما و بنای مسجد استاد محمدرضا اصفهانی و خطاط آن علی‌رضا عباسی و باقر بنّا «خوشنویس گمنام» می‌باشند. این مسجد در شرق میدان امام قرار دارد. تعمیر اساسی این مسجد در سال 1308 هـ.ش، در عهد رضا شاه شروع گردیده است. چون شاه‌عباس این مسجد را برای نمازگزاری شیخ لطف‌الله پدر زن خود اختصاص داده، به این نام موسوم گشته است. 

محمد مهاجر با دستش به سوی کاخ عالی‌قاپو اشاره می‌کند و می‌گوید: «از کاخ سلطنتی تا مسجد، معبر زیر زمینی امتداد دارد که خاص حرم شاه بوده است. در تاریخ دبیرستان آمده که وقتی محمود هوتکی به اصفهان لشکر کشید و آن را محاصره و اشغال کرد، اصفهان به چنان روز و حالی گرفتار شد که مردم از قحطی و گرسنگی جان می‌دادند و این‌جا آخور و اصطبل اسپان شد».

در اصفهان شاهد اوج و شکوه هنر معماری اصیل هستیم که در بناهای متعدد و حتی پل‌ها با اندک تغییری مشاهده و تکرار می‌شود. ابهت و جلال و ظرافت و زیبایی از هر خشت و سنگ عالی‌قاپو و مسجد امام و مسجد شیخ لطف‌الله و پل‌ها ساطع است و در مجموع شهر اصفهان را به جلوه گاهی از زیبایی و هنر تبدیل کرده است. این‌همه، هم از ذوق فطری و جبلی ایرانیان مایه گرفته و هم ریشه در فرهنگ و تمدن هخامنشی‌ها و ساسانیان و سامانیان و غزنویان و سلجوقیان و تیموریان و صفویان و قاجاریان دارد. در مقابل آن‌همه قدرت و شکوه و جلال مات و مبهوت می‌شوم. 

شب شده و باید به خانه برویم و حسرت دیدار کاخ چهل‌ستون و مدرسه امام جعفر صادق یا مدرسۀ چهارباغ به دلم می‌ماند. 

خانه که می‌رسم، لباس‌هایم را می‌گیرم و به حمام می‌روم. چند دقیقه زیر دوش می‌ایستم و کیسه‌ای و شامپویی و صابونی. سپس جانم را می‌خشکانم. لباس می‌پوشم و به مهمانخانه بر می‌گردم. پس از غذای شب مدتی دراز با آقای راسخ صحبت می‌کنم و بیشتر پیرامون بامیان و یکاولنگ و دره‌علی و علی‌رغم نخستین دیدار، دوستی گرمی میان ما پدید می‌آید. آدمی‌ست خوش محضر و سخندان و دم و دستگاهی به‌هم زده است. اما خوش به حالش که همه‌چیز را فراموش نکرده است. دست مریزاد. کم و کسری در زندگی ندارد و هنوز به یاد وطنش است. 

شب خوابی می‌بینم. آرزوی سرکوب شده در لباس مبدل. این سرکوبی هرچند به مراتب خفیف‌تر از بیداری است اما هست. تا صبح کسی مزاحمم نمی‌شود. بیدار که می‌شوم، خورشید می‌درخشد و من در فکر این‌که امروز کجا بروم و چه را ببینم. آقای راسخ به دفترش رفته و مهاجر و جاهده به دانشگاه. از خانه می‌برایم و تا چاشت سری می‌زنم به کاخ چهل‌ستون و مدرسه چهارباغ و بازارها و دکان‌ها. 

کاخ چهل‌ستون در زمان شاه‌عباس احداث گردیده. سراسر باغ و درخت و عمارتی در وسط آن قرار دارد. دارای دو تالار و هجده ستون و یک «استخر» بزرگ است و در طول زمان تغییراتی در آن صورت گرفته است. چون مهمانان رسمی آمده‌اند و کش‌و‌فشی دارند و قیود آن بر دلم سنگینی می‌کند، مختصر می‌بینم و می‌گذرم. 

مدرسه امام جعفر صادق یا همان چهار باغ و مدرسه سلطانی سابق، در زمان شاه سلطان‌حسین صفوی برای تحصیل طلاب علوم دینی ایجاد گردیده و گنبد آن از لحاظ معماری بعد از گنبد مسجد شیخ لطف‌الله قرار دارد و از لحاظ قلم‌زنی و طلاکاری ارزش هنری فوق‌العاده دارد. کاروانسرای ضلع شرقی آن امروز تبدیل به هوتل عباسی شده که جلوه و زیبایی به‌خصوصی دارد. 

رهنما و همراهی ندارم و پاهایم آبله کرده و چه سوزش و دردی. با بوتلی از فانتا عطشم را فرو می‌نشانم و زیر درختان پارک لختی می‌آسایم. نزدیک ظهر به موتری می‌نشینم. نزدیک پل هوایی پایین می‌شوم و از جاده‌ای که به سوی خانه آقای راسخ می‌رود، به راه می‌افتم. اما خانه را نمی‌یابم و گم می‌کنم. خسته و هلاک این‌سو و آن‌سو می‌روم. می‌خواهم از رهگذران بپرسم اما نه اسم خیابان را می‌دانم نه نمبرخانه را. سرگشته و حیران. بالاخره از کوچه‌ای به کوچه دیگر می‌رسم و ناگهان خود را در مقابل خانه آقای راسخ می‌یابم. پس از ظهر آقای راسخ می‌رسد و می‌گوید: «چطور است اگر شهر و اطراف آن را ببینیم». در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. ماشین قهوه‌ای مازاد آماده، بساط عکاسی و ضروریات دیگر هم جمع و جور. 

سه بعد از ظهر حرکت می‌کنیم، موتر را تازه به نیم بیع خریده. موتر مستعمل اما سریع و راحت و جادار. پهلوی آقای راسخ من نشسته‌ام و در سیت عقبی مهاجر، مسافۀ اندکی را که می‌پیماییم، شیشه را پایین می‌کشم. به به، چه هوایی، وقتی نسیم ملایم در میان موهایم می‌پیچد، احساس لذت مطبوعی می‌کنم، مثل این‌که دستی موهایم را به نرمی نوازش می‌کند. دو طرف جاده خانه‌ها و دیوارهای رنگین و باغچه‌های عطر‌آگین. یک چیزی در هواست که مرا گیچ می‌کند. سایه ماشین با سرعت پیش می‌رود و دراز و کوتاه و خم و راست می‌شود. زیبایی و طراوت اصفهان آدم را سرمست می‌کند و از هوش می‌برد، خیابان‌هایی با سپیداران تنه سفید و بلند. در زیر سایه بان‌هایی پر از شاخ و برگ درخشنده رانندگی کردن. از کنار گنبدهای فیروزه‌ای و پل‌های خشتی و قهوه‌ای گذشتن، بستر کف‌آلود زاینده‌رود را پیمودن، همه و کیف می‌کند. جلفا ستره و پاک و نسیم ملایمی از شیشه به درون موتر می‌وزد. اصفهان شهر خوش منظر و دلبازی است. خوشم می‌آید. بهتر از هر جایی که تاکنون در ایران دیده‌ام. 

موتر از جاده باریک ساحل زاینده‌رود به جلو می‌تازد از جاههای خوش آب‌و‌هوا و مشجری می‌گذریم. چند مرغابی از میان نیزاری می‌پرند.

کوچه‌ها و جاده‌های زیادی را می‌پیماییم. راسخ در جایی موتر را توقف می‌دهد و می‌پرسد: «پرندگان را خوش دارید؟» پاسخم مثبت است. به درون باغی می‌رویم که با جالی بلند سیمی پوشانیده شده است. هوا روشن است. از پشت تنه و شاخ‌های درختان شعاع‌های کم‌نور آفتاب به روی سطح باغ می‌تابد. جلگه‌ای لبریز از چهچه پرندگان. انواع پرندگان دشتی و آبی و شکاری. حتی مرغ و خروس و کبوتر و گنجشک. طوطی‌ها سر گرم بندبازی و شیطنت. قناری‌ها چهچه‌‌زنان. کبک‌ها سرگردان پی دانه. مرغابی‌ها و قوها و کلنگان شنا و غوطه زنی وقار قار. عقاب و باز و کرکس گیج و حیران بر تنه درخت خشکیده و افتاده نشسته. چندتایی سر در بال‌ها فرو برده. گه‌گاهی بال و پری افشاندن و سر را بر جالی‌های قفس گرفتن و پر ریختن. نه آدم‌ها یک شکل‌اند و نه پرندگان با قالب واحدی ساخته شده‌اند. اما از لحاظی شباهت‌هایی دارند. دانه‌ها را روی آب می‌پاشیم. مرغابی‌ها و قوهای سفید نزدیک می‌شوند و دانه‌ها را از روی آب می‌چینند. اما نمی‌گذارند دستی به سروگردن و بال و پر آن‌ها بکشیم. آب حوض رنگ قهوه‌ای شفاف دارد. نسیم ملایم شاخک‌ها و برگ‌ها و ریزه میده پوست درخت‌ها را روی آب می‌لغزاند و این‌سو و آن‌سو می‌کشاند.

به سهره‌ها که نزدیک می‌شویم کشف تفاوت‌های منقار و سر و گردن و رنگ‌شان به مشاهدات داروینی نیاز دارد. شاید در این‌جا نیازی به این نباشد که منقار‌شان را برای دانه چیدن و فق دهند. یا پاهای‌شان را برای غذا برداشتن و یا رنگ‌شان را برای اختفا از دشمن. در باغ قدم می‌زنم و نمی‌دانم سهره کی پر می‌زند. کبک کی می‌خواند، باز چه وقت آهنگ شکار می‌کند. عقاب چه وقت می‌میرد و قو چه وقت درگرمای خورشید بال و پر می‌آراید. در گوشۀ دوری گنجشکی پر می‌شوید. زندگی چنان کوتاه و بی‌اعتبار است که گه‌گاهی آدم دلش می‌خواهد از هیچ خوشی و لذتی نگذرد. حتی از یک خوشی ساده مثل این باغ پرندگان. بهتر است خوش باشیم و سیر و سفر کنیم و دیدنی‌ها را ببینیم. 

«خمینی شهر» گرم و خشک است اما سمت جنوب به علت وفور درختان و نزدیکی به زاینده‌رود معتدل‌تر است. شهرک کوچکی اما یک‌دست. قدمت این شهر به زمان ساسانیان می‌رسد. «کهندژ» که بر سر راه اصفهان قرار گرفته گویا پایتخت ساسانیان بوده است که آتشگاه، منار جنبان و مسجد جامع خوزان از آثار قدیمی و تاریخی این ناحیه هستند. در گذشته نام «سده» داشته، در زمان شاه، نام همایون شهر را به خود گرفته، پس از انقلاب به خمینی شهر تبدیل گشته است. خمینی شهر توسط جاده 12 کیلومتری به اصفهان ارتباط می‌یابد. 

گذشت سال‌های دراز، رنگ از رخ عمارت عمو عبدالله بن محمود برده است. عمارتی است خشتی و قهوه‌ای. آرامگاه خوبی که به فرتوتی گراییده است. چندجایی ریخته و گنجشک‌ها در آن آسوده. در و پنجره‌ها تاب برداشته و از شکل افتاده‌اند. پله‌های جلو عمارت را تردد بینندگان ساییده است. کتیبه خشن و فرسوده شده و در میان خشت‌های دیوار درزهایی سرباز کرده است. 

منارهای آرامگاه 5/17 متر و محیط 5/4 متر ارتفاع دارد. فاصله بین دو مناره 9 متر. یکی را مرمت می‌کنند. مرد جوانی داخل یکی از مناره‌ها می‌شود و دعایی و طلب آمرزشی و پاهایش را به دیوار گلدسته تکیه می‌دهد و قوت و زور و فشار. با حیرت می‌بینم که با تکان یکی از منارها، منار دیگر هم به طور محسوسی می‌جنبد و می‌لرزد. مرموز و غیر قابل درک. منار دیگر درز برداشته و درز آن باز و بسته می‌شود. دلم گرپ می‌کند. عجب نمایش مخربی؛ آن‌هم در ایران. چطور اجازه می‌دهند؟ خیلی عجیب است که این منارها هنوز سرپا ایستاده‌اند. این‌ها در حقیقت چند صد سال عمر دارند و به منار جنبان مشهور گشته‌اند و مربوط به دورۀ مغول (الجایتو) است. 

سر راه برگشتن آقای راسخ (آتشگاه) را نشانم می‌دهد. تپۀ مرتفعی که در زمان ساسانی‌ها آتشکده و معبد زردشتیان بوده و آتشگاهی داشته. پاهایم پر از آبله است. حال و مجال و شیمه صعود بر آن را ندارم و معذرت می‌خواهم.

هوا تاریک شده است. کم‌کم چیزی جز آنچه جلو چراغ‌ها قرار می‌گیرد، دیده نمی‌شود. گاه چیزی از عقب مرا محکم به جلو می‌راند و گپ یکدیگر را نمی‌شنویم. با سرعت زیاد به اصفهان می‌رسیم. سپس نور روشن و روشن و رنگین مغازه‌ها و آگهی‌ها هست و چراغ‌های راهنمایی سرخ و سبز و زرد و موترهای سرویس و تیز رفتار و لاری. ناصر خسرو در سفرنامه‌اش نوشته «من در همه زمین پارسی گویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادان‌تر از اصفهان ندیدم.» الحق که درست و به جا فرموده و اصفهان هنوز هم «نصف جهان است» و مقام و موقعیتش را حفظ کرده، اصفهانی‌ها به آن می‌بالند و حق هم دارند. 

شب گوشی تیلفون را بر می‌دارم و احوال سفر را به زن و فرزندان می‌گویم. سیلی از فرمایش‌ها. از تیلفون کردن پشیمانم می‌کنند. همایون اشتهایش بند است و آکوردیون فرمایش داده. همان شب بازار نزدیکم را می‌پالم و نمی‌یابم. راستش را بگویم، سرسری می‌پالم و به خلاص‌گیر محتاجم و فقط قسمم را راست می‌کنم. می‌ترسم بیابم و خریده نتوانم، یا برده نتوانم...

دوست دارم شب در خانۀ آقای راسخ باشم و بخوابم، مصاحبه با او دلنشین است. دلم گرفته است. بسیار گرفته است. در تمام راه به یک چیز فکر می‌کنم. به تخت جمشید و حافظ و سعدی و برگ و بار کرت‌های جواری و بادنجان رومی دو طرف جاده هوش از سرم می‌برد. قریه‌های سر راه چه آبادند و سر سبز. اما دل من شاد نمی‌شود و عجیب گرفته است. مسافر پهلویم نگاهی به کرت‌ها می‌اندازد و می‌گوید «چه حاصلی داده» و من چه تنهای تنهایم. همیشه فاصله‌ای میان من و دیگران وجود داشته است. 

***

مرو دشت در شمال شیراز واقع شد، 6530 کیلومتر مساحت دارد. جلگه هموار است. ارتفاع آن از سطح بحر 1542 متر است. بیشتر جمعیت شهر را مهاجران تشکیل می‌دهند و وجود کارخانه‌های متعدد عامل این مهاجرت است. 

بهترین محصولات کشاورزی آن لبلبو، برنج و گندم و جو است. فاضلاب کارخانه‌ها باعث آلودگی زیاد آب رودخانه (کُر) گردیده و به کشاورزی و به‌خصوص کشت برنج لطمه زده است. 

در مرو دشت عشایر قشقایی، خمسه، ممسنی و کوهمره هم ساکن‌اند که اغلب به زبان ترکی صحبت می‌کنند و زنان و دختران‌شان با پیراهن و چادر و سر وضعی شبیه به کوچیان کشور ما در شهر و بازار در حال گردش‌اند. وقتی پس از تجسس زیاد در خیابان امیر‌آباد، رمضان کفاش را می‌یابم خاطرم جمع می‌شود که به خاله و خاله‌زاده‌گانم چند قدم نزدیک شده‌ام. 

