"د افغانستان نومهالي ادبیات"

     آن‌روزها رفتند

Image Description

لیکوال:: حسین فخری


یادوارۀ  قهار عاصی


            سال 1366 است. تازه با قهار عاصی آشنا شده‌ام. و این آشنایی هنوز با وجود گذشت سال‌ها وفراز ونشیب‌های فراوان بازهم گرمایی دارد که دوست ندارم سرد شود.

     به یاد دارم، روزی نزدیک شام عاصی را می‌بینم. به دنبال کتابی آمده است و از استادش واصف باختری شنیده است که من آن کتاب را در اختیار دارم. عاصی در آن روز پیراهن چهارخانه‌ی آبی وپتلون گشاد وفراخ سیاه‌رنگی که تازه مد شده، به تن کرده است. جوان چست وچالاک وشادابی به نظر می‌رسد وبه دلیل سادگی وصمیمیتش، چندین سال از سن اصلی‌اش کوچک‌تر می‌نماید.

     گفت وگوی ما زود گل می‌کند وصمیمانه می‌شود. مضمون گپ وگفت ما بیش‌تر چیزهایی درباره‌ی شعر وداستان وفعالیت انجمن نویسندگان ودست‌اندرکاران آن است. عاصی تیز وبلند گپ می‌زند. مستقیم نگاه می‌کند وخوش دارد، مدام گپ‌ها وشعرهایش را تأیید وتوصیف کنم. گاهی نسیم خنکی که می‌وزد به شاعر نقس تازه‌یی می‌بخشد. از مجموعه‌ی مقامه‌های گل سوری که آماده چاپ است، سخن‌هایی می‌زند ویک ساعت که می‌گذرد، پیاله‌ی چای سبز هیل‌دار را سر می‌کشد وآماده‌ی خداحافظی می‌شود. برای روز اول آشنایی همین هم کافی است، هم غنیمت.

     چندماه دیگر عاصی را نمی‌بینم. سه ماه یا بیش‌تر. شاید عاصی را چاپ شعرهایش در مجله‌ها و روزنامه‌ها یا سرودن تصنیف که تازه به آن رو آورده وپیشرفت سریع وشگفتی دارد، بیش از حد مصروف کرده باشد. بار دوم، عاصی را در جایی در شهر نو می‌بینم. این بار شعرهای بیش‌ترش را حفظ کرده ام؛ بیش‌تر غزل‌هایش را. این بار از همه چیز سخن می‌زنیم. از شعر، شاعران، نویسندگان، کتاب‌ها ومجله‌ها. از وضع شهر، خانواده، موسیقی و... عاصی این بار ریش نازکی پیدا کرده وعصیان بیش‌تری در اشعار وافکارش موج می‌زند. تفرقه واختلافات زمانه بر روح حساسش سایه افکنده است. گاهی می‌کوشد که درونمایه‌ی اعتراضی شعرهایش را مخفی نگه دارد، اما لختی نمی‌گذرد که رازها از پرده بیرون می‌افتد وتلاشش سودی نمی‌بخشد:

            این ملت من است که دستان خویش را

            بر گرد آفتاب کمربند کرده است

            این مشت‌های اوست که می‌کوبد از یقین

            دروازه‌های بسته‌ی تردید قرن را

            یا:

     سرزمینم مردی است / که به بام همه آتشکده‌ها / خسته وخشم‌آلود / قامت افراخته است / گل سرخ / از برودوش عزیزش جاری‌ست /  و ز جبینش خورشید / برگ برگ /  می‌ریزد.

     چند رباعی وشعر دیگر خود را که می‌خواند، پی می‌برم که شیفته وعاشق زادگاه خویش است. برای دهکده‌اش «ملیمه» لالایی سروده است. شاعر جانب مردم را گرفته است، می‌خواهد بار گران دشواری‌ها وناملایمات زندگی آنان را بازگو کند. از فشار وسنگینی آن بکاهد وسمبول امیدها، آرزوها وآزادی وسربلندی آنان باشد:

    « درد من خاموشی است / درد من تنهایی است / درد من ویران شدن دهکده‌‌ی خوب من است /  درد آوارگی بته‌کن است»

     اما شاعر هنوز دوران کشف وجستجو را می‌گذراند. در جست‌ وجوی زبان وبیانی بهتر وکامل‌تر است وگاه تکلف‌ها وتعقیدهای فراوانی در شعرش دیده می‌شود که ریشه در اوضاع زمانه وفضای حاکم بر کشور دارد. اما هرچه پیش می‌رود و به تسلط ذهنی کامل می‌رسد، دیگر جایی برای تعقید لفظی ومعنوی در شعر او نمی‌ماند. می‌گویم، من بیش‌تر غزل‌های تو را دوست دارم. عاصی هر تعریف وتعارفی را به آسانی می‌پذیرد. جوان ساده‌دل، احساساتی وخوش‌باور می‌‌نماید. از خوشحالی چشمانش برق می‌زند و از دیوان عاشقانه‌ی باغ که هنوز چاپ نشده غزلی را برایم می‌خواند:

            نشسته لشکر پاییز روی شانه‌ی باغ

            ورق ورق شده دیوان عاشقانه‌ی باغ

            تو گویی از دل من رنگریز پیر فصول

            زمینه ساخته بر گوشه وکناره‌ی باغ

            تو را به کلبه‌ی عشاق نامراد کشید        

            لقای صورت زرین آستانه‌ی باغ

            کنون ز وحشت تاراج بادهای خریف

            نصیب زاغ وزغن گشته آب ودانه‌ی باغ

     از شعرهایش لذت می‌برم. شعرهایی که با تصاویر بدیع وبکر وایجاز قدرتمند آن، نموداری از پیش‌رفت عاصی در عرصه شعر ودست یافتن او به تجربه‌های تازه است. دو ساعت بعد با هم از خانه بیرون می‌زنیم. باران قطره قطره می‌بارد. هوا خنک است وچراغ‌های جاده، رنگ پریده ونیمه‌جانی دارند. در راه خیلی گپ می‌زنیم وهم‌دیگر را بهتر وبیش‌تر می‌شناسیم.

     عاصی استوار وپیگیر به سرودن شعر ادامه می‌دهد. ومدارج کمال را یکی پی دیگر می‌پیماید. هر وقت شاعر را می‌بینم، کتاب ومجله‌یی زیر بغلش هست وسگرتی در گوشه‌ی لبش. سال‌های شصت وهشت وشصت ونه، سال‌های اوج شهرت عاصی است. در این سال‌ها کتاب‌های «لالایی برای ملیمه ودیوان عاشقانه‌ی باغ» را به چاپ می‌رساند. شاعر در لالایی برای ملیمه خاطرات دوران جوانی وگوشه‌های دل خود را می‌کاود. قصه‌ی عشق وناکامی وسرخوردگی خویش را باز می‌گوید. بدبینی‌ها ومرارت‌های زندگی را مطرح می‌کند. ناپایداری وزودگذری عمر وفریب رنگ‌ها، هوس‌ها، آرزوها وجلوه‎‌های طبیعت را همراه با حماسه‌سرایی نرم ودل‌نشین که گاه این‌جا و آن‌جا رخ می‌نمایند، بازگو می‌کند. تعبیرها غالباً تازه وشیرین وبی‌سابقه اند وشاعر در راه روشنی که اختیار کرده تا حد زیادی موفق است:

            چیدم گل تر؛ به یار چیدم گل تر

            از لب‌لب جویبار چیدم گل تر

            یک دسته نی، یک سبد نی، یک دامن نی

یک شاخه نی؛ یک بهار چیدم گل تر

***

گل دسته کنم گلاب تر دسته کنم

نیلوفر ونرگس این سفر دسته کنم

نی نی به تو ای عروس گل های بهار

از هر بته‌گل شیر وشکر دسته کنم

***

دوری برسد خاک به سر باد کنم

از گریه‌ی خود قلعچه آباد کنم

هرجای که به کشتزار مردم برسم

بنشینم وقامت تو را یاد کنم

     لالایی برای ملیمه را نمی‌توان خلاصه کرد. باید متن کامل آن راخواند ولذت برد ودید ودانست که چطور تشبیه واستعاره وتمثیل گاهی جزء ذاتی شعر می‌شوند وطوری در شعر پنهان می‌مانند چنان که شعر است ودیگر هیچ.

     در این سال‌ها همه‌ی کسانی که با ادبیات به ویژه شعر به نوعی در ارتباط هستند، شعرهای عاصی را ‌می‌خوانند. جوان‌ها از همه بیش‌تر. و مجموعه‌های شاعر را که یکی پس از دیگری به چاپ می‌رسند در قفسه‌ی خانه‌های شان دارند. فرهاد دریا هنرمند پرآوازه، تمام ترانه‌هایش را که با بوق وکرنا از رادیو وتلویزیون پخش می‌شوئد، دربست از شعرها وتصنیف‌های عاصی انتخاب می‌کند وبه شهرت یک‌دیگر یاری می‌رسانند. عکس‌های شاعر و آوازخوان، پشت جلد مجله‌های آن روزگار را آذین می‌بندند وصفحات زیاد نشریه‌ها به چاپ شعرها وگفت وگوی شاعر اختصاص می‌یابد.

     شعر قهار عاصی، شعری است لحنی و دارای وزن عروضی واز جهت انتخاب وزن وترکیب الفاظ می‌تواند، با الحان، نواها، مقامات وسُر وتال موسیقی ونغمات زیروبم ساز و آواز جفت ودم‌ساز شود وجوهر ادبی وشعری خویش را هم نگه‌دارد ودر بست تابع آهنگ نباشد. موضوع شعر وتصنیف در آغاز گاهی عشق وعاشقی و وصف بی‌وفایی یا مهربانی معشوق وشرح حال عاشق وستایش گل وزیبایی است:

            مهربانی سخت می‌خواند به چشمانت صنم

            تازگی‌ها دارد این گل در گریبانت صنم

            بر من نادیده وناکرده کار عاشقی

            از تو هرچیزی دل‌انگیز است، قربانت صنم!

