"د افغانستان نومهالي ادبیات"

              کوچ پرستویی که رازگشای رازبن‌ها بود

Image Description

لیکوال:: حسین فخری



یادوارۀ سمیع حامد 



اوایل پاییز 1377 است.

و در این فصل عبدالسمیع حامد از مزارشریف به پشاور می‌رسد. اول که در اتاقم را می‌گشاید وخندان به سویم می‌شتابد او را نمی‌شناسم، نزدیکم که می‌رسد باور نمی‌کنم او باشد. مستقیم آمده است وقیافه وسر و وضع ولباس نه در خور شأنش. با وجود آن‌همه شکنجه ورنج، لبخند لاقیدانه‌یی بر لب دارد ومردی غریب‌احوال می‌نماید.

     زندگی سمیع حامد همانند شعرهایش از خواندنی‌ترین ماجراهای یک زندگی است. در پاچاگردشی اخیر، تقریباً همه‌ی آثار چاپ ناشده وکتاب‌هایش را از دست داده است. با خود فکر می‌کنم اگر این‌همه آثارش از بین نمی‌رفتند امروز ما چند مجموعه شر ونقد وبررسی ادبی می‌داشتیم وبنای ادبی وفرهنگ ما چن خشت مرتفع‌تر می‌بود.

     ده سال است که او را می‌شناسم. اما از دور وهرگز با او چنین نزدیک ومحشور نبوده‌ام. آدمی است صمیمی وسخت مهذب. اما گاه کمی تودار. عده‌یی از رویه‌ی برونی سرد وتبختر‌آمیزش می‌نالند. ذهن پرمشغله‌‌یی دارد. چندان که احساس می‌کنم اندیشه‌ها چون کندوی آشفته‌ی زنبوران در سرش در جوش وخروشند. و این محیط جدید که توقع زیاد از زیرکی وخرد وی دارد به‌زودی دست به سوی او دراز می‌کند وهر مدیر مجله ونشریه‌یی می‎‌کوشد که این استعداد عالی را برای تأمین نیازهای خود شکار کند. روزی فهرست عناوین «تعاون» را می‌گیرد. ساعتی بعد به دفتر مجله بر می‌گردد وبرای هر عنوان طرحی وتصویری وچه بگویم. مات ومبهوت می‌نگرم وبه ذوق واستعداد خداداد او می‌بالم.

     هرچند موانعی بیش از آن‌چه معمولاً می‌پندارند بر سر راه فعالیت ادبی وی موجود است وخلوت او را در محل کار ودر منزلش برهم می‌زنند. اما او فعال وخسته‌گی ناپذیر در تعقیب هدف‌های خویش است و وقتش را تلف نمی‌کند. مجموعه‌های رازبن‌ها در فصل شگفتن گل انجیر وبگذار شب همیشه بماند را چاپ ومنتشر می‌کند. به این‌ها هم بسنده نمی‌کند وقصد چاپ وانتشار مجله‌ی ویژه‌ی ادبی را دارد وحتا نامش را می‌یابد ومی‌گذارد فروزینه اما با تأسف آرمان‌هایش به جایی نمی‌رسد... جوانان چندی به گردش حلقه می‌زنند و او چون مشعلی در میان آنان می‌درخشد. اما این نیرو و خرد را دارد که به حواریونش اجازه دهد زندگی کنند، بدرخشند وبدون این‌که آن‌ها را تحت‌الشعاع شخصیت خود قرار دهد، به کار می‌اندازد. سروده‌های تازه‌اش شک وتردیدی باقی نمی‌گذارد که شاعر راستین است وهر اندیشه‌یی را که عمیقاً به هیجانش در آورد، آزادانه وراحت بیان می‌کند. حساسیت عجیبی نسبت به الفاظ دارد. شیفته‌ی زیبایی است. واجد حسن ذوق است. گه‌گاه رویدادهای تراژیکی را از عالم زندگی به آثارش منتقل می‌کند اما آن‌ها را از اساس تغییر می‌دهد وبه آن‌ها قیافه وحالت کمیک می‌دهد. محبوب ومورد توجه است. آن‌هم نه به خاطر خرد واستعداد وذوق؛ بلکه به واسطه‌ی حرکات ورفتار آمیخته با ادبی که آشکارا همه را به سویش می‌کشاند. و اگر به ندرت خودبین می‌نماید، علت وموجبی معقول دارد وژست وحرکتی خشک وخالی آن‌چنانی نیست.