از دیدنم چه هیاهویی که برپا نمی‌شود و برای حاجی طلب جشن واقعی است. قهقهه ما سراسر خانه را پر می‌کند و موج بر می‌دارد. همه قوم و خویشیم و یکدیگر را به اسم کوچک صدا می‌زنیم. خیلی خود‌مانی می‌خندیم و از بدی حال یکدیگر وقوف چندانی نداریم. حاجی طالب سه پسر و یک دختر دارد. فریبا و رشاد شوخ شیطان خانه را به سر برداشته‌اند. خاله نیست و به خانه زمان پسر نو دامادش در تهران رفته و این عیش ما را منغض کرده. اسدالله که می‌رسد، خوشی ما دو برابر می‌شود. حاجی طالب و اسدالله در وطن نام و نشانی و بادی و غبغبی ولی این‌جا لاغر و فرسوده و کف دستانی سخت و پر آبله و گذشته‌ها گذشته. یکدیگر را می‌بینیم و باور نمی‌کنیم. همه‌چیز با چنان شتابی رخ داده که از درکش عاجزیم. هر دو به موها و ریش ماش و برنجم و به کرتی و پتلون بی‌اتو و فراخم نگاه می‌کنند. دلم می‌شود برای حاجی طالب و اسد بگویم که بروید و در آیینه خود را ببینید تا بفهمید چقدر تغییر کرده‌اید، نمی‌خواهید کمی به خود برسید. اسدالله منصب کوچکی در دستگاه دولت مخلوع و اکنون در آتش آن می‌سوزد. اسد فکر می‌کند که همه‌چیز تمام شده است. زندگی مفهومی ندارد. همه‌چیز را باید فراموش کند و نمی‌تواند. روزهای اول او ناراحت بود و حالا بین وهم و خیال زندگی می‌کند. هرچه زمان بیشتر می‌گذرد، حادثه‌ها را فجیع‌تر و بزرگتر می‌بیند. 

بی‌خوابی به سرم زده و با اصرار حاجی طالب بر بسترم دراز می‌کشم و تا مدتی زجر می‌کشم. حاجی طالب می‌گوید: «خاطرات سفر ایرانت را بنویس. از غزنی را که نوشته بودی و چه خوب. وقت و فرصت هم که داری». اما من دیگر خسته هستم. مغزم درست کار نمی‌کند. حالا غمگین‌ترین مسافر جهانم. به جای این گپ‌ها و سوداها باید کمی بخوابم. هر قدر می‌کوشم نمی‌توانم و تمام غم‌های دنیا بین سینه‌ام جمع شده. 

صبح با حاجی طالب و اسدالله به تخت جمشید می‌رویم در سال 518 قبل از میلاد و همزمان با اوج اقتدار فرمانروایی پارس، داریوش اول به منظور نمایش شکوه و قدرت امپراتوری خود و نیز برای بر‌پایی جشن‌های ملی و مذهبی چون نوروز دستور داد تا صفه‌ای«تخت‌گاهی» بر دامنه کوه رحمت یا «مهر» به وسعت 125 هزار متر مربع تسطیح و بنا کننده و ابتدا کاخ آپادانا به عنوان سر‌آغاز مجتمع سلطنتی تخت جمشید ساخته شده و 120 سال یعنی در دوران حکومت چهار پادشاه طول کشید تا سایر قسمت‌های تخت جمشید ساخته و تکمیل شود. 

تخت جمشید نامی‌ست که مورخان اسلامی بر این مجموعه نهاده‌اند. اما بر‌اساس کتیبه‌های موجود نام اصلی این مکان (پارسه) و یا به قول یونانیان (پرسپولیس) شهر پارسه بوده است. در ساختمان این بنای با شکوه از هنرمندان و معماران ایران، بابل، یونان، مصر و... استفاده شده است. 

مهمانان پس از ورود به صفه نخست به کاخ دروازه ملت‌ها وارد شده و به روی سکوهای سنگی تعیین شده در اطراف تالار این کاخ به انتظار اجازه ورود می‌نشسته‌اند. پس از شناسایی و تشخیص هویت به مهمانان اجازه داده می‌شده تا به همراه رهنمایان به طرف کاخ یا جایگاه مورد نظر حرکت کنند. سقف تالار بر چهار ستون سنگی استوار بوده است. دو گاو عظیم‌الجثه جرزهای درگاه غربی (به طرف دشت) و دو ابوالهول با سر انسانی و بال عقاب و بدن گاو جرزهای درگاه شرقی (به طرف کوه) را حفاظت می‌کرده‌اند و این پیروزی اندیشه بر محدودیت‌ها و نارسایی‌های فنی است که از خصلت‌های بارز معماری شکوهمند و اصیل است. در بالای جرزها کتیبه‌یی است از خشایار شاه به زبان عیلامی که در آن پس از ستایش اهورا مزدا چنین آمده است: «گوید خشایار شاه این‌ بارگاه همه ملت‌ها را من به خواست اهورا مزدا ساختم. بسا ساختمان‌های خوب دیگر در این پارسه گرد آمده‌اند. که من بر آوردم و پدرم. هر آن بنایی که زیبا می‌نماید همه را به تأیید اهورا مزدا ما ساختیم». 

مهمانان پس از کاخ آپادانا که به دستور داریوش اول ساخته شده بود به کاخ تخت جمشید یعنی کاخ (تچر) که کاخ خصوصی پادشاه هخامنشی بود، می‌رسیدند. کاخ تچر سه متر بالاتر از کاخ آپادانا ساخته شده است. سنگ‌های این کاخ مرمر سیاه است و آن‌ها را از چهل کیلومتری غرب تخت جمشید آورده‌اند. سنگ‌ها را چنان صیقل داده بودند که مثل آیینه نقش انسان در آن پیدا بود. از این روی کاخ تچر به کاخ آیینه نیز شهرت داشت. راه ورود به این کاخ دو پله‌کان در جنوب و غرب است که با نقوشی از خدمت‌گزاران تزئین شده است. ساختمان این کاخ را داریوش اول شروع و خشایارشاه تکمیل کرده و ارد‌شیر سوم پلکانی بر آن افزوده است. 

کاخ تچر در حقیقت موزه تحول خطوط باستانی و برخی از انواع خطوط اسلامی است و بر سنگ‌های آن کتیبه‌هایی از دوره‌های مختلف باقیمانده. از جمله کتیبه‌هایی از داریوش، خشایارشاه و اردشیر سوم به خط میخی، دو کتیبه پهلوی، ساسانی و کتیبه‌هایی به خط کوفی، نسخ، نستعلیق که یادگار رهگذران بعدی تاریخ است.

بناهای جدیدی که خشایارشاه در تخت جمشید ساخت، کاخ «هدیش» کاخ «صد‌ستون» حرمسرا و دروازه ملت‌ها نام دارند. کاخ صد‌ستون به امر خشایارشاه آغاز و اردشیر اول آن را به پایان رسانید. صد‌ستون از نظر وسعت دومین کاخ تخت جمشید است. تالار بزرگ آن احتمالا محل ملاقات شاه با مقامات لشکری و یا به گفته بعضی‌ها محل بار عام بوده است. 

از ویژگی دیگر، نقاشی سیماها و ساختن پیکره‌های شاهان و رویدادهای اساطیری است که اگر فقر وسایل و امکانات ناچیز هنرمندان و معماران آن وقت را در نظر بگیریم شاید بر اهمیتش به مراتب افزوده شود. کوه مهر، آرامگاه اردشیر دوم و اردشیر سوم را نیز در آغوش دارد که در ارتفاع چهل متری از سطح صفه تخت جمشید ایجاد و به تقلید از آرامگاه داریوش به شکل صلیب ساخته شده است. در بالا بر فراز آرامگاه، شاه را می‌بینیم که بر تخت شاهی جلوس کرده، با کمانی در دست چپ و به حالت احترام در برابر آتش مقدس، نقش فرو‌هر (انسان بالدار) و قرص ماه در حال نیایش است.

تخت شاه را سی نماینده ملل تابع بر دوش گرفته‌اند. سنگ‌ها و نقش‌ها در ستیغ کوه بر جا استوار مانده و گذشت سال‌ها و باد و باران و اشعۀ خورشید آن‌ها را فرسوده است. نمای مقبره همانند کاخ‌های تخت جمشید ساخته شده است و در حقیقت کاخی است برای آن دنیا. داخل آرامگاه دو قبر سنگی ایجاد کرده‌اند که در حملۀ اسکندر غارت شده و احتمالا محل دفن شاه و ملکه بوده است. هر سو پاره‌های عظیمی از سنگ سیاه. هر سنگی به وزن چندین صد من و از سنگ سیاه خشت‌ها بساخته چنان‌که از آن راست‌تر و محکم‌تر نتواند بود. ستون‌های بلند و هر ستونی از یک پاره سنگ و بر ستون‌های طاق‌ها و بر سر طاق‌ها باز ستون‌های سنگی. تعدادی منقوش و کنده‌کاری خوب. چندین سر ‌ستون و بن ستون افتاده و نمی‌دانم که چه بوده و از کجا آورده‌اند. سنگ‌هایی که عقل قبول نکند که قوت بشری بدان رسد که آن سنگ‌ها را در آن اعصار قدیم انتقال و تعبیه کنند و هر که آن تخته سنگ‌ها را ببیند، تعجب کند. 

تخت جمشید نقش‌هایش دیگر، سنگ و خاکش دیگر، در چهره‌ها شکوه و زیبایی، دانایی، بر لب من تلخی و دریغ و حسرت، صدا می‌کنم «کجا شدید» از صخره بالا می‌روم، در هرگام دنیایی شگفت‌تر. تنها‌تر. زیباتر. ندایی می‌شنوم «بالاتر» بالاتر و صخره‌ای پیدا می‌شود. 

تاریخ ادواری همچون فصل‌های سال دور می‌زند. نقطۀ آغاز و پایانی ندارد. بلکه تمدن‌های گوناگونی است که در کنش و واکنش پایان‌ناپذیر تولد و مرگ، فراز و فرود می‌یابند. در پستی و بلندی کوهها و بر پهنه‌های ریگی هموار بالا و پایین می‌رویم. آفتاب پوست ما را می‌سوزاند و باز گوش به نقال تاریخ می‌سپارم که باز چه سر می‌دهد:

می‌گویند اسکندر مقدونی پس از غلبه و فتح برای حمل زر و زیور و نقره و طلا، پارچه‌های زر‌بفت و گنجینه‌های گران‌بهای کاخ، با کمبود چهارپا روبه‌رو شد و فرمان داد تا از بابل و شوش چهار پا آوردند و به پاس این پیروزی جشن فتوحات برپا کرد. با سپاهیان خود به می‌گساری پرداخت. در فرهنگ معین آمده «در این هنگام طائیس معشوقه اسکندر گفت: یکی از مهمترین کارهای اسکندر در آسیا این بود که با من و رفقایم به راه افتد و قصر را آتش زند و در یک لحظه به دست زنان، آثار نامی پارسیان را نابود کند. این سخن در مغز جوانان طوری اثر کرد که یکی از آن‌ها فریاد زد «من پیشاهنگ این کار خواهم شد». دیگران هم دست زدند و فریاد بر‌آوردند که فقط اسکندر لایق این کار پر افتخار است. پس اسکندر مشعلی به دست گرفته و در سر گروه مستان که راهنمایش طائیس بود، قرار گرفت. سپس اسکندر و بعد طائیس مشعل‌هایی در قصر انداختند و دیگران از آن‌ها پیروی کردند و چیزی نگذشت که قصر یک‌پارچه آتش شد».

عدۀ زیادی از شاعران و نویسندگان غرب از این طائیس یاد کرده‌اند. از آن جمله در آثار بودلر، رمبو، اناتول فرانس به مثابۀ دستمایه تصویری و اندیشه‌ای به کار رفته است. تنها بایرون می‌گوید: «ما‌حصل و نبوغ هنری یک ملت قربانی هوس یک روسپی می‌گردد» و یک شاعر عرب صدقی جمیل‌الزهاوی یک قصیده دربارۀ تخت جمشید دارد که یاد‌آور قصیده خاقانی در ستایش ایوان مداین است. 

تخت جمشید این بنای افسانوی سوخت و بیست هزار قاطر و پنج هزار شتر گنجینۀ آن را به فرمان اسکندر به یونان رساندند. با نابودی تخت جمشید هخامنشیان نیز از بین رفتند و قرن‌ها در محاق فراموشی فرو رفت. تا این‌که نخستین کند‌و‌کاوهای پژوهشگرانه در سال 1310 هجری خورشیدی در تخت جمشید آغاز شد و از آن زمان به بعد بخش‌های زیادی از این بنا را از زیر خاک بیرون آوردند. 

در انقلاب اسلامی و تا چند سال اول این دوره، گروهی نا‌آگاه به دلیل بی‌توجهی برخی از مسئولان آسیب‌هایی به تخت جمشید وارد کردند. امروز نیز عده‌ای از مردم برای مرمت خانه‌های خود سنگ‌های تخت جمشید را به عنوان مصالح ساختمانی می‌برند. در جایی خواندم که «تاکنون هفتصد قطعه سنگ از ستون‌های تخت جمشید که در کانال‌های آب کار گذاشته شده شناسایی شده و به مکان‌های اصلی‌شان انتقال داده شده است و هم‌چنین 1500 قطعه سنگ از دیوارهای اشخاص کنده شده و به تخت جمشید انتقال داده شده است».

آدم وقتی به تخت جمشید می‌رود و شکوه و جلال آن را تخمین می‌زند و ویرانی‌های امروزی‌اش را می‌بیند، در اندیشه فرو می‌رود و این رباعی که به غلط به خیام نسبت داده شده بی‌اختیار بر زبانش جاری می‌گردد.

آن شاه که خویش را هلاکو می‌گفت

وز ناز سخن به چشم و ابرو می‌گفت

بر کنگره سرای او فاخته‌ای 

دیدم که نشسته بود و کوکو می‌گفت

ستون‌های سنگی چندین تنی و هنر ژرف و سمبولیک و اسطوره‌ای همه بیانگر آنند که دورانی بوده، تمدنی وجود داشته، آلات و افزاری به کار می‌رفته و تعقل و تفکری و هنرمندان و استادانی. از بلندگو صدایی می‌پیچد «لطفا به آثار تخت جمشید که فرسوده شده دست نزنید. به جاهای غیر مجاز داخل نشوید و فیلم نگیرید. مواظب کودکان تان باشید...» پیرامونم را که می‌نگرم هیچ کودکی دیده نمی‌شود. شاید نوار خودکار باشد. همراهان من اعتراض می‌کنند که این کارها فقط برای جلب سیاحان خارجی است. ولی برای من هیچ‌ چیز دیگری جز خود ستون‌ها و پایه‌ها و نقش‌های سنگی مهم نیست که با همه کهنگی ظاهری‌اش در خاطر من دنیایی خلق می‌کند و نگاه مرا از روی جسم سخت و تفتیده خویش عبور می‌دهد و به گذشته‌های دور می‌برد. در آن‌جا در مقابل سنگ‌های منقوش، ستون‌ها و پایه‌های صخره‌مانند سیاه، مجسمه‌ها و کتیبه‌ها پاهایم بی‌اختیار سست می‌شوند. سهراب سپهری چه خوب گفته «چشم ها را باید شست. طور دیگر باید دید». زیر پای من ریگ و سنگچل لگد می‌شوند. جای پاهایم را می‌بینم، از کجا آمده‌ام؟ به کجا می‌روم؟ صدای پاهایم را می‌شنوم.

