"د افغانستان نومهالي ادبیات"

کاج‌ها بریده، نیستان‌ها خاموش

Image Description

لیکوال:: حسین فخری

 

یادوارۀ  استاد علی رضوی 



            خانه‌ی ما در حاشیه‌ی شهر است. میان زمین‌های زراعتی وداش‌های خشت قلعه‌ی شاده. در پیرامون         خانه‌ی ما سه چهار خانه بیش‌تر نیست. بعضی شب‌ها غو‌غو سگ بچه‌ی رساله‌دار، گل‌آقا برادرم را می‎‌ترساند. مستوره را هم و از مادر جدایی ندارند.      

     من خانه‌ی قلعه‌ی شاده ونهال‌های بادام وسیب وچاه آبش را دوست دارم. از لولک‌‌دوانی‌های روی پلوان‌های گندم وتشله‌بازی‌های زیر سایه‌ی خنک درختان چنارش خوشم می‌آید. از مکتب که بر می‌گردم بکسم را می‌اندازم. چند لقمه نان می‌خورم. دوان‌دوان خود را به زیر درخت توت می‌رسانم وآغاز می‌کنم به شکار گنجشک‌ها توسط قولک. از این‌سرگرمی‌ها که خسته می‌شوم، می‌روم خانه‌ی ماماها در کارته‌ی چهار.

     از خانه‌ی ما تا خانه‌ی ماماها در کارته‌ی چهار ومکتب سید جمال‌الدین پیاده نمی ساعت راه است. اگر گل‌آقا را با خود به کودکستان برسانم، چیزی کم یک ساعت می‌شود. باید دست او را بگیرم وبدون اجازه‌ی من یک قدم هم بر ندارد و این دستور پدر ومادر است. اگر از من خطایی سر زند وگل‌آقا کلمه‌یی به مادر شیطانی کند، در راه، سبقش را می‌دهم.

     خانه‌ی کارته چهار با میوه‌های خوشمزه‌ی درختان سیب، ناک وشاه‌توتش، با شوخی وشیطنت پسران ماما، با عیدی و انعام مدیر آقا وشیرآقا وبا غذاهای چرب ولذیذی که کوکوگل وماهگل وضیاخانم می‌پختند، فراموش ناشدنی اند و به همه‌ی آن‌ها معتاد شده ام.

     زمستان وتابستان خانه‌ی ما بچه‌ها، خانه‌ی سرچاه است. خانه‌ی نیمه‌تاریک وتنگ. زمستان‌ها زیر لحاف، چسبیده به هم می‌خوابیم. یخ می‌زنیم؛ اما به خوابیدن در آن‌جا خو کرده‌ایم. آشپزخانه با وجود سیاهی وتاریکی وکوت خاکستر بودنش، جای نعمت، برکت ولذت است. وقت نان، آشپزخانه پررفت وآمد می‌شود وزمزمه‌ی به هم خوردن کاسه وبشقاب وگیلاس وجگ وبیا وبرو بچه‌ها وبوی گیچ‌کننده‌ی شله یا شوربا در دهلیز و راهرو می‌پیچد. دورادور اتاق نشیمن را تشک گرفته اند. ماماها همه حاضرند. در صدر مجلس مدیرآقا می‌نشیند. نزدیکش شیرآقا. پایین‌تر جای کاکا مدیر است. استاد جلو ارسی نشسته وهنوز مجله‌یی در دستش است. جوان‌ترنی همه عموم است که یک دندان دو دندانش طلا است. عمو سفره را می‌گشاید. کاسه‌ها وبشقاب‌ها را از دست بچه‌ها می‌گیرد ومی‌چیند. آقاشیرین چگ آب را وسط سفره می‌گذارد ونسیمی که به سر وصورت ما می‌خورد، پر از عطرهای اکاسی وگلاب وشب‌بو است.

     خواب نه بجه‌یی برای همه‌ی بچه‌ها اجباری است ولی تا اختلاط وجیغ وخنده‌ی ما تمام نشده، سرتشک‌ها دراز می‌کشیم و آرام‌آرام به قصه ادامه می‌دهیم. زمان سر خویش را زیر لحاف می‌کند تا از نیش پیشه‌ها در امان باشد. چه‌قدر دوست دارم با تلاوت قرآن کاکامدیر به خواب روم. یا به صدای ملایم رادیوی عمو وزمزمه‌های شیرین هماهنگ ومیرمن پروین گوش دهم وخوابم ببرد. کوکوگل هر شب مهمانی، خود را به بالینم می‌رساند. لحاف را به دور شانه وکمر وپاهایم می‌پیچد. پرده‌ها را می‌‌کشد. کلکین‌ها را قفلک می‌کند ومی‌ترسد مریض شوم. چشم‌هایم را که می‌بندم، خوابم سبک‌تر از پرواز کبوتران سلیم سیاه است.