 

            یا:

            خلوتی کو که خیالات تو آن‌جا ببرم

            دیده بربندم ودل را به تماشا ببرم

            قصه‌ام را به کدام آینه فریاد کنم

            شهر خود را به سر راه کی آباد کنم

            بار این درد همان خوب که تنها ببرم

 

            یا:

            زمین خاره را گندم بکارم

            تو را روز درو با خود بیارم

            به مویت خوشه‌ی گندم ببندم

            به پایت قوده‌ی گندم گذارم

            ***

            تو بارانی و من لب‌تشنه رودم

            تو غوغای تمامی، من سرودم

            تو طرحی پای تا سر از بهاران

            من اما برگی از شاخ کبودم

            ***

            به سوی کافرستان رفته دختر

            مرا مانده پریشان رفته دختر    

            خدا داند چه می‌آید به برگشت

            ز پیش من مسلمان رفته دختر

     چند مدتی به همین وضع ومنوال می‌گذرد. کم‌کم نغمه‌ی آزادی‌خواهی از گوشه وکنار بلند می‌شود. قهار عاصی‌ از همان ابتدای جنبش آزادی‌خواهی به سوی آزادی‌خواهان ومجاهدان رو می‌آورد وقریحه واستعداد نادر خود را وقف آزادی ومبارزه می‌کند. دیوان‌های شاعر مشحون از نوای آزادی‌خواهی وشجاعت وجوان‌مردی وپای‌مردی است:

            خیال من یقین من

            جناب کفر ودین من      

            بهشت هفتمین من

            دیار نازنین من  

            ***

            به خانه‌خانه رستمی

            به خانه‌خانه آرشی

            برای روز امتحان           

            دلاوری، کمانکشی

            ***

            چه سرفراز ملتی

            چه سربلند مردمی        

            که خاک راه شان بود

            شرافت جبین من

     این‌شعرها وقطعه‌ها به هیچ‌‌وجه یک‌نواخت ومتشابه ومکرر نبوده، خسته‌کننده نیستند وبه هیچ صورت به ابتذال نمی‎‌گرایند و زننده نیستند. وهمراه با آهنگ زیبا ونوای شورانگیز ساز در رگ جان مردم اثر می‌کند ودست به دست وسینه به سینه وخانه به خانه می‌گردد. در این شعرها لیلا  وفرشته، دختران نازنین شعر شاعر هستند وبه دامن‌زدن شایعاتی کمک می‌کنند. اما دربست قرار گرفتن این شعرها وتصنیف‌ها در خدمت آواز فرهاد دریا، گاه احساسات سایر هنرمندان را بر می‌انگیزد.

     کم‌کم عاصی دیگر می‌داند یا برایش فهمانده اند که فاتح قلمروهای گوناگون شعر است. عاصی غزل ومثنوی می‌سراید. رباعی وچهارپاره می‌گوید. با اوزان قدیم انس والفت ومعرفت نشان می‌دهد. در اقالیم نیما وشاملو و واصف باختری قلم وقدم می‌زند و با وجود بهره‌جستن‌ها در هیچ جایی هم درنگ نمی‌کند. به پذیرش هیچ قیدی گردن نمی‌نهد. گاهی که می‌بینمش، از اصطلاحات فنی شعر نام می‌برد. سمبول، استعاره، موسیقی وتکنیک را زیاد در گفت وگوهایش به کار می‌برد ودر مقوله‌ی شعر، صحبت‌های جدید دارد که به شنیدنش می‌ارزد. برای عاصی شعر همه‌چیز است و می‌توان گفت که عاصی یک شاعر فطری وغریزی است. طبع فورانی دارد. زبانش ظرفیت زیادی برای بیان مضامین دارد. ظرفیتی که در میان هم نسلانش کم‌تر نظیر دارد ونشان می‌دهد که شاعر سنگلاخ‌های زبان را موفقانه پیموده وباهوش سرشار خویش به تدریج به راز کلمات و واژه‌ها پی برده است. او همه چیز را می‌بیند وگاهی خوب می‌بیند وخوب هم به تصویر می‌کشد.

     عاصی کم‌کم وزن می‌گیرد وچاق می‌شود وقد متوسطش کوتاه به نظر می‌رسد. در جامعه، اسم ورسمی پیدا می‌کند ونیروهای مختلف وگاه متضاد سیاسی می‌کوشند او را به سوی خویش بکشانند وهاله‌ی رنگینی از شایعات، زندگی شاعر را در خود می‌پیچد. شاعر گاه می‌پندارد که از جریانات سیاسی وعلت حقیقی وقایع باخبر است و از بازی‌های پشت پرده خبرها می‌داند؛ اما چنان نیست و او در این عرصه، هنوز جوان احساساتی و زودباور است ونمی‌‌داند که آن‌هایی که دام ودانه گذاشته اند، نه بودا هستند که از جهان دل برکنند، نه مسیح که نفس‌شان را بکشند وهمه را به برادری ومحبت فراخوانند ونه چون گاندی روح بزرگ دارند که سیاست را از چنگ دروغ وفریب برهانند وتمام میراث شان از مال دنیا عینکی باشد وقاشقی ویک جوره کفش چوبی. سرانجام شاعر همه چیز را در می‌یابد وشکوه سر می‌دهد.