در دامنۀ کوه مهر ایستاده و به تخت جمشید می‌نگرم، آدم‌ها از عصر باستان در این‌جا زیسته‌اند. دلیل این امر طبعا موقعیت بی‌نظیر آن است. فلات مرتفع و دفاع در برابر هجوم تاراجگران آسان. علاوه بر این تخت جمشید چشم‌انداز بسیار خوبی به یکی از بهترین مزارع سر‌سبز دارد. تا نبینی نمی‌دانی چه منظری غم‌انگیز است. منظورم امروز است. روزگاری دور تا دور این میدان کاخ‌های پر شکوه، ادارات ملکی و لشکری، معابد و دادگاهها، تالار پذیرایی مهمانان و خسروانی خواندن‌ها همه و همه در این میدان قرار داشتند. هنوز رعایای مصری و بابلی با دیدن فر و شکوه کاخ‌ها از هوش می‌روند. هنوز سراسر بدن از هیبت لشکریان و دبدبۀ محتشمان و درباریان بر خود می‌لرزد. صدای داریوش و خشایارشاه بر فراز کنگره‌ها و رواق‌ها می‌پیچد. هنوز شیهۀ اسپان بی‌شکیب اسکندر و غریو لشکر‌یانش در پشت درختان و بین مزارع طنین می‌افگند. روی خاک و ریگ نقش‌های سم ستوران سواران اسکندر را می‌بینم و روان شده‌ام در پی آن اعصار کهن... به خود که می‌آیم می‌بینم که همه‌چیز خاک و خاکستر شده. فقط چند توته سنگ و ستون‌های شکسته و پاره‌پاره. کتیبه‌ها و تصاویر فرسوده و تکیده. زینه‌ها ساییده. خاک و ریگ تفتیده. علف‌های هرز و گشنه و تشنه. احساس تلخ و دردناکی از زوال و ناپایداری انسان و جهان، کاخ‌ها و تمدن‌ها در من زنده می‌شود.

تخت جمشید از محبت و عنایت در خور مسئولان بهره‌مند نیست. به جز ما سه نفر، سیاحان اندک خارجی دیده می‌شوند: دسته دو نفری و دوگروه چهار پنج نفری. خیمه و خرگاه شاهی و «طاغوتی» در پایین قصر. خودم را به خدا می سپارم و از دور به آن نگاهی می‌افگنم که حالت اسفباری دارد. به هر صورت «پارسه» از امکانات توریستی و جلب آن بی‌بهره است. حتی در آن گرمای تابستان یک قطره آبی پیدا نمی‌شود که بنوشیم و به جز چند لوح معلوماتی مختصر چیزی نمی‌یابیم که بخوانیم. چند تا زیر مرمت است و غنیمت. آثار باستانی وطن ما که به بازار پشاور و کراچی و جاهای دیگر حراج و حراج. بت‌شکن داریم و بت‌فروش و چه تفاخری و هنوز این پایان ماجرا نیست. بلی شرم‌آور است اما چه می‌توان کرد... می‌رویم زیر سایه درختی می‌نشینیم تا آفتاب داغ و پر رنگ تابستان که آخرین زورش را می‌زند، ما را نسوزاند.

***

اوقاتم تلخ است. از آرامش درون خبری نیست. اشباح مخوفی دور نمی‌شوند و روانم را مرتب نیش می‌زنند. نمی‌دانم به چه می‌اندیشم. به گذشت عمر، به بلهوسی‌های روزگار، به آرزوهای برباد‌رفته. به چند وچون سفر. به چی؟

فقط یک روز وقت دارم که باید آن را به دیدن شیراز اختصاص بدهم. سرگشته و نومید از دیدن «نقش رستم» چشم می‌پوشم. پس بیدرنگ باید حرکت کرد و مسافت 47 کیلومتری مرودشت تا شیراز را پیمود. از هیجان سفر شیراز و دیدن آرامگاه حافظ و سعدی در سراسر راه خوابم نمی‌برد. چند سرنشین دیگر سرویس، ترکی حرف می‌زنند که من چیزی از آن نمی‌دانم. چندجا بادنجان رومی بسیار کشته‌اند. حوالی شهر همه کشاورزی و باغ و بوستان. درختان و پرتقال و سیب و خرما. کارخانه رُب و کنسروسازی و پالایشگاه نفت. 

چهارشنبه 7 میزان به شیراز می‌رسم. مسیر تهران تا شیراز 924 کیلومتر مسافه دارد. سرویس ما پس از پیمودن گردنه‌ها و پیچ‌و‌خم‌های متعدد از تنگی الله‌اکبر می‌گذرد و ناگهان منظره زیبای شیراز در مقابل چشمانم پدیدار می‌گردد. 

ارتفاع شیراز از سطح بحر 1540 متر است و جمعیت آن در سال 1361ش، 800416 نفر بوده است. شهر شیراز دارای قدمت زیادی است. در کتیبه‌های هخامنشی و ساسانی نام شیراز آمده است. طبق روایت بنای شهر شیراز را به فرزند طهمورث «دومین پادشاه سلسله پیشدادیان» نسبت می‌دهند. شیراز در سال 74 هـ.ق توسط محمدیوسف ثقفی نوسازی شده است. کریم‌خان زند در سال 1180 هـ.ق، شیراز را مقر حکومت خود قرار داد و عمران و آبادی بسیاری در این شهر انجام داد. باید افزود که در عده‌یی از روایات بنای شهر شیراز را به سلیمان پیامبر هم نسبت می‌دهند. 

شیراز در طول تاریخ فرزندانی چون ابن مقفع، سعدی، حافظ، شیخ روزبهان، اهلی شیرازی، قطب‌الدین شیرازی، بابا فغانی، ملا صدرا، قا‌آنی و دیگر بزرگان علم و ادب را در دامان خود پرورده و بدین جهت از گذشته این شهر را دارالعلم لقب داده‌اند و سرشار از عناصری است که برای اقوام ادب و فرهنگ مورد نیازند.

در مدخل شهر دروازه بزرگی به نام «دروازه قرآن» وجود دارد که بر فراز آن نسخه کلام‌الله درون صندوقی نگهداری می‌شود. گذر از زیر کلام پاک را به فال نیک می‌گیرم و با خود می‌گویم خدای تبارک و تعالی مرا در پناه خویش قرار داد. بنای اصلی دروازه قرآن توسط عضدالدوله دیلمی اعمار شده و نسخه قرآن خط ثلث عالی منسوب به ابراهیم سلطان فرزند شاهرخ تیموری در اطاق بالای آن قرار دارد. دروازه در سال 1315 منهدم شده و چند سال بعد حسین ایگار بنای کنونی را اعمار نموده است. انبوهی بیش از حد درختان کاج و سرو و سرسبزی فزون از اندازه باغ‌های نارنج و پرتقال و خرما مسیر ما را که از دامنۀ پر نشیب می‌گذریم، نمایان‌تر می‌کند.

با هیجان فراوان از سرویس پایین می‌شویم. چی افسانه‌ها، روایت‌ها و چی نام‌های بلند آوازه‌ای که با این شهر پیوند دارند شهرت شهر از پیروزی‌های جنگسالاران، جهانگشایان مخوف نی، بل از کارنامه‌های معنوی حافظ و سعدی و سایر بزرگان ناشی می‌شود. دست چپ خیابان عریضی به نام خیابان خرابات جدا می‌شود. در آغاز خیابان آرامگاه شمس الدین محمد بن بهاء الدین حافظ شیرازی(متوفی 791 ق) است. محضر مصفا و پر طراوتی همچون غزلیات شاعر. از زینه‌ها می‌گذریم. آرامگاه به‌صورت سکویی با هشت ستون یکپارچه و سقف مسین و تزئینات کاشی‌کاری احداث شده. بنا حد اعلای معنای ممکن را در ذهن بیننده مطرح می‌سازد و آنچه باعث اوج و کمال می‌شود وجود تناسب و اعتدال در اجزای گوناگون آرامگاه حافظ است. ستونهای سنگی و سقف و رواق‌ها و گنبد مسین و فضای برونی کمال مهندسی و معماری را می‌رساند. برای مدت طولانی روی یک صفه می‌نشینم و از اعجاب و تحسین برجا میخکوب شده‌ام. همه‌چیز مرا گرفته است. زیبایی، سرسبزی، طراوت و تعادل همه این‌جا جمع اند. به درون آرامگاه می‌روم و بیتی می‌خوانم:

مژده وصل تو کو کز سرجان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان بر خیزم

در کتیبه نقر شده:

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

حافظ پس از درگذشت در همین محدوده که قبرستان قدیمی بوده و به مصلی شهرت داشته به خاک سپرده می‌شود. در قرون گذشته از سال 856 هـ.ق، والیان و حکمرانان فارس و مشتاقان حافظ به تناسب زمان بر این مقبره عماراتی ساخته‌اند تا نهایتا این بنا ساخته شده و در سال 1316 پایان پذیرفته».

از سنگ مرمر زرد و براقی که کنارش زانو زده‌ام بر‌می‌خیزم و آهسته می‌گویم، چقدر آدم خوش‌چانسی هستم. مدتی دراز همان‌جا می‌ایستم و مات و مبهوت می‌شوم. همان‌طور که ایستاده‌ام، دستی جادویی سنگ را دور می‌کند. دیگر زرق و برق کتیبه و ضریح مرمرین و ستون‌ها و رواق‌ها وجود ندارد. مردی نشسته است، کلاه و دستار کجی بر سر و جامۀ آستین‌کوتاه یخن‌گشوده و پاکیزه‌ای بر تن. نگاهی آشفته و حالت شوریده دارد. غرق در اندیشه نشسته است. طرز نگاه‌ها و محاسن سفیدش به او حال و مشرب شاعرانه‌ای بخشیده است. نگاهم با نگاه شوریده حافظ گره می‌خورد و با گردن کج در محضرش می‌نالم.

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز

پیرمرد با لحن ملایم و لهجۀ شیرین شیرازی پاسخ می‌دهد:

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

شیراز قدیم و آب رکن‌آباد و مصلای آن در نظرم مجسم می‌شوند. در سال 788 هـ‌. ش، هستم؛ درست سه سال پیش از مرگ حافظ. ندایی می‌شنوم «بیهوده مپای. راهی شو، ببوس و برو» این حالت دمی بیش دوام نمی‌آورد و طولی نمی‌کشد که پیر مرد نا‌پدید می‌شود و دوباره همه‌چیز به شکل سنگ و کتیبه و ستون در می‌آید. عجیب است. آرامگاه به حالت عادی بر می‌گردد. اما من این لحظۀ کوتاه را بسیار به دیده قدر می‌نگرم. دستم را به سراسر ضریح مرمرین می‌کشم. زمزمه نیایش انگشتانم را گرما می‌بخشد. نقش‌ها و خطوط کتیبه را می‌فشارم. چیزی در درونم می‌درخشد و سرانجام در خلسۀ مه‌آلود نیایش، خودم را گم می‌کنم. 

روشنی و آرامش دلپذیری، سر‌و‌ستان و درختان «پرتقال» را در برگرفته است. امسال درختان پرتقال چه حاصلی دارند و شاخه‌های بارور آن‌ها خم گشته‌اند. پرندگان از شاخی به شاخی می‌پرند و جیک جیک می‌کنند. گل‌ها در رنگ‌های شگرف می‌درخشند. عطر مست کننده بیرون می‌دهند تا پروانه‌ها را به سوی‌شان بکشند. مردم در لباس‌های رنگارنگ در میدان قدم می‌زنند. ایرانی، افغانی، اروپایی و امریکایی. عکاسی می‌کنند، کتیبه‌ها و شعرها را می‌خوانند. دعا می‌کنند و یکی هم چیزهایی را یادداشت می‌کند. جاذبۀ وسیع و آزاد از قید زمان و مکان حافظ در این است که می‌توان شعرهایش را در مقام‌های مختلف درک و ارزیابی کرد. نبوغ او چنان است که نمی‌توان توضیح داد، تنها می‌توان از آن در شگفت ماند.

به دستگاه سازسازی سنتی در محوطه آرامگاه پا می‌گذارم. به تارها و کمانچه‌ها و سه تارهایی که در حال ساختن‌اند و یا ساخته شده‌اند، خیره‌خیره می‌نگرم. کاش انگشتانم با تارها و پرده‌ها آشنا می‌بودند. سازی را می‌گرفتم. در کنجی می‌نشستم. پرده‌هایش را چنگ می‌زدم و تارهایش را به خروش می‌آوردم. نوایی که هر تارش دردی می‌بود و هر پرده‌اش سودایی و شاعر شیرین سخن را به شور می‌آورد. 

از آرامگاه حافظ دل کنده نمی‌توانم. باید بر سر در آرامگاه حافظ همچون در باغ اپیکوریان بنویسند «ای بیگانه این‌جا به تو خوش خواهد گذشت. این‌جا خوشی والاترین نیکی‌ها است.» همیشه و حتی از دوران کودکی و در عالم رؤیا باغ حافظ و آرامگاهش عالم مخصوص خود را داشت و هنوز هم دارد. پس از این هر وقت غزلیات حافظ را بخوانم. یا بشنوم، به یاد نشستن خود بر این چوکی سمنتی و سیر و سیاحت شیراز می‌افتم.

آرامگاه اهلی شیرازی که در سال 942 وفات یافته است و مزار فرصت‌الدوله شیرازی که در سال 1339 قمری فوت نموده در پایین آرامگاه حافظ قرار دارند. آرامگاه خانوادگی قوام از حکمرانان دوران پهلوی از فرزندان همان حاجی قوام که دوست و پشتیبان حافظ بوده است و مقبره قاسم خان والی شیراز نیز در شمال محوطه آرامگاه است.

ناراحتی‌هایم اینک پایان پذیرفته‌اند و جای تعجب نیست که میلیون‌ها زن و مرد در خلال قرن‌ها نه تنها عالی‌ترین تحسین خویش را از حافظ دریغ نداشته بلکه عمیق‌ترین عشق و محبت خود را نیز نثارش کرده‌اند. اگر روزی فرا رسد که دیگر غزلیات حافظ را نخوانند. از آن مثال نیاورند. با آن فال نگیرند و بدان مهر نورزند، آن روز مردم فارسی زبان به پایان حیات خویش نزد یک گشته‌اند.

آرامگاه سعدی (606- 619 ق) به بوستانی از گل می‌ماند. گل‌های سرخ و سفید و زرد و درختان پرتقال و سرو و خرما. اما نمای عمومی و بیرونی آرامگاه سعدی به زیبایی و گیرایی آرامگاه حافظ نمی‌رسد. فقط کاشی‌های فیروزه‌ای آن از دور جلب توجه می‌کند. دیوار صحن را این بیت شیخ اجل آذین بسته است:

ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگ او گرش بویی

بر رواق‌ها و دیوارها حکایاتی و طیباتی و بدایعی از بوستان و گلستان: 

«یاد دارم که با کاروانی همه شب رفته بودم و سحرگاه بر کنار بیشه خفته، شوریده‌ای که در آن سفر همراه ما بود.»

بوستان

الا ای که بر خاک ما بگذری

به خاک عزیزان که یاد آوری

که گر خاک شد سعدی او را چه غم

که در زندگی خاک بوده است هم

طیبات

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

بدایع

ای صوفی سرگردان در بند نکو نامی

تا دُرد نیا‌شامی زین دَرد نیارامی

همه با خط سفید خوش نستعلیق در متن کاشی آبی و حاشیه فیروزه آسمانی. دروازه‌های فلزی آبی، دیواره‌های رخام، سنگ مرمر کریمی و نسواری. گنبد خشتی، قندیل مسین نه مرتبه‌ای و فضای به‌خصوصی.

در کتیبه نوشته شده:

«آرامگاه شیخ اجل در شمال شرقی شیراز خلوت خانقاهی او بوده که زمان اقامتش در شیراز را در آن گذرانده است. گویا در جوار چشمه آب روانی که هنوز جریان دارد، ساختمان نخستین را خود سعدی بنا کرده، بعدها ویران شده، در زمان کریم‌خان زند 1187 هـ.ق، تجدید بنا گردیده. بعد از مرمت‌های بسیار آرامگاه کنونی در سال 1330 ساخته شده. سنگ قدیمی مقبره دو نیمه شده و سنگ کنونی از زمان کریم‌خان زند است.» در جوار آرامگاه سعدی، شوریده فصیح‌الله به خاک سپرده شده است.