     ساعت خوش آزادی ما با شنیدن صدای ماهگل یا ضیاخانم اعلام می‌شود. پرده‌ها کنار می‌روند. تشک‌ها جمع می‌شوند وسروصدای بچه‌های قد ونیم‌قد شینده می‌شود. دست و رو را که می‌شوییم، صبحانه حاضر است. چای‌شیرین ونان. گاه شیر وروت ودر فصل زمستان حلیم وجلبی. نان نانوایی حیدر، گرم وداغ وبانمک است. عطر دانه‌ها خشخاش وسیاهدانه، مزه‌اش را دوچندان می‌کند. اگر شب‌مانده باشد یا سوخته، قاسم تنبیه می‌شود. تبیه عموم سخت است وگاه تا کشیدن گوش ویگان سیلی نرم هم می‌رسد. همه‌ی بچه‌ها از عمو حساب می‌برند. وقتی او با چپن ابریشمی وکلاه قره‌قلی شتری وچپلی زری پس‌قات به کوچه پا می‌گذارد وبر تخت دکان ماماباقی جلوس می‌کند، هیچ‌یک از بچه‌های کوچک جرأت ندارد به سوی ما چپ بنگرد. حتا سلیم کفترباز یا صمد داردار. همه تسلمی وسرپرده‌ی عمو هستند و او با مهربانی ومراقبت وگاه با قهر وعصبانیت، همه را مطیع ومنقاد ساخته است.

     ماماها هرکدام اتاقی دارند وعلی رضوی، چسپیده به اتاق بچه‌ها، اتاق کوچکی را تر وتمیز کرده، فرش انداخته وداخلش تخت‌خواب ومیز وچراغ گذاشته است. هرشب کتاب می‌خواند وچیزی می‌نویسد. چای سیاه سگرت از لبش جدایی ندارد وگاه پشت همان میز به خواب می‌رود. بچه‌ها مراقبند تا صدای‌شان به گوش استاد نرسد. یا به گوش بابه که اتاقش به کلی جدا است. جای عجیب ومرموز. بابه را روز یکی دو بار بیش‌تر نمی‌بینیم. وقتی وضو می‌گیرد یا می‌رود چکر، دیده می‌شود. بابه همیشه تنها است وکاری به کار دیگران ندارد. در وپنجره‌ی خانه‌اش همیشه بسته وپرده‌هایش کشیده اند. می‌گویند بین الماری و زیر تخت چوبی‌اش پر از کتاب است. گاهی صدای سرفه‌اش را می‌شنویم. استاد دوتا از شعرهایش را به دیوار اتاق نشیمن سرش کرده وکسی حق دست‌زدن به آن‌ها را ندارد. زیر یکی از شعرهایش نوشته شده سید عبدالعلی شقایق. نه از شعرش ما بچه‌ بو می‌بریم نه از تخلصش.

     تهکاوی در وپنجره‌اش بسته، محل ممنوعه است. هیچ بچه‌یی جرأت رفتن به آن‌جا را ندارد. کوکوگل می‌گوید، به چشم خودش در آن‌جا چند تا جن سیاه وپرمو ومار وگژدم دیده است. بی‌بی، تمام روز یا روی قالین می‌نشیند یا روی سجاده. موهای سفیدش را با چادر داکه می‌پوشاند وانگشتانش با دانه‌های تسبیح بازی م‌کنند. بی‌بی عاشق بچه‎‌ها است. وقتی نواسه‌ها را در آغوش می‌گیرد ومی‌بوسد، بوی گلاب می‌دهد و از خداوند برای پسران ونوسه‌هایش، خوشبختی، سلامتی، عمر دراز وپول فراوان می‌طلبد.

