بی همهگان به سر شود...

لیکوال:: حسین فخری
یادوارۀ استاد واصف باختری
نمیدانم بهار یا تابستان سال 1361 بود که خواستم واصف باختری را ببینم. باختری، در آن هنگام، مدیر مسئوول مجلهی ژوندون بود. استاد با خوشرویی مرا پذیرفت و پس از احوالپرسی و تعارفات معمول اجازهی نشستن داد. بعد سگرتش را خاموش کرد و میخواست چیزی بگوید که من داستان « تنبور مهردل» را روی میزش گذاشتم. میز استاد پاک وهمهچیز به جای خود بود. اما خاکستردانی انباشته از خاکستر وفلتر سگرت.
استاد ورقهای داستان را زیرورو کرد. چند سطری خواند وپرسید: «اولین داستانت است؟» پاسخم مثبت بود. گفت: «عجب» بعد خدمتکار چای آورد. غلیظ وداغ ودر پیالههای ناشکن روسی که نصف آن را نیز نتوانستم بنوشم.
صدایش ملایمت بیمانندی داشت. کلمات خوشایندی بر زبان میراند. با سکوت تمام، گوش سپرده بودم. باختری مردی است میانسال، مهربان، متین وموقر. با قامت برافراشته ولباس آراسته. دریشی فولادی، پیراهن سفید، نیکتایی وموهای شقیقهی رو به سپیدی. استاد از شکسپیر، تولستوی، داستایوسکی، صادق هدایت، رضا براهنی و... سخن میگفت. بدون احساس خستهگی با لحن یکنواخت وپر طنطنهیی حرف میزد. گهگاهی لبخند میزد. یا میخندید و شرمساری مرا خیلی محترمانه به بازی گرفته ومرا با معماهای بزرگ ادبی روبهرو کرده بود وتوصیه پشت توصیه که بهتر است اسمهای عربی را با «ها» یا «ان» جمع ببندم وبه جای «شرایط» که غلط رایج است «اوضاع» بنویسیم. غلط ننویسیم ابوالحسن نجفی ودر مکتب استاد سعید نفیسی را باربار باید بخوانم وبسیار نکتههای مهم دیگر. از تسلط عالی استاد بر امور مورد بحث واطلاعات فراوان وی، دچار حیرت شده بودم. ناگهان از سخن باز ایستاد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت. تبسم شیرین وملایمی کرد. تبسمی که انسان را وادار میکرد، سخنانش را با توجه زیاد بشنود. من از شرم، عرق میریختم وکلماتی را که میخواستم بگویم، به دقت انتخاب میکردم وسعی میکردم تا آنجا که بتوانم روان وبه لفظ قلم صحبت کنم.
باید سالهای سال داستان، رمان ونقد ادبی میخواندم ومینوشتم وعرق میریختم تا آثارم اقبال چاپ در مجلهها را مییافت. ژوندون که به جایش باشد. نصایح استاد که به پایان رسید، خسته وعرقآلود پشت گردنم را خاراندم و از دفترش برآمدم ونفس راحت کشیدم.
بعد شروع کردم. کتابهای گورکی و داستاننویسی ابراهیم یونسی وچندکتاب جک لندن را داشتم. چقدر دویدم وجان کندم تا بوف کور صادق هدایت، قصه نویسی رضا براهنی وجنایت ومکافات داستایوسکی را یافتم. من آنروزها بهسان کودکان، دور وبر خود نگاه میکردم و از روی کنجکاوی به هرچیزی نگاه میکردم، دست دراز میکردم وهرچه از ادبیات در آن بود وبرای من تازگی ولذت داشت، دودسته میبلعیدم.
چند هفته بعد به خارج از کشور سفر کردم. دو سه ماه گذشت. یک روز دوستی از وطن آمد ویک نامه وپاکت بزرگی به من داد. پاکت را که گشودم، مجلهژوندون بود. بر بسترم دراز کشیدم و مجله را ورق زدم. عجیب بود؛ «تنبور مهردل» چاپ شده بود. آنهم با چه کلیشه وطرحی! باورم نمیشد. داستان را یکبار، دوبار وسهبار خواندم. فقط یک جملهی داستان را استاد قیچی زده بود وچه به جا. نمیدانم چه حالی داشتم. همهچیز عوض شده بود. آخر اثرم در مجلهی ژوندون چاپ شده بود. مجلهیی که مدیر مسئوولش واصف باختری بود و اتحادیهی نویسندگان آن را چاپ ومنتشر میکرد. مگر کم گپ بود. دیگر خود را در قطار نویسندگان کشور میپنداشتم وسند معتبر واعتبارنامهی ورود به محافل ادبی را در دست داشتم. یک ماه تمام، هر وقت فرصتی دست میداد، مجله را ورق میزدم. به کلیشه وتصویر داستان خیره میشدم واحساس غرور میکردم.