    « آه / دست چه کسی را باید / به اعتماد فشرد؟ در شهری که حرف‌ها / آن‌قدر در عزای مفهوم / رنگ ورخ باخته اند / که الف می‌شود / آتش / که با می‌شود / باروت / وسخن / همه از گردش آسیابی است در خون / با کی از آن‌سوی این شهر سخن باید گفت؟ / در شهری که آغاز نیست / ادامه نیست / خورشید را چه گفته بخواهی به خانه ات...»

                        یا:

«طبل می‌کوبند سرخ ونغمه می‌خوانند زرد

مرگ را از پرده رنگارنگ مضمون می‌کشند

ناسپاسی بین وبی‌فرهنگی ایام را

که بروبازوی دار از شاخ زیتون می‌کشند»

     عصری که قول جامعه با فعلش یک‌سان نیست. روزگاری که همه دم از صلح می‌زنند وتدارک جنگ می‌بینند.

     با این همه، شاعر تسلیم زور و زر نمی‌شود وجز به تشخیص خود مدح وخوشامد کسی را نمی‌گوید وشعر دستوری وسفارشی نمی‌سراید. او مبلغ بی‌ریای آزادی، منتقد بی‌پروای سیاسی واجتماعی، ترجمان اراده واحساسات توده‌ی مردم است:

    « به تو می‌اندیشم آزادی / مثل قویی که به جفتش / مثل تشنه که به آب / به تو می‌اندیشم / ........... / و به هنگامی که عشق /  برفراز سر این کهنه‌رباط /  خیمه می‌افرازد /  دهل می‌کوبد ودست می‌افشاند / به تو می‌اندیشم / .......... »

     و آثار حماسی «پل کچکن و اژدهای جهنم»، «سکندر وآریانا» و «افسانه‌ی باغ» را می‌سراید. آثاری که نمایان‌گر آن است که قهار عاصی، هوای هر که را به دل می‌گیرد، به پشتیبانی وهواخواهی او بر می‌خیزد و هر که را بد می‌داند باب مخالفت ودشمنی را با او می‌گشاید. این منظومه‌ها شفاف وسلیس وخوشاهنگ اند. کلمات و واژه‌ها خوندار وجاندار وجای شان را به درستی می‌یابند وگاهی چنان روان ویک دست است که انگار به یک نفس سروده شده اند ومضامین پرگوشه وکنایه‌ای هم دارند.

     عاصی در سالگرد سنایی غزنوی در کارته سه شعر «بیا که گریه کنیم» خویش را می‌خواند:

    « بیا که گریه کنیم / به تلخ‌کامی دوشیزگان آواره / به بی‌زبانی دروازه‌های بسته / شکسته / به خاطر غم بسیار وشادمانی کم / به خاطر شب و روز سیاه بی‌هنری / بی‌شعری / بیا که گریه کنیم / ............ / سفارش از دگران است ومرگ از دگران / بیا که گریه کنیم / تفنگ‌های مجانی / گلوله‌های مجانی نثار می‌دارد / وسال، سال جوان‌مرگی است وهجرت وکوچ /  بیا که گریه کنیم / .........»

     شاعر در این قطعه، کلمه‌هایی را که لازم دارد می‌یابد. کلمه‌هایی که مربوط فضای خاصی اند. جان دارند وشاعرانه هستند. یا بعدها می‌شوند. وفضایی کاملاً نو خلق کرده است. شعر که پایان می‌یابد، مروارید عرق بر پیشانی وگونه‌های شاعر نشسته است. همه استقبال می‌کنند. فهمیده یا نفهمیده. چشم‌های چندنفر نمناک اند. حین بازگشت در موتر پویا فاریابی می‌گوید: «عاصی جان شعر خوب و زیبایی خواندی» عاصی می‌گوید:«من هیچ‌وقت شعر بدی خوانده ام؟» حیرت‌آور نیست؛ شاعر، دیگر از بابت شعرها و آینده‌ی ادبی‌اش هیچ‎‌‌گونه دلواپسی ندارد. تواضعی در کار نیست. باغرور وخودستایی از آن گپ می‌زند وبه استعداد خداداد خود می‌نازد.