     زمستان وایام سرما وبرف‌باری برای همه‌ی بچه‌ها فصل جدایی‌ست؛ جز برای من وبچه‌های ماماها. ماه چندبار همدیگر را می‌بینیم. زیر صندلی یا کنار بخاری دراز می‌کشیم. برف تمام حویلی را پر کرده است. می‌لرزم. یخ زده‌ام. سرفه می‌کنم. دستکش ندارم ونوک انگشتانم بی‌حس شده است. تنها صدایی که می‌شنوم، صدای باریدن برف است؛ یک‌نواخت وطولانی. مسعود کوچک روی برف‌ها می‌لولد وکومه‌هایش ار فرط سرما سرخ شده. کاظم وامان آدم برفی ساخته اند. از لای درختان نگاه می‌کنم، گلوله‌های برفی به سر وگردن آدم برفی می‌خورند وبچه‌ها از خوش‌حالی جیغ می‌کشند. برف بام وحویلی و راه آشپزخانه وزینه‌ها را پاک می‌کنیم وآن‌قدر خو‌ش‌حالیم که سردی وگرسنه‌گی وخسته‌گی را احساس نمی‌کنیم. سلیم پسر همسایه، کفترهای شیرازی وزاغ وپتین و امری وآتشی دارد. دوچپ او را هیچ‌کس ندارد و رفیقِ کل همواره منتظر است، کفترهای سلیمف یاغی شود تا او به تورش بزند. یکی از کفترهای سلیم چون شیر سفیداست و آن‌قدر قشنگ راه می‌رود وغُمبر می‌زند که نپرس. استاد حرف‌زدن با سلیم‌سیاه را قدغن کرده است. اما می‌شود که همه‌ی امر و نهی‌های استاد را به کار بست؟ پس از برف‌پاکی من وقاسم طرف دروازه‌ی مطبخ می‌دویم. کوکوگل پیاز سرخ می‌کند. مطبخ پر است از دود وچشم‌های کوکوگل سرخ شده است. مثل وقتی که از تکیه‌ی سید خیل‌شاه آقا بر می‌گردد. نیم نان و چند توته پیاز را می‌گیریم و از مطبخ می‌براییم.

     خانه‌ی کارته‌ی چهار، محور زندگی ماماها وبچه‌ها است. بیروبار وجمع‌وجوش زیادی دارد. تمام روز یا کالاشویی است یا جمع وجارو وآشپزی وظرف‌شویی. یا تک‌تک دروازه وصدای خنده‌ها وناله وفریاد کودکان. یا مراسم مهمانی وجشن وختنه‌سوری وکارها تمامی ندارد و زن‌ها به آن‌ها رسیدگی می‌کنند وهمه باهم مهربان وآشتی هستند.

     عصرها سرکوچه جمع می‌شویم وکاری می‌کنیم. اگر عمو نباشد، می‌رویم دم دکان ماماباقی. یا دکان نعیم کهنه یا دکان ماما عوض بین‌الملل. ماما باقی نه زن دارد نه فرزند. شب وروز در دکان است وهمان‌جا می‌خوابد. ماما چند چاتی ترشی ومربا دارد. یک روز آقای ایرانی از ماما ترشی می‌خرد ومی‌برد به خانه. در خانه می‌بیند که ترشی را کرم وپوپنک زده. ترشی را پس می‌آورد و آهسته به ماما باقی می‌گوید: «ماما ترشی را پوپنک زده. یگان کرم هم دارد» ماما، ترشی را به چاتی می‌اندازد وغضبناک می‌گوید: «در عمرت ترشی خورده‌یی ترشی را که کرم وپوپنک نزده باشد هم ترشی است. در بامت که آدم بالا شود، سرش به خانه‌ی خدا می‌خورد اما در پایین گنجشک دانه نمی‌یابد. بگیر دویی خود را من کار ندارم» ماما باقی گژدم‌ها را در بوتل می‌اندازد. گژدم‌ها یک‌دیگر را نیش می‌زنند و از بین می‌برند. ماما بعداز آن‌ها دوا ساخته به مردم می‌فروشد. نعیم کهنه، لنگی را چهار قات می‌کند. لشم دور سرش می‌پیچد ولنگی را تا وقتی نمی‌شوید که به کلی کهنه می‌شود و می‌پوسد. ماما عوض پینه‌دوز کوچه‌ی ما در کاغذپران‌بازی خود را قهرمان بین‌الملل می‌داند...

     وقت کاغذ‌پران‌بازی، پشت آزادی می‌دویم و انگشتان همه‌ی ما را تار می‌برد. یا والیبال وفوتبال می‌کنیم و اگر هیچ سرگرمی نداریم، می‌نشینیم به تماشای مردم یا چکری به بازار کارته‌ی چهار و دم دیپو می‌زنیم وخوش‌حال وبی‌خبر پا به پای مرسل‌ها وگلاب‌ها و اکاسی‌ها قد می‌کشیم. ازمکتب سید جمال‌الدین یکی پشت دیگری فارغ می‌شویم. کاظم وآقاشیرین، لیسه‌ی غازی می‌روند وامان، حبیبیه. بسیاری‌ها شاگرد اول ودوم هستند وخطی خوش دارند. هیج‌کس در خانه‌ی کارته‌ی چهار غم بزردگ ندارد وبچه‌ها زیر چتر فولادین مدیرآقا وشیرآقا و استاد وکاکا مدیر وعمو خود را مصون از گزند وغم روزگار می‌دانند.