سعدی هم شاعر و نویسنده بزرگ است و هم سیاح و جهانگرد قهاری. گلستان و بوستان و غزلیات عاشقانه و قصاید و نثر معروف او به زلالی دریاچه‌های کوهساران و به پاکی هوای پیرامون آن‌ها است که در میان تمام فارسی زبانان مشتاقان بسیاری دارد و به سبب سبک روشن و حسن ذوقی که به خرچ داده بر شاعران و نویسندگان پس از خودش تأثیر بسیار گذاشته است. دریای ذهن و اندیشۀ سعدی با نوری سرد می‌درخشد، بر رویۀ این دریا از تموج و خروش، چندان خبری نیست. اما از ژرفا و عظمت آرام و فروتنی‌ای که لازمه اکتشافات فلسفی است مالامال است. 

پیرامون آرامگاه سعدی باغی بزرگ پر از درختان سرو و نارنج و گل و بته، چمنی پهناور. دراز چوکی‌های چوبی و سمنتی. چشمانم به خورشید در آسمان می‌افتد. سر چشمۀ حیات همه گل‌ها و حیوانات. 

گنبد و رواق بیرونی آرامگاه را مرمت می‌کنند و تماشای هر جریان هنری که نخست این‌گونه خشن و زمخت آغاز می‌شود و سپس ظریف و زیبا شده و ارزش پیدا می‌کند، جالب است. در محلات قدیمی همه‌چیز با آدم از گذشته صحبت می‌کند. بچه‌ها و دخترها با لباس رنگین‌شان در چمن و سروستان به دنبال یکدیگر می‌دوند. 

حافظ و سعدی در شهر شیراز تسلط بی‌چون و چرایی دارند و بسیاری از محلات مهم و تأسیسات دولتی و شخصی به نام این دو شاعر فرزانه نامگذاری شده‌اند. و از این بابت اوضاع نسبتا به سامان است. 

شاه چراغ

مهم‌ترین زیارتگاه شهر شیراز بقعه میر سید احمد فرزند امام هفتم(ع) معروف به شاه چراغ است. در آغاز قرن سوم هجری به شیراز آمده و همان‌جا وفات کرده است. در زمان اتابک ابوبکر سعد بن زنگی امیر مقرب‌الدین مسعود بدرالدین وزیر این شهریار بقعه و گنبدی بر مزار وی ساخته و اتابک نیز رواقی بر آن افزوده و سپس ملکه تاش‌خاتون، مادر شاه ابو اسحاق انجو در سال‌های 745 تا 750 هجری تعمیرات اساسی در آن انجام داد و بقعه و بارگاه و مدرسه عالی و مذهبی برای خود در جنوب آن ساخت و قرآن‌های نفیسی وقف کرد. از ابنیه تاش‌خاتون چیزی باقی نیست. لکن قرآن‌ها محفوظ مانده و در موزه پارس نگهداری می‌شوند. در زمان سلطنت شاه اسمعیل اول به سال 912 تعمیرات اساسی شده و در سال 997 بر اثر زلزله نیمی از بنا منهدم شده و بعد ترمیم مجدد شده و در قرن سیزدهم هجری چند بار خراب شده و مجددا ترمیم گردیده است. فتحعلی‌شاه قاجار ضریحی بر آن وقف کرده است. 

آخرین بار مرحوم نصیرالملک گنبد آن را تعمیر کرده است. بنای کنونی مشتمل بر ایوان اصلی در مشرق و حرم وسیع و شاه‌نشین‌هایی از چهار جانب و مسجدی در جانب مغرب حرم و تاق‌ها و مقبره‌های متعدد متصل به بقعه است. آیینه‌کاری و نوشته‌های گچبری و تزئینات و درهای نقره و رواق و حرم وسیع این بقعه بسیار جالب و دیدنی است. مرقد مطهر در شاه‌نشین بین محوطه زیر گنبد و مسجد بالای سر امام‌زاده قرار دارد. دو مناره کوتاه در دو انتهای ایوان زینت بخش بقعه بوده، صحن وسیع از سه جانب آن را احاطه کرده است.

تعداد زایران شاهچراغ به پای زیارت امام رضا و بی‌بی معصومه نمی‌رسد و ما ساده و راحت دعایی و الحمد و فاتحه‌ای. قدمی دورتر از ضریح شیخ ریزه اندامی زیارتنامه می‌خواند و زن و مردی دورش را گرفته‌اند و عطر و گلابی پیچیده که نپرس. همه‌جا کاشی و آیینه‌کاری و تذهیب و بسیار صحن و مواضع که مردم آن‌جا نماز کنند و دست به حاجات بردارند و قندیل‌های بزرگ نقره‌ای و برنجی و بلورین آویخته و شب و روز نور افشانند. دلم می‌خواهد بنا و هنرمندان را بیابم و بگویم: «دست تان درد نکند». زن و مردی می‌گریند و بی‌هیچ شرمی اشک‌های‌شان را پاک می‌کنند. یکی پرخاش و عصیانی و شکی و چسپیده به در و دیوار حرم و پرسش و اعتراض و چون و چراها و چنان و چنین...

گوشه و کنار مردم به انتظار نماز نشسته‌اند و نزدیک است صف ببندند. دو سه نفر دراز کشیده و خواب، شاید از جای دوری خسته وذله رسیده باشند. نسیمی می‌وزد و هوای خوش است و ناگهان یکی از خادمان می‌رسد. سر و دست‌و‌پاهای آنان را تکان می‌دهد و با تحکم می‌گوید: «آقا شام نزدیک است. بر خیزید برای نماز». تمام چراغ‌های حرم روشن شده است. وضویی می‌کنیم، به مسجد می‌رویم و نمازی می‌خوانیم و یاری می‌خواهیم از ذات تبارک و تعالی. آری سلاطین و امیران طلا و جواهر زیادی به پای امام و امام‌زاده‌ها ریخته و ضریح و گنبد و گلدسته ساخته‌اند و شاید هم برای استواری و محکم‌کاری پایه‌های قدرت و چه بسا که صاحبان بقعه‌ها و بارگاه‌ها در زمان حیات‌شان تحت فشار همین حکمرانان یا سلف‌شان قرار داشته‌اند و پس از مرگ بر گور آنان بقعه و بارگاه و مزار ساخته‌اند. این‌همه را که بی‌خود نساخته‌اند. دهن دروازه پیری نومید و نگاهی لبریز سؤال. مردمان ایران را می‌بینم. شهرهای مشهد و تهران و شیراز را می‌بینم. تلخی و شیرینی و شادی و رنج را می‌بینم. تا آن روزها تصور نمی‌کردم که سفر این‌قدر در روحیه من مؤثر باشد. 

بیرون زیارت اسدالله از ما جدا می‌شود و می‌رود به مرو دشت تا خوان شب را رنگین سازد. من و حاجی طالب سری می‌زنیم به بازار سر‌پوشیده کنار حرم و چیزهایی می‌خریم. سپس چکری به گوشه و کنار شهر و شب به مرو دشت بر می‌گردیم. 

اسدالله خوانی گسترده و پلو چرب و گرمی و سفرۀ رنگینی. اما فهیمه از برهنگی و بی‌زرق و برقی خانه و دیوارهای لکه‌دار و الماری پله شکسته رنج می‌برد. همه این چیزها، چیزهایی که یک زن بدان‌ها توجه دارد، وی را رنج می‌دهد. ناخرسندی‌های شدیدی در او بر‌می‌انگیزد و فقط وجود پدر و مادر و خواهران و برادرانش در اصفهان و تهران از رنج‌هایش می‌کاهد و به این دلخوش است.

شب دوباره به خانه حاجی طالب بر‌می‌گردم. حاجی طالب دیگر وضع زندگی‌اش به آن راحتی نیست. گرچه کار می‌کند و کار هم عار نیست و روزگار به ترتیبی می‌گذرد، اما دیگر آشیانه خوشی‌هایش به آسمان‌ها کوچیده و وضعش با ایرانی‌ها از زمین تا آسمان فرق دارد. همه با هم در یک خانه زندگی می‌کنند. آه از آن خانه لنگر قره‌باغ. باغ سیب، درختان بادام، فالیز خیار و تربوز، آب کاریز و چشمه. روغن زرد و مسکه و قدید زمستان. محبت یونس و جوهرشاه و عظیم و دیگران. خوش‌آمدگویی کودکان قریه و حاجی حاجی گفتن و دستبوسی‌شان... به قصد دلجویی به حاجی طالب چیزهایی می‌گویم. خشمش به تدریج جایش را به موافقتی سرد می‌دهد و با چهره اندیشناک می‌گوید: «باشد. هرچه پیش‌آید خوش‌آید». زنش با یکدندگی و سرسختی عجیبی خود را وقف شوهر کرده. ایران را خوش دارد. گاز است. برق است و خویشاوندانی دارد. هر ماه به زیارت شاهچراغ و امام‌زاده‌ها می‌رود و از خیال این‌که روزی این‌ها را از دست بدهد بر خود می‌لرزد. جوانی و مختصر رنگ و رویی که داشته، در لنگر خاک و دود شده و اینک جز سه چهار کودک چیزی برایش باقی نمانده است. اگر فرش و ظرف و دوشک و پرده و تلویزیون سیاه و سفید را بتواند تبدیل کند و به دلش بخرد، دیگر به سعادت کاملی رسیده است. صحبت حاجی طالب گرم است، اما شیرین و دلنشین نه:

«در مرو دشت شغل بیشتر افغان‌ها بنایی است و سنگ‌بُری و گله‌داری و کار در مزارع. بیشتر از بغلان و اندراب و تخار این‌جا جمع شده‌اند. چون به کشت شالی و چغندر بلدند. عمله را روزانه تا دو هزار تومان می‌دهند. در ماه اردیبهشت (ثور) بیشتر کارگران افغانی را از ساختمان‌ها و مزارع جمع کردند و چند کار‌فرما هم جریمه شدند. کار فرمایان ایرانی طرفدار افغانی‌هایند. چون کار خوب می‌کنند. پول زیاد و بیمه و وسایل ایمنی نمی‌خواهند. کار فرمایان و اربابان به اداره کار و فرمانداری رفت و آمد زیاد کردند و چند هفته گذشت تا ما توانستیم دوباره سرکار برویم. حال اوضاع کمی خوب شده، اما آینده را خدا می‌داند.

زخم زبان و آزار و اذیت است. حتی چندکارگر را لت‌و‌کوب کردند. مسئولان دولتی در مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های‌شان همه کاسه‌ها و کوزه‌ها را بر سر افغان‌ها می‌شکنند. اخراج از اصفهان زیاد است. در فلکه دانشگاه یک اردوگاه موقت است و خدا دشمنت را نشان ندهد. یک هفته تمام سؤال و جواب و باز‌خواست و پرسان از همه‌چیز. از قسمت‌های پایین شهر تهران مثل باقر آباد، بهشت زهرا، شاه عبدالعظیم، امین آباد و ورامین هم گه‌گاهی افغان‌ها را جمع می‌کنند و حتی گاهی با زن و فرزندان و دار و ندار‌شان «بار» می‌زنند و رد مرز می‌کنند. هر که پیش‌آمد، خوش‌آمد. شیعه و سنی ندارد. پشتون و تاجیک و هزاره ندارد. فقط افغان کار دارند. هزاره‌ها که از بینی و چشمان‌شان شناخته می‌شوند از همه بیشتر به دام می‌افتند و زجر می‌کشند. گاهی سند و مدرک نمی‌خواهند. اگر مسعود را تا آخر سال در مدرسه شامل نتوانستم دوباره می‌روم به افغانستان. نمی‌خواهم پسرانم بیسواد شوند. در مرو دشت به بنگاه‌های معاملات دستور داده شده هر‌کسی که خانه اجاره می‌کند باید کارت سبز داشته باشد. یا از فرمانداری برای بنگاه نامه بیاورد. در وطن جنگ است. این‌جا حال ما چنین است. کاش یک غم می‌بود...» 

سر دوشک می‌افتم و دیده به سقف می‌دوزم. افکارم مشوب است. حال خاله‌زادگان و وطندارانم ذهن مرا به کلی مغشوش کرده است و آخر چرا؟ احساس می‌کنم گلویم خشکیده و معده‌ام به شدت می‌سوزد. می‌خواهم چیزی بگویم. اما بغض صدایم را در گلو خفه می‌کند. جرعه‌ای آب می‌نوشم. از قصه طالب پشیمان پشیمانم. می‌دانم که خیلی سخت است اما چاره چیست؟ آنچه به این گفتگوها صورت تراژیک می‌بخشد، تنها درونمایه‌های دردناک آن نیستند. شکل ظهور یافتن آن‌ها هم است. برای آن‌که خاله‌زاده هر کلمه‌ای را که بر زبان می‌آورد، نفسش می‌گیرد و بالا نمی‌آید. کلمات جویده‌جویده و بعد بندش نفس. سرخ و زرد شدن‌ها. رنگ پریدن‌ها. این حس که چه بر سر ما خواهد آمد؛ این‌که چه دردی می‌کشد و به چه روزگاری گرفتار شده و چه وقت و چطور از این ورطۀ اضمحلال رهایی خواهد یافت و همسرش بی‌هیچ سخنی گریان از خانه خارج می‌شود. می‌رود تا بی‌شرم حضور سیر بگرید و دلش را خالی کند. دلم می‌خواهد بنویسم. همه‌چیز را بنویسم تا گوشت و پوست و استخوانم بخار شود؛ کلمه شود، جمله شود. حالا که بر جایم نشسته‌ام و نگاه می‌کنم به انبوه کلمات سیاه بر برگ‌های کتابچه یادداشت کوچکم و یا در لابه‌لای ذهنم، می‌بینم که بد نشده که آمده‌ام به ایران، امیدوارم که توان نوشتنش را بیابم و حوصله و ذوقش را هم. در هر حال جایش خالی است و این را حس می‌کنم. شاید هیچ‌کس نتواند بگوید که این گزاره مهمل و فاقد معنا است. 

دشواری عمده تن دادن به آن همه بلاهایی است که سر یک کارگر افغانی می‌آید و ناچار است با همه‌چیز بسازد. یعنی تودۀ بی‌هویت. بی‌تشخص. گلۀ خود‌فریفته و از خود‌‌گریخته و اگر بخواهند فرار کنند، به کجا فرار کنند. خانه که آتش گرفته و هرج‌و‌مرج و ویرانی در آن غلبه یافته و جایی برای رفتن و ماندن سراغ ندارند. همه که نمی‌توانند به کویت و امارات و ترکیه و اروپا بروند. پس باید همین‌جا باشند و بسوزند و بسازند. در نتیجه هر روز شکست خورده‌تر و تنها‌تر و وامانده‌تر. این‌ها و غم غصه این‌که بیش از این نمی‌توانم در شیراز توقف کنم، مرا به نحو التیام‌ناپذیری زخم می‌زند. حاجی طالب اصرار و اصرار که یک هفته بمانم و از نقش رستم و باباکوهی و چهل‌تن و هفت‌تن و مسجد نو و باغ‌های شیراز هم دیدن کنم، اما راستش را بخواهید حالش را ندارم و روز پنجشنبه هشت میزان حرکت می‌کنم. بدرود ای حافظ و سعدی، بدرود.

***

سر راه بازگشت از شیراز به اصفهان در سیت پهلویم جوانکی نشسته است. از چهره و سر‌و‌وضعش پیداست که وطندار و افغانی است. برای کوتاه ساختن راه سر گفتگو را با او باز می‌کنم. زود با همدیگر جوش می‌خوریم و قفل زبان را می‌گشاید: «محمدحسین نام دارم. از اقوام نزدیک ملا قربان عرب هستم. نصف شهر تالقان عرب است. در ساختمان «بساز و بفروش» کارگرم. کارفرمایم علی نام دارد و پیش‌آمدش با ما خوب است، اما وقتی در نانوایی می‌رویم، وقت خریدن نان می‌گویند: «افغانی پدر‌سوخته، چقدر نان می‌خوری». مجبوریم که شکم خود را با نان سیر کنیم. چلو‌کباب و خورشت و دیزی که خوراک ما نیست و همیشه دستگیری نمی‌کند.» 