پس از بازگشت به کشور، به دیدار واصف باختری شتافتم. استاد در دنیای اوهام، خیالها وآرزوهای خویش غوطهور بود. من با تلاش وحرص عجیبی به کتابها وآثاری که استاد نام میگرفت وهمواره فهرست آن طولانیتر میشد، رجوع میکردم. از این کتابخانه به آن کتابخانه و از این کتابفروشی به کتابفروشی دیگر میرفتم. تقریباً همهی شبها به خواندن کتاب میپرداختم. شبهای خوبی بود. هرچند گهگاه راکت وهاوان همهجا را میلرزاند. یا پرواز طیارههای جت وهلیکوپتر، آرامشم را میربود. اما به هر رو، بدون خواندن ونوشتن صفحهیی چند، خواب به سراغم نمیآمد.
گاهگاهی واصف باختری به خانهی ما میآمد. باختری از آن دسته افرادی است که بهطور ذاتی میدانند، چهطور باید در نظر طرف مقابلش خود را جذاب ودوستداشتنی جلوه دهد. باختری آدمی خوشقیافه بود وپسانترها دریافتم که باطنش، حتا زیباتر وپاکتر است. استاد خود، کمتر میآفریند؛ اما حضورش آفرینش ادبی را ترغیب میکند ودیگران را یاری میدهد تا آثار خوبی بیافرینند.
کمکم به دفتر مجلهی ژوندون رفت وآمدم زیاد شد. داستانی برای چاپ میدادم وچاییی مینوشیدیم وخنده وشوخییی داشتیم، استاد حقوقی داشت که گل چاه وسرچاه میشد وخرج زندگی ورسیدگی به امور منزل برعهدهی نوریه جان بود که همسر وهمصنفی استاد بود ودر عایشهی درانی ادبیات درس میداد. استاد چندان غم خانه را نداشت واین نوریه جان را شاکی ونالان ساخته بود. شاگردان ودوستان استاد هم کم نبودند. میرفتند ومیآمدند وباعث زحمت میشدند. رابطهی استاد با شاگردانش رابطهی مراد ومریدی بود وشاگردانش برای استاد هر کاری که لازم بود، میکردند. اصلاً رابطهی استاد با همه خوب بود، مرد عالی، نجیب وانسان. از دانا تا عامی، در میان طیف وسیع دوستداران ومریدان استاد بودند. کمکم خود استاد هم به ستوه آمده بود وهمین باعث شده بود که کمتر در خانه بماند وحتا گهگاه به وعده خلافی رو آورد.
ماه چندبار به خانهی واصف باختری میرفتم. خانهاش در آپارتمان 58، بلاک 21 مکروریان سوم بود. گهگاه استاد به خانهی ما میآمد. کمکم یکدیگر را دریافته بودیم. مدت زیادی از شبها را با مباحثات ادبی، اعترافات واحساسات خود میگذراندیم. سخنان یکدیگر را میفهمیدیم. همکاری ادبی داشتیم و واصف باختری و رهنورد زریاب از کسانی بودند که در آنسالها همهی آثار مرا میخواندند ودست میزدند و از این بابت حق بزرگی برگردنم دارند. هر دو در آن هنگام، از همهی کارها وفعالیتهای ادبی نه تنها من که از بسیاریها، آگاه بودند و رأی ونظر استادانهی شان را اعمال میکردند. گاه خبرچینی پیدا میشد و آبها را گلآلود میکرد. یا شوخیها ومسخرگیهایی را ابداع میکردند وباختری را میرنجاندند ومدت کوتاهی اوضاع خراب میشد. حسرت وکسالت اندوهباری همهجا سایه میافکند وبرای عبور از این حالت به زمان زیادی نیاز داشتیم.
من هرچه بیشتر در زندگی او تأمل میکردم، در مییافتم که در روح استاد اثری از یکاندوه جاودانی وجود دارد وبا این اندوه، روزگار میگذراند و اگر شادییی هم وجود دارد به شعلهی کوتاهی میماند که زود به خاموشی میگراید. این اندوه وکسالت دایمی، مانع تحقیق وپژوهش جدی استاد در این سالها میشد وتوصیه وتأکید دوستان نیز، راه به جایی نمیبرد. استاد گاه شعرهایی میسرود یا ترجمهیی میکرد یا مقدمه وتقریظی مینوشت و آنها را در مجلهی ژوندون وسایر مجلهها وکتابها چاپ ومنتشر میکرد.
گاه به استاد نشاط دست میداد؛ ولی چون مصنوعی ونتیجهی تحرکات دیگری بود، زودگذر بود وسکوت وخواب وکسالت طولانی نیز در پی داشت. در این سالها، سگرت بلای دیگری به جان استاد بود. حملات وحشتناک سرفه، او را خرد میکرد وکمکم از پا در میآورد. بعضی از شبها که به کسالت وتب شدید دچار میشد، به طبیب نیاز میافتاد.