   شامل لیسه‌ی غازی که می‌شوم، از مادر می‌شنوم که استاد علی‌رضوی تا مراح وزنجانی در محضر پدر که شاعر هم است ودر شاعری «شقایق» تخلص می‌کند، خوانده است. هفده-هجده ساله بوده که از روستای للندرِ ترگان، جغتوی غزنه به کابل کوچیده و در مدیریت‌های کنترل وقلم مخصوص وزارت فواید عامه مأموریت داشته است. دوره‌ی آموزشی مالی واداری ومکتب تجارت را به عنوان سامع گذرانده وچندمدتی هم در شرکت راه‌سازی موریسن، مدیر مأمورین بوده است.

     استاد رضوی شب‌هایی که سرحال است، بچه‌ها را صدا می‌کند. می‌خندد. دستش را روی سر این و آن می‌گذارد و می‌پرسد: «صنف چندی» آقاشیرین می‌گوید: «صنف هشت» من وقاسم وزمان می‌گوییم: «صنف پنج» رو به احمد وگل‌آقا می‌کند ومی‌گوید: «شما هردو را می‌دانم که صنف اول هستید» و از امان وکاظم خبر دارد که صنف دوازده شده اند.

     بزرگان که در خانه نیستند، آقاشیرین همه‌ی ما را جمع می‌کند و بر زینه‌ی سنگی می‌نشاند. خودش بالا می‌ایستد. خمچه‌ی باریکی در دست دارد وآغاز می‌کند به تدریس وسؤالات وامر ونهی وتشویق واخطار. برای خودش عالمی ساخته ومدام بیا وبرو وبرخیز واشاره‌ی دست. روزهایی که قادر به گریز می‌شویم هر سنگ زینه یک همبازی وشاگردی است ونامی دارد و از مجموع آن‌ها صنفی تشکیل می‌شود ودرس جریان دارد و...

***

سال‌های چندی که می‌گذرد، استاد علی رضوی معاون ومدیر مجله‌ی آریانا وعضو انجمن دایره‌المعارف آریانا می‌شود ویک‌روز می‌شنویم که استاد ترجمعه‌یی کرده ونامش «ملامتیان وجوانمردان» وجایزه‌یی نصیبش شده و از پول آن بایسکل رایل انگلیسی جدید خریده است و مان وکاظم وقتی سیم‌ها وهندل ورکاب بایسکل را می‌بینند که بل می‌زنند. شیرینی می‌خواهند وما هم منتظریم ودهان خود را شیرین‌شیرین می‌کنیم اما از دست استاد قطره‌آبی نمی‌چکد.

     امان وکاظم، وقتی از مهمانی مدیر آقا در لشکرگاه بر می‌گردند، باز هم ترقی می‌کنند. هردو صاحب موتورسیکل‌های سرخ جاوا ودریشی وجمپر چرمی شیک نو. وزنه‌برداری می‌کنند وزیبایی‌اندام می‌روند. خیلی خوش‌قیافه اند وقت راه‌رفتن زمین را نمی‌نگرند وبچه‌ها همه حقارت خود را در برابر آن‌ها حس می‌کنند ودر خدمتند. گاه با امان یا کاظم سوار بر موتورسیکل جاوا، تمام کوته‌سنگی وکارته‌ی چهار یا دهمزنگ را چکر می‌زنیم وبچه‌های دیگر ما را از دور تماشا می‌کنند.

     چندسال بعد، ما به کارته‌ی پروان می‌کوچیم ومیان خانه‌ی ما وکارته‌ی چهار دو کوه سیا در بین است. بچه‌ها هرکدام به جایی می‌رسند ونام ونشانی کسب می‌کنند. امان، افسر قوای چهار زرهدار می‌شود. کاظم، داکتر شفاخانه‌ی علی آباد. آقاشیرین استاد پول‌تخنیک می‌شود و من وقاسم وزمان دانشجوی اکادمی پولیس وحربی‌پوهنتون ودانشکده‌ی انجنیری می‌شویم وجال سر زدن به کارته‌ی چهار هر روز کم وکم‌تر می‌شود. شرآقای خوش‌قیافه ومفشن وخوش‌خوراک وعزیز همه‌ی بچه‌ها در انتخابات دوره‌ی سیزدهم، وکیل پارلمان می‌شود وبا شیرین‌گل و دم دستگاه وموتر بنز سفیدش به جمال‌مینه می‌کوچند وبروبیا وکش وفشی دارند که نپرس.