سی چهل کارگر افغانی هستیم. شب در همان ساختمان زیر کار زندگی می‌کنیم. روزهای جمعه و تعطیل شهر می‌رویم. سینما، پارک، گاهی قهوه‌خانه‌ای و قلیانی. بعضی از بچه‌ها زن ایرانی گرفته‌اند. پار سال دو وطندارم زن‌های‌شان را بردند. از روستاهای رشت گرفته بودند. امسال که آن‌ها را دیدم، خوش بودند. اما یکی دیگر که این‌جاست از زنش راضی نیست و می‌گوید بد زبان است. می‌خواهد زنش را ببرد اما او نمی‌رود. هفتۀ پیش که دیدمش، گفت اگر به افغانستان رساندمش من می‌دانم و او. راستی خبر شده‌ای که پسر بچه یک کد خدای مرو دشت عاشق یک دختر افغانی قندزی شده. کدخدا اول راضی نبوده، گفته نمی‌خواهم دختر یک رعیت عروسم بشود. آن‌هم از یک افغانی. وقتی پسرش تهدید کرده که خود را می‌کشد، به خانۀ پدر دختر خواستگاری رفته و گفته دخترت را برای پسرم بده. من چهار هکتار زمین و یک حلقه چاه می‌دهم. پدر دختر هنوز قبول نکرده و رفت و آمد جریان دارد؛ شاید بدهد، مجبور است. چه چاره دارد. در گرمسار تهران هم دوستان ما زیادند. در مازندران هم در شالیزارها کار می‌کنند، خوش‌اند. گاهی در اصفهان ولگردان و بیکاران را جمع می‌کنند و رد مرز می‌کنند. اما با کارگران کاری ندارند. 

اختلاف هم زیاد است. یکی طرفدار طالب است. دیگری طرفدار مسعود و باز دعوا و جنگ و جدل. دولت که خبر شد هر دو را می‌برد و رد مرز می‌کند.

سه ماه پیش افغانستان رفته بودم. با دختر خاله‌ام نامزد شدم. عروسی که کردم اگر افغانستان آرام بود، همان‌جا می‌مانیم و اگر نا آرام بود به ایران می‌آییم. یک ماه پیش از راه چخانسور به سنگران آمدم. از دریای هلمند که گذشتم و به خاک ایران که رسیدم پاسداران تلاشی کردند و رد شدم. تا زاهدان به ماشین پژو آمدم. هشت هزار تومان گرفت. کسی که بلد شد و یکی دو نفر باشند رد شدن از مرز آسان است. اما اگر ده یا بیست نفر باشند، در مرز زاهدان به گیر بلوچ‌ها می‌افتند و باید هر‌کدام صد هزار تومان بدهند...»

در فکر آن چیزهایی که دیده و شنیده‌ام می‌افتم. گه‌گاهی «اتوبوس و کامیونی» از سرویس ما سبقت می‌کنند و یکی دوبار بوقی سر می‌دهند. سرنشین دیگر سرویس هم افغانی است و از شالیکاران مرو‌ دشت. چند روزی در اردوگاه بوده. دیدنی‌ها و شنیدنی‌های او همه‌اش تحقیق و بازخواست و سیلی و شلاق. کم‌غذایی و یک دو بشقاب غذای نا‌چیز روزانه، خشکه‌مقدسی‌ها و تفتیش عقاید. کم و کاستی از زندان پلچرخی ندارد. این چیزها ممکن است حقیقت داشته باشد. ممکن است مبالغه‌ای در آن صورت گرفته باشد اما تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. دلتنگم. نه سیر و سفر و نه دیدار دوستان و نزدیکان هیچ‌کدام نتوانسته‌اند نوای ماتم را در دلم خاموش کنند و یأس و نومیدی پیوسته سینه‌ام را نیش می‌زند. 

یک نفر کتاب می‌خواند. یک نفر سگرت می‌کشد. زن و مرد جوانی راز و نیاز دارند. یک نفر پولش را می‌شمارد. دو سه نفر «تخمه» می‌شکنند. یکی آواز می‌خواند. کودکی شکلات می‌خواهد. دلخوشی‌ها کم نیست. اصفهان مقداری شیرینی و چند قوطی «گز» مشهور اصفهانی و دو مانتو برای فرشته و مادرش می‌خرم و اما برای همایون می‌دانید چه خریده‌ام. کتاب تیوری بنیادی موسیقی نوشته پرویز منصوری و لباس ورزشی. آن‌قدر دراز که تصورش را نکنی و حتی به جان او هم کوتاه نخواهد بود. سرخ و سبز و آبی. تا همایون بخندد و مادرش سر تکان دهد (حال که این را خریده‌ای و بچه باید ورزش کند، غم شیر و تخم مرغ را هم بخور» انگار بدون نق‌نق زندگی پیش نمی‌رود. 

اصفهان در شاه‌نشین ذهنم جا خوش کرده است. چه بدبختم که بیش از دو سه روزی در اصفهان گذرانده نمی‌توانم. باید آدم هفته‌ها به در و دیوار و گنبدها و پل‌ها و ساختمان‌های آن ببیند تا سیر شود. دست معماران و استادان و کارگران آن درد نکند. اصفهان نمایشگاه بزرگی از زیبایی و هنر است و می‌تواند با بهترین شهرهای باستانی جهان پهلو بزند. خیلی زیبا‌تر از تهران و مشهد و قم است. تبریز را من ندیده‌ام. فقط حافظیه و سعدیه و آب رکناباد و مصلای شیراز با آن برابری می‌توانند باشندگان آن هم مؤدب‌تر از سایر شهرها هستند. 

آقای راسخ با موترش مرا تا «مورچه‌خورت» به خانه مامایم می‌رساند و خودش بر‌می‌گردد. مورچه خورت قصبه‌ای در 50 می‌رساند و خودش بر‌می‌گردد. مورچه‌خورت قصبه‌ای در 50 کیلومتری شمال اصفهان است؛ جلگه‌ای و معتدل. محصولاتش غلات، پنبه، انار، پشم و روغن می‌باشد. صنایع دستی زنان آن قالین و گلیم است. در خاور آن دشت وسیعی است که جنگ معروف نادر افشار و هوتکیان در آن‌جا رخ داد و به غلبه نادر افشار تمام شد. 

در ایران گاهی با کسی دوست و آشنا می‌شوم و لحظه‌های کوتاه و یا چند ساعتی و یکی دو روزی سرگردان با هم قدمی می‌زنیم و صحبت و اختلاطی. ناگهان با همان شتابی که آمده بودم می‌روم و یکدیگر را از دست می‌دهیم و چقدر این جدایی سخت است. 

سید محمد‌یوسف ماما خانه و کاشانه را در کابل و مزار ترک کرده، دار و ندارش از دست رفته. حالت خمیدگی پشت و ریش سفید و عینکی که به چشم زده قیافه مرد کهنسالی به او بخشیده است. احساس ناراحتی و سرافکندگی گنک و مبهمی می‌کنم. ماما با پول‌های اندکی که از دست «وندی‌ها» بیرون کشیده، زن و فرزندان و عروس و داماد و نواسه‌ها را تا پشاور رسانیده. در آن‌جا زر و زیور زن و دختران را حراج کرده و خود را تا تهران و اصفهان و مورچه خورت کشانیده است. اینک حویلی کوچکی و باغچه‌ای و درختان اناری. شاخ‌ها خم گشته‌اند و چه حاصلی دارند. چندین بتۀ گلاب خوشبو، نل آب و مقداری پیپ پلاستیکی و تخته سنگ بزرگی. در خانه ماما فقط فرشی و دوشکی و یخچال آزمایش بزرگی. تبریکی می‌دهم، پاسخ می‌دهد «در کار بسیار عرق می‌کردم و وقتی می‌آمدم باید آب سرد می‌نوشیدم. دیدم که نمی‌شود، خریدم». ماما سال‌ها مأمور و آمر بوده و مسلمان محکم و اینک چرخ روزگار سر و کارش را با ساختمان‌های نو ساخت و خشت و سنگ و گچ و چونه پیوند زده، کف دستش همچون سنگ شده و خبر می‌شوم که از فرط بیماری و درد گرده چند روزی به کار نرفته است.

ماما با سرفه گلویش را صاف می‌کند و از خواهرش می‌پرسد که در کابل است و از رمزیه که با شوهرش در مزار مانده و شکوه و گلایه از فرید که عصای پس پیری نشده و با خسرش در تهران مانده و شکوه‌ها و گلایه‌ها:

«صبح تا چاشت جان می‌کنم. چاشت که می‌شود، استاد بنا کنار بساط تریاک می‌نشیند و اصغر آقا کارگر زردنبو که دودی شده هم می‌رسد و چه دود تلخ و پف و بادی. یک روز بنا به من گفت: «بیا تریاک بکش». گفتم عملی نیستم. بنا پکی زد و قرقر کنان گفت: «عجب. شما افغان‌ها تریاک کاشته برای ما می‌فرستید اما خودتان استفاده نمی‌کنید. از زارع تا درس‌خوانده ما معتاد و بد‌بخت شده.» گفتم: در گذشته نداشتیم اما حالا زیاد داریم. باز خداوند شما را عقل داده نکشید، بنا منقل و زغال‌هایش را جمع کرد و گفت: «کار نیست. کاسبی نیست. چه کار کنیم. این بدبختی را آقایون برای ما آورده.» در هر ساختمان چند نفر بعد از صرف ناهار توته‌های تریاک را به سیم می‌زنند. یا در چلم‌های کوچک می‌کشند. تقریبا علنی و سست و بی‌حال می‌شوند. وقتی کار پیش نرفت، داد و فریاد کارفرما بلند می‌شود.

بعد از کشته شدن دیپلمات‌ها و حوادث مزار، پشتون‌ها را که می‌گرفتند بار می‌زدند و رد مرز می‌کردند. بعضی از اوزبیک‌ها را هم. اما از دیگران 250 تومان به نام مصرف زندان می‌ستاندند و خودشان را برگه و نامۀ خروجی می‌دادند تا طی ده روز از ایران برایند. اما چنین نمی‌شد. برای رهایی از زندان باید پول بدهید. اگر علتش را بپرسید، می‌گویند: «حقوق یک برج، یک هفتۀ ما نمی‌شود.» یک افسر پاسگاه به پاسخ داد و فریاد یک زن افغانی گفته بود: «خانم داد و بیداد نکن. این پسر بچه شما فردا یا ول می‌شود یا بارزده می‌شود. هر طور بشه هفته اول و دوم دوباره نزد شما بر می‌گردد.» براستی از تایباد و زاهدان می‌کشند و از گوشۀ دیگر دوباره بر‌می‌گردند. این‌ها هم «کلافه» شده‌اند. 

یکی از آشنایانم که زندان «فلکه دانشگاه» اصفهان را دیده بود، برایم قصه کرد: یک روز همه را از اتاق‌ها کشیدند و تأکید کردند که یک کلمه گپ نزنید. چندین صف شدیم. نمایندگان ملل متحد ما را دیدند. مسئول زندان به هئیت ملل متحد گفت: «اگر با ما کمک نکنید، همۀ این‌ها را از ایران رد مرز می‌کنیم». گاهی مخالفان نظام خرابکاری درست می‌کنند و خوش‌اند که سروصدا بلند شود. سه ماه پیش در هر جاده و کوچه دم راه ما را می‌گرفتند و می‌گفتند: «افغان‌های پدر سوخته چرا بر نمی‌گردید به کشور خودتان» ناچار چند نفر نماینده به پاسگاه رفتیم. پاسگاه گفت: «ما اطلاع نداریم. برای ما هنوز دستور وزارت کشور نرسیده.» یک روز با بزرگان مورچه خورت مجلس کردیم. حاجی حیدر گفت: «ما می‌دانیم که برای شما افغان‌ها گوشت نمانده و تنها استخوان خویش را تا مورچه خورت رسانیده‌اید. این شهر کوفه نیست. تمام مسلمانان حق دارند این‌جا زندگی و کار کنند». ما برایش گفتیم: «چهل پنجاه خانوار افغانی هستیم و سی و پنج میلیون تومان «پول پیش» برای خانه‌ها داده‌ایم. اگر نمی‌خواهید بدهید پول ما را» کسی پول ما را نداد و ماندنی شدیم. 

بعضی از ایرانی‌های مالدار مورچه خورت افغان‌ها را چوپان می‌گیرند. ماهانه چهل یا پنجاه هزار تومان قرار داد می‌کنند. اما ماهوار پول نمی‌دهند و می‌گویند در آخر پول می‌دهم و فقط پول تو جیبی و سیگار می‌دهند. دو سه بار وقتی افغانی پول خواسته، عوض پول دادن او را به پاسگاه معرفی کرده و دعوی که این‌قدر گوسفند مرا فروخته است و زورگویی و بد رفتاری. وقتی آن‌ها را محاسبه کرده‌اند، از اصل معاش هم زیاد شده و افغانی بیچاره که یک هفته در زندان مانده از پول صرف نظر کرده است. 

یک جا کار می‌کردم. مزد روزانۀ ما دو هزار تومان بود. در آخر روز کار فرما هزار و هشتصد تومان حساب کرد. بنا گفت: «حق سید اولاد پیغمبر را نخور. دو هزار بده.» کار فرما با سر و صدا گفت: «پدر ما را همین سیدها در آورده‌اند. رهبر سید، رئیس جمهور سید، استاندار سید. امام جمعه و رئیس شورای محل و کلانتر و داروغه سید، ما را که بیچاره ساخته، همین سیدها ساخته.» پول را نداد...».

اکنون هیچ کوششی برای منظم کردن و تغییر و حک و اصلاح این درد و داغ‌های انباشته در حافظه ماما نمی‌کنم. دقیقا به همان شکلی که ماما حرف می‌زند و می‌شنوم، می‌نویسم و از من فقط سر تکان دادن‌ها و اشاره‌ها و از ماما روایت‌ها. بی‌حرکت نشسته‌ام. هراسان ماما را می‌نگرم و با خود می‌اندیشم. چرا همه از هم پاشید. چرا فاجعه پشت فاجعه. چرا خداوند مردمان ما را در کنف حمایت خود نگه نمی‌دارد. کم است که همه بپذیرند که خداوند افغان‌ها را برای نا‌فرمانی تنبیه می‌کند. چه وقت روشنی بر این‌ها تابیده خواهد شد. لعنت بر شیطان. باید تسلیم اراده خداوند شد، نه آن‌که کوشید از رمز الهی سر در آورد. 

ماما با پیپ پلاستیکی به کف حویلی و شاخ و برگ درختان انار آب می‌پاشد. می‌خواهد از شدت گرما بکاهد. می‌بینم که پیر و شکسته شده. با نشانی از سال‌ها رنج روحی، با نشانی از ماهها درد روی کمر و تن، خم و راست می‌شود، درختان را آبیاری می‌کند و شکوه و شکایتش جاریست. در دل می‌گویم بگذار که این گپ‌ها را بزند. او درد کشیده، خون دل خورده، بیکاری مایۀ افسردگی است. آدم بیکار به مفهومی تهی است. کار چیز مثبتی است و به جوهر انسانیت بستگی دارد. اما در این‌جا کارگر افغانی برای کس دیگر و برای جامعۀ دیگر کار می‌کند و عوض قدر دانی، خفت و خواری نصیبش می‌گردد. بنا بر این، کار او برای خود او جنبۀ خارجی دارد. یعنی متعلق به خودش و حتی کشورش نیست. پس نتیجه آن بیگانگی است و جان کندن برای کسی و کشوری که قدر عرق ریختن و جان فرسودنش را نمی‌داند و هر روزی که به سوی ساختمان تحت کار و کوره آجر‌پزی و سنگ‌بری می‌رود عزا می‌گیرد و کار که می‌باید نشانۀ شرافت انسانی باشد، کارگر افغانی را در ایران به خفت و بیزاری سوق می‌دهد و فقط مشتی از کار فرمایان حریص و طماع زرنگ را پولدار‌تر می‌کند. توده‌های بی‌هویت به صورت گله‌‌ای به تشخص در می‌آیند. تقصیر را نمی‌توان تنها به گردن کشور میزبان انداخت. گاهی به کسانی بر‌می‌خوریم که همه‌چیز نزدشان پوچ و بی‌معناست. چون آدم سرگشته وقتی می‌بیند که به اضمحلال نزدیک است. ناگزیر درهم می‌شکند و بعید نیست که به سوی فاجعه‌ای میل کند. هر کاری برایش جایز باشد و تبدیل شود به قانون شکن‌ها و پس از ارتکاب عملی همچون زندانی فراری هرجایی که بنگرد پولیس ببیند.