     چندماهی که می‌گذرد مهاجرت کارش را می‌کند وکم‌کم او را تب وتاب می‌اندازد. بیماری عارض حالش می‌شود. از غذای مختصری که دکترها برایش تجویز کرده است نمی‌تواند بیش‌تر صرف کند. روزانه فقط چند قاشق برنج وسبزی می‌خورد اما نیرویش آن‌اندازه به جاست که با این همه بتواند کارهایش را پیش ببرد وبیماری‌اش جلب توجه نکند.

     هفته‌ی چند روز حالش اصلاً تعریفی ندارد. نه شعری، نه مقاله‌یی نه شور وبحثی. کارهای دفتری وزیادی مهمان زمستانی پشاور وافسردگی‌های ناشی از غربت ومهاجرت همچون اختاپوتی بر زندگی‌اش چنگ انداخته است. اما زمان این افسردگی‌ها چندان دراز نیست وهمین که بهبودی در وضع وحالش پدید می‌آید، به خوشی وخنده ونشاط می‌گراید. با شور وشوق دست به قلم می‌برد و از یاد می‌برد که این کار گناهی است عظیم. شاعر ما تافته‌ی جداباقته‌یی است وبه طور قطع انسانی شریف است. می‌نماید که چیزی کم ندارد و این پُری وسرشاری وآراسته‌گی گاه به او حالت اشرافی می‌بخشد.

     در چنین حالت شایعه‌ی رفتن او همه‌جا پخش می‌شود. اما خود می‌گوید نمی‌روم و اگر بروم هم به مزار می‌روم. اما پیدا است که با خود کشمکش دردناکی دارد. همان‌قدر که زن وفرزندان می‌خواهند او نمی‌خواهد وبا نخوت وتفرعنی یک‌سان در قبال وسوسه‌ها ودغدغه‌های مهاجرت واکنش نشان می‌دهد. و کار را به جایی می‌رساند که سوریا اسناد مهاجرت را مخفی می‌سازد تا پاره نکند. مقالات «کار فرهنگی ومکار فرهنگی وخط فکری وخطای فکری» او که در تعاون وصدف چاپ می‌شوند، روزی به او زهرم را می‌چکانم ومی‌گویم: «وقتی رفتی از این طمطراق‌ها نکن، کسی نمی‌شنود». وسمیع حامد با تلخی می‌خندد وچیزی نمی‌گوید.

     این شایعه در پیوند میان من و او اختلال ایجاد می‌کند. می‌‌ترسم. احتیاط می‌کنم. دل من ریش است. نمی‌خواهم بیش‌تر از این در دلم خانه کند وچه بسا از ما که به غرب هجرت روحانی کرده ایم. چه بسیار از ما که ناخودآگاه زندگی دوگانه‌یی داریم. جسم‌مان این‌جا و روح مان آن‌جا است.

     وقتی طرح رمانی را به پایان می‌رسانم. دست‌نویسش را به او می‌سپارم. در چند روز آن را می‌خواند. یک روز به خانه می‌رویم. در آغاز فکر می‌کند که نباید چیزی بگوید که من سرخ بشومف می‌ترسد مباحثه به جای باریکی بکشد. آدمی است نیک‌نفس وراستکار. بسیار هوشمند اما گاهی در خود فرو رفته. به هر ترتیبی شده او را وا می‌دارم که همه‌چیز را بگوید ومی‌گوید. در می‌یابم که به دقت همه‌ی آن ورق‌پاره‌‌ها را خوانده وهمه‌چیز را به تمام وکمال در حافظه سپرده است. وبیش‌تر نظریاتش را به دلایل قانع‌کننده‌یی اثبات می‌کند. مباحثه‌ی ما که تمام می‌شوئدف همایون را با سازش می‌خواهد و وقتی او دست به روی پرده‌های اکاردیون می‌کشد، حامد مرا فراموش می‌کند.