گاه نوعی حالت انزوا ومردمگریزی به باختری دست میداد. در چنین مواقعی فوقالعاده شکاک، خردهگیر وبهانهجو میشد وکنارآمدن با او دشوار میشد ومدام میاندیشیدم تا راهی را بیابم که شادی وخوشی پایدارتر وعمیقتری در استاد برانگیزم؛ ولی کوششهایم بینتیجه میماند واندوه استاد ریشهدارتر از آن بود که پایان یابد.
جنگهای ذلتآور و ویرانگر کابل در سالهای 1371 و72 بین من واستاد فاصله افکند. باختری هم، بهسان پیشوایی که منزوی وتنها مانده باشد، رنج میبرد. دیردیر به ملاقات او میرفتم و او نیز گویی مرا از یاد برده بود. اوایل زمستان 1372 از چهارراهی قوای مرکز به سوی کارتهی پروان میرفتم که ناگهان با استاد برخوردم. بالاپوش آبی درازی پوشیده بود. مانند همیشه سگرتی در گوشهی لب داشت. سلام دادم و احوالپرسی کردم. تبسمی خیلی دوستانه کرد و از احوال یکدیگر پرسیدیم. سپس دستهایش را دوباره به جیبهای بالاپوشش فرو برد واندیشناک گفت:
- یک هفته میشود که از مکروریان کوچ کردهایم ورفتهایم خانهی دامادم در کارته آریانا.
استاد نصف راه را دویده بود. نفسش میسوخت. دست وپای من هم میلرزید، استاد صورتی برافروخته وکبود داشت وتلخ تلخ. دریافتم که نوبت درشتی روزگار رسیده است. چندبار دیگر که استاد را در آن محیط مملو از رنج وتعب دیدم، با روشنایی خیرهکنندهی عجیبی عظمت وزیبایی روح او را درک میکردم ودر عین حال حس میکردم که این روح از زشتیها وپلیدیهای محیط خود، بیخبر مانده است. او با واقعیتهای رنجآور، پستیهای موجود، ترسها وناامیدیها بیگانه بود وطبیعتش با حوصله وصبر جور آمده بود. یا با سر سختی تقریباً مهارناشدنی مقاومت میکرد وهمیشه دست به دهان؛ اما نه حکایتی، نه شکایتی. خطر که گلوی ما را فشرد به فکر افتادیم که کاری کنیم وخانواده ودوستان هم فشار آوردند ویاری کردند وبه زور در اواخر زمستان 1372 بار وپندک ما را بستند وبا زن وفرزندان به جلال آباد رفتیم و از آنجا خود را به پشاور رساندیم.
دو سه ماه که گذشت سینه وشانهها وتختهپشتم میسوخت ومیخارید. دستهایم تا آرنج پر از بخار شدند. از آوارگی در کوچههای حیات آباد، کنار بند چرکین بورد، حوالی کچهگری وکارخانو به جان آمده بودم. تأثر عمیقی سراپایم را فراگرفته بود. شحنهیی هم در هر کوچه وبازار جلو آدم سبز میشد. سند ومدرک میخواست وهمهجا را میپالید وغارت میکرد. کمکم حوصلهام سر میرفت. در اندوهی پایان ناپذیر دست وپا میزدم. جای استاد ودوستان وخویشاوندان خالی بود. کسی را نداشتم که با او حرف میزدم. قادر مرادی هم شب وروز در بیبیسی بود وخانههای ما هم فرسخها فاصله داشتند. هیچکسی زبان مرا نمیفهمید و از زندگی که بینواییها وکابوسهای آن قلب وروحم را میفشرد، بیش از همه خشمگین میشدم. حوصلهام که سر رفت، یک روز حرکت کردم به طرف کابل که هرچه بادا باد.
در کابل جنگ بود وبیبرقی و بیآبی و بیکسی. از مکروریان تا انجمن نویسندگان رفتن هم کم از عبور از هفتخوان رستم نبود. استاد صبح وعصر از منزل اول به منزل پنج آب میکشید وچنان در چنبرهی امور روزمرهی زندگی گیر افتاده بود که شگفتیهای جهان از یادش رفته بود. انجمن شکسته، گردآلود وپایگاه جنگجویان شده بود. من به وضوح آنچه را که در آنها اندوه ورنج نهفته بود درک میکردم. هیچچیز راضیام نمیکرد وتوجهم را به خود جلب نمیکرد. با وجود تکیدگی وفرسودگی استاد، آرامش توام با بهت استاد، همهی ناراحتیهایم را میزدود وباختری هنوز به نظر من قیاسناپذیر بود. پرتو نادری واسحاق ننگیال که رسیدند، مباحثات دربارهی ادبیات فزونی گرفت. من چون در این باره، کتابی چند خوانده بودم، خود را در جریان بحث وجدل بیگانه وغریب حس نمیکردم. در آن هنگام، تازه سرگرم نوشتن مقالات کتاب داستانها ودیدگاهها در پشاور وچاپ آن در نشریهی وفا بودم واستاد چند تایی را خوانده وپسندیده بود. استاد مثل همیشه، علاقهی شدیدی به ادبیات ابراز میداشت وبه خصوص به «نوآموزان» توجه بیشتری نشان میداد. اشعار، مقالات وداستانهای آنان را با شکیبایی درخور تحسین، مطالعه واصلاح میکرد و از این بابت بیشتر شاعران ونویسندگان را به خود جلب کرده بود.