***

در آغاز دوره‌ی جمهوریت، استاد علی رضوی به ایران می‌رود  و می‌شنویم که وارد دانشگاه مشهد سپس تهران شده و در هر فصل سال، کارتن‌ها وبسته‌هایی از ایران می‌فرستد. همه‌اش کتاب وهمه‌جا را کتاب می‌گیرد. تا آن‌که یک سال در ایام تابستان در کارته‌ی چهار، سراچه وخانه‌یی اعمار می‌کند وگرداگرد اتاق‌ها را قفسه می‌گیرد ومی‌شود پاتوق آقای مبلغ، مدنی، داکتر عبدالعلی لعلی، رهنورد زریاب، حسین نایل، سمندر غوریانی، انجنیر عبدالرحمن، واصف باختری. ما بچه‌ها حق نداریم، از لخک دروازه جلوتر برویم و در آن‌جا عمو و احمد ایستاده اند وچای وغذا وپتنوس را به داخل آن‌ها می‌برند. سکاندار مجلس آقای مبلغ است. استاد علی رضوی پس از آشنایی با آقای اسماعیل مبلغ در زمان اعلام سفربری دوره‌ی صدارت محمد داود خان در قشله‌ی قلعه‌ی جنگی با هم آشنا می‌شوند و در حضر و در سفر باهمند وجدایی نمی‌شناسند. صحبت‌ها بیش‌تر دور مسایل تاریخی، ادبی وفرهنگی می‌چرخند وگاه هم وارد دنیای سیاست و اوضاع روز می‌شوند. یا در مطبوعات چه خبر است. استادان دانشگاه چه می‌کنند. کتاب تازه چه خریده اند. احزاب وسازمان‌ها در چه خیالند. حکومت چه می‌کند. و ما از جزئیاتش خبر نداریم و احمد را که سؤوال‌پیچ می‌کنیم، خیره به ما نگاه می‌کند و چیزی بیش‌تر بروز نمی‌دهد.

     در همین ‌سال‌ها است که علی رضوی شب‌های جمعه و ایام عاشورا در تکیه‌ی آقای مبلغ سخنرانی می‌کند. کلاه قره‌قلی وچپن می‌پوشد و از این تریبیون، چیزهایی را به گوش خلق‌الله می‌رساند و خدنگ‌های زهرآلودی به آنانی که ابروی شریعت را برده اند، حواله می‌کند.

     کاکا مدیر وقتی از وزارت صحت عامه بر می‌گردد، یک‌راست می‌رود به حجره‌اش. رحلی دارد وشب‌کلاهی وکتاب‌های چندی وهمه جلدچرمی. سال تمام، یا نهج‌البلاغه می‌خواند یا حمله‌ی حیدری یا کتابی را تذهیب و وقایه می‌کند و روزهای جمعه وایام عاشورا می‌رود به تکیه‌خانه‌ی عمومی چنداول وپای منبر آقای حجت زانو می‌زند. از زیارت کعبه وسفر حج که بر می‌کردد، ساعت ویشتین سواری هم برای من می‌آورد که بیست سال تمام کار می‌کند. خوش ندارد از سفرهای مکه ومدینه‌اش چیزی بگوید. ریا وتزویر نمی‌شناسد. غل وغشی ندارد وعجب مرد خدا است. بابه وبی‌بی سال‌ها است که به قطار رفته‌گان پیوسته اند واتاق‌شان در کنج حویلی هنوز لبریز از سکوت ابدی است.

***

پس از ثور 1357 کارها خراب می‌شود. مدیرآقا و وکیل‌آقا وکاکامدیر بازنشسته می‌شوند ومحکوم به خانه‌نشینی. مدیرآقا بیمار وزمین‌گر می‌شود. با بازداشت ومفقودشدن او در جوزای سال 1358، اتفاق وحشتناکی در کارته‌ی چهار رخ می‌دهد. آخر مدیرآقا سال‌ها مدیر عمومی محاسبه‌ی پروژه‌های انکشاف وادی هلمند وننگرهار بود. برادران، برادرزاده‌ها وخواهرزاده‌ها دورش جمع بودند. همه از او حساب می‌بردند. وسرپرده وتسلیم او بودند. همان توجه، بزرگواری ونگاه او کافی بود تا به همه‌ی ما قدرت واعتبار ببخشد، آسایش خاطر بدهد وخود را چند سروگردن از همه بالاتر بدانیم. وقتی او رفت ودیگر برنگشت، همه دانستند که چه خطر بزرگی قبیله را تهدید می‌کند. شب و روز به هم نگاه می‌کردیم و درنگاه ما ترسی گنگ ومبهم موج می‌زد. این رفتن‌، با رفتن‌های دیگر تفاوت داشت؛ آغاز رفتن‌های دیگر بود. آغاز شکست وویرانی خانه‌ی کارته‌ی چهار وپایان یک دوره بود. آغاز دردهای تازه وغصه‌های ناآشنا بود. کوکوگل وماهگل ومادر گپ‌هایی با یک‌دیگر می‌زدند. آرام‌آرام می‌گریستند. همه، دلیلش را می‌‌دانستیم؛ ولی چیزی از دست‌مان بر نمی‌آید.