     یک روز عصر زنگ دروازه طنین می‌افکند. وقتی از دوربین کوچک می‌بینم، خودش است، عاصی. دروازه را می‌گشایم. عاصی بازهم کتابی را کار دارد. این‌بار به طور استثنایی از نثر تعریف‌هایی دارد، وعقیده اش درباره‌ی ادامه‌ی دیکتاتوری درازمدت شعر درز برداشته است. عاصی می‌گوید :«نثر توان وظرفیت بیش‌تری برای بیان حقایق دارد و من از خواندن کتاب بربادرفته تکان خورده‌ام» هردو، می‌نشینیم وباهم چایی می‌نوشیم. عاصی فاش می‌کند که داستانی نوشته ونامش را «دهکده‌ی طاعون‌زده» گذاشته است وچند صفحه‌یی را که با خود آورده، برایم می‌خواند. او در پرداخت داستان و در پرورش زمینه‌ها وچشم‌‌اندازهای آن، چون نقاشی امپرسیونیست است وشاعر باقی می‌ماند ودر می‌یابم که عاصی در همه‌ی زمینه‌های ادبی، استعداد شگرف دارد ودر آزمون‌هایش موفق است. روز بعد من به خانه‌اش می‌روم. خانه‌ی هردوی ما در میکروریان سوم است وفاصله‌ی چندانی ندارد. درست یادم نیست که خانه‌اش در منزل چهارم یا پنجم است. خانه‌ی خوش آب وهوایی دارد. اثاث خانه ساده ومختصر است. شاعر، سادگی را می‌پسندد و سرو وضع‌ ظاهری برایش مهم نیست. دیوارها والماری وسرمیز را پرتره‌ها و آثار شاعران مشهور آراسته است. حافظ، نیما، شاملو، اخوان ثالث، سهراب سپهری، واصف باختری ودیگران. عاصی در آن‌روزها، تنهای تنها می‌زیست. حتا غذایش را مادر پخته به دست برادرش می‌فرستد وشاعر شب وروز خود را با قلم وقدم وقف مجاهده‌ی ادبی وهنری کرده است. شعر برای عاصی جفت حقیقی است و دریچه‌یی است که او را با هستی پیوند می‌دهد وهمه‌ی لحظه‌های زندگی برای او لحظه‌های شاعرانه اند. آن‌‌روز ریش وموی وچهره‌ی عاصی بسیار سپهری‌‌وار به نظر می‌رسند‌ ومثل همیشه لباس پاک ومرتب ومد روز پوشیده است. هنوز احوال‌پرسی ما تمام نشده که باز رشته‌ی سخن را می‌‌کشاند به شعر و ادبیات. شاعر عقیده دارد که شعر همین که احساس شود، کافی است و این جمله را چنان می‌گوید که انگار از یک حقیقت مسلم جهانی وعلمی سخن می‌زند. عاصی، بسیار دلبسته‌ی دلش است وهمه‌ی سفارش‌ها ودستورهایش را دربست می‌پذیرد یا نمی‌‌تواند آن را نپذیرد. عاصی با وجود ستیزه‌جویی‌های آشکارش با کهنه‌پرستان متحجر، بازهم التفات واحترام خاصی به پیشینیان وکلاسیک‌ها دارد. دیوان پشت دیوان می‌خواند. شعرهای زیادی از بر می‌کند و ذوق‌زده می‌گوید: « در این روزها باز متون کلاسیک را مرور می‌کنم. مثنوی را تمام کرده ام وسه روز است که شاهنامه می‌خوانم» با این همه، وقتی شاعر چند شعرش را می‌خواند، در می‌یابم که عاصی غزل‌‌ها وترانه‌های شیوای خود را با زبان ساده‌ی مردم زمان خود می‌سراید وبا وجود غواصی وتتبع زیاد در شعر فارسی کهن، اشعار او از کلمات غلیظ وثقیل وترکیب‌های ناهنجار مخصوص زبان عربی وکنایه‌ها واستعاره‌ها صرفاً ادبیانه وحکیمانه که درک وفهم آن‌ها مستلزم داشتن اطلاعات خاص از ادبیات عرب ومحتاج مراجعه به فرهنگ‌‌ها است وبرای یک‌عده مزیت وفضیلت شمرده می‌شود، عاری است. و این باعث می‌شود که سخنان بیخ‌گوشی و زیرلبی وگاهی هم صریح وآشکار گروهی از حسودان درباره‌ی عاصی وشعر او بر زبان‌ها بیفتد: «عاصی نه در ادبیات قدیم متبحر است و نه از ادبیات جدید جهان اطلاع عمیقی دارد... سخن عاصی متانت وسلامت ورسایی گفته‌های شاعران بزرگ گذشته را ندارد... در باره‌ی عاصی وجایگاه او در شعر روزگار ما سخن به اغراق کشانده شده وغرض آلود... شعرهای اخیر عاصی به گفت وگوی ساده و روزانه میان دو نفر می‌ماند و...» و عاصی که همیشه گرفتار احساسات شدید وخیالات خودش است، تند وآتشین می‌شود وجنگ قلمی آغاز.