پس از تسلط طالبان بر کابل (میزان1375)، خبر شدم که واصف باختری به اسلام آباد کوچیده و چقدر ناراحت بودم که چرا سر راهش به خانهی ما در پشاور نیامده است وهمان روز حرکت کردم به طرف اسلام آّباد. تا اسلام آباد چهها که از دست شحنهها نکشیدم. این بار موفق شدند مرا بترسانند وبچاپند. از شحنهها متنفرم. از رانندههای تکسی که با آنها شریک وهمدست بودند، همچنین. این موضوع زیاد عصبانیام میکند و وقتم را میکشد. در اسلام آّباد از هر دوست وآشنایی سراغ استاد را گرفتم، جناب شان را نیافتم. دو سه تایی که نشانی شان را میدانستند، چیزی بروز نمیدادند؛ گویا استاد را مخفی کرده بودند تا گزندی به او نرسد. پس از ناامیدی از یافتن استاد، نامهی شکوهآلودی به دست یکی دادم تا به ترتیبی به استاد برساند. گرفته ومغموم با جیب خالی به پشاور برگشتم.
عصر هر روز به بیرون ازحویلی میرفتم وبا یگانه کرت گل پتونی وترکاری سرم را گرم میکردم. اشخاص جالب توجهی گرد میآمدند. والی، حاکم، معلم وحاجی. نقل مجلس ما سیاست وخبرهای راست ودروغ بیبیسی وصدای امریکا بود وجناب والی هرهفته، یکی را بر تخت مینشاند. والی پیرمردی بود با چشمان سیاه درخشان، بینی عقابی وگوشهای پرمو که از همهی وجودش ابهت و وقار میبارید. هریک از جهتی توجهم را به خود جلب میکرد وهر آنچه را میگفتند برایم جالب بود. یک ساعت و دوساعت با هم گپ وگفت داشتیم. میگفتیم ومیخندیدیم وغم بدل میکردیم. گاهی جار وجنجالی هم بر میخاست؛ ولی هیچگاه طول نمیکشید وشام هریک راه خانه یا مسجد را در پیش میگرفتیم.
در یکی از این روزها بود که باختری آمد. با گامهای سریعی به سویش شتافتم و دیدارش تأثیر جدید وعمیقی بر من گذاشت. با شادی وحرارت زایدالوصفی یکدیگر را به آغوش کشیدیم. استاد لاغر وتکیده به نظر میرسید. ریشش رسیده بود. پیراهن تنبان خاکیرنگ وجاکت فولادی به تن داشت وپتوی شتری مستعمل سادهیی، نیمی از بدنش را پوشانیده بود. ما در یک حویلی دو طبقهی بزرگ وسفید میزیستم. ساختمان تازه اما بیتناسب وبدقواره. هر منزل چهار اتاق داشت وفقط یک اتاق مال ما بود.
شب خوابش نمیبرد. سگرت پش سگرت میکشید. شبانهروز دوقطی؛ آنهم از جنس پاکستانی آن. من بیدار نشسته بودم. آنزمان کمرهیی داشتیم وبدک نبود وتصویری از استاد برداشتم. تصویر را که چاپ کردم ودادم به استاد، خیرهخیره به آن نگریست وخندید وگفت «عجب، جالب آمده» وعکس را گذاشت لای بکس جیبیاش. عکس را بعدها به چندین جا فرستادم. به ایران، امریکا، لندن وجرمنی. «در دری» وبعضی از مجلهها عکس را گرفتند وچاپش کردند. «خط سوم» عکس را بزرگ کرده پشتی مجله را با آن آذین بست. تصویر باختری به نظر اول، عادی بود؛ اما خوب که میدیدی حالتی خاص داشت ونماینده اوضاع استاد در مقطع خاصی از زندگیاش. بعضیها تبصره کرده بودند که شاید از بس بین آنخرابه مانده، اینطور شده است. بعضیها وقتی شناخته بودند، عکس را بزرگ کرده وقاب کرده بودند.