      خانه‌ی کارته‌ی چهار، دیگر خالی از جنبش وتکاپو است و امر ونهی وقانون مدیرآقا، حاکم بر سرنوشت برادران وبرادرزادگان نیست وهرکدام راهش را می‌گیرند وتیت وپرک می‌شوند. شیرآقا با همه‌ی اهل وعیال به ایران می‌کوچد وبا استاد رضوی یک‌جا می‌شود. با رفتن شیرآقا انعام‌های روز عید وشب‌های جمعه و آخرسال فراموش می‌شود. یک روز خبر هردو را از پاکستان می‌شنویم وسال دیگر از امریکا. امان دست‌ زن وفرزندانش را گرفته به جمع آن‌ها می‌پیوندد. کاظم می‌رود به ایران عیالوار می‌شود و از همه می‌برد. کاکا مدیر به جان باقی می‌شتابد. نیم خانه‌ی کارته‌ی چهار وکتابخانه‌ی استاد علی رضوی مصادره می‌شود و نیم دیگرش به عمو وآقاشیرین تعلق می‌گیرد. همه از جابه‌جایی وتغییر می‌ترسیم. مرگ پشت درختان کارته‌ی چهار کمین کرده وشب وروز ناجوانمردانه یورش می‌برد ودر یورشی، قاسم را در جوانی از ما می‌گیرد. من ومادر وپدر هراسان وناباور از عاقبت کار به نظاره می‌نشینیم. نگران از سرنوشت خود، با درد وافسوس از جدایی ماماها وبچه‌ها، روزگار می‌گذرانیم. به فرقه‌ها وجناح‌های گوناگون تقسیم شده‌ایم و از حال یک‌دیگر بی‎‌خبریم وبا ترس وحیرت شاهد فرازونشیب‌های بیش‌تر زندگی ورفتن آدم‌هاییم ومادر هر وقت که از کارته‌ی چهار بر می‌گردد، چشم‌هایش از گریه سرخ است و وقتی از دلیلش می‌پرسیم، گرد وخاک یا پشه را بهانه می‌کند وخوش ندارد ما از اتفاق‌های بد باخبر شویم. مادرم زخم خورده ودل‌شکسته به همه می‌گوید: «باور نمی‌کردم که یک هفته مدیرآقا وشیرآقا وکاکامدیر را نبینم و زنده بمانم.» ودلم برای مادر وکارته‌ی چهار می‌سوزد.

***

سال 1371 ورق بر می‌گردد. بسیاری‌ها از ته دل شکر می‌کنند وهنوز شکرشان تمام نشده که سرنوشت از در دیگری وارد می‌شود وجنون کرسی‌طلبی و ویرانی، خانه‌ی خاطرات خوش دوران کودکی ما؛ خانه‌ی کارته‌ی چهار را از ما می‌گیرد. درمانده‌تر از آنیم که توان مخالفت داشته باشیم. یک سال تمام اضطراب وتشویق. درماندگی وبیچارگی. خشم وخروش وکسی باور نمی‌کند. سرانجام هجوم راکت‌های سکر لعنتی وبمباران‌های مداوم در روحیه‌ی آرام عمو تغییری بزرگ وارد می‌کند و آشفته ودستپاچه دست زن وفرزندانش را گرفته همه را به پل محمودخان، جلال آباد ودر آخِر پشاور می‌رساند. آقاشیرین در مجتمع استادان پولی‌تخنیک می‌کوچد. کوکوگل از ترس قحطی، غارت ودست‌درازی خواب ندارد، تا خود واحسان وهادی پسرانش جان می‌دهند وخانه‌ی کارته‌ی چهار به سرعت وآسانی رهای می‌شود ومتروک.

     سال بعد، گیج وحیران مقابل خانه ایستاده‌‌ام. از دیدنش دلم می‌لرزد و زانوهایم سست می‌شود. به دیوار تکیه می‌دهم ونگاهش می‌کنم. گریان ومتوحش به سراچه وکتابخانه‌ی لمبیده وشکسته‌ریخته‌ی آن می‌‌نگرم. خانه‌ی کارته‌ی چهار با همه‌ی باغچه وکرت‌های پتونی، فلاکس، جریبن، بته‌های گلاب، مرسل، درختان سیب وشاه‌توت وکتابخنه وداروندار دیگرش حیف شده است وهمراه آن خاطره‌های تلخ وشیرین کودکی، عطر وطعم غذاهای لذیذ کوکوگل وماهگل وضیاخانم از فضای زندگی ما رفته است. دیگر دوران خانه‌ی کارته‌ی چهار به سر رسیده است. با اندوهی کمرشکن، تنه‌ی بریده‌ی‌ شاه‌توت را به دست باد سرد ومزاحم می‌سپار. لختی در خود فرو می‌روم. انگار در خوابم. شاید خانه‌ی کارته‌ی چهار خواب شیرینی بوده است واکنون بیدار شده‌ایم.