     عاصی با چاپ وانتشار کتاب‌های «غزل من وغم من وتنها ولی همیشه» کارش روز به روز بالا می‌گیرد. همه به مصاحبت او مایلند، حتا بزرگان. با اصلاحات تازه‌ی رژیم وتحولات ناشی از آن، اساسنامه‌ی انجمن نویسندگان تغییر می‌کند وموقعیت قلم به دستان غیر حزبی در انجمن تحکیم وتوسعه می‌یابد. عاصی با اتفاق آرا به عضویت شورای مرکزی انجمن پذیرفته می‌شود وپسان‌تر کارمند حرفه‌یی انجمن نویسندگان می‌شود وکم‌کم چنان ترقی می‌کند که نقل هر محفل وانجمن است ودر صف سفره‌نشینان از همه بلندتر ومفتخر تر می‌نشیند و اگر گاهی تواضعی به خرج می‌دهد وبه گوشه‌‌یی دل خوش می‌کند، بازهم کسانی هستند که تاب تحمل شاعر وشعرش را ندارند. پیوسته زخم زبان می‌زنند وکینه وبخل وحسادت بروز می‌دهند. وقتی فرهاد دریا از کشور می‌رود وبر نمی‌گردد، حریفان هیاهو می‌اندازند که عاصی دیگر خلاص شد وفاتحه‌اش را باید خواند. اما شاعر جواب شاعرانه‌یی می‌دهد:

     «مرا وجان مرا / محبت عجبی / به خاک توده‌ی جغرافیای گور من است / وچشم‌های مرا / تعلق خونی است / به این خرابه‌ی هر روز سوگواری نو / سفر به خیر برو /  من آن نی‌ام که چراغ عزیز خونم را / به ننگ‌های سیاه عواطف کوچک / به دار آویزم.»

     در اشعار عاصی، جای پای زندگی شخصی اش کم نیست. بلکه زیاد هم است. شاعر راوی صادق لحظات زندگی خود وجامعه‌یی است که در آن زندگی می‌کند. اما به هر صورت شاعر مدتی تحت تأثیر قرار می‌‌گیرد وشکوه سرداده می‌گوید:

            همه ترک یار گفته است و زملک یار رفته

            همه دل بکنده زین‌جا، همه زین دیار رفته

            همه قصد دوردست از وطن تباه کرده   

            همه زین ولایت سوگ به زنگبار رفته

            نه عظیم، نی ملیحه، نه کنیشکا، نه دریا

            تو چرا نشسته­ای عاصی غمگسار رفته

     و ماه‌ها می‌گذرد تا شاعر دوباره طراوت وشادابی پیشینه و از دست رفته‌اش را باز یابد.

     با استقرار دولت اسلامی، قهار عاصی از خوشحالی در پوست نمی‌گنجد وشور وحرارت فوق‌العاده‌یی دارد. با پکولی بر سر، دستمال چهارخانه‌ی سبزرنگی به گردن وجمپر ماشی‌‌رنگی بر تن. شعر تازه‌ی «خوش آمدید» خویش را می‌خواند. با لهجه‌ی روستایی‌‌وار و سرمست ومقتدر. شعرش را چنان می‌خواند که انگار در برابرش گروه عظیمی از آدم‌ها ایستاده وسراپا گوش اند. فردایش تبصره‌ها گوناگون است. چند نفر شعر را می‌پذیرند‌؛ اما توصیه‌ی‌ شان این است که کاش مدتی صبر می‌کرد. بعضی‌ها شعر را احساسات صرف می‌شمارند. گروهی شعرش را کلیشه‌یی وشعارگونه می‌پندارند. یکی از همکاران انجمن با طنز وکنایه از شاعر می‌پرسد: «عاصی جان نوبت شعر بیا که خنده کنیم کی می‌رسد». اما عاصی راهش را ادامه می‌دهد وپیش می‌رود وپسان‌تر شعر «برخیز با امامت مردان نماز کن» خویش را با آب وتاب بیش‌تر در تلویزیون می‌خواند وبا چاپ مجموعه‌ی شعری «از جزیره خون» در پشاور، شعر دوستان وعلاقه‌مندان آثار خویش را به شگفتی وا می‌دارد و اغلب آنان فکر می‌کنند که عاصی در این کتاب، دیگر آن شاعری نیست که در «لالایی برای ملیمه» و«دیوان عاشقانه‌ی باغ» است. عاصی در این کتاب گاهی شعار می‌دهد. تبلیغ می‌کند و به تمام ظرفیت‌های شاعرانه‌ی خود پشت می‌کند وشاعر نمی‌ماند. این دفتر شعری، برازنده‌ی نام ونشان قهار عاصی نبوده ونیست وتنور احساس ادبی شاعر آن‌قدر گرم نیست که نان را چنان که باید بپزد ومایه‌ی تحسر دوستان خویش می‌شود.

     شاعر که در زندگی چیزهایی دارد که پوشیده نمی‌ماند. یا از کسی پنهان نمی‌کند یا نمی‌تواند. یا آن‌چه در دل دارد بر زبان می‌راند و صمیمانه درد دل می‌کند. همه‌ی این‌ها، بهانه‌یی به دست مدعیان وعیب‌جویان ومخالفان می‌دهد تا ساز مخالف را سر کنند. با این حال مسلماً قهار عاصی از اغلب کسانی که به پاکدامنی وآزادگی خود در جامعه می‌بالند، بدتر نیست وآنانی که شاعر را متهم به انواع اتهامات می‌کنند، اغلب کم‌تر گناهکار نیستند...