دو شب اختلاط داشتیم ودریافتم که در این دو سال چهها کشیده است. مدتها بود که از چنین صدای ملایمی محروم بودم. به قصههای او گوش میدادم وسیر نمیشدم. امید گنگی در من پدید میآمد که این حرفها اندوهم را خواهد زدود. گهگاه نمیتوانستم تسلایش بدهم. برعلاوه، خودم از او بهتر نبودم. مدتی در سکوت خستهکننده، کنار همدیگر چون کودکان مینشستیم. برای خانوادهی ما جشن بود وهمه به خدمتش کمر بسته بودند. پروانهی کوچک یک لحظه از او جدایی نداشت. مدام دور وبرش میپلکید وسرگرم نقاشی بود. فرشته وهمایون چای، شیرینی، میوه وغذا میآوردند.
استاد دست وپا بسته ومتکی به کمک دیگران ونوریه جان هم مریض وخرج دوا ودرمان... واستاد از این بابت رنج میکشد: «همین مقدار بیحمیتی بسنده است که به انفاق زن ودختر (آنکه در آسترالیا است) وچند دوست جاگزین در فرنگستان زندگی میکنم...» یا «شما هم میدانید در این ولایت نفقهخواریم وچشم به راه نامه وکمک از آنسوی دریاها...» استاد دو اتاق گرفته بود. در اسلام آباد به دوهزار کلدار ومساعدت دختران ودوستان سرماه وآخر ماه نمیشد. زندگی برایش خیلی کسلکننده شده. همهچیز، مردم، آسمان وزمین وزمان حتا گلها به نظرش تیره وتار میآمدند. دلش گرفته بود. بیزار بود، بیزار بیزار. در پس کلماتش نفرت سنگین وغمناکی نهفته بود. میترسید کسی برایش درد سر درست کند. شعرهایش را هم پیچیدهتر ساخته بود. میترسید کسی توضیح بخواهد. وقتی از استاد مقالات پژوهشی میخواستیم، پاسخ میداد: «اینجا آنچه فراوان است وقت وفرصت است، اما گاهی بیماری خودم وغالباً بیماریهای متواتر عیال وانبوه مهمانان کابل در اینگونه کارها اختلال وارد میکند». حال همسرش هم بد وبدتر میشد تا سرانجام در 30دلو سال 1376 چشم از جهان فروپوشید. طیف وسیع وگوناگونی از دوستداران از اسلام آباد وپشاور گرد آمدند و او را در قبرستان تازهیی در حاشیه اسلام آباد به خاک سپردند. جای سبز وخرم ودر حاشیه جنگلی وهمه میگفتند چی جای خوب وپاکی.
استاد تا مدتها خواب نداشت. سرفه پشت سرفه وچه سرفهیی! به خودش میپیچید. تندرستی حالت طبیعی است. وقتی ناخوشی آمد، این نشانه آن است که طبیعت در نتیجه عدم توازن جسمانی یا روانی از مسیر خود خارج شده است وبرای حفظ سلامت، راه اعتدال را باید جست. استاد خواب نداشت و تا نیمه شب بیدار میماند. اول فکر میکردیم روزها میخوابد وشبها بیدار است. ولی این چنین نبود. تنها بود. خیلی تنها وتنهاییاش کامل شده بود. استاد هنوز راه خود را برنگزیده وهنوز مهاجری بود که محیط برایش عادی نشده بود.
شبی، قادر مرادی همه را مهمان کرد. دو سه ساعت به گفت وگوهای ادبی وفرهنگی گذشت. کلهها که گرم شد، همایون اکاردیون را به شانه آویخت. میخواند ومیزد واستاد شاد وشنگول بود. آهنگ خدا بیامرز احمد ظاهر که به اینجا رسید: «ما کشتی صبر خویش در بحر غم افکندیم / تا آخر از این توفان هرتخته کجا افتد»، خاطرات کهن استاد را تازه کرد و آن شنگولی با اشک وآه درآمیخت. سر مرا به آغوش گرفت. پیشانیام را بوسید وگفت: «من وتو تنهاترین فرد زمینیم». رقتی دست داد که نپرس. طنین ساز آواز که اوج گرفت صدا زد: «یک کهکشان شقایق» را به تو اهدا کردم همایون جان!» نجوای قادر مرادی، غوغای کودکان در دهلیز با نالهی اکاردیون به هم آمیخته بودند. گویی که «نوی اده» با خستگی ناپذیری تمام آه میکشید. به دهلیز که برآمدم، بیرون باران میبارید. صدای شرشر آب از ناودانها به گوش میرسید وباد به در وپنجرهها میکوفت.
