به یادِ آن «تاریخنویس دل آدمی»

لیکوال:: حسین فخری
یادوارۀ قادر مرادی
داستاننویسی ما در پشاور، به حالت احتضار به سر میبَرَد، آن هم نه در زیر ضربات دشمن ونه در گرماگرم نبردی کارساز؛ بیشتر به سببی که یلان و گُردانش پراکنده میشوند و اردوگاهشان به زودی تهی خواهد شد وشوخی روزگار را ببین که طنین سخن غمانگیز السید در میان ما به گوش میرسد: «و نبرد از نبودِ رزمنده پایان پذیرفت.»
در چهار سال گذشته، قادر مرادی را بسیار میدیدم. نادرست نخواهد بود اگر این روابطی را که با هم داشتیم، دوستی بخوانم. خیال میکنم در بهار سال 1373 بود که در پشاور، مرادی را برای بار نخست دیدم. هوا هنوز سرب مذاب نمیریخت. چهره مرادی پاک وبیریا بود. پیراهن وتنبان فولادی و واسکت سیاهی به تن داشت. از دیدنش سخت شادمان شدم.
هفتهی بعد، به خانهی ما آمد. آن روزها مهاجرت اجباری، کمرم را شکسته بود ودست ودلم به هیچسویی نمیرفت. اما داستانهای کوتاه قادر مرادی، مرتب در «سحر» و «وفا» چاپ میشدند و از خواندن شان لذت میبردم. چهار ماهی پس، روزی مقالهی «صنعتگر اوشاس» را اندر باب داستانهای نجیب الله توروایانا برایش خواندم. او با اصرار و ابرام آن را از دستم گرفت تا به آقای زلمی هیوادمل، سردبیر وفا بسپارد. از آن پس یکی دیگر و یکی دیگر تا یک روز دیدم که اندر باب ادبیات داستانی کشور، گستاخی پیشه کرده، خزعبلاتی نوشته ام وحاصل آن شد کتاب داستانها ودیدگاهها.
قادر مرادی در این سالها، داستان پشت داستان مینوشت و در صحنه حاضر بود. با همدیگر معاشرت خوب ومفید ادبی داشتیم وسرانجام مجموعهی «داستانی صدایی از خاکستر» را در سال 1364 چاپ ومنتشر کرد.
نمیتوانم محتوای هیچیک از گفت وگوهایم با قادر مرادی را به خواننده منتقل کنم. آدم باید با مرادی آشنا باشد تا مفهوم این گفته را دریابد. نخست آنکه حتماً مواقعی که با من بود، همیشه مینمود که در جای دیگری است. دو دیگر آنکه در سخن گفتن چنان حجبی به خرج میداد که من و او هرگز دربارهی خود ما وزندگی درونی ما گفت وگو نمیکردیم؛ به ویژه در سالهای اولیهی دوستی مان. البته از زمینهی زندگی مرادی اطلاع داشتم ومیدانستم با زن وفرزندان وپدر ومادر وخواهرانش یکجا زندگی میکند وکارمند ادارهی بیبیسی در پشاور است. اما یادم نیست کی وچهگونه از این مسایل آگاه شدم.
یکبار به خانهاش رفتم؛ خانهین کوچکی در حاشیهی جنوبی شهر وبا اثاثیهی ساده ومهاجرانه. ساعتی به گفت وگو دربارهی ادبیات، داستان وهنر پرداختیم. شبی در خانهاش مجلس انسی داشتیم وخلوتی و تا نیمهشب من و او و واصف باختری به ترنم شورانگیز ساز همایون گوش داده بودیم. مرادی از همه بیشتر به آهنگِ «یاد آن سرو روان...» دل سپرده بود و گهگاه زانو به زانویم مینشست وگلایهکنان میگفت: «عنوان مرادی چه مینویسد وچرا مینویسد، برای تو چه معنایی دارد؟ چرا در مقالهات تکتک داستانهایم را به بحث نگرفتهای؟ چرا بیشتر گپها واندیشههای خودت را عنوان کردهای؟...» و عزیزِ آسوده از سر شوخی وطیبت، بر آتش او هیزم میریخت.
مرادی در اواخر سال 1367 بیگمان دستخوش افسردگی عمیق روانی بود. انگیزهها زیاد بودند. اوضاع نابهسامان کشور، دشواریهای استخوانسوز ناشی از غربت ومهاجرت و از همه مهمتر خشکهمقدسیها و مسلماننماییهای یک «لارنس» جدید، همه وهمه سبب شده بودند که سلامت جسمی وروحی قادر مرادی هرگز به تمام وکمال نباشد، از پشاور دل بکند، به سفر ناخواستهی دیگری گردن نهد وحق مهاجرت بگیرد.
به یاد دارم، عصر روزی در زمستان سال 1367، به دیدارم آمد. آنروز در سیمای مرادی، خطوط دیگری خوانده میشد. دلمشغول، گرفته ومغموم به نظر میرسید و برایم فهماند که بار سفر بسته است. نومید ومتحیر شدم والبته سخن گفتن هیچ سودی نداشت. مجموعهداستان کوتاه آمادهی چاپش به نام «رفتهها برنمیگردند» را برایم تسلیم داد وسفارشهایی هم در باب رمان چاپنشدهاش «برگها دیگر نفس نمیکشند» داشت، که همه را پذیرفتم.
به مرادی گفتم: «بیا قدمی بزنیم.» آفتاب در حال خداحافظی کوتاه بود وپریدهرنگ وبر بلندای درهی خیبر ایستاده بود. جادهها خالی از رهگذران بودند. چنان مینمود که گویی در تمام حیاتآّباد تنها ما دو تا بودیم. شهر مرده مینمود، اما میدانستم که مرده نیست وخواب هم نیست. باز گفت وگوی مان را به یاد نمیآورم. فقط به یاد دارم که هردو شاد وسرحال نبودیم. کمکم شام نزدیک میشد و من او را تا نزدیک ایستگاه سرویس بدرقه کردم. هنگام بدرود گفتن، من به جهتی، این پرسش را از او کردم: «مرادی فکر میکنی باری دیگر همدیگر را ببینیم؟» او چیزی نگفت وپاسخ پرسش خود را نمیدانم. حتا قادر مرادی هم این را نمیداند. به هر صورت، میان ما جدایی افتاد وچه میتوانستم کرد جز صبر واستسلام. دو روز بعد به مسکو رفت وسخت دلتنگ شدم وطرفه آنکه چندماه باهم مکاتبه نداشتیم. در اوایل پاییز، کسی نامهی او را برای من آورد.
در جایی نوشته بود: «در این مدت، به حدی در مسکو حالم خراب گشته ومیگذرد که نمیدانم چهگونه برگردم و یا به خاطر افسانهیی به هالند بروم...» ماه پیش، نامهاش از هالند رسید. در بخشی از آن نوشته بود: «... من بعداز افتادنها وبرخاستنها و طی راههای دشوار، سرانجام به یک منزل بیمقصود رسیدم. هنوز مقدمهی کارم نیز نامعلوم است. چون زندانیها در کمپ افتادهایم و جز چرت وتشویش، خوراکی نداریم. ببینم مزهی اروپا را که دیگران به آن دلباخته اند، پسانها اگر به کاممان بچشیم...» داستان «غزل درخاک» خویش را که در هالند نوشته بود هم برایم فرستاده بود. با خواندن آن، دریافتم که قادر مرادی با وجودی که از هفتخوان گذشته وهنوز به مراد نرسیده، ولی نویسنده باقی مانده است
بهار 1377