ماما دوباره به صفۀ حویلی بر‌می‌گردد. چهره‌اش زیر روشنی برق چقدر ستمدیده است. از دل زندگی و ناز و نعمت گذشته خبری نیست. بغض گلویم را می‌گیرد و نزدیک است خفه‌ام کند. دلم می‌شود بروم نزدیکش و به خاطر تنهایی‌اش، به خاطر روزهای سختی که می‌گذراند، به خاطر آن انگشتان آبله بسته‌ای که بین ریگ و چونه و سمنت فرو می‌رود، به خاطر چکه‌چکه عرق ریختنش که خاک ساختمان نوساخت را نرم و نمناک می‌کند به خاطر این‌که خودش را از تمام شادی‌های زندگی محروم کرده است تا شکم زن و فرزندانش را سیر کند، دست‌هایش را ببوسم. هیچ باور نمی‌کنم که ماما به چنین روز و حالی گرفتار شده باشد. 

مهمانخانه خلوت و پاک است. چه رنگ ساده‌ای دارد. دلم می‌خواهد چیزی بخوانم و خیال خواب ندارم. روی دوشک نرم دراز می‌کشم. نمی‌دانم این سفر مرا کجا می‌برد؟ در کجا درنگ خواهم کرد؟ کجاست سمت روشنی؟ سفرم دراز نیست. شاید حدود یک ماه طول بکشد.

ده صبح ماما مرا با خود به قلعۀ کهن مورچه‌خورت می‌برد. کنار جاده عمومی قم- اصفهان واقع شده. بنیادش را بر سنگ خاره نهاده‌اند. برج‌ها و باروها. دیوارهای پخسۀ بلند و محکم و پر صلابت. کوچه‌ها و خانه‌ها و تاق‌ها و رف‌ها. آخور و اصطبل. گرمابه، گنبد و در و پنجره و کفش‌کن. چاه‌ها و جوی‌های خشکیده. چند خانه سفید و رنگ کرده و رواق‌ها و ستون‌ها. اما اینک متروک و کان کثافت شده. بسیاری‌ها شکسته، فرو ریخته و درز برداشته. شنیدم که در وقت و زمانش ششصد خانواده در آن ساکن بوده، نام و نشانی داشته و گویا که در لشکر‌کشی هوتکی‌ها دروازه را نگشوده و همه وقته ساکنان قلعه سه ماهه غله ذخیره داشته‌اند. مسجد و حسینه نو ساخت است و از کتیبه آن بر‌می‌آید که در سال 1382 هـ ق، اعمار شده. رنگ و روغن و کاشی‌کاری و هنوز آباد و فعال نماز و سوگواری و روضه و نوحه.

از ماما وجه تسمیه مورچه‌خورت را می‌پرسم: «می‌گویند کدام وقت امامزاده‌ای آمده و ساکنان قلعه التفات چندانی نکرده و حرمتش به جا نشده و در اثر نفرین او همه غله‌های‌شان را مورچه زده و تباه کرده، پس از آن قلعه مورچه‌خورت شده. بعضی‌ها می‌گویند یک وقت این‌جا انبار دولتی بوده و همه انبار را مورچه خورده و چنین نامی پیدا کرده.» این حکایت را از دو سه مرد دیگر هم شنیدم. صاحبان این خانه‌ها مالدار بوده‌اند و سال چندماه با حیوانات و احشام‌شان به ییلاق می‌رفته‌اند. کم‌کم مردم از قلعه برآمده و در پیرامون قلعه حویلی ساخته‌اند و به تدریج قلعه متروک شده است. 

سری هم می‌زنیم به خانۀ یونس پسر خاله. خودش نیست و رفته سرکار. ساعتی با زن و فرزندان او می‌نشینیم. انار باغچه هنوز شیرین نشده. ظهر مهمان ماما. دختران غذای مفصلی پخته‌اند. پلو، چلو، کوفته، مرغ. انار و طالبی فراوان. چه اناری. سرخ، آبدار، به به، اما کمی ترش. 

بیشتر قنوات و چاههای این منطقه خشکیده و سطح آب‌های زیر زمینی پایین رفته است. مرقد حضرت قاسم ابن موسی ابن جعفر«ع» در مورچه‌خورت زیارتگاه و مورد احترام اهالی است. در مورچه‌خورت کارخانه‌های سنگ‌بُری و ابزار‌سازی و کوره‌های «آجر» و معادن نمک وجود دارد.

یک بعد از ظهر بساط جمع و جور و آمادۀ رفتنم. یک و نیم خدا‌حافظی و غم و غصه جدایی، سراسر راه نیم‌خواب و نیم‌بیدار. چیز تازه‌ای نیافتم. چند جا پادگان نظامی رعب و وحشت می‌پراکند. خاصه برای من که مسافرم و به مجردی که دیوار کانکریتی، سیم‌های خاردار و برج‌های نگهبانی‌اش را می‌بینم یا لوحه‌های «نه ایستید و عکس نگیرید» و هشدار باش‌هایش را می‌خوانم، کتابچه یادداشت را در جیب می‌گذارم و تا وقتی این‌جا هستم باید آب را پف کرده بخورم. سرویس پر است از زن‌هایی که به مقصد زیارت عازم قم و مشهد هستند. روبه‌رو دشتی تابی انتها گسترده. چند جا کوهی و درختانی و روستایی. یک‌ جا ابرهای سرگردان. از آن‌هایی که چشمۀ اشک‌شان خشکیده. پنج و نیم عصر به قم می‌رسیم. 

شب مهمان دوست فاضل و حکیمی در قم. با وی بحث‌های دراز داریم. مردی فرهیخته و فاضل و آماده دوستی با نویسندگان و اهل قلم. صبح حمامی و نمازی و طواف حرم حضرت معصومه. زایران از حساب بیرون. یک دسته می‌آیند و بیشتر زن و دختر و در حلقۀ مردان چندی محصور.یکی زیارتنامه می‌خواند و با چه قلقله‌ای. شیخی عمامه را با نوک انگشتان محکم گرفته که نلغزد. عدۀ زیادی روضه‌خوان و منبری و مداح در حرم می‌پلکند. یکی شکیات و آداب و فرایض را به زایری می‌آموزد. 

سپس با حسین آقا از دکانی به دکانی و از بازاری به بازاری. دکان‌های بسیار قدیمی هم هستند. همه‌چیز برایم تازه و دیدنی است. هر راسته یک گونه کالا می‌فروشد. وقتی به دکانی می‌روم و چیزی را خوش می‌کنم «چانه زدن» شروع می‌شود. حسین آقا دلتنگ می‌شود و بانگاه می‌فهماند «خلاصش کن» آهسته در گوشش می‌گویم: «شریکی یا کمیشن می‌دهند» و هر دو می‌خندیم. از خرید بازار خوشم می‌آید. نخست از همه‌چیز قوطی «سوهان» قم می‌خرم که شهرت زیاد دارد. سپس عطری و کریمی و چند قلم مال سیمساری. ایران آمده‌ام، باید چیزی ببرم و دست خالی که شرم است.

***

چهار بعد از ظهر روز شنبه 10 میزان به تهران می‌رسم. شهر پر است از تیزرفتار و سرویس و لاری و پیکپ. چند جایی آسمان شهر را سیم‌های تیلفون و برق در هم و برهم و مغشوش کرده است. تهران عجب شهر ثروتمندی است دکان‌ها پر از اجناس و چه که پیدا نمی‌شود. 

سه روز به رفتن مانده. جاهایی را باید در تهران ببینم و چند کتاب و مجله و اشیای دیگر هم بخرم. تهران شهریست بزرگ و رفت و آمد شهر و بازار هم پر هزینه. با چندین دوست باید خداحافظی کنم و همه این‌ها باید در یکی دو روز تمام شود. 

دیشب از روی مهربانی دعوتم کردند که در آپارتمان آقای هاشمی که خودش زاهدان رفته بخوابم. آپارتمان دو اتاقه. پاک و تمیز. اما یکی از اتاق‌ها کمی پراگنده. روی میز کوچک مقداری کتاب و مجله و روزنامه. بالاتر کاغذ و کتابچه و رادیوی سونی کوچک. نزدیکش قلم خود‌کاری و پنسلی. معلوم می‌شود هاشمی می‌خواند و می‌نویسد و کسی در این‌جا زندگی می‌کند. اثاثیه چندانی در خانه نیست اما کوتبند و الماری پر از دریشی و پیراهن‌های یخن‌قاق و بوت و لباس ورزشی. آیینه کروی با قاب پلاستیکی سبز رنگ دهلیز را آذین بخشیده است.

از دهلیز دری به آشپزخانه کوچک باز می‌شود. حسن تازه ظرف‌ها را شسته و بشقاب‌ها و گیلاس‌ها را روی پتنوسی چیده است. قطره‌های کف‌آلود هنوز بر تعدادی از آن‌ها به چشم می‌خورند. کف دهلیز را فرش یک رنگ سرخ ایرانی پوشیده است. کلکین خانه نظرم را به خود جلب می‌کند. می‌توانم از آن‌جا خانه‌های مجاور را ببینم. این کلکین مرا با فضای بیرونی و نور خورشید و رهگذران و زندگی چهار طرف پیوند می‌دهد. صبح به شهر می‌روم. بازار و رستۀ صرافی در هیچ جا نمی‌بینم دو سه نفر کنار دیواری نشسته و آهسته صدا می‌کند «دلار دارید، تبدیل می‌کنیم.» من از او می‌ترسم و او از من. نوت هزار کلداری می‌دهم و پانزده هزار تومان می‌گیرم. بده بستان غیر قانونی و اگر بانک بروم باید به نیم بیع تبدیل کنم. در همه نوت‌ها تصویر آیت‌الله خمینی است. 

سراسر ساختمان‌های جدید تهران را که ببینی انگار با هنر معماری ایرانی در سده هجدهم و ما قبل آن وداع کرده است. از محله‌های متمدن و از کنار آسمان‌خراش‌ها که می‌گذرم، حیرانم که کجای این‌ها ایرانی است و نمی‌دانم در کجا هستم. تصاویر رهبران جمهوری اسلامی با عمامه و محاسن با این شیشه‌ها و الومینیوم‌ها بیگانه می‌نمایند. فکر می‌کنم که حاکمان و شهردارای تهران چیزهایی را که ایرانی بوده و خاطره‌هایی را زنده می‌کرده با بولدوزر و جرثقیل‌ها خاک و خاکستر کرده و عمارتی و حوضی و بازار و مجسمه و کتیبه‌ای را از آن گذشته‌ها باقی نمانده‌اند، وقتی آدم در جاده‌های تهران قدم می‌زند، احساس آرامش نمی‌کند. نه چشمش، نه گوشش و نه شش و مغزش و این در حالی‌ست که شهر پر از زرق و برق و نیون و چلچراغ است. در تهران کمتر معماری خاصی دیدم. بنایی که تهرانی یا ایرانی باشد و اگر چه شیشه و الومینیوم و سمنت و آهنش همه مال ایران است و مهندس و بنا و عمله ساختمان فارسی صحبت می‌کنند اما ساختمانی که اعمار می‌کنند، اغلب شکل و شمایل و روح ایرانی ندارد. در همین دوره جمهوری اسلامی، آسمان خراش‌هایی ساخته شده که گنبد و گلدسته امام رضا و حضرت عبدالعظیم و بی بی معصومه و شاهچراغ و مساجد جامع تا کمر آن‌ها نمی‌رسند. حتی در دور و پیش بقعه و حرم امام و امامزاده گان. از بناهای جالبی که می‌بینم، برج بلند سمنتی صدا و سیما بر فراز تپه‌یی است که به ارتفاع 150 متر و یا اندکی بیشتر ساخته شده است. برج هنوز تحت ساختمان است اما به مناسبت صدمین سال ولادت «امام راحل» شبانه چراغان شده است.

از پاکی و مقرراتی بودن تهرانی‌ها در تعجبم. برای اتوبوس و در جلو نانوایی‌ها و برای اخذ مواد کوپونی زمان درازی صف می‌بندند. کمبود کالا و انتظار طولانی ناراحت شان نمی‌کند. عجب حوصله‌ای دارند. در پاکیزه ساختن شهر و کوچه و گذر همچون عمله شهرداری خدمت می‌کنند. زمین پاکترین و هوا آلوده‌ترین. متأسفم که خانه‌های‌شان را ندیده‌ام. حتما در و دیوارش بل می‌زند. پس از بازگشت و گذار چند ساعته بر پای نمی‌توانم بایستم و نیم جان به خانه بر‌می‌گردم. 

شب می‌نشینم پای تلویزیون. آقای رفسنجانی رئیس تشخیص مصلحت نظام سخنرانی دارد:

«... در اعمار ساختمان خودکفا شده‌ایم. شیشه و آهن و فولاد و مهندس و طرح و نقشه همه مال خود ما. در اکثر روستاها برق و آب و بهداشت وجود دارد. راه سراسر کشور اسفالت شده. صنایع نظامی ترقی کرده و هواپیما و تانگ ذوالفقار و موشک زلزال تولید می‌شود. اما در تولید شکر و گندم هنوز خود کفا نشده‌ایم. سدهای بزرگ ساخته شده و یا زیر ساختمان است. ان‌شاء‌الله که در همه امور خود کفا می‌شویم. 

ایران در ساختمان پل کراچی پاکستان و اعمار سیلوی ترکمنستان و انجام بعضی طرح‌ها در افریقا کار و فعالیت کرده است...» 

قرار معلومات دوستی، تولید گندم ایران کفایت چهار ماه جمعیت ایران را می‌کند و متباقی را دولت فی کیلو 88 تومان می‌خرد و فی کیلو 3 تومان به نانوایان می‌دهد. نانوایان فی کیلو نان را به 30 تومان می‌فروشند و این را می‌گویند سبسایدی و دوام آن حوصله می‌خواهد. 

در شبکه دوم تلویزیون دو آیت‌الله پیرامون مسائل سیاسی، اجتماعی و فقهی مناظره دارند. شبکه‌های دیگر ولادت با سعادت امام و دعا و صلوات. یا گل و بلبل و طبیعت بی‌جان. شبکه پنج فیلم خارجی اما بد آموز نه. صدا و سیما شب و روز در کار است و افسون‌هایش را می‌دمد ولی بیشتر تحریک می‌کند تا متقاعد کردن. زیر میز کوچک چند روزنامه و مجله است این درست که کتاب و مجلۀ کودکان باید از نظر بگذرد. چون هرچه به دست‌شان بدهی می‌خوانند و تأثیر می‌گذارد. اما این‌که در تصاویر، حتی کودکان هم رو سری داشته باشند و مقنعۀ، قشری گری است. یادم آمد از روزهای اول استقرار دولت مجاهدین و تلویزیون دولتی کابل که رقص مرغابی‌ها و بقه‌ها و نول به نول شدن طوطی‌ها و پرندگان را هم اجازه نمی‌دادند و سانسور می‌کردند. اما دیدیم که چه کارهایی را که نباید می‌کردند کردند و بد آموزی نبود!

در نشریه‌ای آقای شکور ابراهیمی مدیر‌کل اشتغال اتباع خارجی وزارت کار، داد سخن داده که من بدون دخل و تصرف نقل می‌کنم: «باوجود 2 میلیون بیکار در ایران حدود 3/1 میلیون فرصت شغلی کشور را اتباع خارجی اشغال کرده‌اند. در مجموع دو میلیون و پنجصد‌و‌شصت هزار و ششصد و بیست و پنج تبعۀ خارجی از افغانستان، پاکستان، عراق، هند و بنگلادیش در ایران وجود دارند. تنها سی هزار نفر دارای دفترچه پناهندگی هستند. 