چندهفته بعد استاد نوشت: «به آقای مرادی سلام میرسانم. برای شان بگویید بدون عذر وبهانهیی آماده خدمت خالصانه باشند که بیم آن میرود به زودی نازل شوم...». همینطور در نامهی دیگر: «بیم آن میرود که خودم شایدهم قبل از رسیدن این نامه، باز نازل شوم ودر غیر آن، شاید تا مدتی نتوانم به دیدار شما نایل آیم. اگر قضیه، مطابق شق اول رشد کرد (یعنی زود آمدنی شدم) به آقای مرادی سلام بگویید وهمین مصراع را از مثنوی معنوی برایش بخوانید:
خوگری از عاشقی بدتر بود
خود، اهل حال است وملتفت قضیه میشود وتدارک کار را میبیند». از کلام شیرین ولحن شادمانه وطیبتآمیز استاد همه لذت میبردیم.
یکسال تمام نامهنویسی داشتیم و در باره آن چیزی به کس نمیگفتیم. استاد نامهنگار پرقدرت وحرفهیی است. مجموعهی نامههای استاد در دوران اقامتش در اسلام آباد نشانگر عظمت احساسات، درد بیپایان روحی وبدنی وطاقت بیاندازه او است که امکان ندارد کسی بتواند شرح زندگی وشخصیت ایشان را اینچنین بنویسد. نامهها بسیار جذاب وخواندنی هستند و امیدوارم روزی استاد اجازه فرماید تا به صورت کتابی منتشر شوند. استاد چه ملطفههایی که نمیفرستاد. گهگاهی هفتهی یکی دو نامه وچندین ورق وهمه با خط خوش وخوانا. جملات فصیح وفخیم که به نثر گذشتگان به خصوص سبک خراسانی میماند. در ایننامهها چهچیزها که نبودند. سلامها وتعارفات دوستانه وتبصرههای ادبی، سیاسی واجتماعی وبه راستی آیینهی روزگار خود. گاهی شکوه وشکایت شخصی یا شعری وغزلی که تازه سروده ودر پاسخ دادن وپاسخ گرفتن هم محکم واستوار. «اگر مُردم در باب من بینوا ننویسید که در نامه نوشتن تنبل وعاطل وراجل بود. بل بنگارید که در نامهنویسی خیلی سمج بود ومخصوصاً پاسخ نامههای خود را هم زود میخواست...» استاد در نامهها راجع به چیزهای بیاهمیت صحبت نمیکرد. حواسم همواره متوجه نامهها بود. هفتهیی که نامهی استاد نمیرسید، طولانی ودلتنگکننده بود. نامهها مهر اسلام آباد داشتند. پاکت متوسط با حاشیه سرخ وآبی. هنگامی که با بیتابی منتظر نامهی استاد بودم، پروانه خداخدا میگفت تا نامهی استاد هرچه زودتر برسد تا او شیرینی وچشمروشنی خود را دریافت کند. پروانه مراقب وگوش به زنگ بود.
گاهی از استاد برای چاپ در نشریهی «وفا»، «در دری»، «نقد وآرمان»، «کلک» و«بررسی کتاب» مجید روشنگر، شعری میگرفتم. یک بار «وفا» شعر «خطبهیی در خموشی» استاد را چنان چاپ کرد که هر دو به وحشت افتادیم وچه قرقری که با زلمی هیوادمل کردیم. در نامۀ دیگر « شعر ناچیز «خطبهیی در خموشی» این حقیر گویا از بخت واقبال بلندی بهره ندارد، زیرا در هرجایی که چاپ شده درست چاپ نشده است. فوتوکاپی آن را هم فرستادم تا اشکالی که مطرح فرموده بودید از ریشه حل شود» و وقتی شعر «زین موجهای خونفشان فریاد» استاد که مرثیهیی برای نویسندهی بزرگ، بزرگ علوی بود، در «وفا» چاپ شد، استاد نوشتند: «آقای هیوادمل لطف فرموده اند ومرثیهی آقابزرگ را چاپ کرده وشما با محبت همیشگی بریدهی آن را فرستاده اید. اما الامان. شش لغزش در یک شعر. آنهم در شمارهیی که مقالهی بالا بلند با شما به همهی شفقتها به موازات آن انتشار یافته است...» وناچار شدیم آن شعر را در چندین نشریهی دیگر هم چاپ ومنتشر کنیم. کتابهای دیباچهیی در فرجام وتاشهر پنجضلعی آزادی شان را من غلط گیری، چاپ ومنتشر کردم واستاد در آخر کار نوشتند: «گمان میکنم مجموعه دیباچهیی در فرجام به لطف شما حتا یک لغزش چاپی هم ندارد و این مجموعه تا شهر پنجضلعی آزادی همچنان خواهد بود. من دستنویس را دو بار خوانده ام و با همهی اینها اگر بازهم لغزشی به جا مانده بود، چون تیراژ کم است، میشود آن را با قلم تصحیح کرد. همانگونه که در نامهی قبلی نوشته بودم، شما مهربانی بفرمایید وبنویسید که بندهی حقیر چه مقدار وجه دیگر به محضر انور شما تقدیم کنم یا بفرستم...» یا «چندبار عرض کنم که شما در مورد طرح ودیزاین و... آنصلاحیت عام وتام دارید. تنها یک التماس کرده ام که نقش چهره... من به صورت پورتریت وعکس و... در مجموعه نیاید» و وقتی مجموعهی تا شهر پنجضلعی آزادی چاپ شد، استاد نوشتند: «در مورد مجموعه، من نظر خاصی ندارم. شما در مورد دیزاین اختیار کامل دارید. تنها یک نکته را به عرض میرسانم که شماری از دوستان میگویند: مجموعهات چون خودت قد دراز است! آرایش روی جلد ورنگ پشتی که گویا باید تغییر یابند».