     اما دوره‌ی این اعتقاد هم کوتاه‌مدت است. شاعر بعد دل‌زده می‌شود وبه نظرش همه چیز ساده‌لوحانه می‌آید وکم‌کم از آن فاصله می‌گیرد و به پخش چند نسخه‌ی معدود کتاب «از جزیره‌ی خون» در میان دوستان نزدیکش بسنده می‌کند ودوباره صراط مستقیم ادب را پیش می‌گیرد و با تبلیغ وتلقین می‌گسلد و هرزه‌‌نویس نمی‌شود.

     وقتی در اثر جنگ ذلت‌خیز و ویرانگر، کانون‌های فرهنگی واجتماعی درهم می‌شکنند. فضای بی‌اعتمادی وسوء‌ظن بر روابط حاکم می‌شود وترس وتعصب وناملایمات معیشتی بر تلخی زندگی می‌افزاید. ادبیات دوره‌ی بحرانی را سپری می‌کند ورشد هنر وادب کند ومحدود می‌شود، من وچند نفر از دوستان شاعر، پیوسته فشار می‌آوریم ومی‌گوییم: «عاصی تو بزرگان را می‌شناسی و با آنان تماس داری. چرا از وضع انجمن نویسندگان آن‌ها را آگاه نمی‌کنی؟ چرا برای اصلاح نشرات رادیو وتلویزیون نمی‌کوشی؟...» اما هفته‌ها می‌گذرد وکاری از دستش برنمی‌آید. به تدریج فشارها فزونی می‌‌گیرد. عاصی امروز وفردا می‌‌کند و وعده‌ی سر خرمن می‌دهد. اما آشکار است که فشارها بر دوش شاعر سنگینی می‌کند.‌ یک روز نفس‌زنان به انجمن می‌آید ومی‌گوید: «مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید...» همان روز، یکی از فرماندهان بزرگ ومقتدر دولتی به انجمن می‌آید. به همه‌جا سر می‌زند. اتاق‌ها گردآلود وانباشته از تفنگداران اند. دیوارها درز برداشته وشیشه‌ها شکسته اند. نویسندگان جایی برای نشستن ومجالی برای اندیشیدن ونوشتن ندارند. اثاثیه‌یی وجود ندارد. قفسه‌‌ی کتابخانه خالی است. سروها وگلاب‌ها از کمر قلم شده یا خشکیده اند... فرمانده، قوماندان‌ها وتفنگداران را جمع کرده امر می‌کند: «تا فردا همه از انجمن برایید وهیچ‌‌چیز را باخود نبرید». دو سه ماه می‌گذرد، اما هنوز امر فرمانده اطاعت نمی‌شود و این‌همه بار دوش قهار عاصی است ومثل خوره روح و روانش را می‌خورد ومی‌تراشد.

     قهار عاصی، دیگر آن عاصی پیشین نیست وهرجا می‌بینمش، جای شور وشوق گذشته را روحیه‌ی مملو از یأس وسردرگمی وهراس و وحشت گرفته است. شاعر دیگر بیش‌تر ناظر است تا شخصیتی درگیر وقایع. از بسیاری‌ها فاصله گرفته است ودر شعرهای تازه‌اش بیش‌تر امیدهای ناکام و وهم‌های خویش را توصیف می‌کند:

            شبی رهروی در بیابان سرد

            جدا مانده از کاروان درد درد

            ره خویش گم کرده از پا افتاد

            به ناچار با گریه آواز داد

            بیابان بیابان پناهم بده

            به سر منزل روز راهم بده         

            دلم تنگ وخاطر برآشفته است

            بیابان سحر در کجا خفته است

     بدین‌ترتیب، شاعر گاهی ناگزیر می‌شود که برای لحظه‌یی هم که شده، در به روی اندیشه‌های پشیمانی وتحسر بگشاید وگاه هر شعر وترانه‌اش مانند تیر آب‌داده‌یی است که جگرگاه جنگ‌افروزان خودخواه فرو می‌رود. از این‌رو، کم‌کم حمایت‌ها کاهش می‌یابد. اما شاعر با همه‌ی سختی‌ها وخطرهای احتمالی با شور وحرارتی که دارد، آرام نمی‌نشیند وگاه مخالفت واعتراض را به جایی می‌رساند که پاره‌یی از شعرهایش اجازه‌ی نشر در رادیو وتلویزیون نمی‌یابند وسانسور می‌شوند. رادیو وتلویزیونی که شاعر در آن‌جا دوستان وآشنایان زیاد ومتنفذی دارد.