مهاجرت پدیده موقتی اما اتباع افغانی حدود بیست سال است در ایران حضور دارند و دولت باید جوابگوی نسل دوم و فرزندان آن‌ها هم باشد. سی هزار ازدواج غیرقانونی با دختران ایرانی صورت گرفته. مشکل شرعی ندارد ولی به دلیل عدم دریافت مجوز قانونی از وزارت کشور غیرقانونی است. ازدواج کننده غیر قانونی به یک تا سه سال حبس تأدیبی محکوم خواهد شد اما این کار نشده. اگر در‌آمد متوسط حدود 100 دلار در نظر گرفته شود، سالانه 3/1 ملیارد دلار ارز خارج می‌شود و بدون پرداخت مالیات، 25 درصد آن در ایران هزینه و باقی به صورت ارز، طلا و ریال از کشور خارج می‌شود. عدم پرداخت حق بیمه، نپرداختن پاداش پایان کار، نبود محدودیت ساعات کار، عدم پرداخت مزد مضاعف برای تعطیلات رسمی، استفاده نکردن از انواع مرخصی، عدم پرداخت دستمزد واقعی، سپردن پس از انداز اتباع خارجی به کار فرما از جمله دلایل استفاده از آنان توسط کارفرمایان ایرانی است...» 

یکی از روحانیون ابراز نظر کرده «مجموعه مهاجران افغانی بر‌اساس کشور اسلامی، شیعی ولایت فقیه در این کشور پناهنده شده. منتظر دگرگونی و بهبود اوضاع امنیتی سیاسی در داخل کشور خود هستند.» بلی جنگ و کشتار هنوز دوام دارد و زمان کار دارد تا زندگی بر روال عادی برگردد. 

آقای مدیر‌کل برای دژی که می‌سازد در ورود و خروجی نمی‌گذارد. مسائل را به شکل اغراق‌آمیز و به طرز دلخواهش، رنگ‌آمیزی می‌کند تا به تأثیری که خودش می‌خواهد، دست یابد. مهاجران افغان سپر بلای عمومی استند و این افزایش بیکاری و تخلفات و شایعات و مسئاله «قتل دیپلماتان» نیست که این گروه را مورد سوء ظن و بی‌اعتمادی قرار داده است. مسائل بزرگتری دخیل‌اند. این جنگ ذلت خیز سالیان اخیر کمر مردم را شکستاند و آبرو و عزتی باقی نماند. ما داریم با این جنگ از بین می‌رویم. علت اصلی رفتار دیگران از همین است و هر جامعه سیاهانی دارد و سیاهان ایران و پاکستان، مهاجران افغانی‌اند.

چهارده سال جنگ. نمی‌دانم آقای مدیر کل هیچ به تاریخ توجه کرده‌اند و می‌دانند چه راه دور و دراز و پر مشقتی پیموده‌ایم. نمی‌دانند با چه نابسامانی‌هایی روبه‌رو هستیم و فقر تا چه اندازه است. سال‌هاست که با امید وداع کرده‌ایم. مفهوم حق و ناحق از دولتی به دولت دیگر و از زمانی به زمان دیگر و از نسلی به نسل دیگر و از مردمی به مردم دیگر فرق می‌کند. اگر ما چیزی بگوییم کجاست گوش شنوا، کی باور می‌کند. یا می‌گویند حقیقتی جز آن چه ما به چشم می‌بینیم و فکر می‌کنیم و می‌گوییم، اصلا وجود ندارد. گاهی قضیه را وارونه می‌کنند، باری وسوسه می‌شوم و کله خراب و سرم بوی قورمه می‌دهد. اما حزم و احتیاط پیشه می‌کنم و چیزی نمی‌گویم. حوصله را می‌بینی. به‌هرصورت در قضاوت نباید شتاب کرد. رادها کریشنان گفته است «همسایه‌ات را چون خود دوست بدار، چون تو همسایه خودی، اشتباه است که فکر کنی همسایه‌ات دیگری است».

درست که کارگران خارجی و افغانی بیکاری را افزایش می‌دهند و بر مشکلات اجتماعی می‌افزایند ولی این دشواری‌ها سر چشمه‌های دیگری هم دارند که بدان‌ها باید مسئولان امور کشور میزبان بیندیشند. اما چنین نیست و بعضی‌ها فکر می‌کنند که فقط افغان‌های مهاجر مسئوول‌اند. کسانی این یا آن را مسئوول می‌دانند. اما کمتر کسی موفق به کشف حقیقت می‌شود و گاهی نیز با وجودی که پاسخ مسأله جایی نهان است به اصل قضیه پی نمی‌برند. به‌هر صورت پاسخ احتمالی هست و پاسخ درست فقط یکی هست و آن چیزیست که از آن طفره می‌روند و این خصلت جهان‌خواران است که اگر کشوری را تمام و کمال ببلعند، نباید انگشت خودشان خراشی بیابد و این توقع خلاف عقل است.

سخنرانی آقای خامنه‌ای و آقای خاتمی را از شبکه اول تلویزیون می‌شنوم. هر دو استاد هنر گفت و شنودند. آقایون فلسفه خود را از زبان آیت‌الله خمینی بیان می‌کنند. نمی‌دانم که آنچه را می‌گویند واقعا بر زبان آیت‌الله خمینی آمده است. تمایز آموزه‌های «امام» از سخنرانی‌های حاکمان امروزی ایران برای من کار آسانی نیست. هر دو چنان مطمین و جذاب حرف می‌زنند که می‌توانند انسان را شیفته و یا خشمگین کنند. اما سخنرانی آقای رئیس جمهور پاسخ‌های قانع کننده‌ای برای دشواری‌های نظام و خواسته‌های مردم دارد و لحنش متفاوت است.

بیست سال از انقلاب اسلامی ایران می‌گذرد ولی هنوز پرسش‌های بی‌شماری وجود دارند که به سختی می‌توان پاسخی برای آن‌ها یافت. تعبیرها و تفسیرها زیادند. و آثار زیادی را دیده و خوانده‌ام و صدا و سیما شب و روز مشغول پاسخگویی بدان‌هاست. اما من هنوز در آغاز درک این ماجرای بزرگ تاریخی هستم. روزنامه آفتاب امروز را ورق می‌زنم. در جایی اظهارات حسینیان رئیس مرکز ستاد انقلاب اسلامی چاپ شده «چرا مادر صدد احیای اساطیری هستیم که واقعیت تاریخی هم ندارد. ما به رستم و اسفندیار نیاز نداریم. ما شهید باکری و شهید همت‌ها داریم. یک سمبول خشونت که وقتی با یک جوانی به نام سهراب مبارزه می‌کند و کشتی می‌گیرد. شمشیر را به سینه او فرو می‌کند، چه الگویی می‌تواند برای جوانان ما باشد...»

در ستون دیگری نوشته شده «در یک کامیون 126 نفر افغانی از زاهدان تا کاشان بوده که در اثر تصادم 15 نفر کشته و 111 نفر زخمی شده است». فکر می‌کنم که آقای شکور ابراهیمی مدیر‌کل اشتغال اتباع خارجی با شنیدن این خبر حتما نفس راحت کشیده است. از جانبی می‌توان این تبصره روزنامۀ دیگر، مصداق چگونگی چاپ و انتشار خبر تصادم هم باشد «گزینش جناحی خبر در رسانه‌ها. کوتاه کن، خلاصه کن، پنهان کن، اصلا حذف کن. آن را در جایی میان دو خبر بی‌اهمیت و در انتهای اخبار قرار دهید. یاد تان باشد که در خلاصه اخبار هیچ ذکری از آن نشود».

از ثقات شنیدم که وقتی در سال پار «خفاش شب‌های تهران» مجرم خطرناک گرفتار شد، در هفتۀ اول باز پرسش در تلویزیون جار زد «به نظر من افغانی است». سپس هشدار باشی صادر کرد «با تکسی‌هایی که راننده‌شان افغانی است احتیاط کنید و شبانه سوار نشوید». روز دیگر دسته‌هایی در هر کوی و بر‌زن راه افتادند و افغانی می‌جستند و دسته گل‌های زیادی به آب دادند. وقتی هویت اصلی (خفاش...) کشف شد و خودی بر‌آمد، بسیاری‌ها از شرم عرق ریختند و معذرت‌خواهی نوشداروی پس از مرگ سهراب بود. 

در ستون دیگر روزنامه آمده است «طی 40 روز 25 نفر در تهران خودکشی کرده‌اند بیکاری، مسائل خانوادگی و اجتماعی و اختلالات سبب ازدیاد خودکشی شده...» یعنی علی‌رغم تبلیغات صدا و سیما دنیا هنوز گل و گلزار نشده.

در نشریه اقتصاد اظهارات آیت‌الله مصباح یزدی را می‌خوانم: «امروز جایزه‌هایی که به رقاصه‌ها، به نویسندگان مبتذل و به ضد انقلاب ها داده می‌شود مگر از بیت‌المال مسلمین و از صدقه سر بچه‌های شهدا نیست». خطاب آقا شاید متوجه چند استاد ادب و فرهنگ و نقاشی و مجسمه‌سازی و موسیقی باشد که چندی پیش از جانب رئیس جمهور به آنان جوایزی اعطاء گردید. 

در ستون دیگر آمده «سالانه 185 هزار دستگاه سواری، 45 هزار وان، 14 هزار خودرو و دو دیفرانسی، 11 هزار و 500 مینی بس، 6500 اتوبوس، 36 هزار کامیون تولید می‌شود. جمع کل 298 هزار دستگاه مونتاژ و ساخت قطعات».

در خرداد نوشته شده:

«متحجران و واپسگرایان با حضور پر شور جوانان مخالف اند.(خاتمی)»

در ستون دیگر «جاذبۀ تاریخی و فرهنگی کشور به طور شایسته معرفی نمی‌شود».

هفته نامه جبهه:

آقای رئیس جمهور رقص مشکل جامعه را حل نمی‌کند.

جمهوری اسلامی:

دشمنان می‌خواهند مبارزه و جهاد را فراموش کنیم.

پس حوادث عجیب و غریبی در این روزها اتفاق افتاده و مسائل بزرگ و بزرگتر می‌شود. می‌دانی وقتی چیزی زیاد بزرگ شد، نگهداشتن آن آسان نیست. هرچند گروه حاکم معیار می‌گذارد و می‌گوید چه درست و چه نادرست است. اما آشکار است که تعارض بین دو گروه حاکم بر جامعه و سایر شهروندان سرنوشت ایران را رقم می‌زند. پیروزی انقلاب‌های جهان بیشتر ناشی از فروپاشی درونی حکومت‌هاست تا قدرت شکننده مخالفان. همه پرسش‌ها را نمی‌توان یکباره و برای دایم پاسخ گفت. جمعی بر آنند که ما در آستانه عصر جدیدی هستیم ولی هرچیز نو لزوما خوب نیست و هرچیز کهنه را نباید هم دور ریخت. اما من به بهشت و دوزخ افکار این‌ها کاری ندارم و سرگرم این فکرم که برای افغان‌ها چه روی می‌دهد.

نشریه‌ها که دلم را می‌زند، نوارهای موسیقی را که تازه خریده‌ام، می‌گیرم و به «استماع سعادتبار» ساز و آواز می‌پردازم. در آغاز گلبانگ شجریان را:

خدا از آن خرقه بیزار است صدبار

که صد بت باشدش در آستینی

محمدرضا شجریان از استادان مسلم موسیقی سنتی ایران است. وسعت صدا و لطافت و تکنیک‌ها و تزیین‌های هنری او مسحور کننده‌اند. انسان را با خود به بالا و بالاتر می‌کشاند و احساس ترحم و اندوهم را بر می‌انگیزد. کمانچه استاد اصغر بهاری چه خوب همراهی و همرازی دارد. سه تار استاد احمد عبادی با وجود فضا سازی نیرومندش از عهده کامل گلوزدن‌ها و های‌هوی شجریان نمی‌براید و در این موارد شاید کمانچه و ویولون و نای کارسازتر باشد و خدا کند سخنم بد مفهوم نشود. می‌گویند که بهترین ساز همان است که بتواند با آواز انسان همسری کند. و البته و صد البته که با آوازهایی همچون پروین سلطان، محمدرفیع، موکیش. یا شجریان و قمرالملوک و عارف. یا استاد قاسم و استاد سرآهنگ و احمدظاهر خودمان. فرانک سیناترا و ام کلثوم و لتامنگیشکر که جای خودشان را دارند.

نای استاد محمد موسوی صدایی دارد بغض‌آلود. گاه چه لطیف و پر احساس می‌زند. خوب که گوش می‌کنم، تمام غم‌های دنیا از نوایش می‌بارد و چه حکایتی و شکایتی. «آمان آمان» او دل را از دلخانه جدا می‌کند و آدم را به حال نزدیک می‌کند. دف و تنبک هم صیقل زده و همراز. نوار نای استاد حسن کسایی را هیچ جا نیافتم و یکی برایم گفت «استاد قهر است و اجازه نمی‌دهد». استاد حسن کسای سلطان بدون جانشینی نی در موسیقی معاصر ایران است. درخشان‌ترین چهره نی‌نوازی مکتب اصفهان که تمامی نی‌نوازان امروزی به نحوی مدیون او هستند، در این هجده سال اخیر سکوت و انزوای کامل اختیار کرده است. دلیل انزوای استاد کسایی هرچه باشد به نفع جامعۀ موسیقی و هنر ایران تمام نمی‌شود. تار جلیل شهناز و فرهنگ شریف و کمانچه اصغر بهاری، سنتور رضا ورزنده، ویولون حبیب‌الله بدیعی و پرویز یاحقی و پیانوی جواد معروفی را که می‌شنوم، شکی باقی نمی‌ماند که این‌ها استادان بلامنازع موسیقی ایران هستند. هنر‌شان موقع شنیدن بوی ایرانی و احساس ایرانی می‌دهد. ریتم و دستگاهها و مقام‌های موسیقی ایرانی هرگز قابل اشتباه نیست و گویای ذوق و احساس ایرانی‌هاست. لحن آن غمناک است اما کسل کننده نه، نای استاد محمد موسوی نوعی زمزمه توام باغم و اندوه است. گاهی این صداها بسیار زیبا به گوش می‌رسند. چون تناسب دارند. در هم و برهم نمی‌شوند. همکاری و هم‌آوایی دارند و یکدیگر را نمی‌پوشانند. شاید موسیقی ایران با موسیقی ترکی و عربی هم‌ریشه باشد یا نباشد ولی در آخرین تحلیل ایرانی و اصیل است. حتی نشانه‌های تعزیه و سوگواری مذهبی ایرانیان را می‌توان در لابه لای پرده‌ها و نواهای آن به وضوح دریافت و احساس کرد. می‌توان به این سوز و ساز دل بست و در راه عجین شدن با آن کوشید و سرشت راستین انسانی را در وجود خویش بر‌انگیخت. 

صبح به میدان آزادی می‌روم. آبده سنگی پر شکوه آن در زمان محمدرضا شاه پهلوی به مناسبت دو هزار و پنجصدمین سالگرد شهنشاهی ایران اعمار گردیده و «شهیاد» نامگزاری شده است. این میدان محل تجمع تظاهرات سیاسی در آغاز انقلاب بهمن 1357 بوده است. 