در خزان سال 1377، استاد به دعوت من وسایر دوستان به پشاور کوچید وچندماه بعد، همکار ما در مرکز تعاون افغانستان (CCA) شد. با معاش متوسط، تحمل معاش هنگفت وجاه وجلال فراوان را نداشت. استاد را هر روز میدیدیم. در دفتر، در راه ودر منزل شان. صبح زود میآمد وچهار عصر میرفت واصول وضوابط را رعایت میکرد. گاهی به منزلش میرفتم تنها یا با زن وفرزندان. آنروزها، منیژه جان به خدمت استاد کمر بسته بود.
استاد به مرکز تعاون شهرت واعتبار زیادی بخشید و مؤسسه را به مرکز وپاتوق نویسندگان، فرهنگیان وروشنفکران مهاجر مبدل ساخت. مجلهی «تعاون» و «صدف» از خوان گستردهی استاد مستفید میشدند ومقالات ومضامین مهم آن را من وخالده فروغ از نظر استاد میگذراندیم وپسانتر که سمیع حامد، غفور لیوال و وحید وارسته هم به جمع ما پیوستند، جمع یاران تکمیل شد.
بسیاریها جرأت نمیکردند بدون رایزنی با استاد، آثار ومجلههای شان را به چاپ برسانند. یا گام مهم ادبی بردارند. بدین ترتیب، واصف باختری کمابیش جنبهی کارشناس ارشد و استاد پیدا کرد وبر فضای ادبی پشاور فرمان میراند. تمام آثاری را که در آنسالها نوشتم و به چاپ سپردم، استاد باختری خواند ودست زد. نام کتابهای حدیث فطرت فرهنگ وفترت فرهنگ واز طابران تا شهر سلیمان را ایشان برگزید. از شکار لحظهها تا روایت قلم را یکجا ساختیم. رمان شوکران در ساتگین سرخ و از طابران تا شهر سلیمان را استاد سراسر خواند و ویراستاری کرد وبه حق در ویراستاری، یگانهی روزگار بود. اما گاه نمیتوانستم سختگیریهای دستوری وزبانیاش را تحمل کنم وبا حذافیها وشکستهنویسیها علم طغیان برمیافراشتم.
استاد کمکم تبدیل شده بود به ماشین اصلاح. پیر وجوان از او مقدمه میخواستند و ولکن نبود. استاد هم بعضیها را یک ماه ودو ماه وبیشتر میدواند بوتهای شان را پوست سیر میکرد وبه راستی مقدمه وتقریظ استاد به دویدن میارزید. چون بعضیها را چنان باد میداد که از شادی در پیرهن جا نمیشدند!. بهتر بود در پشتی بعضی از این مجموعهها به جای نام شاعر ونویسنده، بنویسند با مقدمهی استاد واصف باختری. استاد با شور وحرارت ومبالغه واغراق فراوان از آنان سخن میزد وآنها را چنان نشان میداد که خود میخواست نه آنطور که بودند. نصف روز، گرفتار مصاحبههای رادیویی، مجلات، روزنامهها، ملاقات وپذیرایی وهمه اینها بدون شریک زندگی نمیشد ومنیژه جان تا چه وقت حوصله میکرد؟. به ناچار، دوستانی چند دخالت کردند وسرور آذرخش وظیفه گرفت تا با چربزبانی استاد را راضی کند که آخر بدون محرم نمیشود و از این حرفها... و استاد هم پذیرفت وچارهیی نبود. یک ماه بعد جشن مختصری وساز وسرودی واستاد، کمکم با عالم مهاجرت خو گرفت وآنچنان که دیگر حیرانش نمیکرد.
غروبها با استاد در جادههای حیات آباد قدم میزدیم. هوا که ملایم شد میرفتیم به قصهخوانی وفردوس وکابلی بازار. برای چکر برای غم بدل کردن وخرید وقابلی خوردن. چپلیهای ما سیاه بودند ومال کابلیبازار ودر تموز جان بود جان. یکی دو جای شربت پشاوری وآب نیشکر مینوشیدیم. میگفتند برای گرمازدگی خوب است. وقت برگشتن از پیشانی وگردن هردوی ما عرق میریخت.