     سال‌های سال استاد علی رضوی وبرادران وبچه‌ها را نمی‌بینم. احوال‌شان را ندارم. نامه که هیچ. حتا احوال برادرم گل‌آقا که تازه به جمع آنان پیوسته هم نمی‌رسد. از استاد وکیل‌آقا وبچه‌ها فقط خاطره‌های محو وپراکنده‌یی داریم. وقتی خطر گلوی ما را می‌فشارد، ناچار ماهم به گروه مهاجران در پشاور می‌پیوندیم وگلیم خویش بیرون می‌کشیم. گاه برای استاد خزعبلاتی را که نوشته وچاپ کرده ام می‌فرستم و استاد شفقت ومرحمت مختصری می‌کند. مادر پذیرفته که دیگر کارته‌ی چهاری وجود ندارد و از همه‌چیز دست شسته است وفقط به این خوش است که سالی چندبار با وکیل‌آقا، تلفونی سخن می‌زند، آواز تراب ومستوره وطالب را می‌شنود وگاه درمجله‌های «خراسان» و «نقد وآرمان» ونشریه‌های «امید» و«کاروان» نوشته‌ها ومقالات استاد را می‌خواند. گاهی زخم‌خورده ودل‌شکسته سر سجاده برای فرزندان وبرادران وبرادرزاده‌گانش دعا می‌کند وپدر که به سرای باقی می‌شتابد، تنهایی مادر کامل می‌شود.

***

من وعمو در پیشاور هر روز پیاده‌گردی هر روز پیاده‌گردی می‌کنیم وگاهی در جاده‌های حیات‌آباد با هم‌دیگر سر می‌خوریم. عمو ذهنش را می‌کاود وچیزهایی را برون می‌ریزد: «هنوز ریش وبروت نکشیده بودم و با کسی در کارته‌ی چهار قدم می‌زدم که استاد مرا دید. به خانه که برگشتم استاد با ناراحتی پرسید: «همان کسی که در سرک با تو می‌گشت کی بود وچه می‌گفتید؟» جواب دادم: «یک آدم عادی بود. سلام علیک کردم وچند قدم با هم رفتیم». استاد با غضب تمام گفت: «با کسی که نمی‌شناسی چرا گپ می‌زنی وهمراه می‌شوی؟» امان وکاظم را هم به کوچه نمی‌ماند. می‌گفت بروید خانه، درس‌های‌تان را بخوانید. روزی در شعبه‌ی کنترل وزارت فواید عامه که هر دو در آن‌جا کار می‌کردیم، ستون وارده-صادره را درست ننوشته بودم. استاد وقتی متوجه شد چنان با سنگ سرمیزی بر سرم زد که سرم خون شد وهمکاران جمع شدند...

     ..... یک شب در خانه جمع بودیم. مدیرآقا خیاطی می‌کرد. کاکا مدیر واستاد سرگرم مطالعه بودند. من بی‌کار نشسته بودم وفاژه می‌کشیدم. استاد که متوجه شد به اتاقش رفت. از آن‌جا چند مجله آورد و با خشم تمام بر زانویم زد وگفت: «اگر نمی‌خوانی حداقل ورقش بزن وعکس‌هایش را ببین. فهمیدی؟» وفهمیدی  را چنان آمرانه گفت وچنان سرخ شده بود که ترسیدم وسراسر بدنم لرزید.

     ..... راستی رفته بودیم ده نهال پشت عروس استاد. در مجسد، ملک قریه بسیار اوقی‌گری می‌کرد. ناگهان سر ما صدا کرد: «شما ککرکی[1]‌ها باید بولبی[2] کنید!» همه تکان خوردیم وحیران بودیم چه جواب دهیم. حاج آقا قبله‌گاهت گفت: «من بولبی می‌کنم به این شرط که شما هم رواج تان را به جا کنید وبرقصید». ملک شرمید ودیگر چیزی نگفت. یک ساعت بعد عروس را از قریه کشیدیم. چه زمستان سختی بود وچه برفی می‌بارید. یک روز بعد که به کارته‌ی چهار رسیدیم، بدویدم تا مژده‌ی رسیدن عروس را به پدر ومادر و استاد بدهم...».