     زمان می‌گذرد و با تلخی وکندی می‌گذرد. شهر همه بیگانگی وعداوت است. و آرامش وآسایش حکم سیمرغ وعنقا دارند. عاصی مدتی در تردید جانکاه به سر می‌برد. کم‌کم پی می‌برد که نه می‌تواند و نه می‌خواهد که با محیط زندگی‌اش به تفاهم برسد یا محیطش را بسیار تاریک وبی‌حاصل می‌بیند وبیش‌تر آدم‌هایی را که در پیرامونش بودند فراری وسر به نیست. یا وقتی می‌بیند که هر کس «گلیم خویش بدر می‌برد ز موج» وشعرهایی هم که گاه‌ناگاه این‌جا و آن‌جا می‌شنود، اغلب یاوه، ظلمانی وچنان وچنین می‌بیند، سرانجام شاعر در اوایل سال 1373 با همسرش میترا وفرزندش مهستی، پنج‌ماهه بار سفر می‌بندند و به ایران می‌روند تا شاید به این ترتیب به جهانی دیگر وبزرگ‌تر دست یابند. اما دیری نمی‌پاید که دغدغه‌های حاصل از دل‌بستگی به خانواده ورنج دوری از دوستان، شاعر را می‌آزارد و دوباره شوق دیدار وطن به سرش می‌زند و وقتی به ترکتازی مأموران کشور میزبان با هموطنان مهاجرش پی می‌برد، پیمانه‌ی صبرش لبریز می‌شود. از آن کشور روگردان می‌شود و دوباره با دلی پر وانبانی از خاطرات تلخ که قبای شعری یافته، در ماه سنبله‌ی همان سال به کشور بر می‌گردد. عاصی عادت و رفتار خاصی دارد. هیچ‌کس وهیچ‌چیزی نمی‌تواند او را از فکری که دارد و از تصمیمی که می‌گیرد منصرف کند. گاهی راستی مرغش یک پا دارد. از این‌ها گذشته، او از همین خاک نیرو می‌گیرد. از آب وهوای آن تنفس می‌کند. پربار می‌شود و از جانبی آدم ترسویی نیست و چه حق‌ها که مردمش بر گردنش دارند.

     جنگ میان ما فاصله انداخته است. شاعر وقتی وطن خود را ویران‌تر از آن‌چه دیده بود می‌یابد، یک‌مرتبه بال وپرش می‌سوزد؛ ولی با این همه دست از همه چیز نشسته است و باخبر می‌شوم که روز چهار میزان خانواده را وا می‌دارد که سالگرد سی وهفتمین سالروز تولدش را جشن بگیرند. دو روز می‌گذرد وهنوز طعم ولذت کیک، کلچه، شیرینی ومیوه سالگره زیر دندان است وعاصی به دنبال کاری در کارته‌ی پروان قدم می‌زند وشعری را زمزمه می‌کند که در نازکای شفق صدای خفه وشومی بر می‌خیزد وهاوانی در نزدیکش می‌ترکد وهمه‌جا را می‌لرزاند. چره‌های هاوان به سینه وسر شاعر تصادم می‌کنند. دستش را می‌شکند وپیکر شاعر را بر سطح سرد وخشن جاده می‌افکند. ضربه شدید است و از سر وسینه شاعر قطره‌های خون می‌‌جوشند. از شقیقه وپیراهن می‌گذرند. می‌روند پایین و بر ریگ‌ها واسفالت جاده می‌لغزند وجویبار کوچکی تشکیل می‌دهند. فریادی در گلو می‌شکند: «بی‌رحم کور، بی‌مروت... کمک!» رهگذران ودوستان، شاعر را به نزدیک‌ترین شفاخانه می‌رسانند. شاعر در بستر خشونت ونومیدی دست وپا می‌زند وبا مرگ نحس دست به گریبان است. ناگاه میترا در چارچوب در ظاهر می‌شود. چون عکسی فوری در قابی کهنه وگردگرفته وفقط فریادی ودیگر هیچ. عاصی با قطره‌اشکی در چشم ولبخندی بر لب، پاسخش می‌دهد. مادر می‌گرید. می‌درد ومی‌کند و سراپا خشم وعصیان است. برادر با چهره‌ی گرفته به بالین شاعر نزدیک می‌شود. چنگ درموهایش می‌زند و در گوشش زمزمه می‌کند: «خرسندی برادر؟ گفتم نیا این‌جا. برو جای دیگر. برو بحر فراخ است. اما نشنیدی وگفتی تنها نیستم وتو هستی ویک میلیون دیگر هم آدم اند». بسیاری‌ها نزدیک می‌شوند. شاید این واپسین دیدار باشد. دو سه تن را تاب دیدن نیست وحاضرند خون بدهند... اما کار از کار گذشته است. سرانجام روز ششم میزان 1373، روح ناآرام وعاصی شاعر، کالبد رنجور وخونین او را بدرود می‌گوید. پگاه دیگر جسد عاصی را به نزدیک‌ترین گورستان حمل می‌کنند. تفنگ‌داران به استحمام خون نشسته وشهر آبستن جنین خون‌آلود و زایمان بدون سر است. خاک پذیرنده، آغوش خویش را به مهربانی برای شاعر می‌گشاید وچون گنجی در دلش جا می‌دهد. مولوی از درد مردم سخن می‌راند وبرای همه رستگاری وبخشش وعافیت می‌طلبد. حاضران آمین می‌گویند و سرها در گریبان است. مشایعان قطارقطار از جلو صف سوگواران می‌گذرند و راه خود را می‌گیرند ومی‌نالند: «چرا آمد، کاش نمی‌آمد...» وپاسخی نمی‌یابند و برادر هرگز قلبش چنین گرم وسرخ نبوده است وپیوسته غمی نیشتر می‌زندش:

-       این‌ها برای تو عاصی نمی‌شود.

 

میزان 1374