از گفتار ونوشتار استاد چیز چندانی باقی نمانده است وناصر هوتکی میکوشید به آنها دست یابد و آنها را به شکل کتاب چاپ ومنتشر کند. کتابهای سرود وسخن در ترازو، گزارش عقل سرخ، درنگها وپیرنگها، بازگشت به الفبا، دروازههای بستهی تقویم استاد یکی از پی دیگر از جانب بنیاد نشراتی پرنیان به چاپ رسیدند و بازار کتاب پشاور را پررونقتر کردند.
تندیسهای بامیان را که در سال 1378 نابود کردند، رفتن رفتنها شروع شد. قادر مرادی رفت، صبورالله سیاهسنگ رفت، سمیع حامد رفت، حبیبالله رفیع وزلمی هیوادمل هم رفتند، استاد چند ماهی به این فکر بود که برود یا نرود؟ استاد از رفتن وحشت داشت. وحشت از رنگیننامههای مخالف وحسودان وتشویش ودلهره که «چه خواهند گفت» استاد کمکم دگر گونه میاندیشید وسرنوشت خود وکشورش را بسیار تار ومبهم پیشبینی میکرد. بدین ترتیب، استاد در صدد پیشبینی چیزی بود که در حقیقت قابل پیشبینی نبود. با این همه از سیاستبازان ومطبوعات سیاسی دل خوش نداشت. بسیاریها میخواستند او را بقاپند وخریداران رنگارنگ داشت؛ اما به دام نمیافتاد وبا همان زندگی ساده میساخت وهمین باعث درد سرش میشد وچهها که نمیگفتند ونمیساختند. به هر صورت استاد برهمهگان آشکار کرده بود که دیگر به قول فرنگیها در آن «طول موج» نیستند.
کمکم رفت وآمد واصف باختری به اسلام آباد فزونی گرفت و این برای دوستان زنگ خطر بود. هرچند استاد چندین ماه چیزی بروز نداد ولی شایعاتی به گوش میرسید که آهنگ سفر دارد. استاد از همه چیز بیزار بود. آیندهی کشور در نظر او دیگر تاریک وغمانگیز به نظر میرسید و بدین جهت میخواست جایی برود ودر همین روزها، استاد نسخهی کمپیوتری بیاننامهی وارثان زمین را که سراپا طنز وهزل ولعن است به من لطف فرمود.
یک شب تا ساعت دو بیدار ماندم وخیالبافی وخودخوری: «میرود، برود. اصلاً به تو چه؟ چه کاری از دست تو ساخته است. کی حدس میزد که این طور بشود و اگر همین طور رفتارشان ادامه پیدا کند، کی خواهد ماند؟» و دست آخر به این نتیجه رسیدم که «شانسی پیش آمده بگذار که از آن استفاده کند. تو که نمیتوانی همینجا بمان وبسوز وبساز وهرچه بادا باد...» سرور آذرخش که رفت، شام آن روز استاد باختری به خانه آمد وباغم وغصهی فراوان خبر داد که رفتنی است. همه جمع شدیم. فرشته شربت آورد، در همان گیلاسی که باری استاد خود در بارهاش نوشته بودند: «راستی همان گیلاس بزرگی که فرشته وپروانه برای من خریده بودند، چی شد؟ در سفر اخیرم به پشاور اثر ونشانی از آن پیدا نبود». پروانه که از رفتن استاد خبر شد، دستمالش را کشید وعرق رخسارش را پاک کرد. نمیدانید چه حالی داشتیم ودر آن یک ساعت و دوساعت چه گذشت. باختری هر طوری بود همه را مجذوب خود کرده بود. همایون او را حامی بزرگ هنرش میدانست. پروانه پیشرفتش را در نقاشی به او مدیون بود. فرشته ومادرش هم بهانههایی برای دوست داشتن استاد داشتند واز خود چه بگویم!.
روز دیگر به منزلش رفتم. لحظهی وداع نزدیک میشد. دوستان چندانی دیده نمیشدند. فقط خالده فروغ، وحید وارسته، منیژه جان وناصر هوتکی را به یاد دارم. موتر تویوتای سفید مرکز تعاون که رسید، هلهله برخاست، سعی کردم احساساتم را در کنترل داشته باشم. چند بکس خُرد وبزرگ ویک قالین اهدایی دفتر استاد را به موتر گذاشتیم. نمیدانم من چه کردم واستاد چه کرد ولحظهی جدایی ما چگونه گذشت. موتر چه راهی را در پیش گرفت وتنهایی ودلتنگی ودلشکستگی...
حوت 1384