     هفته‌ها می‎‌گذرد و داستان هنوز عنوان ندارد. یک روز با شور واشتیاق تمام می‌گوید نام پیدا کردم؛ شوکران در ساتگین سرخ جدی وتقریباً با تحکم. از دو سه نامی که خودم در نظر دارم بهتر است ومی‌پسندم وبرایم ثابت می‌شود که شمار آدم مستعدی چون او اندک است. تابستان داغ پشاور رشواری‌های شاعر را چند برابر می‌کند. همیشه‌ جانش را می‌خارد. می‌پرسم: «چرا؟» پاسخ می‌دهد: «بخار کشیده ام» پسرانم وضع بدتری دارند وهرقدر می‌کوشم و درمان می‌کنم سودی نمی‌بخشد» سال اولش است وهنوز به گرمای پشاور عادت نکرده.

    وقتی فجایع ادامه می‌یابند وبرای او مسلم می‌شود که به‌آسانی و زودی نمی‌تواند به وطن برگردد وهرگز به آن‌همه آثار ودست‌نوشته‌های ناتمام دسترسی پیدا نخواهد کرد، افسرده‌گی‌اش دوچند می‌شود. نمی‌تواند چه کند. چه راهی در پیش گیرد. حیران با دوستان شور ومشورت می‌کند. می‌خواهد دست‌آویزی بیابد وکسی مانع رفتنش گردد. می‌گویم که برای درمان هم که شده باید باری سری به آن دیار بزنی واستاد واصف باختری قانعش می‌کند که برود وهمیشه مواظب است تا مبادا او از رفتن صرف نظر کند. هراس از وضع مالی وترس از خشکیدن آفرینش‌گری در چهره‌اش موج می‌زند. گاهی شکوه سر می‌دهد. حالا ماه چندبار نزد داکتر می‌رود ویکبار در «بورد» به او شوک‌ الکتریکی می‌دهند. گاهی از فرط بی‌‌حالی وخسته‌گی به دفتر نمی‌آید وفربهی‌اش نشان سلامت نیست. به سهولت دست‌خوش حالات افسردگی وبدبینی شدید می‌شود وگه‌گاه معروض هجوم افکاری است که همه‌چیز را به تحلیل می‌برد. خلاصه که وضع سلامت جسمی وروحی سمیع حامد هرگز به تمام وکمال خوب نیست. خورد وخواب واستراحت چندانی ندارد. در این هنگام فقط واصف باختری و وثیق می‌توانند بر او تأثیر بخشند ونظرات شان را بر او تحمیل کنند.

     شاعر دلبسته‌ی خلوت وتأمل است. شاید احساس آزادی وخرد سر فرازش به او آموخته که آن‌جا که نمی‌تواند نیرومند باشد، دست کم می‌تواند متفاوت از دیگران باشد. سروده‌های تازه‌ را که می‌خوانم می‌بینم که هنوز هنرمند تمام عیار است. وقایع واحساس‌ها را چنان می‌پروراند که درشتی وخشونت‌شان شکل خیا‌ل‌انگیز می‌یابند. ذوق هنوز وفادار است وبسیار کم او را گول می‌زند. در یک گفت وگو غیرمنتظره با مجله‌ی «سپیده» همکاری می‌کند ونظرهایش را در مورد شعر وشاعری بیان می‌کند. خیلی جدی وجسور وبعضی‌ها را می‌رنجاند.

     در روز وداع سفر ایرانم او را نمی‌یابم. نه در محل کار، نه در منزلش وخدا را شکر می‌کنم ونمی‌دانم چرا. دوباره که بر می‌گردم سمیع حامد نیست و رفته به دنمارک و از دوستان می‌شنوم که خود را سزاوار برپایی محفل تودیع نمی‌داند و روز جدایی تا می‌تواند بر دست وروی وسر وگردن پدر ومادرش بوسه می‌زند. خود را در آغوش آن‌ها می‌افکند وچه واویلایی. تا اسلام آباد، نه اختلاطی، نه تبسمی. سر در جیب تفکر فرو برده. گاهی شعری می‌سراید یا کارتونی می‌کشد و از نزدیک شدن به فرودگاه می‌هراسد. سرانجام پس از کشمکش زیاد، برادران فاتح می‌شوند و او را به سوی هواپیما می‌رانند. پس از رفتنش سرنوشت نزدیکان ودوستانش، سرنوشتی ترحم‌انگیز است، شاید از او هم وچرا ما این‌طور پراکنده می‌شویم...

عقرب 1378، پشاور