چمن گسترده و گل‌ها و گلاب‌ها و حوضها و فواره‌ها. بنای سراسر سنگی سفید و مرمرین میدان چه ابهتی دارد و هرچه بالا می‌گیرد از عرض آن کاسته می‌شود. از زیر رواق آن می‌گذریم. نه کتیبه‌ای، نه لوحی و اگر بوده هم گم و نیست. انور آقا هم جستجو می‌کند و نمی‌یابد. کسی این‌سو و آن‌سو می‌گردد و چنین می‌نماید که کاره‌ای است. نزدیک می‌شوم و سلام و علیک و تعارفی و از تاریخچه میدان و بنای سنگی می‌پرسم. می‌گوید «مال سی سال پیش است». بس خلاص و رو می‌کند به سوی باغبانی که کنار چمن نشسته و امر و نهی که چرا چنین و چنان نشده و از زیر چشم مراقب و مواظب. حتی دو سه جمله نه که چرا میدان آزادی نام گرفته و با رویدادهای انقلاب اسلامی چه پیوندی دارد. بیایید صفحه‌ای از رمان «رازهای سرزمین من» رضا براهنی را باهم بخوانیم:

«... حالا شهیاد را آزادی خوانده بودند. همه به طرف میدان آزادی می‌رفتند. دیگر چه اختلافی می‌توانست وجود داشته باشد؟ اسطوره‌های گذشته، اختلاف نسل‌ها، اختلاف پدرها و پسرها، مادرها و دخترها و فقرا و اغنیا را نشان می‌دادند ولی واقعیت این جمعیت طومار همه آن خواب‌ها، خیال‌ها و افسانه‌ها را درهم نوردیده بود. یکدستی، موزونی کامل و زیبایی آن، موزونی کامل را بر هر چیز حاکم کرده بود. می‌گفتند «وای به روزی که مسلح شویم، در صدد خون برادر شویم». ولی انگار پیش از آن که این‌ها در صدد خون برادر باشند، انتقام خون برادر گرفته شده بود و روزنامه نگارها از این زیبایی موزون عکس می‌گرفتند. دیروز گفته بودند فردا کسی از کسی غذا تحویل نگیرند ولی همه از یکدیگر غذا می‌گرفتند. یک عده می‌خواستند که حلوا‌شان را بچشند و بعد حلوا را مردم می‌چشیدند و حتی به بچه‌های کوچک هم می‌چشاندند و اگر بچه‌ها گرسنه‌شان بود، حلوا را به آن‌ها می‌خوراندند و راه می‌افتادند و اگر غمی بود، غم خاصی بود. غم وحشت خاصی بود که در عیدهای باور نکردنی دل آدم را تنگ می‌فشارد. غم این‌که چنین روزی به پایان برسد. پایانی داشته باشد و پس از آن روزی بیاید که از عید خبری نباشد. نه آن چاهها واقعی نبودند. افسانه‌ها خیالی بودند و همان‌طور که جمعیت فریاد می‌زد. در طول آزادی فقط جای شهدا خالی بود. رستم می‌توانست دست بر شانه پدرش زال و پسرش سهراب و برادرش شغاد بگذارد و به آسانی بدون کوچکترین تهدید و خونریزی تا میدان آزادی برود و به آسانی بدون کوچکترین تهدید و خونریزی تا میدان آزادی برود و حتما در میدان آزادی، اسفندیار و سیاووش هم در انتظارش بودند و تهمینه هم...»

این‌سو و آن‌سو می‌گردم. به چشم و دل به همه‌چیز می‌نگرم. از شمال به جنوب از چمنی به چمنی دیگر. گل سرخی را می‌بویم تازه وا شده. عطر چندانی ندارد. گنجشکی پر می‌زند. یک شاخه می‌لرزد. هوا گرم است و آسمان ابری نمی‌فرستد که ببارد بر سرما. 

چه پیاده روی‌های فرح انگیزی. گاهی دست در دست دوستی و عزیزی. بی‌خبر و بی‌برنامۀ قبلی به جایی و به گوشه‌ای سرکشیدن... ساعتی در میدان آزادی می‌گردیم و می‌نشینیم و نوشابه‌ای و عکسی و سپس راه خویش را می‌گیریم و می‌رویم خانه سید عالم آقا در «ورد آورد» که ظهر مهمانیم.

بحثی آغاز می‌شود میان مهمانان سرچند و چون کارزار سیاست و توماری از حماسه. یکی اهل چون و چرا نیست و بسیار متشرع و من پایم می‌سوزد و کمرم درد می‌کند و خسته و درمانده و خلاصه که بی‌غمم. صحبت‌ها یک شکل نیستند ولی چیز مشترکی دارند. این چیز مشترک گاهی بار اندازی، طفره رفتن، بزرگ‌بینی و ریاست طلبی و خود و سازمان و فلان رهبر را مرکز زمین و آسمان پنداشتن است. یکی خیلی جدی اما تنگ نظر. عقایدی که در این‌جا ابراز می‌شوند، متأسفانه چندان دلگرم کننده نیستند. ملاک قضاوت خوش‌بینی و بدبینی است ودنیا دنیای سیاست است. از هر که خوشش نمی‌آید، چه تند بر سرش می‌تازد و به هرکه خوش‌بینی دارد همه گل‌های عالم را به پایش می‌ریزد. 

سفره رنگین که برچیده می‌شود، می‌روم دستشویی. در و دیوار پر از امر و نهی و تشکر تعریض گونه‌ای از رعایت نظافت. می‌ترسم اسائه ادبی صورت گیرد و دلهره کارش را می‌کند. دستانم می‌لرزد و زنجیره پتلونم خراب می‌شود. عجب زنجیر نامردی. هرچه می‌کوشم نمی‌شود که نمی‌شود. چه افتضاح شرم‌آوری. گیچم و درمانده. عقلم را به کلی از دست داده‌ام. با این شکم و کمر نود کیلویی از کجا کنم پتلون. در خانه عالم آقا که چنین آدم سنگین وزنی سراغ ندارم. پشاور دو روز عرق ریختم تا پتلونی برابر جانم پیدا کردم و دو چند هم پول دادم. دلم خون است اما چاره‌ای ندارم. شرمگین به خانه بر می‌گردم و با در ماندگی عرض حالم را می‌کنم. عالم آقا ازاری می‌آورد و پتلون را به دست پسرش به خیاطی گذر می‌فرستد. پتلون را که می‌آورد از خفت آن دیر نمی‌مانم و خداحافظی می‌کنم.

***

شاید بهتر باشد برگردم. بله بهتر است. چاره‌ای نیست. از ویزایم فقط سه روز مانده است. در جایی بلیت هواپیما می‌خرم و چند قلم مال دیگر که فرمایش داده‌اند. با انور آقا گردشی در شهر می‌کنم. هزار کلداری مرا به چهارده هزار تومان تبدیل می‌کنند. قیمت نفت بلند رفته و تومان صعود کرده. دو سه ساعت پسان‌تر همه‌جا چراغان و روشنی حسابی و جل و بل مغازه‌ها. گردش‌های خانوادگی و دسته‌جمعی. تردد زن‌ها و دخترها و جوانان لطافت هوا را دوچندان کرده. مردمان زیادی برای گردش و خرید آمده‌اند. خانم‌های جوان با مانتوها و روسری‌ها این‌سو و آن‌سو می‌گردند. شیشه‌ها و ویترین‌های دکان‌ها و مغازه‌ها زیر نیون‌های شیری‌رنگ در شب جلوه بهتری دارند. هرگونه دکانی دیده می‌شود. لوحه مغازه‌ها به فارسی و انگلیسی نوشته شده. چند جایی رنگین و چشمک زنان. چندین قهوه‌خانه و هوتل و کبابی در جاده است. فروشندگان دوره‌گرد هم زیادند. بین جاده فریاد می‌زنند و کالای‌شان را تعریف می‌کنند. خوشم می‌آید که به این فروشندگان دوره‌گرد بنگرم. مرا به یاد جاده میوند و کوچه مندوی و پل باغ عمومی کابل می‌اندازند. 

بازار ایران را بهتر است آدم صبح یا سرشب ببیند. صبح‌ها همه‌جا پاک و آبپاشی و هوا معتدل. شب همه‌جا چراغان و جل و بل فراوان. به دکان فرش‌فروشی داخل می‌شویم. بهترین قالین مال کاشان و کرمان است. طرح و نقشه قالین ایرانی بسیار متنوع است. ایرانی‌ها در بافتن فرش مهارت و هنر بسیاری بروز داده‌اند و فرش هراستان ویژگی خود را دارد. در هر خانه که رفته‌ام. قالین‌های ایرانی بسیار زیبا و خوش نقش و نگار را دیده‌ام. در همین گلگشت شبانه از نوازندگان دوره‌گردی تاری و ویولونی می‌شنوم که آرامی و شادی می‌بخشد و کیف شبانه را دو چندان می‌سازد.

یک شب بیش فرصت ندارم و داستان به پایان خود نزدیک می‌شود. پندارهایم رنگ می‌بازد و ذهن تارم روشنی می‌گیرد. یکی دو ساعت شب آخر به جمع و جور کردن بیک‌ها می‌گذرد. یکی زنجیرش خراب شده و بناچار با ریسمان بار یکی دورش را می‌بندم. شب خیالاتی در سرم می‌گذرد و برای رفتن لحظه شماری می‌کنم. قرار است صبح وقت به فرودگاه بروم. مدت‌ها خواب به چشمانم راه نمی‌یابد. پا دردی و کمر دردی و وز وز پشه‌ها مزید بر علت شده و شب آخر را تلخ ساخته است. 

صبح روز سه شنبه 13 میزان حمیدالله می‌آید و با انور آقا و حسن آقا و فرید و جلال مراسم تودیع و ماچ و بوسه، غم و غصه جدایی و سفارش‌های آخری. یک ساعت تمام راننده پیکان می‌راند تا به فرودگاه مهر‌آباد می‌رسیم. وقتی آمادگی پرواز زاهدان اعلام می‌شود، بیک‌ها را تحویل گمرک می‌دهیم. شش کیلو اضافه بارم. اما چیزی نمی‌گویند و سخت‌گیری نمی‌کنند. یک دسته زوار پاکستانی می‌رسد. سی چهل نفرند و چه باری. به زیارت آمده‌اند و تفریح و تفرجی و شاید هم داد و ستدی. جای خالی نمی‌ماند. زن و دختر بیشتر. چندتایی شوخ و شیطان و سر به هوا. نگاهها سرگردان. شاید در جستجوی کسی یا جوانی...

سر‌انجام بلندگوی فرودگاه، مسافران زاهدان را می‌خواهد. حمیدالله را در آغوش می‌گیرم و بوسه‌هایی بر سر و گردن. دلم برایش خیلی تنگ می‌شود. چه می‌شود کرد. این رسم روزگار است. توقف جایز نیست، باید رفت. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و نصایح پدری و حرف‌های پیرانه و جدایی چه سخت. سوار اتوبوسی می‌شویم و پای هواپیما می‌رسیم. جت چهار ماشینه است و در اندرونش چه هیاهویی. به کندوی زنبور عسل می‌ماند. پاکستانی‌ها سروصدای بیشتر دارند. ساعت ده باید پرواز کند که نمی‌کند. ده دقیقه می‌گذرد. بیست دقیقه و سی دقیقه می‌گذرد. آخر یکی بی‌طاقت می‌شود و از مهماندار بروتی می‌پرسد «آقا چرا ما تأخیر داریم». مهماندار با تبسم خاصی می‌گوید: «خیر آقا. ما نه تأخیر داریم نه تورم و نه چیز دیگر. امروز به زاهدان می‌رسید. اگر نرسیدید تأخیر بشمارید». مهماندار مردی‌ست بلندبالا و خوشخلق و هرجا که قدم می‌گذارد چند نفر می‌خندند. 

ساعت 11 پروانه‌ها شروع به چرخیدن می‌کنند و آیاتی از کلام‌الله مجید تلاوت می‌گردد و روز به خیر و سر سلامتی رهبر و سیگار نکشید و کمربندها را ببندید. زمان پرواز و درجه حرارت و ارتفاع و از این قبیل سرگرمی‌ها. سرجای خود در هواپیما نشسته‌ام. کمربند ایمنی را می‌بندم و چوکی خود را به حالت عمودی در می‌آورم. علامت «کمربندها را ببندید» روشن است. کمرم را باز نمی‌کنم. هواپیما که ارتفاع می‌گیرد و مدتی می‌گذرد، چوکی‌ام را می‌خوابانم و کمی استراحت می‌کنم. پهلویم جوانک پاکستانی نشسته است. نه او یک کلمه فارسی می‌داند و نه من یک کلمه اردو. غذا چای و بیسکویت و نان و پسته و شکر و نوشابه. هواپیما مدتی روی ابرها می‌گردد. انگار هزاران خروار پنبه را رها کرده‌اند زیر پای ما. گاهی مه و غباری. بیشتر جاروی صحرا و بیابان و کوه و دشت. چندجا اثری از آبادی و باغ و درختی و متباقی خاک و ریگ و سنگ. تفتیده و گشنه و تشنه که دلم را می‌زند و چشمانم دوباره سنگین می‌شوند. در مسیر پرواز روزنامه‌های ایرانی را مرور می‌کنم.

دوازده و نیم به زاهدان می‌رسیم. باز هم مرافعه بار برها و راننده‌های تکسی و سروصدای روزنامه فروشان. از آن‌جا با «ماشین پیکانی» مستقیم به تفتان. چهار عصر حرکت به سوی کویته. راننده و مالک و کلینر سرویس با صدای بلند مزاح و شوخی می‌کنند. می‌خندند. کشمکش دارند. یکدیگر را با سیلی و مشت می‌زنند. دشنام می‌دهند و سگرت و نسوار و سرفه و عطسه، بلی وضع از این قرار است. تفدانی بد‌بوی‌شان دلم را به‌هم می‌زند و کم است تهوع بار آورد. نمی‌دانم چرا آن‌قدر بی‌خیال‌اند. چرا آن‌قدر قهقهه و شادمانی دارند و چرا آن‌قدر خرمستی‌شان آزارم می‌دهد و خوابم را می‌آشوبد. شب به نظرم طولانی و تمام نشدنی می‌آید و ترس کم است مرا از پافگند. بیابان قیر اندود و ما خاموش و نگران. در تاریکی خوابم می‌برد. نمی‌دانم در کجا هستم. پس از لحظه‌های دراز هنوز چشمانم را نگشوده‌ام که در خوابی دیگر می‌لغزم. شب تا صبح منزل می‌زنم و آفتاب بر آمد به کویته می‌رسیم. 

پنج عصر در فرودگاه کویته هواپیما غرشی می‌کند. به حرکت در می‌آید و اوج می‌گیرد. شش و نیم به صوبه سرحد می‌رسیم. پشاور کم‌کم زیر پای ما خود‌نمایی می‌کند و هر قدر به زمین نزدیکتر می‌شویم جاده‌ها و خانه‌ها و بازارها را بهتر و خوبتر می‌بینم. کمر بندم را می‌بندم و از سیت محکم می‌گیرم. هواپیما به آرامی فرود می‌آید و هر لحظه شور و شوقم فزونی می‌گیرد. لحظه دیدار نزدیک است. بالاخره هواپیما بر زمین می‌نشیند. هوا گرم است و پکه‌ها هنوز می‌چرخند. جز دو بیک دستی چیزی به همراه ندارم. هر دو در بار انداز هواپیماست. در سالون بزرگی مدت درازی می‌ایستیم تا بکس‌ها و بیک‌های ما می‌رسند. از گمرک بدون اشکال می‌گذرم و چیزی ندارم که محصولی بدهم. در آن ساعت به شدت خسته‌ام. بی‌حالی و سستی و عدم نظم و ترتیبی که در کارها به نظر می‌رسد، رنجم می‌دهند. باربرها دورم جمع می‌شوند و یکی پیش‌دستی می‌کند و بارم را می‌قاپد.

هفت شام چهارشنبه 14 میزان 1378 از گمرک فرودگاه می‌گذرم. از میان ازدحام، پروانه راهش را می‌گشاید و به سویم می‌دود. همایون دستم را می‌بوسد و من رویش را و می‌گوید: «سه ساعت منتظر هستیم». بین تکسی پروانه دستم را می‌فشارد و رها نمی‌کند و من در این اندیشه‌ام که سفر به کجا رهنمونم شده و از خواب دوشین بیدارم کرده یا... 

قوس 1378