سال‌های سال است که استاد علی رضوی را ندیده ام، صدایش را نشنیده ام. نامه‌یی نمی‌فرستد. و ما از زندگی‌اش خبری نداریم. از وکیل‌آقا خبری نیست. فقط یک‌بار صدایش را در تلفون می‌شنوم که می‌گوید: «ب پدر این ملک لعنت. تمام روز باید بخوریم وبنوشیم وبخوابیم ومنتظر مرگ باشیم. و سرفه‌های متوالی ونفسک‌زدن‌ها». از امان، کاظم، زمان، تور، اسد، نجیب، احمد، محمود، داود وحامد هیچ.

     مانده‌ایم دست‌تنها با رنج مهاجرت طولانی ماماها وبچه‌ها وبرادران وخواهران. بعد با کوچ مادر به اقصار جهان، دری برای همیشه بسته شد. مادر خوش است که دم آخر با برادران دیدار دارد. برای ما به سان پایان یک عهد است وشروع چیزی تازه ومنطق حادثه‌ها را نمی‌فهمیم.

     با تدوین وگردآوری جلد دوم کتاب نثر دری، پیوند من واستاد علی رضوی دوباره جان می‌گیرد وآن‌قدر نامه به یک‌دیگر می‌فرستیم و آن‌قدر تلفون می‌زنیم که نزدیک است کار هردوی ما به افلاس کشد. اما همین‌که کار قدری جلو می‌رود، بیماری استاد همه‌چیز را به هم می‌ریزد و دوباره دلواپسی وحیرانی. دوباره نامه‌ها وتلفون‌های بی‌جواب وانتظار یک هفته‌یی – دوهفته‌یی ویک‌ماهه – دوماهه وبی‌فرجام. دو بار وسه بار وچندین بار کار وتأخیر تا در بهار 1380 با بی‌باوری آگاه می‌شوم که کتاب چاپ شده است وچه چاپی!.

     اولین نسخه‌ی کتاب که به استاد رضوی می‌رسد، اول اگست 2001 در نامه‌یی می‌نویسد: «نثر دری افغانستان بسیار بسیار عالی برآمده. گاهی دلم گواهی می‌دهد که به چاپ دوم هم خواهم رسید. هرچند شاید دل من بی‌جا گواهی می‌دهد. به هر حال اندکی تجدید نظر می‌خواهد. غرض از نوشتن این یادداشت این است که لطفاً بقیه‌ی مجلدات موعود را نیز بفرستید. یعنی لطفاً پنجاه جلد از کتاب به پوسته‌ی زمینی بحری، نه هوایی ارسال شود. به هر حال، می‌خواستم {بدانم} استقبال مردم در آن‌جا چه {گونه} بوده است. این‌جا در امید، آقای احراری بسیار ستایش کرده است. هنوز انعکاس کافی دیده نشده. آقای شریف فایض در تلفون خیلی اظهار قدردانی کرد...».

     روزها وهفته‌ها با کندی وتلخی می‌گذرند. روزها می‌روم دفتر وشب‌ها یگان مجله واخبار می‌خوانم وپای تلویزیون ورادیو می‌نشینم. قصه‌ی نثر دری هم تمام شده وچندماه است که از استاد نه خطی می‌رسد، نه تلفونی و یادآوری وحسرت روزگار گذشته درد مرا دوا نمی‌کند. دلم از چیزهایی می‌سوزد ودرد معده‌ام شدت می‌گیرد.

     صبح زود، روز دوازدهم قوس 1380ف تلفون دفتر زنگ می‌زند. اول گمان می‌کنم رییس یا یکی از همکاران است. گوشی را که برمی‌دارم صدای گل‌آقا را می‌شنوم. گیچ ومبهوت می‌شوم وحیرانم که چرا به دفتر زنگ زده است. می‌خواهد چیزی بگوید اما جرأت نمی‌کند. یا صدایش درنمی‌آید. سرانجام خبر می‌دهد که استاد رضوی درگذشته است. 

    قلبم از جا کنده می‌شود. کارها را رها می‌کنم. سراسیمه از دفتر می‌برایم. دوان‌دوان خودم را به خانه‌ی عمو در حیات‌آباد می‌رسانم وحیرانم که چه‌طور خبر دهم. عمو اول نمی‌داند چه اتفاقی افتاده. اما می‌بیند که غصه دارم، همین‌که نام استاد را می‌شنود، برایش کافی است ودانه‌های اشکش شروع می‌کند به سرازیر شدن. زبانم بسته می‌شود. با شرمساری سرم را پایین می‌اندازم وحس می‌کنم که عرق سردی در طول مهره‌های پشتم می‌دود. از جا که بر می‌خیزم، می‌بینم که عمو قرآن وسوره‌ی یاسین را گشوده است.

حمل 1381، پشاور

 

 

 

 

 

 



[1] - ککرک: زادگاه نویسنده، دره‌یی در جغتوی غزنی.
[2] - بولبی: نوعی از سرود محلی.